تفسیر سوره انعام

سوره انعام آیه ۱۲۳ | جلسه ۷۷

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره انعام آیه ۱۲۳ | چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۵/۱۵ | جلسه ۷۷ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 
صوت جلسه

دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام

 

متن جلسه

 

وَ کَذلِکَ جَعَلْنا فی کُلِّ قَرْیَهٍ أکابِرَ مُجْرِمیها لِیَمْکُرُوا فیها وَ ما یَمْکُرُونَ اِلّا بِأنْفُسِهِمْ وَ ما یَشْعُرُونَ

و این گونه در هر شهرى بزرگان تبه کارى قرار دادیم تا در آن، نیرنگ کنند و آنان جز به خود نیرنگ نمى زنند، امّا نمى فهمند.(123)

 

وَ کَذلِکَ جَعَلْنا فی کُلِّ قَرْیَهٍ أکابِرَ مُجْرِمیها؛ «اکابر» جمع اکبر، به معناى بزرگ ترهاست. «مجرم» یعنى گناهکار و تبه کار. اصل آن «جرم» به معناى «قطع» است. شخص گناهکار، در واقع رابطه ى خود با خداى تعالى را قطع کرده است و به همین دلیل مجرم نامیده مى شود.

در هر شهر و سرزمینى، عده اى به عنوان بزرگ تر و جلودار که حرفشان خریدار دارد، پیش مى افتند و عدّه اى دیگر اطرافشان جمع مى شوند. آنان در دین مردم مکر مى کنند و با حیله، تزویر و مغالطه، اقشار پایین تر را به گمراهى مى کشانند. غافل از این که حلقه اى از این زنجیر به پاى خودشان بسته شده و روح و قلب خود آنان را نیز منحرف و معکوس مى کند، امّا نمى فهمند.

مجمع البیان در شأن نزول آیه مى نویسد :

گفته اند آیه درباره حمزه بن عبد المطلب و ابوجهل بن هشام نازل شده است. ابوجهل، پیامبر را بسیار آزار مى داد. این مطلب به گوش حمزه که هنوز مسلمان نشده بود، رسید. او با خشم، در حالى که کمانى در دست داشت نزد ابوجهل آمد و کمان را بر سرش زد. سپس ایمان آورد.

ابوجهل از دشمنان سرسخت پیامبر و دین اسلام بود و با آن که از خویشاوندان رسول خدا صلّى الله علیه وآله محسوب مى شد، به خاطر حسد و تکبّرش هرگز ایمان نیاورد. او در جنگ بدر زخمى و سر از بدنش جدا شد. چنان متکبّر بود که به کسى که مى خواست سرش را ببرّد گفت: سر مرا از پایین گردن ببرّ تا در میان سرها از همه بلندتر باشد، امّا قاتل او، سرش را طورى برید که از همه کوتاه تر شد.

البتّه شأن نزول، آیه را محدود نمى کند و عمومیت هر آیه همه ى زمان ها و مکان ها را در بر مى گیرد. در واقع، روى سخن خداى تعالى به همه ى کسانى است که آیات حق را مى بینند و تنبّهات الهى به آنان مى رسد، امّا اعتنا نمى کنند. نتیجه ى این بى اعتنایى، رها شدن به خویش است و خداى تعالى آنان را به خودشان واگذار مى کند.

بارها گفته ایم که خداوند بشر را خلق کرده و در او دو نیرو قرار داده است؛ نیروى رحمانى که منشأ صفات پسندیده ى الهى است و نیروى شیطانى یا جهات حیوانى که بستر صفات ناپسند و زشت است. صفات زشتى که در انسان است و او را شبیه حیوانات مى کند، از این نیرو است. هر حیوانى یک صفت برجسته دارد که همه ى آنها در انسان جمع است. بر عکس، اخلاق پسندیده اى که انسان را خداگونه مى کند، اثر نیروى اول است و همه ى اسما و صفات پروردگار در انسان نهفته است.

خداوند انسان را به گونه اى آفریده که زشتى صفات بد را مى فهمد و خود از درون، خویشتن را از آنها نهى مى کند و به علاوه انبیا هم از بیرون او را راهنمایى مى کنند. کسى که صاحب مال و مکنت و مورد توجّه دیگران است، از درون و بیرون به او هشدار مى دهند که از ثروت و موقعیت خود در راه سعادتمندى خود و دیگران استفاده کن و به جان و مال و آبروى دیگران تجاوز مکن! اگر او به این هشدارها اعتنا کرد، به تعبیر قرآن، صاحب نورى مى شود که با آن در میان مردم راه مى رود و الگوى «خوبى ها» مى شود؛ هم خود به راه راست هدایت مى شود و هم اسباب هدایت دیگران را فراهم مى آورد. چنین کسى «اکابر متّقین» یعنى از بزرگان تقوا و هدایت است و در واقع مى شود یک امام حسین کوچک؛ یک امام صادق کوچک؛ کوچک از آن جهت که صفات ایشان را در حدّ خود دارا مى شود. او جلودار معنوى مردم است و در هر لباس و پیشه اى که باشد، همواره آنان را به خدا دعوت مى کند و برایش فرقى ندارد کسى به دنبالش باشد یا نباشد. این خود انسان است که با اختیار خود چنین راهى را برمى گزیند و البتّه توفیق و کمک از جانب خداست و خداوند به او نور مى دهد و او را الگوى دیگران مى گرداند.

از سوى دیگر، عدّه اى با اختیار خود، در پى حیوانیت مى افتند و مى خواهند نفس حیوانیشان آزاد باشد. همان طور که به گروه اول توفیق الهى مى رسید، به ایشان نیز تذکّرات و تنبّهات الهى مى رسد، امّا در اثر بى اعتنایى، گناه بر گناه مى افزایند و تاریکى بر تاریکى هایشان افزوده مى شود، تا آنجا که تبدیل به الگوى گناهکارى (اکابر مجرمیها) مى شوند. معمولا اطراف این افراد، عده اى مانند خودشان جمع مى شوند؛ دقیقآ مانند نجاستى که مگس ها و سوسک ها اطرافش جمع مى شوند.

امّا خداوند با عبارت «جعلنا» این کار آنان را به خود نسبت مى دهد و مى فرماید: «ما این گونه قرار دادیم». این به خاطر سنّت خداست که انسان را آزاد آفرید و هر چه او خود انتخاب کند، خداوند هم برایش همان را رقم مى زند. در واقع هر دو گروه از عنایت و مدد خدا بهره مى گیرند. کسى که جهنّم و تاریکى را مى خواهد، شاید ابتدا متوجّه تاریکى درونش نباشد، امّا به تدریج مى فهمد و اعتنا نمى کند و در نتیجه تاریکى ها و آلودگى هایش زیاد مى شود، به طورى که دیگر نمى تواند با حق و اهل حق کنار بیاید.

گویند کنّاسى از بازار عطرفروش ها عبور مى کرد. چون با بوى عطر مأنوس نبود، بیهوش شد و بر زمین افتاد. هر کس از راه مى رسید، عطر و گلابى زیر دماغش مى گرفت تا به هوش آید، ولى او طاقت تحمّل این بوهاى خوش را نداشت و حالش بدتر مى شد. خبر به برادرش رسید. او که درد و درمان برادر خود را مى شناخت، مقدارى سرگین در آستین پنهان کرد و دور از چشم دیگران، زیر دماغ او گرفت. کنّاس، به محض آن که بوى سرگین را استشمام نمود، به هوش آمد و حالش خوب شد!

شخص گناهکار خود گمان مى کند بهترینِ مردم است و چون عده اى اطرافش جمع مى شوند و مدحش مى کنند، به وضع خود راضى و شادمان مى شود. آیه اشراف به همین افراد دارد که به عنوان بزرگان گناه و تبه کارى، پیش مى افتند و سرانجام کارشان این مى شود که مردم را با مکر و حیله به گمراهى مى کشانند. البتّه مردم هم دست و پا بسته و نافهم نیستند؛ خداوند همان ها را هم با حجت هاى درونى و بیرونى هشدار مى دهد، امّا انتخاب راه و اطاعت یا سرپیچى از حق یا باطل دست خودشان است. این رسم در همه ى زمان ها و مکان ها بوده و خواهد بود؛ گروهى سردمداران ظلم مى شوند و گروهى جارچى آنان.

لِیَمْکُرُوا فیها؛ مکرهاى رنگارنگ آنان سبب مى شود که هر ساعتى به شکل حیوانى درآیند؛ چراکه هر لحظه، صفتى از صفات زشت درون خود را ظاهر مى سازند؛ گاه پلنگ مى شوند؛ گاهى خرس؛ گاهى کفتار و گاهى اژدهاى هزارسرى که همه را مى بلعند. امّا افراد باایمان و الگوهاى دیندارى، یک رنگ بیشتر ندارند و آن رنگ خداست؛ ظاهر و باطنشان یکى است و از هر رنگ و ریایى خالصند؛ مانند موالى خود، حضرات معصومین علیهم السلام.

وَ ما یَمْکُرُونَ اِلّا بِأنْفُسِهِمْ؛ مکرى که گناهکاران و سردمداران تبه کارى مى کنند، قبل از همه به خودشان باز مى گردد و خود بیش از دیگران ضرر مى کنند؛ مثل کرمى که به دور خود پیله مى پیچد و خود را محدود و محصور مى کند، البتّه حاصل آن پیله، ابریشم است و این پیله، حاصلى جز گمراهى و تاریکى ندارد.

وَ ما یَشْعُرُون؛ آنان در این دنیا چون مشغول ثروت و ریاست و امکانات مادّى خود مى شوند، متوجّه تاریکى هایشان نمى شوند.

 

نتیجه بدمستى

منصور خلیفه عباسى فرزند خود محمد ملقب به مهدى را به حکومت رى منصوب داشت و شرقى بن قطامى را که مردى دانشمند و تاریخ دان و خوش محضر بود، به ندیمى او گماشت.
منصور به مهدى توصیه کرده بود که مکارم اخلاق و تاریخ گذشتگان و اشعار شعراى گذشته و حال را از او فرا گیرد. در یکى از شبها مهدى به شرقى گفت : مى خواهم داستانى را از رویدادهاى گذشتگان براى من نقل کنى که بهجت و سرور مرا برانگیزد.
 شرقى گفت : اى امیر! یکى از پادشاهان حیره دو ندیم و همدم داشت که همیشه با او بودند، و هیچگاه از وى جدا نمى شدند. پادشاه هم آنها را سخت دوست مى داشت. یک شب پادشاه از کثرت میگسارى و بازى و عیاشى عنان عقل را از دست داد و بد مستى ها کرد و آن میان شمشیر کشید و هر دو ندیم را به قتل رسانید.فردا صبح که سراغ ندیمان خود را گرفت . گفتند: دیشب در عالم مستى با دست خود آنها را کشتى!
پادشاه از کشته شدن آنها و عمل خود فوق العاده ناراحت شد و بى تابى فراوانى نمود، و مدتى دست از خوردن و آشامیدن کشید. سپس دستور داد آنها را به خاک سپارند و گنبدى بر روى مدفن آنها بنا کنند.معماران دو گنبد کنار هم روى مدفن آنها ساختند، و غریین نام نهادند. آنگاه پادشاه دستور داد هر کسى از پهلوى غریین مى گذرد، باید در برابر بارگاه آنها به خاک بیفتد و سجده کند و هر کس امتناع ورزید، نخست دو حاجت او را روا کنند و سپس سرش را از تن جدا سازند.
بدین گونه مدفن دو ندیم مقتول پادشاه ، سجده گاه اجبارى مردم شده بود، و هر کس از آنجا مى گذشت عادت کرده بود که به احترام غریین به خاک بیفتد و آنها را سجده کند.
روزى گازرى لباس شوئى در حالى که لباسهاى زیادى با خود حمل مى کرد و چو بدستى کلفت لباس شوئى در دست داشت از آنجا عبور کرد. موکلین غریین گفتند سر به خاک بگذار و طبق امر پادشاه سجده کن . گازر گفت سجده نمى کنم.موکلین هم او را بردند نزد پادشاه و گفتند: این مرد از دستور سلطان سر پیچى نموده و حاضر نشد غریین را سجده کند، ناگزیر او را به حضور آوردیم
پادشاه – چرا سجده نکردى؟گازر – اینها دروغ مى گویند، من سجده کردم
پادشاه – نه ! ماءمورین من راست مى گویند، تو دروغگو هستى . زود باش دو حاجت خود را بخواه و مهیاى کشته شدن شو.گازر – حاجت اول من اینست که با این چوب دستى یک ضربه محکم بر گردن شما بزنم
پادشاه – اى نادان احمق ! حاجت دیگرى بخواه که براى خودت یا زن و فرزند و باز ماندگانت ثمر بخش باشد.گازر – حاجت من همین است که گفتم.
پادشاه رو کرد به وزیران خود و گفت : تکلیف چیست ، و چطور حاجت این نادان را عملى سازم ؟وزراء گفتند: چاره اى نیست . اگر دست از سنت خود بردارى مایه ننگ و عار است . چون پادشاه باید خود را به اجراى فرمانى که صادر کرده است ملزم بداند.پادشاه گفت : پس شما او را ببینید و بگوئید حاجت دیگرى بخواهد ولو نصف سلطنت من باشد، چون گردن من تاب تحمل ضرب چوب دستى او را ندارد.
وزیران موضوع را با گازر در میان گذاردند، ولى گازر گفت : نه ! جز این که گردن شاه را با چوب دستى بکوبم ، به چیز دیگرى رضا نمى دهم.پادشاه دید چاره اى نیست ، و باید به قول خود وفا کند، و تن به قضا بدهد. گازر چون پادشاه را مهیاى ایفاى نقش خود دید، چوبدستى را بلند کرد و محکم بر گردن پادشاه کوفت . ضربت همان و افتادن و غش کردن پادشاه همان.
شاه از صدمه آن ضربت بسترى شد و تا یک سال تحت معالجه بود. حال وى به قدرى وخیم شده بود که آب را با پنبه به حلق او مى ریختند. وقتى اندکى بهبودى یافت و توانست غذا بخورد و آب بنوشد و بنشیند پرسید گازر چه شد؟
گفتند: بعد از آن ماجرا او را به زندان افکنده ایم و هم اکنون محبوس است . پادشاه دستور داد احضارش کنند. گازر هم وارد شد.
پادشاه – خوب ، حاجت دیگر خود را بخواه که مى خواهم هر چه زودتر تو را بکشم. گازر – حاجت دیگر من اینست که با همین چوبدستى ضربه دیگرى به آن طرف گردن پادشاه وارد سازم.
پادشاه – عجب آدم جاهلى هستى ! سپس از وحشت آن تکان سختى خورد و نقش بر زمین شد.
وزراء شاه را بلند کردند و به حال آورده سرجاى خود نشاندند. بعد از آنکه آرامش خود را حفظ کرد. گازر را مخاطب ساخت و با نرمش و مهربانى گفت
اى بیچاره ! این چه حاجتى است ؟ چه سودى به حال تو دارد، اقلا حاجتى بخواه که فائده اى داشته باشد.
گازر : عرض کردم حاجت فدوى همین است ! پادشاه مجددا با وزراء مشورت نمود ولى همگى گفتند براى حفظ موقعیت مقام سلطنت چاره نیست باید تقاضاى او را بپذیرى و تسلیم سرنوشت شوى.
شاه گفت : واى بر شما، من مدت یک سال از صدمه ضربت اول او بیمار و بسترى بودم ، و قطعا با ضربه دوم او جان خواهم داد، این چه نظرى است که اظهار مى دارید؟
وزراء گفتند: قربان ! راى ما همین بود که عرض کردیم و صلاح پادشاه خود را در آن دیدیم ! اکنون صلاح مملکت خویش خسروان دانند! پادشاه حیران شد و به فکر فرو رفت . زیرا نه مى توانست حاجت دوم گازر را اجابت کند و تسلیم نظریه وزیران شود، و نه هم مى خواست که صریحا مقررات خود را زیر پا گذارد، وزیر قول خود بزند
بعد از مدتى فکر و تاءمل رو کرد به گازر و گفت : راستى روزى که تو را نزد من آوردند نگفتى که من سجده کرده ام و ماءمورین دروغ مى گویند؟
گازر گفت : قربان ! چرا من که عرض کردم ، ولى اعلیحضرت قبول نکردند.پادشاه گفت : حالا راستش را بگوسجده کردى یا نه ؟گازر گفت : بله سجده کردم.
پادشاه که منتظر این جمله بود، فورا از جا برخاست و سر گازر را بوسید و گفت : تصدیق مى کنم که تو راست مى گوئى و موکلین غریین به من دروغ گفتند. اکنون آنها در اختیار تو هستند، برو هر بلائى که مى خواهى به سر آنها بیاور.
مهدى عباسى از شنیدن این داستان آنقدر خندید که پا به زمین مى سائید و به شرقىمى گفت : احسنت ، احسنت ! سپس جایزه شایسته اى به وى داد.

(داستان های ما، علی دوانی، جلد دوم)

به راستى انسان تا چه حد مى تواند در نادانى و نافهمى فرو رود! حاکم یک خطا کرد که شراب خورد. خطاى دیگرش این بود که مردم را به سجده کردن واداشت؛ چرا باید تاوان اشتباه تو را مردم پس دهند؟ بعد هم تکلیفى نابخردانه وضع کرد که آتش آن، دامن خودش را گرفت. کسانى که در پى ظلم به مردمند، فرجامى جز این ندارند و سرانجام آتش ظلمشان دامنشان را خواهد گرفت. نفس انسان همیشه همین است و فرقى میان بزرگ و کوچک؛ حاکم و رعیت؛ آخوند و عامى، و سید و شیخ نیست؛ اگر کسى به صفات بد عادت کند و در شهوت، غضب، تکبّر، کینه و… افتد، هلاک مى شود.

 

وعده امام صادق علیه السلام

على بن ابى حمزه گفت: دوستى داشتم از مأمورین و نویسندگان بنى امیه. از من خواهش کرد برایش اجازه بگیرم که خدمت حضرت صادق علیه السلام برسد. اجازه گرفتم.

وقتى خدمت حضرت صادق رسید، سلام کرد و نشست. عرض کرد: آقا من در اداره حکومتى بنى امیه کار مى کردم و از دنیاى آنها ثروت زیادى انباشتم. کسى از من بازخواست نمى کرد.

فرمود: اگر بنى امیه نمى یافتند کسى را که نویسنده آنها باشد و مالیات جمع کند و جنگ نماید و در اجتماعات آنها حاضر شود، حقّ ما را غصب نمى کردند. اگر مردم اطراف آنها را نگیرند، چیزى پیدا نخواهند کرد، مگر همان اندازه اى که به دستشان برسد.

آن مرد گفت: فدایت شوم! آیا راه نجاتى برایم هست؟ فرمود: اگر راهى برایت بگویم عمل مى کنى؟ عرض کرد: بلى انجام مى دهم.

فرمود: هر چه در کار حکومتى آنها به دست آورده اى رها کن! هر کدام را مى شناسى، حق آنها را بده و هر کدام را نمى شناسى، از طرف آنها صدقه بده. من از جانب خدا براى تو بهشت را ضمانت مى کنم.

آن مرد مدتى سر به زیر انداخت و در اندیشه فرو رفت. سپس تصمیم خود را گرفت و سر برداشت و گفت: انجام مى دهم.

على بن ابو حمزه گفت: من با او به کوفه برگشتیم. هر چه داشت، رد کرد، حتّى لباس هاى تنش را. ما مقدارى پول تهیه کردیم و لباس برایش خریدیم و براى مخارج او پولى فرستادیم. چند ماهى بیش نگذشت که مریض شد و از او عیادت مى کردیم.

روزى به عیادتش رفتم، در حال جان دادن بود. چشم باز کرد، گفت: على بن ابى حمزه! به خدا قسم دوست تو حضرت صادق علیه السلام به وعده خود وفا کرد. این را گفت و از دنیا رفت. کار کفن و دفن او را انجام دادیم.

مدّتى بعد خدمت امام صادق علیه السلام رفتم. همین که چشمش به من افتاد، فرمود: على! به وعده خود نسبت به دوست تو وفا کردیم. عرض کردم: صحیح مى فرمایید، فداى شما شوم! هنگام مرگ، خودش هم به من گفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است