تفسیر سوره مریم

سوره مریم آیه ۴۹ و ۵۰ | جلسه ۲۲

طبق روایات مختلف تأویل «لِسانَ صِدْقٍ عَلِیًّا» حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام است. این مطلب در کتاب «قرآن و اهل‌بیت» که ترجمۀ «بصائر» است، آمده.

فیلم جلسه
صوت جلسه

متن تفسیر

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره مریم |  آیه ۴۹ و ۵۰ | چهارشنبه ۱۳۹۹/۰۴/۱۱ | جلسه ۲۲

 

 

 

فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ کُلاًّ جَعَلْنا نَبِیًّا (۴۹)

پس هنگامی که از آنها و آنچه جز خدا می‌پرستیدند، کناره گرفت، به او اسحاق و یعقوب را بخشیدیم و همه را پیامبر گرداندیم.

 

وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِیًّا (۵۰)

و از رحمت خویش به آنان بخشیدیم و نام نیک و بلندآوازه‌ای برایشان قرار دادیم.

 

«فَلَمَّا» پس هنگامی که «اعْتَزَلَهُمْ» کناره‌گیری کرد از آنان «وَ ما یَعْبُدُونَ» و از آنچه می‌پرستیدند «مِنْ دُونِ اللَّهِ» به‌جز خدا «وَهَبْنا لَهُ» بخشیدیم به او «إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ» اسحاق و یعقوب را «وَ کُلاًّ جَعَلْنا نَبِیًّا» و همه را پیامبر گرداندیم.

«وَ وَهَبْنا لَهُمْ» و به آنان (ابراهیم، اسحاق و یعقوب) بخشیدیم «مِنْ رَحْمَتِنا» از رحمت خویش «وَ جَعَلْنا لَهُمْ» و برای آنها قرار دادیم «لِسانَ صِدْقٍ» نامِ نیک «عَلِیًّا» و آوازۀ بلند.

فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّه؛ وقتی حضرت ابراهیم علیه‌السلام از عمویش آزر و مردم بت‌پرست و بت‌های آنها کناره گرفت و از سرزمین آنان بیرون آمد، خداوند اسحاق و یعقوب را به او عطا کرد. اسحاق فرزند ابراهیم و یعقوب فرزند اسحاق بود.

از این آیه استفاده می‌شود که مؤمن نباید نسبت به اطرافیان خود بی‌تفاوت باشد و تا آنجا که امکان دارد باید آنها را به خدا و راه رستگاری هدایت کند.

اگر در جامعه‌ای زندگی می‌کند که عقاید فاسد دارند؛ یعنی خدا، پیامبر و ائمۀ اطهار علیهم‌السلام را قبول ندارند یا فساد اخلاقی و رفتاری دارند، باید با زبان نرم و بیانِ متین دیگران را به عقاید و اخلاق و اعمال صحیح راهنمایی کند.

البته کارهایی که جناب ابراهیم انجام می‌داد، برحسب رسالت و به دستور مستقیم پروردگار بود و انجام این کارها برای همگان و در هر شرایطی صحیح نیست.

اگر مؤمن دست از تبلیغ بر ندارد، خدای تعالی عنایات خاصی به او می‌کند. تبلیغ یعنی راهنمایی مردم و رساندن واقیعات به آنها، به حساب موقعیت و ظرفیت مردم.

اگر دید حرف‌هایش هیچ تأثیری ندارد و ممکن است خطر مادی یا معنوی تهدیدش کند و شک و شبهه‌ای برایش پیش آید، باید از آن محل هجرت کند. و نیز کسی‌که نمی‌تواند تکالیف دینی خود را انجام دهد، در صورت امکان هجرت کند.

کسی که می‌تواند از بلاد کفر کوچ کند و نمی‌کند، مستضعف محسوب نمی‌شود. مستضعف آن است که امکان کوچ برایش فراهم نیست.

وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا؛ بهره‌ای از رحمت خویش را به آنها یعنی به ابراهیم، اسحاق و یعقوب بخشیدیم و همچنین به پیامبران بنی‌اسرائیل که از نسل یعقوب بودند.

یکی از مصادیق رحمت پروردگار، نبوت بود که خداوند در نسل ابراهیم قرار داد و نیز منصب مهمِ امامت که خداوند به جناب ابراهیم و رسول گرامی اسلام و اهل‌بیت مطهر ایشان صلوات اللّه علیهم اجمعین عطا فرمود.

وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِیًّا؛ هرکس به خدا و انبیاء الهی ایمان دارد؛ چه یهودی باشد، چه مسیحی و چه مسلمان از جناب ابراهیم و اسحاق و یعقوب به بزرگی یاد می‌کند و ایشان را انبیاء برحق و بزرگوار پروردگار می‌داند.

مصداق «لِسانَ صِدْقٍ عَلِیًّا»

تفسیر صافی از امام حسن عسکری علیه‌السلام روایت می‌کند:

«وَ وَهَبْنا لَهُمْ»‏ یعنی عطا کردیم به ابراهیم و اسحاق و یعقوب «مِنْ رَحْمَتِنا» یعنی رسول اللَّه صلَّى اللَّه علیه و آله‏ «وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِیًّا» یعنی امیرالمؤمنین علیه‌السلام.[1]

همچنین از امام صادق از امیرالمؤمنین علیهماالسلام نقل کرده:

«لِسَانُ الصِّدْقِ لِلْمَرْءِ یَجْعَلُهُ‏ اللَّهُ‏ فِی‏ النَّاسِ‏ خَیْرٌ مِنَ الْمَالِ یَأْکُلُهُ وَ یُوَرِّثُه‏»[2]

«نام نیکی که خداوند برای انسان در میان مردم قرار می‌دهد، از مالی که می‌خورد و به ارث می‌گذارد بهتر است.»

نام خوبی که به‌خاطرِ کارهای خیر و معنویات از انسان می‌ماند، «لسان صدق» اوست.

طبق روایات مختلف تأویل «لِسانَ صِدْقٍ عَلِیًّا» حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام است. این مطلب در کتاب «قرآن و اهل‌بیت» که ترجمۀ «بصائر» است، آمده.

مختصری از شرح حال جناب ابراهیم علیه‌السلام

خدای تعالی همواره در پی هدایت انسان‌هاست و تا آنجا که ممکن است و امید وجود دارد، بندگان خود را رها نمی‌کند. به همین جهت برای تنبیه و یادآوری نمرود نیز هشدارهایی به او داد.

نمرود همچنان با مرکب سلطنت و غرور تاخت و تاز مى‏کرد و به شیوه‏هاى طاغوتى خود ادامه مى‏داد. خداوند براى آخرین بار حجت را بر او تمام کرد تا اگر باز بر خیره‏سرى خود ادامه دهد، با ناتوان‌ترین موجوداتش زندگى ننگین او را پایان بخشد.

خداوند فرشته‏اى را به صورت انسان براى نصیحت نمرود نزد او فرستاد.

این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت:

اینک بعد از آن‌همه خیره‌سرى‏ها و آزارها و سپس سرافکندگى‏ها و شکست‏ها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیى و به خداى ابراهیم علیه‏السلام که خداى آسمان‏ها و زمین است، ایمان بیاورى و از ظلم و ستم و شرک و استعمار دست بردارى، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده. اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاه‏هاى فراوان است و کافى است که با ناتوان‌ترینِ آنها تو و ارتش عظیم تو را از پا درآورد.

نمرود خیره‏سر این نصایح را به باد مسخره گرفت و با کمال گستاخى و پررویى گفت: در سراسر زمین هیچ‌کس مانند من داراى نیروى نظامى نیست. اگر خداى ابراهیم داراى سپاه هست، بگو فراهم کند، ما آمادۀ جنگیدن با آنان هستیم.

فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن.

نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در یک بیابان بسیار وسیع به مانور و آماده‏سازى پرداخت و سپاهیان بى‌کران او با نعره‏هاى گوش‌خراش به صحنه آمدند.

آن‌گاه نمرود ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشکر من است.

ابراهیم جواب داد: شتاب مکن، هم‌اکنون سپاه من نیز فرا مى‏رسند.

در حالى که نمرود و نمرودیان سرمست کیف و غرور بودند و از روى مسخره قاه‌قاه مى‏خندیدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى‌کرانى از پشه‏ها ظاهر شدند و به جان سپاهیان نمرود افتادند.

آنها آن‌قدر زیاد بودند که مثلاً هزار پشه روى یک انسان مى‏افتاد و آن‌قدر گرسنه بودند که گویى ماه‏ها غذا نخورده‏اند. طولى نکشید که ارتش عظیم نمرود در هم شکست و به طور مفتضحانه به خاک هلاکت افتاد.

شخص نمرود در برابر حمله برق‌آساى پشه‏ها به سوى قصر محکم خود گریخت. وارد قصر شد و در را محکم بست و وحشت‏زده به اطراف نگاه کرد. در آنجا پشه‏اى ندید، احساس آرامش کرد، با خود مى‏گفت: نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبرى نیست.

در همین لحظه باز همان فرشته ناصح به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: لشکر ابراهیم را دیدى! اکنون بیا و توبه کن و به خداى ابراهیم علیه‏السلام ایمان بیاور تا نجات یابى!

نمرود به نصایح مهرانگیز آن فرشته ناصح، اعتنا نکرد تا اینکه روزى یکى از همان پشه‏ها از روزنه‏اى به سوى نمرود پرید، لب پایین و بالاى او را گزید، لب‌هاى او ورم کرد، سرانجام همان پشه از راه بینى به مغز او راه یافت و همین موضوع به‌قدرى باعث درد شدید و ناراحتى او شد که گماشتگان سر او را مى‏کوبیدند تا آرام گیرد.

سرانجام او با آه و ناله و وضعیت بسیار نکبت‏بارى به هلاکت رسید و طومار زندگى ننگینش پیچیده شد.[3]

هرکس محکم‌تر بر سر نمرود می‌زد، مقرّب‌تر می‌شود تا اینکه یکی محکم‌تر از دیگران زد و او را به درک واصل کرد.

این عاقبت افرادی است که دست از کبر و گناه برنمی دارند. انسان اگر انسانیت دارد، باید وقتی نصیحتش می‌کنند و به چیزهای خوب دعوتش می‌کنند، کمی فکر کند، شاید این حرف درست باشد

باید کارهای خوبی که پیامبران، امامان، علما و مؤمنان پیشنهاد می کنند، انجام دهد و نتیجه را ببیند، نه اینکه پا بر همه‌چیز بگذارد و بگوید همه دروغ می‌گویند و اشتباه می‌کنند.

هجرت ابراهیم و دفاع از حق خود ‏

در مدتى که ابراهیم در سرزمین بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط علیه‏السلام و ساره به او ایمان آوردند. او با ساره ازدواج کرد. از طرف پدر ساره زمین‏هاى مزروعى و گوسفندهاى بسیار به ساره رسیده بود.

ابراهیم علیه‏السلام مدتى در ضمن دعوت مردم به توحید به کشاورزى و دامدارى پرداخت تا اینکه تصمیم گرفت از سرزمین بابل به‌سوى فلسطین هجرت کند و دعوت خود را به آن سرزمین بکشاند. اموال خود، از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره حرکت کردند، ولى از طرف حاکم وقت (بقایاى دستگاه نمرودى) اموال ابراهیم علیه‏السلام را توقیف کردند.

ماجرا به دادگاه کشیده شد. ابراهیم علیه‏السلام در دادگاه خطاب به قاضى چنین گفت:

من (و همسرم) سال‏ها زحمت کشیده‏ایم و این اموال را به دست آورده‏ایم اگر مى‏خواهید، اموال مرا مصادره کنید، بنابراین سال‏هاى عمرم را که صرف تحصیل این اموال شده، برگردانید.

قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهیم، عقب نشینى کرد و گفت: حق با ابراهیم است.

ابراهیم علیه‏السلام آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توکل به خدا و استمداد از درگاه حق حرکت کرد تا تحول تازه‏اى در منطقه جدیدى به وجود آورد.

ابراهیم در مسیر هجرت همراه ساره و لوط عبور مى‏کردند. ابراهیم علیه‏السلام براى حفظ ناموس خود از نگاه چشم‏هاى گناهکار، صندوقی ساخته بود و ساره را در میان آن نهاده بود.

هنگامى که به مرز ایالت مصر رسیدند، حاکم مصر به نام عزاره در مرز ایالت مصر مأموران گمرکى گماشته بود تا عوارض گمرکى از کاروان‌هایى که وارد سرزمین مصر مى‏شوند، بگیرند.

مأمور به بررسى اموال ابراهیم علیه‏السلام پرداخت تا اینکه چشمش به صندوق افتاد. به ابراهیم گفت: درِ صندوق را بگشا تا محتوى آن را قیمت کرده و یک‌دهمِ قیمت آن را براى وصول مشخص کنم.

ابراهیم: خیال کن این صندوق پر از طلا و نقره است، یک‌دهم آن را حساب کن تا بپردازم، ولى آن را باز نمى‏کنم.

مأمور که عصبانى شده بود، ابراهیم را مجبور کرد درِ صندوق را باز کند.

سرانجام ابراهیم علیه‏السلام به اجبار دژخیمان درِ صندوق را گشود. مأمور وصول ناگهان زن با جمالى را در میان صندوق دید و به ابراهیم گفت: این زن با تو چه نسبتى دارد؟

ابراهیم: این زن دخترخاله و همسر من است.

مأمور: چرا او را در میان صندوق نهاده‏اى؟

ابراهیم: غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا کرد تا چشم ناپاکى به او نیفتد.

مأمور: من اجازه حرکت به تو نمى‏دهم تا به حاکم مصر خبر بدهم تا او از ماجراى تو و این زن آگاه شود.

مأمور براى حاکم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد. حاکم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.

مى‏خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهیم گفت: من هرگز از صندوق جدا نمى‏شوم مگر اینکه کشته شوم.

ماجرا را به حاکم گزارش دادند. حاکم دستور داد صندوق را همراه ابراهیم نزد من بیاورید.

مأموران ابراهیم را همراه صندوق و سایر اموالش نزد حاکم مصر بردند. حاکم مصر به ابراهیم گفت: درِ صندوق را باز کن.

ابراهیم: همسر و دخترخاله‏ام در میان صندوق است. حاضرم همۀ اموالم را بدهم، ولى در صندوق را باز نکنم.

حاکم از این سخن ابراهیم سخت ناراحت شد و ابراهیم را مجبور کرد که در صندوق را بگشاید. ابراهیم آن را گشود. حاکم با نگاه به ساره دست به طرف او دراز کرد.

ابراهیم علیه‏السلام از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا دست حاکم را از دست‌درازى به همسرم کوتاه کن.

بى‌درنگ دست حاکم در وسط راه خشک شد. حاکم به دست و پا افتاد و به ابراهیم گفت: آیا خداى تو چنین کرد؟

ابراهیم: آرى. خداى من غیرت را دوست دارد و گناه را بد مى‏داند. او تو را از گناه بازداشت.

حاکم: از خدایت بخواه دستم خوب شود، در این صورت دیگر دست‌درازى نمى‏کنم.

ابراهیم از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار دیگر به سوى ساره دست‌درازى کرد. باز با دعاى ابراهیم علیه‏السلام دستش در وسط راه خشک گردید و این موضوع سه بار تکرار شد. سرانجام حاکم با التماس از ابراهیم خواست که از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.

ابراهیم: اگر قصد تکرار ندارى، دعا مى‏کنم.

حاکم: با همین شرط دعا کن.

ابراهیم دعا کرد و دست حاکم خوب شد، وقتى حاکم این معجزه و غیرت را از ابراهیم دید، احترام شایانى به او کرد و گفت: تو در این سرزمین آزاد هستى، هرجا مى‏خواهى برو، ولى یک تقاضا از شما دارم و آن اینکه کنیزى را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى کند.

ابراهیم تقاضاى حاکم را پذیرفت.

حاکم آن کنیز را که نامش هاجر بود به ساره بخشید و احترام و عذرخواهى شایانى از ابراهیم کرد و به آیین ابراهیم گروید و دستور داد عوارض گمرکى از او نگیرند.

به این ترتیب غیرت و معجزه و اخلاق ابراهیم موجب گرایش حاکم مصر به آیین ابراهیم شد و او ابراهیم را با احترام بسیار، بدرقه کرد.

ابراهیم علیه‏السلام به فلسطین رسید. قسمت بالاى آن را براى سکونت برگزید، و لوط علیه‏السلام را به قسمت پایین با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى حبرون که اکنون به شهر قدس خلیل معروف است ساکن شد.

ابراهیم و لوط در آن سرزمین مردم را به توحید و آیین الهى دعوت مى‏کردند و از بت‌پرستى و هرگونه فساد برحذر مى‏داشتند. سال‏ها از این ماجرا گذشت. ابراهیم علیه‏السلام به سن و سال پیرى رسید، ولى فرزندى نداشت؛ زیرا همسرش ساره نازا بود.

 ابراهیم دوست داشت پسرى داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد؛ لذا به ساره پیشنهاد کرد کنیزش هاجر را به او بفروشد تا بلکه از او داراى فرزند گردد.

ساره هاجر را به ابراهیم بخشید. هاجر همسر ابراهیم گردید و پس از مدتى از او داراى پسر شد که نامش را اسماعیل گذاشتند.

ابراهیم بارها از خدا خواسته بود که فرزند پاکى به او بدهد. خداوند به او مژده داده بود که فرزندى متین و صبور به او خواهد داد. این فرزند همان اسماعیل بود که خانه ابراهیم را لبریز از شادى و نشاط کرد.

ساره نیز سال‏ها در انتظار بود که خداوند به او فرزندى بدهد، به خصوص وقتى اسماعیل را می‌دید، آرزویش به داشتن فرزند بیشتر مى‏شد. از ابراهیم مى‏خواست دعا کند و از امدادهاى غیبى استمداد بطلبد تا داراى فرزند گردد.

ابراهیم علیه‌السلام دعا کرد و دعاى غیرعادى او به اجابت رسید و سرانجام فرشتگان الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت دادند.

هنگامى که ابراهیم این بشارت را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خندید و گفت: واى بر من! آیا با اینکه پیر و فرتوت هستم و شوهرم نیز پیر است، داراى فرزند مى‏شوم؟ به‌راستى بسیار عجیب است!

طولى نکشید که بشارت الهى تحقق یافت و کانون گرم خانواده ابراهیم با وجود نوگلى به نام اسحاق گرم‏تر شد.

از این پس فصل جدیدى در زندگى ابراهیم علیه‏السلام پدید آمد. از پاداش‏هاى مخصوص الهى به ابراهیم علیه‏السلام دو فرزند صالح به نام اسماعیل و اسحاق بود تا عصاى پیرى او گردند و راه او را ادامه دهند.[4]

[1] ـ تفسیر صافی، ۳، ۲۸۴.

[2] ـ تفسیر صافی، ۳، ۲۸۴.

[3] ـ قصه‌های قرآن به قلم روان، محمّدمهدی اشتهاردی.

[4] ـ قصه‌های قرآن به قلم روان، محمّدمهدی اشتهاردی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است