تفسیر سوره انفال

سوره انفال آیه ۳۰ | جلسه ۲۰

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

تفسیر سوره انفال آیه ۳۰ | یکشنبه ۱۳۹۵/۰۱/۰۱ | جلسه ۲۰ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 
صوت جلسه

دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انفال

 

وَ اِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أوْ یَقْتُلُوکَ أوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللهُ وَ اللهُ خَیْرُ الْماکِرینَ (۳۰)

و یاد کن هنگامى را که کافران با تو مکر کردند که تو را زندانى کنند یا بکشند یا تبعید کنند. آنان مکر مى‌کردند و خدا هم مکر مى‌کرد و خدا بهترین مکرکنندگان است.

 

وَ اِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أوْ یَقْتُلُوکَ أوْ یُخْرِجُوک؛ آیه یادآور مکر کافران علیه پیامبر گرامى اسلام صلّى الله علیه و آله است، آن هم نه یک روز و دو روز؛ از ابتداى اعلام نبوت پیامبر، کفّار آماده‌ى کارشکنى شدند و در صدد برآمدند رسول خدا را زندانى کنند یا بکشند و یا به نقاط دوردست تبعید کنند.

در تفسیر «قمى» آمده است :

سبب نزول آیه آن بود که وقتى رسول خدا صلّى الله علیه و آله در مکه دعوت خود را علنى کرد، دو قبیله اوس و خزرج نزد او آمدند.

رسول خدا صلّى الله علیه و آله به ایشان فرمودند: آیا حاضرید از من دفاع کنید و در همسایگى من باشید؛ من کتاب خدا را بر شما تلاوت کنم و ثواب شما در نزد خدا بهشت باشد؟

گفتند: آرى. از ما براى خودت و براى پروردگارت هر پیمانى که خواهى، بگیر!

فرمود: قرار ملاقات بعدى، شب نیمه ایام تشریق و محل ملاقات، عقبه.

اوس و خزرج از آن جناب جدا شده، به انجام مناسک حج پرداختند و سپس به منى برگشتند. در آن سال جمع بسیارى با ایشان به حج آمده بودند.

روز دوم از ایام تشریق، رسول خدا صلّى الله علیه و آله به ایشان فرمود: شب‌هنگام، همه در خانه عبد المطلب، در عقبه حاضر شوید؛ مواظب باشید کسى بیدار نشود و نیز رعایت کنید که تک تک وارد شوید!

آن شب، هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه گرد آمدند. رسول خدا صلّى الله علیه و آله به ایشان فرمود: آیا حاضرید از من دفاع کنید و مرا در جوار خود بپذیرید تا من کتاب پروردگارم را بر شما بخوانم و پاداش شما بهشتى باشد که خداوند ضامن شده است؟

از آن میان اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد الله بن حزام گفتند: آرى یا رسول اللَّه! هر چه مى‌خواهى براى پروردگارت و براى خودت شرط کن.

حضرت فرمود: براى پروردگارم شرط مى‌کنم که فقط او را بپرستید و چیزى را شریک او نگیرید. شرطى که براى خودم مى‌کنم این است که از من و اهل بیت من به همان شکلى که از خود و اهل و اولاد خود دفاع مى‌کنید، دفاع کنید.

گفتند: پاداش ما در مقابل این خدمت چه خواهد بود؟

فرمود: در آخرت، بهشت خواهد بود و در دنیا مالک عرب مى‌شوید؛ عجم به دین شما درمى‌آیند و در بهشت پادشاه خواهید بود.

گفتند: اینک راضى شدیم.

حضرت فرمود: دوازده نقیب را از میان خود انتخاب کنید تا بر این مطلب گواه باشند، هم چنان که موسى از بنى اسرائیل دوازده نقیب گرفت.

به اشاره جبرئیل که مى‌گفت این نقیب، این نقیب، دوازده نفر تعیین شدند؛ نُه نفر از خزرج و سه نفر از اوس؛ از خزرج، اسعد بن زراره، براء بن معرور، عبد الله بن حزام (پدر جابر بن عبد اللَّه)، رافع بن مالک، سعد بن عباده، منذر بن عمر، عبد اللَّه بن رواحه، سعد بن ربیع و عباده بن صامت. از اوس، ابو الهیثم بن تیهان که اهل یمن بود، اسید بن حصین و سعد بن خیثمه.

وقتى این مراسم به پایان رسید و همگى با رسول خدا صلّى الله علیه و آله بیعت کردند، ابلیس در میان قریش و طوایف دیگر عرب بانگ برداشت که اى گروه قریش و اى مردم عرب! این محمّد است و این بى‌دینان مدینه‌اند که در محل جمره عقبه با وى براى محاربه با شما بیعت مى‌کنند.

فریادش چنان بود که همه‌ى اهل منى آن را شنیدند. قریش به هیجان آمده، با اسلحه به طرف آن حضرت روى آوردند. رسول خدا صلّى الله علیه و آله هم این صدا را شنید و به انصار دستور داد متفرق شوند.

انصار گفتند: یا رسول اللَّه! اگر دستور فرمایى با شمشیرهاى خود در برابرشان ایستادگى کنیم.

رسول خدا فرمود: من به چنین چیزى مأمور نشده‌ام و خداوند اذنم نداده که با ایشان بجنگم.

گفتند: آیا تو هم با ما به مدینه مى‌آیى؟

فرمود: من منتظر امر خدایم.

در این میان قریش همگى با اسلحه یورش آوردند. حمزه و امیرالمومنین علیه السلام در حالى که شمشیرهایشان همراهشان بود، بیرون شده، در کنار عقبه راه را بر قریش بستند. وقتى چشم قریشیان به آن دو نفر افتاد، گفتند: براى چه اجتماع کرده بودید؟

حمزه گفت: ما اجتماع نکردیم و اینجا کسى نیست. این را هم بدانید به خدا سوگند احدى از این عقبه نمى‌گذرد، مگر اینکه من به شمشیر خود او را از پا درمى‌آورم.

وقتى قریش این را دیدند، به مکه برگشته، با خود گفتند: ایمن از این نیستیم که یکى از بزرگان قریش به دین محمّد درآمده باشد و او و پیروانش به همین بهانه در دار الندوه اجتماع کنند؛ در نتیجه مرام ما تباه گردد. قانون قریشیان چنین بود که کسى داخل دار الندوه نمى‌شد، مگر اینکه چهل سال از عمرش گذشته باشد.

به منظور پیشگیرى از چنین پیشامدى، بى‌درنگ در دار الندوه جلسه تشکیل داده، چهل نفر از سران قریش دور هم جمع شدند. ابلیس به صورت پیرى سالخورده در انجمن ایشان درآمد. دربان پرسید: تو کیستى؟

گفت: من پیرى از اهل نجدم که هیچ گاه رأى صائبم را از شما دریغ نداشته‌ام و چون شنیده‌ام که درباره این مرد انجمن کرده‌اید، آمده‌ام تا شما را کمک فکرى کنم.

دربان گفت: اینک در آى، و ابلیس داخل شد.

بعد از آنکه جلسه وارد شور شد، ابو جهل گفت: اى گروه قریش! همه مى‌دانند که هیچ طایفه از عرب به پایه عزّت ما نمى‌رسد. ما خانواده خدا هستیم؛ همه‌ى طوائف عرب سالى دو بار به سوى ما کوچ مى‌کنند و ما را احترام مى‌گذارند. به علاوه، ما در حرم خدا قرار داریم و کسى را جرأت آن نیست که به ما طمع ببندد. ما چنین بوده‌ایم تا اینکه محمّد بن عبد اللَّه در میان ما پیدا شد و چون او را مردى صالح، ساکت و راستگو یافتیم، به او لقب امین دادیم تا آنکه رسید به آنجا که رسیده است.

ما همچنان حرمتش را پاس داشتیم، ولى او از این رفتار، سوء استفاده کرد؛ ادعا کرد فرستاده خداست و اخبار آسمان را برایش مى‌آورند. عقاید ما را خرافى دانست؛ خدایان ما را ناسزا گفت؛ جوانانمان را از راه بیرون کرد و میان جماعت ما تفرقه انداخت. هیچ لطمه‌اى بزرگ‌تر از این نبود که پدران و نیاکان ما را دوزخى خواند و من اینک فکرى در باره او کرده‌ام.

گفتند: چه فکرى کرده‌اى؟

گفت: من صلاح مى‌بینم مردى از میان خود انتخاب کنیم تا او را بکشد. اگر بنى هاشم به خونخواهى او برخاستند، به جاى یک خونبها، ده خونبها به ایشان مى‌پردازیم.

خبیث (ابلیس) گفت: این رأى ناپسند و نادرستى است.

گفتند: چطور؟

گفت: براى اینکه قاتل محمّد را خواهند کشت و آن کدامیک از شماست که خود را به کشتن دهد؟ آرى، اگر محمّد کشته شود بنى هاشم و هم‌سوگندان خزاعى ایشان به تعصب درآمده، هرگز راضى نمى‌شوند قاتل او آزادانه روى زمین راه برود. قهرآ میان شما و ایشان جنگ واقع خواهد شد و در حرم کشت و کشتار مى‌شود.

یکى دیگر گفت: من رأى دیگرى دارم. او را در خانه‌اى زندانى کنیم و قوت و غذایش دهیم تا مرگش برسد و مانند زهیر و نابغه و امرءالقیس بمیرد.

ابلیس گفت: این از رأى ابو جهل نکوهیده‌تر و خبیث‌تر است. براى اینکه بنى هاشم به این پیشنهاد رضایت نمى‌دهند و در موسمى که همه‌ى اعراب به مکه مى‌آیند، نزد آنها استغاثه برده، به کمک ایشان محمّد را از زندان بیرون مى‌آورند.

یکى دیگر گفت: او را از شهر و دیار خود بیرون مى‌کنیم و با فراغت، بت‌هایمان را مى‌پرستیم.

ابلیس گفت: این از آن دو رأى نکوهیده‌تر است؛ زیرا شما فصیح‌ترین مردم را از شهر و دیار خود بیرون مى‌کنید و او را با دست خود به اقطار عرب مى‌سپارید. او نیز همه را با زبان خود فریفته و مسحور مى‌کند؛ ناگهان سواره و پیاده‌ى عرب، مکه را پر کرده، متحیر و سرگردان مى‌مانید.

به ناچار همگى به ابلیس گفتند: تو اى پیر مرد بگو رأى چیست؟

ابلیس گفت: علاج کار او فقط این است که از میان هر یک از قبایل و طوائف عرب، یک نفر انتخاب شود، حتّى یک نفر از خود بنى هاشم. این عده هر کدام یک کارد یا آهن و یا شمشیرى برداشته، ناگهان بر سرش بریزند و همگى ضربه‌اى بزنند تا معلوم نشود به ضربه کدامیک کشته شده است؛ در نتیجه خونش در میان قریش گم مى‌شود و بنى هاشم نمى‌توانند به خونخواهى او قیام کنند؛ چون یک نفر از خود ایشان هم شریک بوده است. اگر بناچار مطالبه‌ى خونبها کردند، شما مى‌توانید سه برابر آن را هم بدهید.

گفتند: آرى؛ ده برابر مى‌دهیم. آن گاه همگى رأى پیرمرد نجدى را پسندیده، بر آن متفق شدند. از بنى هاشم ابولهب، عموى پیغمبر داوطلب شد.

از طرفى جبرئیل بر رسول اللَّه صلّى الله علیه و آله نازل شد و خبر آورد که قریش در دار الندوه اجتماع و علیه تو توطئه کرده‌اند. در آن وقت خداوند این آیه را نازل کرد: «وَ اِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أوْ یَقْتُلُوکَ أوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللهُ وَ اللهُ خَیْرُ الْماکِرین»

هنگامى که خواستند وارد خانه آن حضرت شوند و به قتلش رسانند، ابولهب گفت: من نمى‌گذارم شبانه به خانه او درآیید؛ زیرا در خانه زن و بچه است و ما ایمن نیستیم از اینکه دست خیانت‌کارى به آنان نرسد؛ لذا او را تا صبح تحت نظر مى‌گیریم، وقتى صبح شد، وارد شده، کار خود را مى‌کنیم. به همین منظور آن شب تا صبح اطراف خانه رسول خدا خوابیدند.

از طرفى رسول خدا صلّى الله علیه و آله فرمود بسترش را بگستردند؛ سپس به على بن ابى طالب علیه السلام فرمود: جانت را فداى من کن!

عرض کرد: چشم یا رسول اللَّه.

فرمود: در بستر من بخواب و پتوى مرا بر سر بکش.

على علیه السلام در بستر پیغمبر خوابید و پتوى آن حضرت را بر سر کشید. آن گاه جبرئیل آمد و دست رسول خدا را گرفت و از میان قریشیان که همه در خواب بودند، عبور داد. این در حالى بود که رسول خدا صلّى الله علیه و آله آیه (وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أیْدیهِمْ سَدّآ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّآ فَأغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُون )[1]  را مى‌خواند.

جبرئیل گفت: راه ثور را پیش گیر!

ثور، کوهى است بر سر راه منى. از این جهت آن را ثور (گاو) نامیده‌اند که کوهانى نظیر کوهان گاو دارد. رسول خدا صلّى الله علیه و آله وارد غار ثور شد.

صبحگاه، قریش به خانه پیامبر ریخته، یکسره به طرف بستر رفتند. على علیه السلام از رختخواب پرید و در برابرشان ایستاد و گفت : چکار دارید؟

گفتند: محمّد کجاست؟

گفت: مگر او را به من سپرده بودید؟ شما خودتان مى‌گفتید او را از شهر و دیار خود بیرون مى‌کنیم، او هم رفت.

قریش رو به ابى‌لهب آورده، او را به باد کتک گرفتند و گفتند: این نقشه تو بود که از سر شب ما را به آن فریب دادى.

به ناچار راه کوه‌ها را پیش گرفتند و هر یک به طرفى رهسپار شدند. در میان آنان مردى بود از قبیله خزاعه به نام ابو کرز که جاى پاى اشخاص را خوب تشخیص مى‌داد. قریشیان به او گفتند: امروز روزى است که تو باید هنرنمایى کنى!

 

ابو کرز به در خانه رسول خدا آمد و به قریشیان جاى پاى حضرت را نشان داد و گفت: به خدا سوگند این جاى پا مانند جاى پایى است که در مقام است.

آن شب ابو بکر به طرف منزل رسول خدا صلّى الله علیه و آله مى‌آمد و حضرت او را برگردانید و با خود به غار برد. ابو کرز گفت : این جاى پا مسلمآ جاى پاى ابى بکر و یا پدر او است. سپس گفت شخص دیگرى غیر از ابى بکر نیز همراه او بوده است. هم چنان جلو مى‌رفت و اثر پاى آن حضرت و همراهش را نشان مى‌داد تا به در غار رسید. آن گاه گفت: از اینجا رد نشده‌اند؛ یا به آسمان رفته یا به زمین فرو شده‌اند.

او احتمال نمى‌داد وارد غار شده باشند؛ زیرا خداوند عنکبوت را مأمور کرد دهنه ورودى غار را با تار خود بپوشاند. به علاوه سواره‌اى از ملائکه در میان قریشیان گفت: در غار کسى نیست؛ لذا قریشیان در درّه‌هاى اطراف پراکنده شدند و خداوند بدین وسیله آنان را از پیامبر خود دفع کرد. آن گاه به رسول گرامى خود اجازه داد مهاجرت کند.[2]

همان شبى که مولا على علیه السلام به جاى پیامبر در رختخواب خوابید، این آیه در شأن حضرت نازل شد :

(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللهِ وَ اللهُ رَءُوفٌ بِالْعِباد)[3]

«و برخى مردم جان خویش را براى خشنودى خدا مى‌فروشند و خداوند به بندگان مهربان است.»

وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللهُ وَ اللهُ خَیْرُ الْماکِرین؛ «مکر» در لغت یعنى تدبیر مخفیانه؛ اعم از آنکه در کار بد باشد یا در کار خوب. کافران در کار بد مکر مى‌کنند، امّا مکر خداى تعالى تدبیرى است که از مکر آنان جلوگیرى و مؤمنان را یارى مى‌کند.

در آیه، مکر خداى تعالى، دستور هجرت به پیامبر اسلام صلّى الله علیه و آله و خوابیدن امیرالمؤمنین در بستر ایشان بود تا بدینوسیله مکر کفّار خنثى شود.

در طول تاریخ، دشمنان اسلام و تشیّع، مکرهاى فراوانى به کار انداختند تا مانع گسترش این دین مبین و مذهب حق شوند، امّا با عنایت خداى تعالى هر روز شیعه نفوذ بیشترى پیدا کرد؛ ائمه اطهار علیهم السلام در میان مسلمانان شهرت بیشترى یافتند و تعداد بیشترى به ایشان گرویدند، به خصوص از زمان امام باقر و امام صادق علیهماالسلام. اوج این اقبال در زمان امام رضا علیه السلام بود.

در دوران غیبت کبرى نیز خلفاى بنى عباس تعداد زیادى از علما، سادات و شیعیان را کشتند تا مانع گسترش تشیّع شوند، امّا خدا مکر آنان را خنثى کرد. شیعیان نیز گاه در مقابل آنان قیام مى‌کردند، امّا معمولا بخاطر کمى نفرات شکست مى‌خوردند؛ چراکه سنّت خداى تعالى بر این نیست که هر کس حق باشد، لزومآ پیروز شود. براى پیروزى باید لوازم آن را فراهم کرد؛ وقتى گروهى در مقابل سپاهى چند برابر خود قرار مى‌گیرند، به حساب عادى شکست مى‌خورند، مگر آنکه مثل جنگ بدر، عنایت ویژه خداى تعالى در کار باشد.

به هر حال هر چه مکر کردند با کمک خداوند نتوانستند اصل تشیّع را از میان بردارند و از این به بعد هم نمى‌توانند، تا زمان حضرت مهدى عجّل الله تعالى فرجه که دین اسلام و مذهب حقّ شیعه اثنى عشرى در تمام جهان فراگیر شود.

مکر در زندگى مؤمنان

گاه بعضى افراد علیه مؤمنان مکر کرده، آنان را اذیت مى‌کنند؛ به عنوان مثال سعى مى‌کنند میان زن و شوهر جدایى اندازند یا بچه‌هایشان را منحرف کنند، امّا خداى تعالى مکر آنان را خنثى مى‌کند و اگر هم گوشه‌اى از مکرشان به ایشان برسد، با توکّل بر خدا و توسل به ائمه اطهار علیهم السلام خود را نجات مى‌دهند. از این به بعد هم باید آماده باشند و بدانند این جریان وجود دارد و گاه دشمنان جنّى و انسى با مکرهاى مختلف سعى در آسیب رساندن به دین، عقاید و آسایش مؤمنان را دارند. این خود امتحانى است براى اهل ایمان.

در این سال جدید و سال‌هاى آینده باید مواظب باشید؛ خود را به خدا بسپارید و از مکر و حیله‌هاى شیاطین به او پناه ببرید تا حافظ دین، اعتقادات و اعمال صالح شما باشد. یقینآ خداى تعالى در برابر مکر آنها، خیر الماکرین است.

در میان مؤمنان نیز اگر اتفاقات مهمى مثل جنگ پیش آید، یقینآ عده‌اى قدم پیش گذاشته، به دفاع برمى‌خیزند، امّا به حساب معمول و در شرایط عادى، این طور نیست که مؤمنى حاضر باشد جان خود را فداى دوست و برادر مؤمن خود کند؛ آن چنان که مولا على علیه السلام درباره پیامبر اکرم کرد و چنین انتظارى هم وجود ندارد، امّا توقع از آنها مى‌رود که در مواقع حساس و هنگام سختى و احتیاج، به کمک هم بشتابند و نیازهاى یکدیگر را برطرف سازند، حتّى اگر کارى از دست خود شخص بر نمى‌آید، ولى کسانى را مى‌شناسد که مى‌توانند کارى کنند، باید از آنها کمک بگیرد تا اسباب خیر شوند. اگر کسى در این مواقع عقب بنشیند و بگوید: «به من چه» از لشکریان خیر الماکرین خداى تعالى جا مى‌ماند و عقب مى‌افتد.

خداوند در آسمان‌ها و زمین لشکریان فراوان دارد و بوسیله آنها اراده خود را جارى مى‌سازد. وقتى کسى علیه مؤمنى مکر مى‌کند تا آبروى او را بریزد یا مال او را ضایع سازد، خداوند بوسیله لشکر خود مکر او را خنثى مى‌کند. حال اگر کسى براى کمک به برادر مؤمن خود اقدام کند، در زمره لشکریان خدا قرار مى‌گیرد.

(وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الاْرْضِ وَ کانَ اللهُ عَزیزآ حَکیمآ)[4]

«لشکریان آسمان‌ها و زمین از آن خداست و خدا، عزیز و حکیم است.»

آیه کنایه از آن است که وقتى مؤمنى در لشکر خداى تعالى قرار مى‌گیرد، منصوب به او شده، عزیز و حکیم مى‌شود و ارزش مى‌یابد، حتّى جزء مقربین خداى تعالى مى‌شود. هر چه قرب انسان به خدا بیشتر باشد، آمادگى بیشترى براى دفاع از مؤمنان و دوستان اهل بیت دارد. در میان شیعیان این افراد کم نبوده و نیستند.

[1]ـ یس، 9.

[2]ـ تفسیر قمى، 1، 272.

[3]ـ بقره، 207.

[4]ـ فتح، 7.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است