شهدا

طلبه شهید حبیب‌ روزیطلب‌

طالب مقام فنا طلبه شهید حبیب‌ روزیطلب‌

حبیب‌ روزیطلب‌‌ ‌در ۲۳ مردادماه‌ ۱۳۳۹ در شهر شیراز در خانواده‌ای‌ مذهبی‌ به ‌دنیا آمد. پدرش کارگر‌ نانوایی‌ بود. او در دامان مادری وارسته و عاشق اهل‌بیت: پرورش یافت و سرشت پاک و مستعد او از همان ابتداء سن به برکت تقوا و پرهیزگاری وصف نشدنی این مادر بزرگوار تربیت شد. شاید تعلیم نماز شب و گرفتن روزه مستحبّی در چهار سالگی بخشی از شوق و اراده این مادر بزرگوار در تربیت فرزندش بود.

 تحصیلات ‌را تا اخذ دیپلم‌ ریاضی ‌دنبال کرد و در رشته جامعه ‌شناسی‌ دانشگاه تهران‌ قبول‌ شد. بیش‌ از یک‌ ترم‌ در دانشگاه‌ نبود که‌ منجر به‌ انقلاب‌ فرهنگی‌ و تعطیلی‌ دانشگاه‌ها شد. حدود شش‌ ماه‌ همراه‌ با شهید سعید ابوالاحراری در حوزه‌ی‌ علمیه‌ی قم مشغول به تحصیل‌ شد. و پس از آن به شیراز آمد و تا آخرین روزهای زندگی پر برکتش در محضر استاد و رفیق راه و یار همراهش حضرت آیت اللّه سیّد علی‌محمّد دستغیب « مدظله‌العالی» بود. با تمام وجود خود را در معرض تربیت ایشان قرار داده بود و همه تعلقات حتی به ظاهر معنوی را به خاطر دوست کنار گذاشت. جبهه که تنها مکان انس و آرامش او بود بدون اذن و خواست استاد میسر نمی‌شد. دست نوشته‌ای از شهید حبیب روزیطلب، گوشه‌ای از ارادت او  به استادش حضرت آیت اللّه سیّد علی‌محمّد دستغیب « مدظله‌العالی» گویای این مطلب است:

«شب جمعه است و دعای کمیل و صدای حزین آقا، همیشه این صدای حزین به من روح می‌بخشید و اصلاً وجود آقا، خواب و بیداری و نفس کشیدن و… همه چیز آقا روح بخش است. خدایش زنده نگهدارد. همه‌ی بچه‌ها را ورانداز می‌کنم. هر یک به گوشه‌ای نشسته‌اند و با آقا مشغولند. بالاخره می‌روم صف اول نزدیکی‌های آقا (آیت اللّه سیّد علی‌محمّددستغیب«مدظله‌العالی») و کنار دست او می‌نشینم. کمی‌خودم را دورتر می‌کنم تا بدی‌هایم حالش را خراب نکند و دعا هم می‌کنم که خدایا کثافات من لطمه‌ای به حالش نزند و اما چرا نزدیک آقا نشستم؟ این کار همیشه‌ام هست و اگر می‌خواهید نماز بخوانید، کنار آقا نماز بخوانید، هم کنار آقا فکر کنید و کنار آقا گوش به درس دهید و کنار آقا راه بروید و کنار آقا غذا بخورید و… سرّش را خود آقا می‌داند. آقا وسط دعا بی‌تابانه روضه حسین (علیه السلام)  می‌خواند و چه جگر سوز. وقتی صحبت از پیکر پاره حسین (علیه السلام)  می‌کند در آن بیابان دل کنده می‌شوم، فریاد می‌کنم دلم می‌خواهد بلند شوم و در تاریکی مسجد که هیچ کس نمی‌بیند به آقا بگویم. آقا تو را به خدا دعا کنید بروم من هم مثل حسین (علیه السلام)  بروم، امّا می‌ترسم آقا تو حال خودشان باشند و مزاحمشان شوم، امّا نمی‌شود. دوباره قصد می‌کنم بروم و باز نمی‌روم، بی‌اختیار صدایشان می‌کنم آقا… آقا…. مطمئنّم آقا شنیده است و برایم دعا کرده است و دعای آقا مستجاب می‌شود. شکی نیست. خدایا دریابم، اخلاص، اخلاص».

و این شاگردی محض بود که یک سال قبل از شهادت او را محرم حرم دوست؛ فقیه الهی حضرت آیت اللّه نجابت (قدس سره) نمود و سرمایه معنوی را از برکت این عالم ربانی کسب نمود. حبیب به واقع حبیب شد و در این حبّ و دوستی خود، جمعی را به عالم بالا رساند. و هنوز هم سال‌ها پس از عروج ملکوتیش ملجأ وپناه دوستانی است که در مرام او پایداری کرده‌اند و در راه محبوب او که خدا واهل‌بیت: و اولیاء الهی هستند ثابت قدم مانده‌اند.

حضرت‌ آیت‌ اللّه العظمی ‌نجابت (قدس سره)‌ در حق شهید حبیب‌ روزیطلب‌ چنین می‌فرمایند:

«بسم‌ اللّه الرحمن‌ الرحیم‌، این‌ بزرگوار رضوان‌ اللّه علیه‌ از یک‌ سال‌ قبل‌ از شهادت‌ پُر سعادتش‌ با بنده‌ اظهار دوستی‌ و وداد نمود و تدریجاً هدف‌ عالی‌ خودش‌ را که‌ معرفت‌ خداوند و اولیاء عظام‌ خداوند است‌ ظاهر فرمود و روز به‌ روز انقطاعش‌ از غیر خدا رو به‌ فزونی‌ داشت‌. حتّی‌ دو هفته‌ قبل‌ از حرکت‌ ایشان‌ به طرف‌ جبهه مبارکه‌ آن‌چه‌ لازمه انقطاع‌ تام‌ بود مالک‌ شده‌ بود و از مرتبه‌ سلوک‌ و عالم‌ تخیّل‌ عبور فرموده‌ بود و فرمایش‌ حضرت‌ امیرالمؤمنین‌ علی‌ «علیه‌ الصلاه‌ و السلام»‌ بر ایشان‌ انطباق‌ کامل‌ داشت‌، آن‌جا که‌ در خطبه‌ همّام‌ فرمودند: 

«ینْظُرُ إِلَیهِمُ النَّاظِرُ فَیحْسَبُهُمْ مَرْضَى‌’ وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ یقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِیمٌ.»

«بیننده‌ می‌پندارد که‌ آن‌ها بیمارند در صورتی‌که‌ بیماری‌ ندارند، چون‌ مطلبی‌ که‌ از تخیّل‌ و افکار افراد عادی‌ خارج‌ است‌ با او برخورد کرده‌ و وی‌ آن‌ را به‌ جان‌ و دل‌ پذیرفته‌ است‌.»

لهذا مردم‌ می‌پندارند که‌ او دیوانه‌ شده‌. ایشان‌ (حبیب‌ روزیطلب‌) ماندن‌شان‌ در این‌ نشئه‌ موجب‌ ملالشان‌ بود، چون‌ بالکلّیه‌ اسباب‌ مفرِّح‌ این‌ نشئه‌ موجب‌ فرح‌ ایشان‌ نمی‌شد. لهذا محبوب‌ مطلقش‌ چنین‌ شرافت‌ عظمایی‌ را که‌ نصیب‌ اولیاء خاصّ خود می‌فرماید به‌ وی‌ عطا فرمود. هنیئاً له‌ و لوالدیه‌ و لأرحامه‌.»

و السلام‌ علیکم‌ و رحمه‌ اللّه و برکاته‌. 

حسنعلی‌ نجابت.

یکی‌ از دوستان‌ نقل‌ می‌کند:

«زمانی‌ که‌ حوزه‌ در منزل‌ حضرت‌ آیت‌ اللّه العظمی‌نجابت (قدس سره)‌ بود و ما چند سال‌ شبانه ‌روز در آن‌جا بودیم‌ و کلّاًّ یادمان‌ رفته‌ بود که‌ خودمان‌ هم‌ خانه‌ داریم‌، پدر و مادر داریم‌، همه‌ چیزمان‌ مرحوم‌ آقا شده‌ بود. چون‌ ایشان‌ از پدر، مادر، برادر و همه‌ کس‌ برای‌ ما بهتر بودند. روزی‌ حدود ساعت‌ ده‌ یازده‌ بود بعد از درس‌ آقای‌ گل‌ سنبل‌ با حبیب‌ روزیطلب‌ آمدند در کوچه‌ ایستاده‌ بودند و ما نزد حضرت‌ آقا بودیم‌. صحبت‌ از ایشان‌ شد. آقا فرمودند:

«حبیب‌ از این‌ جهت‌ به‌ مقام‌ آقای‌ قاضی‌ رسیده‌ است‌ امّا خودش‌ نمی‌فهمد. فقط‌ فرقی‌ که‌ او با آقای‌ قاضی‌ دارد این‌ است‌ که‌ حبیب‌ صد در صد از خودش‌ بدش‌ می‌آید و این‌ اشتباه‌ است‌. باید حدود ده‌ درصد انسان‌ از خودش‌ بدش‌ نیاید تا بتواند در این‌ نشئه‌ زندگی‌ کند. آقای‌ قاضی‌ چند درصدی‌ برای‌ خودشان‌ گذاشته‌ بودند که‌ می‌توانستند زنده‌ بمانند. اگر کسی‌ صد در صد از خودش‌ بدش‌ بیاید دیگر نمی‌تواند در این‌ عالم‌ بماند.» 

این دیدار حبیب با مرحوم آیت اللّه العظمی نجابت (قدس سره) مقارن با آخرین روزهای زندگی او بود که توصیف ساعات آخر زندگی او را یکی از دوستان چنین بیان می‌کند.

«بعد از ظهر روز 22 محرّم‌ 1361 است‌ در اطراف‌ پاسگاه‌ شرهانی‌ او را دیدم‌ مثل‌ غریبه‌ها می‌نمود او که‌ می‌گفت‌ و می‌خندید؛ امّا معلوم‌ بود که‌ او در میان‌ جمع‌ و دلش‌ جای‌ دیگر است‌. مأمور حمل‌ مهمّات‌ شده‌ بود. برای‌ همه ما که‌ با وی‌ آشنایی‌ داشتیم‌ واضح‌ است‌ که‌ با روح‌ لطیف‌، دل‌ پُرشور و سر پرعشق‌ او حمل‌ مهمات‌ چندان‌ سازگار نبود. آری‌، حبیب‌ که‌ ساعت‌ها می‌نشست‌ و با عشق‌ طلوع‌ و غروب‌ خورشید را تماشا می‌کرد، همان‌ حبیب‌ که‌ شبانه‌ روزش‌ را با قرآن‌ مأنوس‌ بود، همان‌ حبیب‌ که‌ شب‌هایش‌ را با صحیفه‌ سجّادیه‌ می‌گذراند و روزهایش‌ را با حافظ‌، اینک‌ یک‌ نظامی‌تمام‌ عیار شده‌ بود. یک‌ نظامی‌ عاشق‌ هم چون‌ اسوه‌هایش‌ در کربلا.»

حبیب‌ جبهه‌ را با دیدی‌ خاص‌ می‌نگریست‌. گاه‌ با تعبیری‌ لطیف‌ می‌گفت‌: «وادی‌ مقدّس‌ طُوی‌’» همین‌جاست‌. جبهه‌ را سرزمینی‌ می‌یافت‌ که‌ بویی‌ از بهشت‌ یافته‌ است‌. اصلاً بوی ‌بهشت‌ را در جبهه‌ استشمام‌ می‌کرد. جبهه‌ را به‌ معنای‌ واقعی‌ دانشگاه‌ خداشناسی‌ می‌دانست‌. در یادداشت‌هایش‌ درباره جبهه‌ می‌نویسد:

«به‌ دریای‌ رحمتی‌ وارد شده‌ایم‌ و در آن‌ دریا پاک‌ شدن‌ خویش‌ را و زدوده‌ شدن‌ غبارهای‌ قلبمان‌ را با تمام‌ وجود حس‌ می‌کنیم.‌»

شب‌ شهادت‌، حبیب‌ در پوست‌ نمی‌گنجید. یکپارچه‌ شور و شعف‌ و عشق‌ شده‌ بود. همه‌ از شمع‌ وجود او نور می‌گرفتند و همه‌ از حرارتش‌ گرم‌ می‌شدند. بارها خودش‌ برای‌مان‌ می‌خواند که‌:

در آن‌ شب، هوا سرد و ناگهان‌ باران‌ شدیدی‌ شروع‌ به‌ باریدن‌ کرد. حبیب‌ گفت‌:امّا در عین‌ شادی‌ هرگاه‌ یادش‌ به‌ برادران‌ شهیدش می‌افتاد بغض‌ خاصّی‌ پیدا می‌کرد. نفرت‌ عجیبی‌ در دلش‌ نسبت‌ به‌ کفّار بعثی‌ پیدا می‌شد. هیچ‌ فکر نمی‌کردم‌ که‌ حبیب‌ عاشق‌ بتواند تا این‌ حد غضبناک‌ شود. مصداق‌ کامل‌ « أَشِدَّاءُ عَلَى الْکفَّارِ رُحَماءُ بَینَهُم»[2] شده‌ بود.

«زود پتو را بردار تا زیر ماشین‌ برویم‌.»

با خنده‌ی مخصوص‌ خودش‌ گفت‌:

«چقدر خدا به‌ ما نعمت‌ داده‌ است‌، دیگر در زندگی‌ هیچ‌گاه‌ ممکن‌ نیست‌ که‌ این‌ همه‌ نعمت‌ گیرمان‌ بیاید. در جبهه‌ که‌ هستیم‌ خمپاره‌ که‌ می‌آید، هوا که‌ سرد است‌، باران‌ هم‌ که‌ می‌بارد، دیگر چه‌ می‌خواهیم‌؟ بعد هم‌ لبخندی‌ زد که‌ از وضعیت‌ موجود زیاد دلخور نباشم‌.»

امّا این‌ یکی‌ شوخی‌ یا تعارف‌ نبود. حبیب‌ واقعاً خود را غرق‌ در نعمت‌ می‌دید. در یادداشت‌هایش‌ می‌نویسد:

«ما همیشه‌ زیر باران‌ رحمت‌ خدای‌ رحمان‌ بوده‌ایم‌ و حس‌ نمی‌کردیم‌، نمی‌فهمیدیم‌. این‌جاست‌ که‌ خدا را به‌ خود نزدیکتر از همه‌ وقت‌ درک‌ می‌کنیم‌.» 

اغراق‌ نباشد که‌ بگویم‌ مصداقِ‌ «عاشقم‌ بر همه‌ عالم‌ که‌ همه‌ عالم‌ از اوست‌» شده‌ بود. همه انسآن‌ها را دوست‌ می‌داشت‌. برای‌ همه انسان‌های‌ خوب‌ سینه‌ چاک‌ می‌کرد و هر بدی‌ که‌ از هر کس‌ می‌دید از دست‌ شیطان‌ عصبانی‌ می‌شد. همه‌ نفوس‌ را محترم‌ می‌داشت‌ و خدا را در معیّت‌ همه‌ چیز می‌دید. به خصوص‌ برای‌ برادران‌ رزمنده‌ تواضع‌ و فروتنی‌ خاصی‌ داشت‌.

در آن روز نماز صبح‌ را به‌ اصرار برادارن‌ به‌ جماعت‌ با حبیب‌ خواندیم‌. در مسجد عاشقانه زمزمه‌ می‌کرد:

«اللّهمّ اِنّی‌ أَسأ‌َلُکَ الراحهَ عِندَ المَوتِ وَ المَغفِرَهَ بَعد المَوتِ و العَفوَ عِند الحِسابِ…»

بعد از نماز زیارت‌ عاشورا داشتیم‌ و امروز صبح‌ حبیب‌ روضه‌ آخرین‌ لحظات‌ امام‌ حسین (علیه السلام)  را می‌خواند. از آخرین‌ وداع‌ امام‌ حسین (علیه السلام)  می‌گفت‌. از گودال‌ قتلگاه‌ می‌گفت:‌ این‌ خونی‌ که‌ بر سینه‌ امام‌ جاری‌ شد همان‌ خونی‌ بود که‌ یک‌ عمر امام‌ در دل‌ داشتند و اینک‌ امام‌ آن‌ خون‌ دل‌ را از سینه‌ مبارک‌ جاری‌ ‌ساختند. سپس‌ حبیب‌ به‌ این‌جا که‌ رسید زینب (سلام الله علیها) را به‌ حسین (علیه السلام)  قسم‌ داد که‌ از خدا بخواهد ذره‌ای‌ از خون‌ حسین (علیه السلام)  را در دل‌ ما و ذره‌ای‌ از درد او را در سینه‌مان‌ بیندازد. هنوز روضه‌ تمام‌ نشده‌ بود که‌ خبر آوردند برادران‌ تیپ‌ امام‌ حسین (علیه السلام)  در تپّه‌ 175 احتیاج‌ به‌ کمک‌ دارند. عراق‌ برای‌ گرفتن‌ آن‌ تپّه‌ پاتک‌ زده‌ است‌. اوّلین‌ نفری‌ که‌ داخل‌ ماشین‌ شد حبیب‌ بود. حدود 7 الی‌ 8 نفر بودیم‌. به‌ منطقه‌ رسیدیم‌ بوی‌ باروت‌ فضا را کاملاً پر کرده‌ بود، آن‌قدر سریع‌ می‌دوید که‌ حسابی‌ از او عقب‌ افتاده‌ بودیم‌. آری‌، حبیب‌ می‌رفت‌ که‌ سیراب‌ شود. می‌رفت‌ که‌ صاحب‌ خبر شود و حبیب‌ می‌رفت‌ تا به‌ وجه‌ خدا نظر کند که‌ شهید نظر می‌کند به‌ وجه‌ اللّه.

 آری‌، او از همه‌ مقدّم‌تر بود. یک‌ صف‌شکن‌ شده‌ بود. خواست‌ گلوله آرپی‌جی‌ را شلیک‌ کند که‌ شلیک‌ نشد آخر آن‌قدر باران‌ خورده‌ بود که‌ عمل‌ نمی‌کرد. آن‌ را انداخت‌ و کلاشینکف‌ را برداشت‌ و آماده‌ شلیک‌ شد که‌ ناگهان‌ صدای‌ «اللّه اکبر»… و دیدیم‌ چشم‌ها را بست‌، به‌ آرامی‌ اسلحه‌ را زمین‌ گذاشت‌، دست‌ها را محکم‌ به‌ جلو دراز کرده‌ بود، گویی‌ کسی‌ یا چیزی‌ را در بغل‌ گرفته‌ است‌. چهره‌اش‌ حالت‌ خاصی‌ داشت‌. من‌ این‌ حالت‌ چهره‌ او را فقط‌ در تشهّد و در سلام‌های‌ نمازش‌ دیده‌ بودم‌ معلوم‌ بود که‌ تیری‌ به‌ سینه‌اش‌ نشسته‌ است‌ مقداری‌ چرخید فکر می‌کنم‌ پاها را رو به‌ قبله‌ کرد بعد به‌ پشت‌ خوابید دست‌هایش‌ به سوی‌ آسمان‌ بلند بود دیگر چیزی‌ ندیدیم‌.

و بدین‌سان‌ بود که‌ حبیب‌ روزیطلب‌ که‌ عمری‌ آرزوی‌ شهادت‌ و لقاء اللّه را از خدا طلب‌ کرده‌ بود به‌ آرزوی‌ خود رسید که‌ «مَنْ طَلَبَنی‌ وَجَدَنی‌…». و آن‌چنان‌که‌ خواسته‌ بود از جسمش‌ نیز اثری‌ برجای‌ نماند. زیرا که‌ جمله‌ جان‌ شده‌ بود.

روحش شاد

[1] – حافظ. [2] – سوره فتح، آیه 29. [3] – مولانا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است