تفسیر سوره انعام

سوره انعام آیه ۵۳ | جلسه ۳۳

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره انعام آیه ۵۳ | چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۱۰ | جلسه ۳۳ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 
صوت جلسه

دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام

 

متن جلسه

 

وَ کَذلِکَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِیَقُولُوا أهوُلاءِ مَنَّ اللهُ عَلَیْهِمْ مِنْ بَیْنِنا ألَیْسَ اللهُ بِأعْلَمَ بِالشّاکِرینَ

و این گونه گروهى از آنان را با گروه دیگر آزمودیم تا (متکبّران به طعن) گویند: «آیا اینانند کسانى که خدا از میان ما بر آنان منّت نهاد؟» آیا خدا به سپاسگزاران داناتر نیست؟(53)

 

وَ کَذلِکَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ؛ این آیه، هم در ادامه‌ى آیه قبل است که سران قریش به پیامبر گفتند: اگر با ما جدا از فقرا و بردگان همنشین شوى، به تو ایمان مى‌آوریم و هم درباره‌ى همه‌ى جوامع، در همه‌ى زمان‌هاست.

خداى تعالى در میان بشر، طبقات مختلف و اقوام گوناگون به وجود آورد تا اولا: هر کس، مسؤولیتى در شأن خود بر دوش گیرد و از این رهگذر زندگى بشر سامان یابد. ثانیآ: هر گروه با گروه دیگر امتحان شود.

معمولا چنین است که طبقات بالاتر جامعه، نسبت به طبقات پایین‌تر، تکبّر مى‌کنند و خود را از آنان بهتر مى‌دانند؛ هر چند افراد طبقات پایین، از نظر ایمان و صفات خوب، برترى آشکارى نسبت به آنها داشته باشند. امّا از آن جهت که ملاک تقرّب نزد پروردگار، ایمان و تقواست، خداوند بر کسانى منّت گذاشته، آنان را به نعمت‌هاى خاصّ خود مفتخر مى‌کند که باتقواتر و مؤمن‌تر باشند، بدون آن که طبقه‌بندى‌هاى اجتماعى و دارا و ندار بودن آنان، ذرّه‌اى تأثیر داشته باشد، امّا پذیرش این واقعیت براى متکبّران و مرفّهین جامعه، آسان نیست؛ از این رو آنان به طعن و انکار مى‌گویند: «آیا این افراد فقیر، کسانى هستند که خدا بر سرشان منّت نهاد و از میان ما، آنان را برگزید؟»

 

تکبّر و زمینه‌هاى پیدایش آن

آنچه باعث مى‌شود آدمى خود را بالاتر و بهتر از همه، در بعضی زمینه ها و یا حتی در همه‌ى زمینه‌ها، ببیند، «کبر» است. این صفت ناپسند، از جنبه‌ى حیوانى و خوى نفسانى بشر سرچشمه مى‌گیرد و معمولا همه‌ى مردم، کم و بیش، آن را دارند؛ همچنان که کینه، حرص، حسد، سوءظنّ، ریا و دیگر صفات بد را بیشتر مردم دارند. عواملى که به ظهور و بروز کبر مى‌انجامند، از این قرارند :

1ـ مال؛ معمولا ثروتمندان، خود را بهتر از فقرا مى‌دانند و گمان مى‌کنند مردم فقیر، محتاج آنهایند.

2ـ مقام؛ هرگاه مقام و منصبى نصیب انسان مى‌شود و عدّه‌اى اطرافش جمع مى‌شوند، زمینه‌ى آشکار شدن کبر فراهم مى‌شود. نشانه‌ى آن هم این است که اگر شخص یا اشخاصى، اطاعتش نکردند، خشمگین مى‌شود و از مقام خود علیه آنان استفاده مى‌کند، مخصوصآ اگر نظامى باشد.

3ـ نَسَب؛ کسانى که خانواده‌هاى مشهور دارند و در طایفه و فامیل سرشناس و بلند آوازه‌اى متولد شده‌اند، خود را برتر از افراد و خانواده‌هاى بى‌نام و نشان مى‌دانند و از این بابت بر آنها تکبّر مى‌ورزند.

4ـ جمال؛ زیبایى ظاهرى، چه در زنان و چه در مردان، موجب ظهور کبر در آنان مى‌شود.

5ـ علم؛ اگر علم‌آموزى، با تهذیب نفس همراه نباشد، حاصلش تکبّر مى‌شود و فرقى نمى‌کند که علم دین باشد یا علم دنیا. نشانه‌ى این کبر آن است که اگر دیگران مطابق جایگاه و توقع او، احترامش نگذاشتند، ناراحت مى‌شود و این ناراحتى را یا فورآ تلافى مى‌کند یا به صورت کینه در دل نگه مى‌دارد. اینجاست که تکبّر، منشأ صفات ناپسند دیگرى مى‌شود.

6ـ عبادت؛ هیچ تعجّبى ندارد که نماز، روزه، قرآن و عبادت، به جاى آن که موجب بندگى و تقرّب انسان شوند، بر کبرش بیفزایند و به جاى فروتنى و کوچکى، بزرگى و سرکشى برایش به ارمغان آورند. این به خاطر آن است که شخص عابد، در پى آن نبود که خود را اصلاح کند و با عباداتش، تیشه به ریشه‌ى صفات ناپسندش بزند و از نماز، روزه، قرآن و حج، براى از بین بردن کبر، کینه، حسد و منیّتش مدد گیرد.

دوستى مى‌گفت: شخصى دو سه ساعت در حرم امام رضا علیه السلام مشغول دعا و ذکر و عبادت بود. در راه بازگشت، مرا دید و سلام کرد و من هم جواب کوتاهى به او دادم، ولى آن طور که انتظار داشت، تحویلش نگرفتم. ناگهان شروع کرد به مسخره کردن و حرف‌هاى بى‌ربط زدن. من هم نگاهش کردم و از کنارش گذشتم. این توقع بى‌جا و تکبّر، از عبادتى سر بر آورده که با تهذیب نفس همراه نبوده است.

 7ـ عرفان؛ شخص سالک، گاهى ممکن است به بیراهه افتد و ادعاهاى عجیب و غریب کند؛ از جمله این که خود را برتر از همه‌ى مردم، حتّى حضرات معصومین بداند.

 

درمان کبر

رسول خدا صلّى الله‌علیه وآله فرمود: هر کس به اندازه دانه‌ى خردلى کبر در دلش باشد، وارد بهشت نمى‌شود.[1]

همان طور که گفته شد همه‌ى افراد بشر، کم و بیش به صفت کبر مبتلایند و فرقى بین مسلمان، کافر، شیعه، سنّى، عالم، عارف، جاهل و… نیست. گاه این خود برتربینى، فقط در ذهن مى‌آید و گاهى در قلب و زبان و چشم انسان نیز آشکار مى‌شود. امّا چگونه مى‌توان به طور کامل راه آن را بست و ریشه‌اش را خشکاند تا حتّى در ذهن هم نیاید؟

براى خشکاندن ریشه‌ى کبر، دو راه وجود دارد؛ یک راه، طولانى‌تر است و زمان درازى طول مى‌کشد و راه دیگر، کوتاه‌تر و سریع‌تر است.

در روش اول، باید دستورهایى را که براى مقابله با کبر وجود دارد، به کار بست؛ از جمله :

ـ خود را در معرض تعریف دیگران قرار ندهد، حتّى تعریف‌هاى پدر و مادر. به راستى تعریف و تمجیدهاى مردم، مثل آتش، انسان را مى‌سوزاند. هرگز نباید به جایى رفت که صفات خوب انسان را مى‌گویند و از او تعریف مى‌کنند.

ـ وقتى وارد مجلسى مى‌شود، در صدر ننشیند و عمدآ جایى بنشیند که احساس مى‌کند از شأن و موقعیتش پایین‌تر باشد.

ـ یاد مرگ را ترک نکند و دائم متوجّه باشد که به زودى بدنش زیر خاک مى‌رود و از هم مى‌پاشد، مانند همه‌ى کسانى که آمدند و رفتند و دیگر هیچ اثرى از آنان نیست.

سعى کنید هفته‌اى یکى دوبار به قبرستان سربزنید و درباره آنها که در گورها خفته‌اند، کمى فکر کنید! بدانید که سرانجام، شما نیز به ایشان ملحق مى‌شوید.

ـ اگر واجب عینى نیست، از قبول مقام خوددارى کند، مخصوصآ هنگامى که از خود مطمئن نیست. پذیرفتن پست و مقام براى کسانى که هنوز مهذّب نشده‌اند، خیلى خطرناک است. البتّه کار مردم نباید معطّل بماند، ولى آنان که مسؤولیتى قبول مى‌کنند، باید خیلى مواظب باشند و هر روز خود را به خدا بسپارند.

ـ اگر شنید کسى غیبتش کرد یا تهمتش زد، فورآ او را ببخشد و از خدا برایش آمرزش بخواهد و دعایش کند. بخشش و چشم‌پوشى، على الخصوص درباره مخالفین خود و دعا کردن براى آنها، انسان را از تکبّر مى‌اندازد. برعکس، خشمگین شدن و خط و نشان کشیدن براى آنان، شخص را کینه‌اى مى‌کند و بر کبرش مى‌افزاید.

وقتى بنى عباس به قدرت رسیدند، امویان را قتل عام کردند و هر کجا نشانى از آنان مى‌یافتند، به بدترین وضع آنها را مى‌کشتند، حتّى قبرهاى خلفاى اموى را مى‌شکافتند و اگر اثرى از جسدشان باقى بود، آتشش مى‌زدند. این وضع فرصت خوبى فراهم آورده بود براى کسانى داده بود که کینه‌اى از والیان و حاکمان ستمگر اموى داشتند تا انتقام خود را از آنان بگیرند و بیشتر امویان به ناچار خود را از دیگران پنهان مى‌کردند.

یکى از کسانى که در نهان مى زیست، ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک بود. بعضى از بزرگان و نزدیکان دستگاه خلافت بنى عباس، از عبدالله سفّاح، سرسلسله خاندان عباسى، تقاضاى عفو و امان براى ابراهیم بن سلیمان کردند. سفّاح این تقاضا را پذیرفت و ابراهیم را بخشید و او را چون مرد خوش مشرب و بااطّلاعى بود، اکرام و احترام کرد.

ابراهیم رفته رفته، در دربار سفّاح موقعیت و مقامى پیدا کرد. روزى سفّاح به ابراهیم گفت : دلم مى خواهد عجیب‌ترین حادثه‌اى را که در روزگار زندگى پنهانى برایت رخ داده است، تعریف کنى!

ابراهیم گفت: زمانى که در شهر حیره در منزلى که مشرف به صحرا بود، مخفى بودم، بیشتر وقت‌ها به پشت بام مى‌رفتم و به اطراف نگاه مى‌کردم که اگر در تعقیب من باشند، فرار کنم. یک روز که در پشت بام آن خانه بودم، دیدم پرچم‌هاى سیاهى از اطراف کوفه نمایان شد. چون این پرچم‌ها نشانه سپاه عباسیان بود، وحشت زیادى به دل من راه یافت. فورى از آن منزل خارج شدم و با سرعت هر چه بیشتر راه کوفه را در پیش گرفتم.

وقتى وارد کوفه شدم، در کوچه‌ها سرگردان و متحیّر بودم و نمى دانستم کجا بروم. همین طور که مى رفتم، چشمم به خانه بزرگى افتاد. داخل آن شدم. در حیاط آن منزل، جوان خوش لباسى دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره‌اش نمایان بود. تا مرا دید، روى به من آورد و پرسید: کیستى؟ گفتم: مردى هستم که بر جان خود مى‌ترسم و به اینجا، پناه آورده‌ام. آن مرد با کمال مهربانى، مرا به یکى از اتاق‌هاى منزل راهنمایى کرد و محرمانه از من پذیرایى مى‌کرد. او بدون این که از نام و نسب و شغلم پرسش کند، تمام لوازم آسایش مرا آماده مى‌ساخت.

میزبان من، روزى یک بار هنگام طلوع آفتاب، بر اسبش سوار مى‌شد و از منزل بیرون مى‌رفت و نزدیک ظهر بازمى‌گشت. پس از مدّتى، روزى به او گفتم: شما هر روز، اول صبح از منزل خارج مى‌شوید و هنگام ظهر به خانه بازمى‌گردید. آیا ممکن است بفرمایید که شغل شما چیست و براى چه منظورى، مرتب بر اسب خود سوار مى شوید و از منزل بیرون مى‌روید؟ گفت: ابراهیم بن سلیمان، پدرم را کشته است و به من خبر رسیده که او در شهر حیره است. من هر روز، وى را جست و جو مى‌کنم؛ شاید پیدایش کنم و انتقام خون پدرم را از او بگیرم!

وقتى این کلمات را شنیدم، بر خود لرزیدم؛ دنیا در نظرم تیره و تار شد و ترس و وحشت عجیبى به من دست داد. با خود گفتم: گویا با پاى خود، به قتلگاه خویش قدم نهاده‌ام! از نام و نَسَب آن جوان پرسیدم. چون نام خود و پدرش را به من گفت، دیدم راست مى‌گوید؛ من پدرش را کشته‌ام. گفتم: اى میزبان بزرگوار! تو حقّ زیادى به گردن من دارى، آیا اجازه مى‌دهید که قاتل پدرتان را به شما معرفى کنم؟ پرسید: او کجاست؟ گفتم: ابراهیم بن سلیمان، قاتل پدر شما، من هستم و اکنون در حضور شما نشسته و آماده‌ام که اگر بخواهید، انتقام خون پدرتان را بگیرید!

گفت: آیا در خانه من، آن قدر بر تو سخت گذشته است که مرگ را بر زندگى ترجیح مى‌دهى و خود را قاتل پدر من معرفى مى‌کنى؟ گفتم: نه، دروغ نمى‌گویم. حقیقت همین است که گفتم. من، ابراهیم بن سلیمان هستم. آن جوان مهمان‌نواز وقتى یقین پیدا کرد که من ابراهیم بن سلیمان هستم، پس از تأمل کوتاهى گفت: من چون تو را پناه داده‌ام و مهمان من بوده‌اى، دیگر دست به سوى تو دراز نمى‌کنم و براى انتقام خون پدرم، به روى تو شمشیر نمى‌کشم. علاوه بر آن، هزار دینار هم به عنوان خرج مسافرت به من داد و هنگام حرکت، مرا با گرمى بدرقه کرد. این جوان، بزرگوارترین مردى بود که در عمرم دیده‌ام.[2]

این عفو و گذشت، آن هم درباره کسى که پدر انسان را کشته، زمانى ممکن مى‌شود که شخص، بخشش را سجیّه‌ى خود کرده باشد.

جوانى که از کارها یا حرف‌هاى پدر و مادر خود ناراحت مى‌شود، اگر با آنان بدرفتارى یا تندخویى کند، هم براى خودش تبعات بدى در پى دارد و هم پدر و مادرش را دلشکسته کرده است، على الخصوص در مسأله‌ى انتخاب همسر. براى پدر و مادر بسیار گران است که فرزندشان بدون اجازه آنها همسرى براى خود برگزیند.

بخشش و چشم‌پوشى درباره خانواده، اقوام و سایر افراد جامعه، بسیار خوب و تأثیرگزار است. اگر این رفتار در بین مردم گسترش یابد، زندگى طعم شیرین‌ترى مى‌گیرد و مردم راحت‌تر زندگى مى‌کنند و در مقابل، وقتى یکى مى‌گوید: همه باید به حرف من گوش دهند و هر چه من مى‌گویم، همان شود! همه در سختى قرار مى‌گیرند. این عفو و اغماض است که مردم را تابع و تسلیم مى‌کند، مخصوصآ وقتى علما و روحانیون، صاحب منصبى مى‌شوند، اگر براى خدا ـ نه از روى ریا و حقّه بازى ـ با مردم مهربان و بخشنده باشند، اثر بسیار خوبى بر دین آنان دارد و همه مرید مى‌شوند.

غیر از راه‌هایى که برشمرده شد، «علم توحید» در مهار نفس و سرکوب صفات ناپسند، نقش بسیار مؤثرى دارد و راه نزدیک‌تر این مقصد به حساب مى‌آید. منظور از علم توحید، فهم یکتایى، مؤثریت و مدبّریت تامّ خداى تعالى و فقر محض غیر او است.

(یا أیُّهَا النّاسُ أنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَى اللهِ وَ اللهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ )[3]

«اى مردم! همه‌ى شما محتاج خدایید و فقط خداست که بى‌نیاز و ستوده صفات است.»

خوب است انسان هر روز، صبح و شام به یاد خود آورد که هیچ چیزش از خودش نیست. این یادآورى فقر، کمک مى‌کند که خداوند فهم انسان را بالا برد.

امام صادق علیه السلام در پاسخ عنوان بصرى که پرسید: «حقیقت عبودیت» چیست؟ فرمود: به سه چیز است: اول این که بنده آنچه را خدا به او بخشیده، مِلک خود نداند؛ زیرا بندگان مالک نیستند، بلکه مال را از آن خدا مى‌بینند و هر کجا خدا فرمان داد، مصرفش مى‌کنند. دوم این که بنده تدبیر امور خودش را نمى‌کند. سوم این که تمام وقت خود را صرف انجام اوامر خدا و ترک نواهى او کند؛ پس اگر بنده، چیزى را که خدا به او بخشیده، ملک خود نداند، انفاقش در راه خدا بر وى آسان مى‌گردد و هر گاه تدبیر امورش را به دست مدبّر واقعى بسپارد، سختى‌هاى دنیا برایش آسان مى‌شود و هر گاه به امر و نهى خدا گردن نهد، هرگز با مردم جدال نمى‌کند و به آنان فخر نمى‌فروشد.

اگر خداوند این سه خصلت را به بنده‌اى عطا فرماید، دنیا و شیطان و مردم در نظرش خوار مى‌شود و به خاطر جمع کردن مال و فخرفروشى، به دنبال دنیا نمى‌رود؛ از مردم عزّت و مقام نمى‌طلبد و اوقاتش را هدر نمى‌دهد. این اولین درجه پرهیزگاران است. خداوند تعالى مى‌فرماید :

(تِلْکَ الدّارُ اْلآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُونَ عُلُوّآ فِی الاْرْضِ وَ لا فَسادآ وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقینَ )[4]

«این سراى آخرت را براى کسانى مهیّا کرده‌ایم که در پى تکبّر و فساد در زمین نباشند و فرجام نیک براى پرهیزگاران است.»[5]

در روایت است که اگر کسى در ذهن خود به بند کفشش، بر دیگرى تفاخر کند، جزء این آیه قرار مى‌گیرد.

رحمت خدا وسیع است و هیچ کس نباید ناامید شود، امّا صحبت در این است که براى آدم شدن و بارور کردن صفات الهى، باید مراقبت بسیار نمود.

منظور این که حیف است عمرى از انسان بگذرد و دستش از قرآن که به راستى کتابى انسان ساز است، کوتاه بماند. خواندن آن بسیار خوب و مهم است، امّا مهم‌تر، فهمیدن آن است. به همه‌ى دوستان عزیز سفارش مى‌کنیم که عمر خود را بیهوده تلف نکنند. از خدا بخواهید فهم همراهى خود را نصیبتان کند. براى این منظور باید حرکتى کرد؛ باید از گناه دورى نمود؛ واجبات را انجام دهید؛ به نماز اهمیّت دهید و کمى پیش و پس از آن، از حرف زدن خوددارى کنید تا بتوانید موفق به خواندن نمازى شوید که انسان را انسان مى‌کند. مؤمنینى که بعضى اوقات نمازشان را بدون حضور قلب مى‌خوانند، با غبطه و ناراحتى مى‌گویند: «افسوس که نمازم از دست رفت!» حیف است نمازى که این قدر نزد ائمه اطهار علیهم السلام اهمیّت دارد، سرسرى بگذرد!

 



[1] ـ مشکاه الانوار، 227.

[2] ـ قصص العرب، 1، 246.

[3] ـ فاطر، 15.

[4] ـ قصص، 83.

[5] ـ مشکاه الانوار، 327.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است