تفسیر سوره شعراء

سوره شعراء جلسه ۱۱

فیلم جلسه
 

صوت جلسه

متن تفسیر

 

بِسْم ِاﷲ ِالرَّحْمَنِ الرَّحیمِ

تفسیر سوره شعرا | چهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۸ | جلسه ۱۱ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 

 

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله:

«رَأْسُ‌  الْعَقْلِ‌  بَعْدَ الْإِیمَانِ‌  بِاللَّهِ‌  التَّوَدُّدُ إِلَى‌  النَّاسِ‌  وَ اصْطِنَاعُ‌  الْخَیْرِ إِلَى‌  کُلِ‌  بَرٍّ وَ فَاجِر»

«رأس عقل بعد از ایمان به خدا، دوستی کردن به مردم و نیکویی کردن به هر نیکوکار و بدکار است.»

عاقل حتماً ایمان به خدای تعالی دارد. اگر ایمانش صحیح باشد و محبّت خدای تعالی، با همۀ اسماء و صفات حسنایش را در دل داشته باشد، حتماً پیامبر اکرم صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله را قبول دارد، نمی‌شود این دو از هم جدا باشد.

قهراً معاد را هم قبول دارد؛ چون می‌داند خداوند این دنیا و موجودات را بیهوده خلق نکرده. عدل را هم قبول دارد؛ چون می‌داند خدای تعالی به کسی ظلم نمی‌کند، نیازی به ظلم کردن ندارد. همچنین قهراً کسانی را که خدای تعالی فرستاده و دلیلی همراهش است، قبول می‌کند.

التَّوَدُّدُ إِلَى‌  النَّاسِ؛ دوستی، اول باید نسبت به مؤمنان باشد.

چگونه می‌توان با کسی که به خدای تعالی پشت کرده و اعتنایی به چیزی ندارد، دوستی کرد؟ مگر اینکه امید داشته باشیم به‌طرف خدا بیاید.

در قرآن است که مؤمنان کفّار را دوست خود نمی‌گیرند؛ «لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنینَ»[1] مگر برای ارشاد و هدایت آنها.

بنابراین منظور از مردم در این روایت، کسانی هستند که هم‌ردیف اویند؛ یعنی پیامبر و ائمۀاطهار علیهم‌السلام را قبول دارد؛ به معاد و عدل اعتقاد دارند؛ واجبات را انجام می‌دهند و از حرام پرهیز می‌کنند.

شخص فاسق و فاجری که بنا ندارد خود را اصلاح کند و می‌خواهد دیگران هم مثل خودش باشند، قابل دوستی نیست.

پس مؤمن مؤمن را دوست دارد و با او رفت‌وآمد می‌کند. با غیرمؤمن هم در صورتی معاشرت می‌کند که امید داشته باشد به خدای تعالی کشیده شود.

وَ اصْطِنَاعُ‌  الْخَیْرِ إِلَى‌  کُلِ‌  بَرٍّ وَ فَاجِر؛ خوبی با افراد خوب یا با خانواده و دوستان بدیهی است و روایات زیادی دربارۀ آن وجود دارد.

ولی افراد فاجر و کسانی که به خدا پشت کرده‌اند چطور؟ اگر خوبی به آنها موجب گرایش به خدای تعالی شود که هیچ،‌ برخی افراد به‌خاطر گرفتاری‌ها از دین و خدا دور شده‌اند و محبّت به آنها موجب کشیده شدنشان به‌سوی خدا می‌شود.

امّا بعضی دیگر به‌هیچ‌وجه حاضر نیستند رو به‌سوی خدا کنند، محبّت و خوبی به این اشخاص وجهی ندارد، مگر اینکه بیچاره و نیازمند باشند و از سر ترحم و انسان‌دوستی به آنان کمک شود.

کسی را که از همه‌جا بریده و همۀ درها به رویش بسته شده، نباید لگد زد و از خود راند.

نمرود و جنگ با خدا

بعد از گلستان شدن آتش ابراهیم علیه‌السلام، نمرود آبروی خود را بربادرفته دید و درصدد برآمد به‌نحوی آب رفته را به جوی بازگرداند؛ لذا با عقل ناقص خود فکر کرد و تصمیم مضحکی گرفت. او فرمان داد برجى بلند بسازند تا برفراز آن رود و با خدای ابراهیم بجنگد.

معماران و کارگران مشغول کار شدند و ساختمان برج به پایان رسید. روزى تعیین شد که نمرود و رجال کشور براى نمایش قدرت بر بام رفیع برج بروند و اظهار وجود کنند، ولى قبل از فرارسیدن آن روز، طوفان شدیدى آمد و برج به‌سختى لرزید و قسمت بالاى آن ویران شد، سپس پایه‌ هاى برج سقوط کرد و برج خراب شد و جمعى از دست‌اندرکاران نمرودى در میان آن به هلاکت رسیدند.

سرانجام خداوند براى آخرین بار حجت را بر نمرود تمام کرد و فرشته‌ اى را به صورت انسان براى نصیحت او فرستاد. فرشته گفت:

به خداى ابراهیم علیه‌ السلام که خداى آسمان‌ ها و زمین است ایمان بیاور و از کفر و شرک و ظلم دست بردار، در غیر این صورت فرصتت به آخر می‌رسد و هلاک می‌شوی!

نمرود گف: در سراسر زمین هیچ‌کس مانند من داراى نیروى نظامى نیست. اگر خداى ابراهیم سپاهی دارد، بگو فراهم کند، ما آماده جنگیدن با آنان هستیم.

فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن.

نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در بیابانی بسیار وسیع سپاهیان خود را فراخواند و ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشکر من است!

ابراهیم جواب داد: شتاب مکن، هم‌اکنون سپاه من نیز فرامى‌ رسند.

ناگاه از طرف آسمان انبوه بى‌کرانى از پشه‌ ها ظاهر شدند و به جان سپاهیان نمرود افتادند. تعدادشان آن‌قدر زیاد بود که مثلاً هزار پشه روى یک نفر مى‌ افتاد. طولى نکشید که ارتش عظیم نمرود در هم شکست و به‌طور مفتضحانه به خاک هلاکت افتاد.

نمرود به‌سوى قصر خود گریخت، وارد قصر شد و در را محکم بست و وحشت‌ زده به اطراف نگاه کرد. در آنجا پشه‌ اى ندید، احساس آرامش کرد و با خود گفت: نجات یافتم.

در همین لحظه همان فرشتۀ ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و گفت: لشکر ابراهیم را دیدى! اکنون توبه کن و به خداى ابراهیم ایمان بیاور تا نجات یابى!

نمرود به نصایح آن فرشته اعتنا نکرد تا اینکه روزى یکى از همان پشه‌ ها از روزنه‌ اى به‌سوى نمرود آمد و از راه بینى به مغز او رفت.

از حرکت آن پشه به‌قدری سر نمرود درد می‌گرفت که به گماشتگانش می‌گفت بر سرش بزنند. هرکس محکم‌تر می‌زد مقرب‌تر بود. سرانجام یک نفر چنان بر سرش کوبید که مغزش بیرون آمد و هلاک شد.

این عاقبت کسی است که به‌جای بندگی خدا، در زمین علو و فساد کند.

هجرت به فلسطین

در مدتى که ابراهیم در سرزمین بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط و ساره به او ایمان آوردند. او با ساره ازدواج کرد. از طرف پدر ساره زمین‌ هاى مزروعى و گوسفندهاى بسیار به ساره رسیده بود.

ابراهیم علیه‌ السلام مدتى در ضمن دعوت مردم به توحید، به کشاورزى و دامدارى پرداخت تا اینکه تصمیم گرفت از بابل به‌سوى فلسطین هجرت کند و دعوت خود را به آن سرزمین بکشاند. از این رو اموال خود را برداشت و با همسرش ساره و لوط و چند نفر دیگر حرکت کردند.

ابراهیم علیه‌ السلام به فلسطین رسید. قسمت بالاى آن را براى سکونت برگزید و لوط را به قسمت پایین، با فاصله هشت فرسخ فرستاد و پس از مدتى در روستاى حبرون که اکنون به شهر قدس خلیل معروف است ساکن شد.

ابراهیم و لوط، در آن سرزمین، مردم را به توحید و آیین الهى دعوت مى‌ کردند و از بت‌پرستى و فساد برحذر مى‌ داشتند.

ابراهیم و هاجر

سال‌ ها گذشت، ابراهیم علیه‌ السلام به سن پیرى رسید، ولى فرزندى نداشت؛ زیرا همسرش ساره نازا بود. ابراهیم به ساره پیشنهاد کرد کنیزش، هاجر را به او بفروشد تا بلکه از او داراى فرزند گردد. ساره هاجر را به ابراهیم بخشید. هاجر همسر ابراهیم شد و پس از مدتى از او داراى پسری شد که نامش را اسماعیل گذاشتند.

مدتی گذشت و حسادت در دل ساره ظاهر شد. ساره اولین کسی بود که به ابراهیم ایمان آورد و نزد او مقام ارجمندی داشت.

خدای تعالی به جناب ابراهیم دستور داد هاجر و فرزندش را به حجاز و در جوار حرم امن خود کوچ دهد.

ابراهیم، هاجر و اسماعیل را از فلسطین به مکه آورد که در آن زمان جز بیابانی خشک و بی‌آب نبود. هیچ انسان و حیوان و پرنده‌ای در آن سرزمین زندگی نمی‌کرد و قطرۀ آبی پیدا نمی‌شد، امّا چون دستور خدا بود، ابراهیم همسر و فرزندش را آنجا گذاشت و خود آمادۀ بازگشت شد.

هاجر با عجز و لابه گفت: ای ابراهیم از چه رو ما را در این بیابان بی‌آب‌وعلف رها می‌کنی و می‌روی؟

ابراهیم علیه‌السلام فرمود: این دستور خداوند است.

هاجر گفت: اگر چنین است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نمی‌کند.

جناب ابراهیم با چشم اشک‌بار از زن و فرزندش دل برید و در حالی که زیرلب این دعا را می‌خواند، به‌سوی فلسطین مراجعت کرد:

«رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتی‌  بِوادٍ غَیْرِ ذی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقیمُوا الصَّلاهَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَهً مِنَ النَّاسِ تَهْوی إِلَیْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ»[2]

«پروردگارا، من بستگانم را در سرزمین بی‌آب‌وعلف، در کنار خانه‌ای که حرم توست ساکن کردم تا نماز به پا دارند. دل‌های مردم را به‌سوی آنها متوجه ساز و آنان را از انواع میوه‌ها بهره‌مند گردان.»

ساختمان کعبه را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر طوفان ویران شد و اثرى از آن باقى نماند. اینک هاجر و اسماعیل در کنار همین ساختمان ویران شده اقامت کردند.

هاجر در آن بیابان درخت خارى دید، عبایش (چادرش) را روى آن پهن کرد و سایه‌ اى تشکیل داد و با فرزند خردسالش زیر سایه آن نشست. چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعیل در آن بیابان داغ و خشک اظهار تشنگى کرد.

هاجر برخاست و به اطراف رفت بلکه آبى پیدا کند. در چند قدمیش دو کوه کوچک (کوه صفا و کوه مروه) بود. نمایى از آب را روى کوه صفا دید، با شتاب به‌سوى آن دوید، ولى وقتى رسید، دید آب نیست و آب‌نماست. باز به‌سوى صفا حرکت کرد و بار دیگر به‌سوى مروه. این رفت و آمد هفت بار تکرار شد.

مادر خسته شد و دید امیدش از هر سو بسته است، در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود به‌سوى فرزندش آمد تا به کودک رسید، دید از زیر پاهاى او آب زلال و گوارا پیدا شده است.

هاجر بسیار خوشحال شد. با ریگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از این رو آن چشمه، زمزم نامیده شد و هم‌اکنون کنار کعبه قرار دارد.

طولى نکشید که پرندگان از دور احساس کردند در این بیابان آب پیدا شده، دسته‌دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشیدند.

حرکت غیر عادى و دست‌جمعى پرندگان و حتى رفت‌وآمد حیوانات وحشى به طرف چشمه باعث شد که نخست طایفه جُرهم که در عرفات (نزدیک مکه) سکونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند. کنار آن چشمه، دیدند کودکى کنار مادرش نشسته و چشمه آبى پدید آمده. از هاجر پرسیدند تو کیستى و سرگذشت تو چیست؟

هاجر تمام ماجرا را براى آنها بیان کرد.

گروهى از سواران یمن که در بیابان مکه در حرکت بودند، از حرکت پرندگان احساس کردند آبى ظاهر شده، آنها نیز به دنبال سیر حرکت پرندگان خود را کنار چشمه رساندند و دیدند بانویى همراه کودکش در کنار آب خوشگوارى نشسته است. تقاضاى آب کردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نیز از نان و غذایى که همراه داشتند به هاجر دادند و به این ترتیب طایفۀ جرهم و قبایل دیگر به مکه راه یافتند.

رفته رفته مکه که بیابانى سوزان، بیش نبود، روزبه‌روز رونق یافت و هر روز کاروان‌هایى به آنجا مى‌ آمدند و روزبه‌روز بر احترام هاجر افزوده مى‌ شد. خیمه‌ ها در کنار آن چشمه زده شد و بیابان تبدیل به شهر گشت.

ازدواج اسماعیل

کم‌کم اسماعیل به سن جوانی رسید و با دختری از قبیلۀ جُرهم ازدواج کرد.

ابراهیم به شوق دیدار جوانش، براى چندمین بار از فلسطین به‌سوى مکه رهسپار شد. سوار بر الاغ، خسته و کوفته، گرد و غبار بر سر و صورت نشسته به مکه رسید.

از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت اسماعیل کجاست؟

همسر گفت: شوهرم به شکار رفته است.

ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چطور است؟

همسر گفت: بسیار بد است.

او اصلاً به ابراهیم پیر و خسته و تازه از راه رسیده احترام نکرد، و حتى با جواب‌ هاى بى ادبانه خود، دل این مرد خدا را آزرد.

ابراهیم به همسر اسماعیل گفت، وقتى شوهرت از شکار برگشت، به او بگو پیرمردى با این شکل و قیافه به اینجا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت: عتبه (آستانه) خانه‌ ات را عوض کن.

عتبه یعنى درگاه و آستانه. تعبیر جناب ابراهیم اشاره به این است که همان‌طور که درگاه خانه، خانه را از سرما و گرما و چیزهای دیگر حفظ مى‌ کند، همسر انسان هم باید در حفظ آبرو و شخصیت شوهر بکوشد و حافظ و امین خوبى براى همسر و خاندانش باشد

وقتى اسماعیل از شکار برگشت، گویى بوى پدر را احساس کرد، از همسرش پرسید آیا کسى به اینجا آمد؟

همسر گفت: پیرمردى آمد که بسیار مشتاق دیدار تو بود، نبودى رفت.

اسماعیل پرسید: هنگام رفتن چیزى نگفت؟

همسر گفت: چرا، گفت: عتبه خانه‌ ات را عوض کن.

اسماعیل که‌ منظور پدر را فهمیده بود، آن زن را طلاق داد و همسر دیگری اختیار کرد.

ماه‌ها از این ماجرا گذشت. باز ابراهیم به شوق دیدار فرزندش اسماعیل از فلسطین به‌سوى مکه رهسپار شد. وقتى به مکه رسید، کنار آب زمزم بانویى را دید، از او پرسید: همسرت اسماعیل کجاست؟

زن در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نیک دهد، همسرم به شکار رفته است.

ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چگونه است؟

همسر گفت: بسیار خوب است. در کمال نعمت و آسایش هستیم. سپس ادامه داد از مرکب پیاده شو تا شوهرم بیاید.

ابراهیم پیاده نشد. زن بسیار اصرار کرد. ابراهیم عذر آورد. همسر اسماعیل فوراً آب آورد. ابراهیم در حالی که یک پایش روى سنگ زمین و پاى دیگرش در رکاب مرکب بود، سر و صورتش را شست و براى زن دعاى خیر کرد.

هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو: پیرمردى با این شکل و قیافه به اینجا آمد و هنگام مراجعت گفت: به عتبه (درگاه) خانه‌ ات توجه و احترام کن و در حفظ او کوشا باش.

بنای کعبه

خدای تعالی به ابراهیم علیه‌السلام دستور داد خانۀ کعبه را که به دست حضرت آدم ساخته شده بود، تجدید بنا کند.

﴿وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثابَهً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهیمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى‌  إِبْراهیمَ وَ إِسْماعیلَ أَنْ طَهِّرا بَیْتِیَ لِلطَّائِفینَ وَ الْعاکِفینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ﴾[3]

«هنگامى که ما این خانه (کعبه) را محل اجتماع مردم و مکان امن گرداندیم و شما از مقام ابراهیم جایگاه دعا و نیایش برگیرید و با ابراهیم و اسماعیل پیمان بستیم که خانۀ مرا براى طواف کنندگان و اعتکاف کنندگان و رکوع و سجود کنندگان پاکیزه کنید.»

اسماعیل از بیابان سنگ می‌آورد و ابراهیم دیوار می‌چید. وقتی دیوارها بالا آمد، سقف آن را با چوب پوشاندند و دو در برای آن قرار دادند.

چون کار ساخت کعبه پایان یافت، جناب ابراهیم این‌گونه به درگاه پروردگار دعا کرد:

﴿وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعیلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ ۞‌  رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَکَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّهً مُسْلِمَهً لَکَ وَ أَرِنا مَناسِکَنا وَ تُبْ عَلَیْنا إِنَّکَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحیمُ﴾[4]

«هنگامى که ابراهیم و اسماعیل ستون‌هاى خانۀ کعبه را بالا مى‌بردند، مى‌گفتند: پروردگارا، از ما قبول فرما که تویى شنوا و دانا. پروردگارا ما را تسلیم خود گردان و از نسل ما مردمانى فرمانبردار پدید آور و آداب بندگى‌مان را به ما بیاموز و توبۀ ما را بپذیر که فقط تویى توبه‌پذیر و مهربان.»

بعد هم برای پیامبر اکرم صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله دعا کردند.

﴿رَبَّنا وَ ابْعَثْ فیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِکَ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ وَ یُزَکِّیهِمْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ﴾[5]

«پروردگارا! در میان آنان رسولى از خودشان برانگیز تا آیات تو را برایشان بخواند و آنان را کتاب و حکمت بیاموزد و پاکشان سازد که فقط تویى عزیز و حکیم.»

امتحان بزرگ ذبح فرزند

جناب ابراهیم علیه‌السلام در خواب دید خداوند فرمان مى‌ دهد باید اسماعیل را قربانى کنى!

ابراهیم در فکر فرو رفت که آیا این خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عین این خواب را دید، این خواب را در شب سوم نیز دید و یقین کرد که خواب رحمانى است و وسوسه‌ اى در کار نیست.

ابراهیم نخست این موضوع را با مادر اسماعیل، هاجر در میان گذاشت و به او گفت: لباس پاکیزه به فرزندم اسماعیل بپوشان، موى سرش را شانه کن که مى‌ خواهم او را به‌سوى دوست ببرم. بعد هم گفت: کارد و طنابى به من بده.

هاجر گفت: تو به زیارت دوست مى‌ روى، کارد و طناب براى چه مى‌ خواهى؟

ابراهیم گفت: شاید گوسفندى قربانى بیاورند، به کارد و طناب احتیاج پیدا کنم.

هاجر کارد و طناب آورد و ابراهیم با اسماعیل به سوى قربانگاه حرکت کردند.

شیطان به صورت پیرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دل‌سوزى و نصیحت گفت: آیا مى‌ دانى ابراهیم اسماعیل را به کجا مى‌ برد؟

گفت: به زیارت دوست.

شیطان گفت: ابراهیم او را مى‌ برد تا به قتل رساند.

هاجر گفت: کدام پدر پسر را کشته، آن‌هم پدرى چون ابراهیم و پسرى مانند اسماعیل.

شیطان گفت: ابراهیم مى‌ گوید خدا فرموده است.

هاجر گفت: هزار جان من و اسماعیل فداى راه خدا باد. کاش هزار فرزند مى‌ داشتم و همه را در راه خدا قربان مى‌ کردم!

نقل است که هاجر چند سنگ از زمین برداشت و به‌سوى شیطان انداخت و او را از خود دور کرد.

وقتى شیطان از هاجر مأیوس شد، به صورت پیرمردى نزد ابراهیم رفت و گفت: اى ابراهیم، فرزند خود را به قتل نرسان که این خواب شیطانى است.

ابراهیم با کمال قاطعیت به او گفت: اى ملعون، تو شیطان هستی.

پیرمرد پرسید: اى ابراهیم، آیا دل تو روا مى‌ دارد که فرزند محبوبت را قربان کنى؟

ابراهیم گفت: سوگند به خدا اگر به‌اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مى‌ داد همه را در راهش قربان کنم، تسلیم فرمان او بودم

نقل شده ابراهیم نیز با پرتاب چند سنگ به طرف شیطان، او را از خود دور ساخت.

شیطان از ابراهیم علیه‌ السلام ناامید شد و به همان صورت سراغ اسماعیل رفت و گفت: اى اسماعیل، پدرت تو را مى‌ برد تا به قتل برساند.

اسماعیل گفت: براى چه؟

شیطان گفت: مى‌ گوید: فرمان خداست.

اسماعیل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا باید تسلیم بود. او هم چند سنگ برداشت و به شیطان زد و او را از خود دور کرد.

ابراهیم فرزند عزیزتر ازجانش را به قربانگاه آورد و به او گفت: فرزندم، در خواب دیدم که تو را قربان مى‌ کنم.

اسماعیل بى درنگ پاسخ داد: اى پدر، فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا صبور و با استقامت خواهى یافت.

﴿فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قالَ یا بُنَیَّ إِنِّی أَرى‌  فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى‌  قالَ یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنی‌  إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرینَ﴾[6]

اسماعیل به پدر وصیت کرد: مرا در حالى که پیشانی‌ام روى زمین است و در حال سجده هستم، قربان کن که بهترین حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمى‌ افتد و در نتیجه محبت پدرى بر تو غالب نمى‌ شود و تو را از اجراى فرمان خدا باز نمى‌ دارد.

ابراهیم دست و پاى اسماعیل را با طناب بست و آماده قربان کردن اسماعیل شد. کارد را بر حلقوم اسماعیل گذاشت و فشار داد، امّا کارد نبرید. با ناراحتی کارد را بر زمین ‌ انداخت. در همان لحظه نداى حق به گوش ابراهیم رسید:

﴿قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا إِنَّا کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنینَ﴾[7]

«فرمان خدا را با عمل تصدیق کردى.»

همراه این ندا گوسفندى نزد ابراهیم آورده شد و فرمان رسید از اسماعیل دست بردار و به جاى او این گوسفند را قربانى کن.

این امتحان به‌قدری سخت و بزرگ بود که خدای تعالی دربارۀ آن فرمود:

﴿إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبینُ ۞ وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظیم﴾[8]

ساره و بشارت اسحاق

بعد از آنکه حضرت لوط سی سال قوم خود را از گناه و کار زشتشان بازداشت و آنها نپذیرفتند، عذاب بر آنان قطعی شد.

نه یا یازده نفر از فرشتگان الهی که جبرئیل هم در میان آنها بود، به صورت جوانانی زیبا و برومند، نزد جناب ابراهیم آمدند تا هم بشارت اسحاق را به او بدهند و هم عذاب قوم لوط را با او در میان بگذارند.

مهمانان، ناشناس وارد شدند و سلام کردند. ابراهیم که بسیار مهمان‌ نواز بود، بى‌ درنگ گوساله‌ اى کشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى فراهم کرد و جلو آنها گذاشت، ولی آنها دست به‌سوی غذا دراز نکرند.

نخوردن غذا در آن زمان علامت خطر بود. ابراهیم ابتدا ترسید. فرشتگان گفتند: نترس، ما به اینجا آمده‌ ایم که قوم ناپاک لوط را به مجازات اعمالشان برسانیم و همچنین به تو مژده دهیم که خداوند به‌زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى‌ دهد که پیامبر خواهد بود.

وقتى این بشارت به گوش ساره رسید، از تعجب خندید و گفت: آیا من که پیر و فرتوت هستم و ابراهیم نیز پیر است، داراى فرزند مى‌ شوم، به راستى عجب است!

﴿قالَتْ یا وَیْلَتى‌  أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلی‌  شَیْخاً إِنَّ هذا لَشَیْ‌ ءٌ عَجیبٌ﴾[9] (72)

فرشتگان الهی به ساره گفتند: آیا از فرمان و عنایت خداوند تعجب مى‌ کنى؟ رحمت و برکات الهی همواره بر شما اهل‌بیت بوده است.

﴿قالُوا أَ تَعْجَبینَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمیدٌ مَجیدٌ﴾[10] (73)

رحلت آرام و شاد ابراهیم علیه‌ السلام‌

روزى عزرائیل نزد ابراهیم علیه‌السلام آمد تا جان او را قبض کند. ابراهیم مرگ را دوست نداشت. عزرائیل متوجه شد و عرض کرد: ابراهیم، مرگ را ناخوش دارد.

خداوند به عزرائیل وحى کرد: ابراهیم را آزاد بگذار، چراکه او دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت کند.

پس از مدتی روزى ابراهیم پیرمرد بسیار فرتوتى را دید که نیروى هضم نداشت. دیدن این منظره موجب شد که ابراهیم ادامۀ زندگى را تلخ بداند و به مرگ علاقمند شود. در همین وقت به خانه بازگشت، ناگاه شخص بسیار نورانى را که تا آن روز مثل او ندیده بود، مشاهده کرد. پرسید: تو کیستى؟

گفت: من فرشتۀ مرگ، عزرائیل هستم.

ابراهیم گفت: سبحان اللّه! با این حسن جمالی که تو داری، کیست که به دیدارت بى‌علاقه باشد؟

عزرائیل گفت: اى خلیل خدا! هر گاه خداوند خیر و سعادت کسى را بخواهد مرا با این صورت نزد او مى‌ فرستد و اگر شرّ و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره دیگر نزد او بفرستد. آن گاه روح ابراهیم را قبض کرد.

به این ترتیب ابراهیم در سن ۱۷۵ سالگى با کمال شادابى به سراى آخرت شتافت.

خدایا به‌حق محمّد و آل‌محمّد کمک کن ما هم اهل توحید باشیم و بتوانیم هرچه از عمرمان مانده، با روح و اعضاء و جوارحمان تو را بطلبیم، نه آثار را. باید از آثار رد شویم و متوجه شویم غیر از خدا کسی فعال نیست. هرچه در این عالم و عوالم بالاست، همه ظهور پروردگار است.

به امید خدا و امام زمان امیدواریم که وقتی می‌خواهیم از این دنیا برویم، با دست پر و با فهم برویم. این فهم خیلی اهمیت دارد؛ معرفت پروردگار خیلی مهم است. جا دارد همۀ عمر از خدا بخواهیم:

«اللَّهُمَ‌  عَرِّفْنِی‌  نَفْسَکَ‌  فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی»

«خدایا خودت را به من بشناسان که اگر خود را به من نشناسانى، رسولت را نشناسم. بار خدایا رسولت را به من بشناسان که اگر رسولت را به من نشناسانى حجت تو را نخواهم شناخت. بار خدایا حجت خود را به من بشناسان که اگر حجت خود را به من نشناسانى، از دینم گمراه شوم.»

همچنین بعد از هر نماز این دعا را بخوانید:

«یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ‌  الْقُلُوبِ‌  ثَبِّتْ‌  قَلْبِی‌  عَلَى دِینِک»

هرچه ناراحتی در این دنیا برایتان پیش آمد، متوجه باشید که از خدا چیز خواستید. ابراهیم علیه‌السلام که این‌همه نزد خداوند محترم بود، چه زحماتی کشید و چه بلاهایی به او رو آورد! از فلسطین با الاغ به مکه می‌آمد، امّا اجازۀ پیاده شدن هم نداشت، از روی مرکب سری می‌زد و می‌رفت.

این‌همه امتحانات سخت برای یک نفر؛ چرا؟‌ چون می‌خواهد بندۀ بزرگ خدا باشد.

در این ناراحتی‌هایی که پیش می‌آید و صبر می‌کنید و می‌گویید الهی شکر، حساب و کتاب است. وقتی از این دنیا رفتیم، ابدالآباد در پیش داریم و دیگر بازگشتی در کار نیست.

از این مشکلات و گرفتاری‌ها استقبال کن و بگو شکراً لله، شکراً لله، این اهمیت دارد. اگر آدمی ملتفت شود، می‌فهمد که این‌ها پیش خدای تعالی ارزش دارد.

خدا می‌خواهد ما را وسعت بخشد؛ به ما جنبه و ظرفیت بدهد که بتوانیم نورهای قوی را بگیریم. باید وسیع باشیم. الآن کوچکیم، ظرف ما کوچک است. باید این ظرف بزرگ شود تا بتوانیم نور خدا و پیامبر و ائمۀاطهار علیهم‌السلام را بگیریم.

با این وضع اگر ذرّه‌ای از نور خدا وارد قلب ما شود، از هم می‌پاشیم، چون قدرت نداریم. باید به‌تدریج ناراحتی‌ها بیاید و برود و تحمل کنیم تا خدای تعالی ان‌شاءاللّه آن نعمت عظما را به ما ارزانی کند.

[1]. آل‌عمران، ۲۸.

[2]. ابراهیم، ۳۷.

[3]. بقره، ۱۲۵.

[4]. بقره، ۱۲۷ و ۱۲۸.

[5]. بقره، ۱۲۹.

[6]. صافات، ۱۰۲.

[7]. صافات، ۱۰۵.

[8]. صافات، ۱۰۶ و ۱۰۷.

[9]. هود، ۷۲.

[10]. هود، ۷۳.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است