تفسیر سوره شعراء

سوره شعراء آیه ۱۰۳ تا ۱۱۰ | جلسه ۱۸

فیلم جلسه
 

صوت جلسه

متن تفسیر

 

بِسْم ِاﷲ ِالرَّحْمَنِ الرَّحیمِ

تفسیر سوره شعراء آیه ۱۰۳ تا ۱۱۰ | چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ | جلسه ۱۸ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 

 

از امام صادق علیه‌السلام:

«الرَّوْحُ‏ وَ الرَّاحَهُ فِی‏ الرِّضَا وَ الْیَقِینِ‏ وَ الْهَمُ‏ وَ الْحُزْنُ‏ فِی‏ الشَّکِ‏ وَ السَّخَط»[1]

«آسایش و راحتی در رضا و یقین، و غم و اندوه در شک و غضب خداوند است.»

«رَوح» یعنی آسایش و راحتی. منظور از رضای خدا این است که در طول شبانه‌روز هرچه برای انسان پیش آید، چه خوب و چه بد، بگوید الحمدللّه، الهی شکر.

یعنی همان طور که وقتی همۀ خواهش‌ها و تمنیاتش برآورده می‌شود، خوشحال است، در همه وقت خوشحال و راضی از خدا باشد؛ اگر مریض شد، الهی شکر؛ اگر فقیر شد، الهی شکر؛ اگر پولدار شد، الهی شکر؛ اگر گرسنه ماند یا سیر شد، الهی شکر.

در هر حالی که هست می‌گوید الهی شکر. واقعاً هم می‌گوید؛ از دل و جان راضی به رضای خداست و می‌گوید خدایا هرچه تو بخواهی. همه را از خدا می‌بیند و می‌داند که خدای تعالی هرچه برایش خواسته خیر است.

یقین یعنی می‌داند هر پیشامدی از طرف خداست، ولو کسی به او فحش بدهد -البته کیفر ناسزاگو جای خود- می‌گوید از طرف خداست و آن را وسیله‌ای برای رشد خود می‌داند.

در اثر یقین، مثل آفتاب برایش روشن می‌شود که آدمی با مرگ فانی نمی‌شود و ادامۀ راه خود را باید در عالم برزخ طی کند- اگر برزخش را طی نکرده باشد- و بعد هم عوالم دیگر، تا خدا چه خواهد.

اگر خداوند رضا و یقین را نصیب کند، همیشه رَوح دارد و راحت است؛ همیشه به خدای تعالی خوش است و راضی به رضای اوست، نه اینکه بی‌عار و بی‌خیال باشد!

تقوای الهی دارد؛ واجبات را انجام می‌دهد؛ حرام را ترک می‌‌کند؛ مستحبات و مکروهات را رعایت می‌کند و همیشه به یاد خداست؛ یعنی متوجه است که خدای تعالی از همه‌کارش باخبر است؛ او راهمراه خود می‌ بیند و هو معکم را متوجه است.

خدا نصیب کند. اگر از خدا بخواهید و رها نکنید، خدا می‌دهد.

«وَ الْهَمُ‏ وَ الْحُزْنُ‏ فِی‏ الشَّکِ‏ وَ السَّخَط» آن‌که شک دارد که آیا عالم برزخ و قیامتی وجود دارد و بهشت و جهنّمی هست یا نه! اعتقادی به خدا و پیامبر و ائمۀاطهار علیهم‌السلام ندارد و نمازهایش را گاهی می‌خواند و گاهی نمی‌خواند و شاید اصلاً هم نخواند،  همیشه در حزن و هم‌وغم است؛ درونش خوشحالی نیست. اگر هم خوشحال باشد، به‌خاطر این است که خود را مشغول کرده به تنبک و خنده‌های قهقهه و مجبور است خود را مشغول کند.

 

تفسیر سوره شعراء آیه ۱۰۳ تا ۱۱۰

إِنَّ فی‏ ذلِکَ لآیَهً وَ ما کانَ أَکْثَرُهُمْ مُؤْمِنینَ(103) وَ إِنَّ رَبَّکَ لَهُوَ الْعَزیزُ الرَّحیمُ(104) کَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلینَ(105) إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ(106) إِنِّی لَکُمْ رَسُولٌ أَمینٌ(107) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ(108) وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلى‏ رَبِّ الْعالَمینَ(109) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ(110)

در این ماجرا نشانه‌ای است و بیشتر آنان مؤمن نبودند.(۱۰۳) پروردگار تو عزیز و رحیم است.(۱۰۴) قوم نوح پیامبران را تکذیب کردند.(۱۰۵) هنگامی که برادرشان نوح به آنان گفت: آیا پرهیزکاری نمی‌کنید؟(۱۰۶) من برای شما پیامبری امین هستم.(۱۰۷) تقوای الهی پیشه کنید و از من اطاعت کنید.(۱۰۸) من برای رسالتم از شما اجری نمی‌خواهم. پاداش من جز بر ربّ‌العالمین نیست.(۱۰۹) تقوای الهی پیشه کنید و از من اطاعت کنید.(۱۱۰)

«إِنَّ فی‏ ذلِکَ» در این ماجرا «لآیَهً» آیه و نشانه‌ای است «وَ ما کانَ أَکْثَرُهُمْ مُؤْمِنینَ» بیشتر آنان مؤمن نیستند.(103)

«وَ إِنَّ رَبَّکَ» پروردگار تو «لَهُوَ الْعَزیزُ الرَّحیمُ» عزیز و رحیم است.(104)

«کَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ» قوم نوح تکذیب کردند «الْمُرْسَلینَ» پیامبران را.(105)

«إِذْ قالَ لَهُمْ» هنگامی که به آنها گفت «أَخُوهُمْ نُوحٌ» برادرشان نوح «أَ لا تَتَّقُونَ» آیا پرهیزکاری نمی‌کنید؟(106)

«إِنِّی لَکُمْ رَسُولٌ أَمینٌ» من برای شما رسولی امین هستم.(107)

«فَاتَّقُوا اللَّهَ» تقوای الهی پیشه کنید؛ از خدا پروا کنید «وَ أَطیعُونِ» و مرا اطاعت کنید.(108)

«وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ» من به‌خاطر این رسالت از شما اجری نمی‌خواهم «إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلى‏ رَبِّ الْعالَمینَ»‌ اجر من فقط با ربّ‌العالمین است.(109)

«فَاتَّقُوا اللَّهَ» تقوای الهی پیشه کنید؛ از خدا پروا کنید «وَ أَطیعُونِ» و مرا اطاعت کنید.(110)

إِنَّ فی‏ ذلِکَ لآیَه؛ قضایایی که دربارۀ حضرت ابراهیم علیه‌السلام گفته شد، همه آیه و نشانه است، راه نشان دادن است برای آنها که بخواهند دنباله‌رو انبیاء باشند.

پیامبران الهی همه در یک راه بودند و یک چیز گفتند و آن «لا اله الا اللّه» بود؛ خدا یکی بیشتر نیست و معاد و بهشت و جهنّم و سؤال و جواب حق است.

وَ ما کانَ أَکْثَرُهُمْ مُؤْمِنین؛ امّا بیشتر مردم مؤمن نیستند. آنها که واقعاً از ته دل به خدا ایمان دارند و اعمال صالح انجام می‌دهند، نسبت به کل جمعیت زمین، بسیار اندکند.

وَ إِنَّ رَبَّکَ لَهُوَ الْعَزیزُ الرَّحیمُ؛ «عزیز» یعنی عزّت دارد؛ کسی به او ایمان بیاورد یا نیاورد، به حال او هیچ کم‌وزیادی ندارد.

خدای تعالی در عین عزّت، رحیم است، مهربان است. به هرکس به حساب خودش عنایت می‌کند.

آنها که از همه‌چیز گذشتند و خود را فدای خدای تعالی کردند؛ مثل شهدا و مثل آنها که عمرشان را وقف گفتن و فهمیدن «لا اله الا اللّه» کردند، سرتاپایشان رحیمیت خدای تعالی است و با خلق خدا مهربان‌اند، مثل خود خدا. البته خداوند مثل ندارد، بلکه صفاتشان صفات خدای تعالی می‌شود و از عنایت او احاطۀ او را پیدا می‌کنند.

این مقام اول متعلق به محمّد و آل‌ محمّد است، بعد هم شیعیان خاص ایشان. همان طور که آنها از همه آگاه‌اند و همه‌جا هستند، این بزرگان هم هستند. تعداد این افراد در هر دوره‌ای بسیار اندک است، امّا در گوشه و کنار هستند؛ بعضی ظاهرند و بعضی هم خود را نشان نمی‌دهند.

حضرت آیت‌اللّه‌العظمی نجابت این حکایت را نقل می‌کردند:

از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم نقل شده: در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسألۀ خود سازی و تزکیۀ نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود که محضر یکی از مردان خدا را درک کنم تا آنکه روزی، به‌صورت کاملاً اتفاقی، یک نسخۀ خطّی به دستم رسید که حاوی ادعیۀ برگزیده و برخی دستورالعمل‌ها بود و من مانند تشنه‌ای که به سرِ چشمۀ زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعۀ آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نکات آموزنده‌ای که داشت برطرف کنم.

در یکی از صفحات آن نسخۀ خطّی، شیوۀ ختم اربعینی تعلیم داده شده بود که اگر کسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معیّن و محل مشخص پیدا کند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر مؤمنان علی علیه‌السلام مشرف گردد، اولین کسی که از در حرم [به سمت کفش‌کن] خارج می‌شود از اولیای خداست، باید دامن او را بگیرد و خواسته‌های شرعی خود را با او در میان بگذارد.

از فردای آن روز در ساعت معیّن به محلی ساکت و خلوت می‌رفتم و طبق دستور عمل می‌کردم. روز چهلم فرا رسید و من پس از پایانِ اربعین، به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در کنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین کسی که از درِ حرم خارج می‌شود را بگیرم.

لحظاتی گذشت و پرده حرم کنار رفت و مردی که از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتکش نجف است، بیرون آمد. همین که خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نفس به من نهیب زد که عبدالکریم! پس از سال‌ها زحمت و مرارت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، کار تو به جایی رسیده است که حالا باید دامن یک مرد عامی و بی‌سواد را بگیری؟! مگر نه این است که مردمِ عامی نیازمندند و آنها باید در خدمت علما باشند! از راهی که آمده‌ای برگرد!

هنگامی به خود آمدم که آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش، در اثر وسوسه‌های نفسانی، خودم را از توفیقی که به سراغم آمده بود محروم کردم و خود را به این مطلب تسلی می‌دادم که شاید شرایط اربعین را به‌درستی به جا نیاورده باشم و باید به اربعینِ دوم مشغول شوم.

اربعینِ دوم هم به پایان رسید و سحرگاه به حرم نورانی امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرف شدم و به انتظار مردی نشستم که قرار بود ملاقات او به‌منزلۀ پاداش معنوی زحماتی باشد که در طول این مدت برخود هموار کرده بودم.

پردۀ حرم مطهر کنار رفت و باز همان مردی که در پایانِ اربعین اول او را دیده بودم، ظاهر شد. تصمیم گرفتم که به استقبال او بروم، امّا باز هواهای نفسانی سدّ راهم شد.

با خاطری آزرده و خاطره‌ای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود می‌اندیشیدم که علت ناکامی من در چیست؟

 آیا امکان ندارد که در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند که خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاکان روزگار به شمار آیند؟ با مرور این مطالب، تصمیم گرفتم عزم خود را جزم کرده و تشخیص خود را کنار بگذارم و دربارۀ بندگان خدا پیش‌داوری نکنم و در پایان اربعینِ سوم هر مردی که در مسیر من قرار گرفت، او را رها نسازم.

اربعینِ سوم را با موفقیت به پایان بردم و در نهایت فروتنی و دل‌شکستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرف شدم و در گوشه‌ای از رواقِ بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یکی از مردان خدا نصیبم گردد.

پردۀ درِ ورودی حرم کنار رفت و باز همان مردی که دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرون آمد و به طرف کفش‌کن رفت.

برخاستم و به دنبال او به‌راه افتادم. از صحن مطهر علوی بیرون آمد و به‌طرف قبرستان وادی‌السلام حرکت کرد.من سایه‌وار او را تعقیب می‌کردم و صفای عجیبی بر وادی‌السلام حکفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف کوتاهی می‌کرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه می‌داد. در سکوت وادی‌السلام ابهتی بود که مرا هراسناک کرد.

آن مرد به اواسط قبرستان که رسید، لحظه‌ای مکث کرد و به‌طرف من برگشت و گفت: عبدالکریم! از جان من چه می‌خواهی؛ چرا مرا به حال خود رها نمی‌کنی؟

فهمیدم که در مورد آن مرد اشتباه کرده بودم و بایستی در همان بار اول دامن او را می‌گرفتم و راه خود را این‌قدر دور نمی‌کردم.

گفتم: خدا را شکر می‌کنم که پس از سه اربعین توفیق هم‌صحبتی شما را پیدا کرده‌ام و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند می‌بینم و می‌دانم که شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید کرد.

او آه سردی کشید و گفت: چارۀ دیگری ندارم. همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.

از قبرستان وادی‌السلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، کلبه‌ای را به من نشان داد و گفت: من به اتفاق همسرم در آن کلبه زندگی می‌کنیم. امروز وقت گذشته است، فردا همین موقع به کلبۀ من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر می‌کند؟

من که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم، پرسیدم: حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش می‌کنید؟

گفت: من باربر هستم و برای این‌وآن خرما حمل می‌‌کنم و خدا را سپاسگزارم که سال‌هاست این رزق حلال را نصیب من کرده تا با کَدّیمین و عرق جبین امرار معاش کنم.

آن مرد خدا پس از گفتن این جملات از من جدا شد و به طرف کلبه‌ای که نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت و من نیز بازگشتم.

مقارن اذان صبح فردای آن روز، پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مرقد مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم و در اثنای راه بشارت‌هایی به خود می‌دادم و در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود فتوحاتی می‌دیدم.

به چند قدمی کلبه که رسیدم، صدای گریۀ بانویی را شنیدم وچون نزدیک شدم با اشارۀ دست، مرا به درون کلبه فراخواند.چون داخل شدم، جسد بی‌روح آن ولیّ خدا را در وسط کلبه یافتم و به شدت غمگین شدم.

همسرش گفت: این مرد از سحرگاه دیروز کارش مدام گریه و ناله بود. گاه به نماز می‌ایستاد و با خدای خود به رازونیاز می‌پرداخت و گاه دستان خود را به‌طرف آسمان دراز می‌کرد و از کوتاهی‌هایی که در بندگی خدا داشته است سخن می‌گفت و گاه سر به سجده می‌گذاشت و خدا را به غفّاریت او سوگند می‌داد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقرّبان درگاهش محشور کند، ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضۀ صبح، لحن مناجات او تغییر کرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام سوگند داد که او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد.

می‌گفت: خدای من! تا دیروز این بندۀ ناچیز تو را کسی نمی‌شناخت و فارغ از این‌وآن، در حد توانی که داشت به بندگی تو می‌پرداخت، ولی چه کنم ای کریم که تقدیر تو عبدالکریم را بر سر راه من قرار داد. می‌ترسم که او پرده از راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی که به من ارزانی داشته‌ای، بکاهد و با فاصله انداختن بین من و تو، مرا از بندگیِ تو دور سازد.

تو را به عزت و جلالت سوگند که این ناروایی را بر من روا مدار که تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم، و لحظاتی بعد با اطمینان از اینکه دعای او به اجابت رسیده است، رو به من کرد و گفت: چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است، وقتی که عبدالکریم آمد به او بگو: همان خدایی که موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر گردانید.

اگر زحمت غسل و کفن و دفن مرا برخود هموار کند، ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز کشید و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.[2]

خدای تعالی رحیم است. هرکس زحمتی بکشد، خدای تعالی مقاماتی به او عنایت می‌کند. بعضی هم طلب بلندی ندارند. می‌گویند ما فقط می‌‌خواهیم وقتی مردیم راحت باشیم و ائمۀ اطهار علیهم‌السلام را ببینیم. خدا هم به‌اندازۀ خواستشان به آنها می‌دهد.

رحمت خدای تعالی وسیع است. در امور معنوی هیچ‌کس را رد نمی‌کند و هرکس به‌سوی او بیاید و هرچه بخواهد عنایت می‌کند. از دنیا آن مقدار که صلاح بداند می‌دهد، ولی آخرت را هرچه بخواهی و تمنا داشته باشی، می‌دهد. ولی آن‌که خواستش بزرگ است، باید طاقتش هم زیاد باشد. اگر وسط کار گفت نمی‌توانم، به‌ اندازه‌ای که آمده و زحمت کشیده، بهره‌مند می‌شود.

کَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلینَ؛ «کذّبت» یعنی دروغ بستند. قوم نوح فرستادگان خدا را تکذیب کردند و گفتند کسی از طرف خدای تعالی نمی‌آید. معتقد بودند به خدا دسترسی ندارند و به همین جهت بت‌ها را می‌پرستیدند تا نزد خدا از آنها شفاعت کنند.

حضرت نوح یک نفر بیشتر نبود، چرا خدا می‌فرماید «مرسلین»؟ زیرا وقتی یک پیامبر را تکذیب کنند، همه را تکذیب کردند؛ چون همه یک چیز می‌گویند. از آدم تا خاتم همه گفتند «لا اله الا اللّه».

حضرت نوح اولین پیامبر اولواالعزم بود؛ یعنی صاحب کتاب و شریعت بود. اولواالعزم آن است که احکام جدید می‌آورد و احکام ادیان سابق را نسخ می‌کند. حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت موسی، حضرت عیسی و حضرت ختمی مرتبت صلوات اللّه علیهم اجمعین پیامبران اولواالعزم هستند.

پیامبران دیگر؛ مثل هود و صالح و شعیب و دیگران که خدای تعالی در قرآن نام برخی از آنها را برده، تابع شریعت پیامبر اولواالعزم قبل از خود بودند.

إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ؛ «اذ» یعنی «اذکر» به یاد آور. «اخوهم» یعنی برادرشان. از آن جهت حضرت نوح را برادر آنها می‌خواند که هم‌قبیلۀ آنها بود. فاصلۀ حضرت نوح با آدم حدودا ده پشت بود.

حضرت نوح به قوم خود گفت: «أَ لا تَتَّقُونَ». چرا تقوای در پرستش ندارید؛ چرا از بت‌پرستی پرهیز نمی‌کنید و خدای یکتا را نمی‌‌پرستید؟ چرا از بت‌ها دست برنمی‌دارید و به‌سوی آن‌که خلقتان کرده نمی‌روید؟

إِنِّی لَکُمْ رَسُولٌ أَمینٌ؛ من برای شما فرستاده‌ای امین هستم. امانت‌دار رسالتم؛ ساده و بدون وحشت، بدون چشم‌داشت از کسی شما را به‌سوی خدا می‌خوانم. نه ترسی دارم و نه آروز دارم کسی برایم کاری کند.

به شما می‌گویم این بت‌ها که می‌پرستید هیچ‌کاره‌اند. خداست که خلقتان کرده، همان که خالق و پروردگار همۀ عالم است و من از طرف او به‌سوی شما آمده‌ام. فقط خوبی شما را می‌خواهم و راه راست را نشانتان می‌دهم، از این جهت امین هستم.

به خودم دعوت نمی‌کنم، نمی‌‌گویم من خدا هستم. به خدایی دعوت می‌‌کنم که خالق شماست و یکی بیشتر نیست. من فرستادۀ او هستم.

فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ؛ تقوای اول یعنی خدا را بپرستید و بت‌ها را جایگزین او نسازید. تقوای دوم در اینجا یعنی خدا را بپرستید و مرا به‌عنوان رسول امین او قبول کنید و از من اطاعت نمایید.

حضرت نوح در عراق و اطراف موصل امروزی ساکن بودند. چون جمعیت بشر چندان زیاد نبوده، ظاهراً غیر از آنان کسی بر زمین زندگی نمی‌کرد.

هیچ پیامبر به‌اندازۀ ایشان مردم را به‌سوی خدا دعوت نکرد. ۹۵۰ سال مردم را به خداپرستی خواند، امّا در نهایت تعداد کمی -حدود هشتاد نفر- به آن حضرت ایمان آوردند.

در سورۀ نوح می‌فرماید:

﴿رَبِّ إِنِّی دَعَوْتُ قَوْمی‏ لَیْلاً وَ نَهارا ۞ فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائی‏ إِلاَّ فِرارا﴾[3]

«من صبح و شام آنها را خواندم، ولی آنها فرار می‌کردند.»

استقامت عجیبی داشت که این‌همه سال قوم خود را به خدا دعوت کرد و وضع زندگی چندانی هم نداشت، امّا دست از دعوت خود برنداشت.

وَ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْر؛ به قومش می‌گفت: من از شما هیچ پاداشی برای رسالتم نمی‌خواهم، حتی نمی‌خواهم از من تعریف کنید.

إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلى‏ رَبِّ الْعالَمینَ؛ اجر من جز با خدای جهانیان نیست.

فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطیعُونِ؛ از خدا پروا کنید و مرا اطاعت نمایید؛ چراکه من فرستادۀ خدا هستم.

عمر جناب نوح بین ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ سال گفته شده که ۹۵۰ سالِ آن را به دعوت مردم به‌سوی خدا گذراند.

وقتی حضرت عزرائیل برای گرفتن جانش آمد، گفت: اجازه بده به زیر سایه‌ای بروم. عزرائیل اجازه داد. وقتی رفت، گفت: همۀ عمری که از خدا گرفتم مانند این بود که از آنجا برخاستم و اینجا نشستم!

دنیا به همین سرعت می‌گذرد و عمر همۀ ما خیلی زود به پایان می‌رسد. آیا می‌ارزد که چشم و گوش و زبان خود را نگه ندارد و تقوای الهی نداشته باشد؟

آیا این عمر کوتاه می‌ارزد که آدمی در نماز و روزه و عبادات خود کوتاهی کند؛ حیف نیست نمازی به این زیبایی که انسان را مانند فرشته پاک می‌کند؛ بهشتی می‌کند، سرسری بگیرد و نخواند؟!

باید بیشتر حواسمان جمع باشد. بگویید: خدایا کمک کن هرچه هستم، بهتر شوم؛ هرچه می‌فهمم، بیشتر بفهمم. کمک کن آنچه را دارم از دست ندهم که دوباره روز از نو روزی از نو!

خدایا به‌حق محمّد و آل‌محمّد ما را از همۀ کثافات ظاهری و باطنی پاک کن و همۀ طیبات را نصیبمان فرما؛ همان طور که شهید آیت‌اللّه دستغیب می‌فرمود: ما را به عشق علی و اولاد علی زنده بدار، به عشق آنها بمیران و به عشق آنها محشور کن!

[1]. بحارالأنوار، ۶۸، ۱۵۹.

[2]. در محضر لاهوتیان، محمد‌علی مجاهدی، جلد ۲.

[3]. نوح، ۵ و۶.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است