رمضان المبارک ۱۳۹۶-۱۴۳۸

دهم رمضان ۱۳۹۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

ویژگی دیگر مؤمن این است که چون از طرفِ خدا عزتمند است، کارهایش بیهوده و مهمَل نیست، بلکه براساسِ تفکرِ صحیح و به صلاحِ دین و دنیایش است؛ لذا بیهوده زیربارِ قرض و وام‌های سنگین نمی‌رود؛ چک بی‌محل نمی‌کشد، بگوید توکل بر خدا. جای توکل اینجا نیست. در کارِ دین و دستوراتِ خدا توکل می‌کند. مؤمن، عاقل و زیرک است؛ در مخارجش حساب و کتاب دارد؛ بخیل نیست؛ سخاوتمند است، امّا طوری خرج می‌کند که احتیاج به قرض سنگین پیدا نکند و بدهکار زیاد نشود.

فیلم جلسه

 

صوت جلسه

دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۶

 

متن تفسیر

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

دهم رمضان ۱۳۹۶ – ۱۴۳۸ | تفسیر سوره حدید جلسه ۵ – آیه ۱ و ۲ | دوشنبه ۱۳۹۶/۰۳/۱۵ 

 

 

 

حدیث روز

قَالَ موسی بن جعفر علیه‌السلام لِبَعْضِ وُلْدِهِ:

یَا بُنَیَّ إِیَّاکَ أَنْ یَرَاکَ اَللَّهُ فِی مَعْصِیَهٍ نَهَاکَ عنْهَا، وَ إِیَّاکَ أَنْ یَفْقِدَکَ اَللَّهُ عِنْدَ طَاعَهٍ أَمَرَکَ بِهَا، وَ عَلَیْکَ بِالْجِدِّ وَ لاَ تُخْرِجَنَّ نَفْسَکَ مِنَ اَلتَّقْصِیرِ فِی عِبَادَهِ اَللَّهِ وَ طَاعَتِهِ فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ یُعْبَدُ حَقَّ عِبَادَتِهِ، وَ إِیَّاکَ وَ اَلْمِزَاحَ فَإِنَّهُ یَذْهَبُ بِنُورِ إِیمَانِکَ وَ یَسْتَخِفُّ مُرُوَّتَکَ، وَ إِیَّاکَ وَ اَلضَّجَرَ وَ اَلْکَسَلَ فَإِنَّهُمَا یَمْنَعَانِ حَظَّکَ مِنَ اَلدُّنْیَا وَ اَلآخِرَهِ. (تحف العقول، 409)

امام کاظم علیه‌السلام به بعضی از فرزندانش فرمود: «پسر جان، مبادا خدا تو را در معصیتى که از آن نهی کرده، ببیند یا در طاعتى که بدان امرت فرموده، نیابد! کوشش را از دست مده؛ خود را در طاعت و عبادت خدا بى‏تقصیر مشمار که خدا را هرگز نتوان چنان که باید، عبادت کرد. از مزاح بپرهیز که نور ایمانت را ببرد و مردانگی‌ات را سبک سازد. از ملالت و کسالت بپرهیز که تو را از نصیب دنیا و آخرت باز دارد.

إِیَّاکَ أَنْ یَرَاکَ اَللَّهُ فِی مَعْصِیَهٍ نَهَاکَ عنْهَا…؛ همه می‌دانیم که خدا حاضر و ناظر است. خود فرموده: ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ﴾ (ما از رگِ گردن به او نزدیک‌تریم). ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ﴾ (او با شماست، هرجا که باشید).

زشت است انسان در مقابلِ خالق و پروردگار خود، کاری انجام دهد که او نهی کرده است یا در انجام آنچه امر کرده، سستی کند. مبادا هنگام نماز که امر خداست، غائب باشی یا درپی کار دنیا باشی یا فراموش کنی، طوری که وقت بگذرد و انجامش ندهی!

وَ عَلَیْکَ بِالْجِدِّ؛ بر تو باد سعی و کوشش در زیادکردنِ علم و فهم دربارۀ خدای تعالی، پیامبر، ائمۀ اطهار علیهم‌السلام و نیز دربارۀ خود. از خداخواستن، مطالعه و گوش‌کردن به مطالبِ مفید، به‌تدریج فهمِ انسان را بالا می‌‌برد.

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله: «یَا أَبَاذَر الْجُلُوسُ سَاعَهً عِنْدَ مُذَاکَرَهِ الْعِلْمِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ مِنْ قِرَاءَهِ الْقُرْآنِ کُلِّهِ اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ مَرَّهٍ» (بحارالأنوار، ‏1، 203)

«رسول خدا صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله فرمود: ای ابوذر! یک ساعت نشستن در مجلسِ مذاکرۀ علم، نزد خدا محبوب‌تر است از دوازده‌هزار ختم قرآن.»

خواندنِ قرآن ثوابِ فراوان دارد، ولی فهم، چیز دیگری است. وقتی انسان خداشناس می‌‌شود؛ یعنی علمش به خودش و خدای تعالی بیشتر می‌شود و ارتباطش با خدا را بهتر می‌فهمد. این خود حاصلِ قرآن و نتیجۀ تلاوتِ آن است. اصلاً قرآن برای همین نازل شده است.

فَإِنَّ اَللَّهَ لاَ یُعْبَدُ حَقَّ عِبَادَتِه؛ هیچ‌کس نمی‌تواند خدا را آن‌گونه که حقِّ اوست، عبادت کند؛ چراکه اولاً میزانِ اعمال، علی علیه‌السلام است «السلامُ علی میزانُ الأعمال». آیا نمازِ ما با نمازِ امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام قابل مقایسه است؟ خودِ مولا در برابر خداوند خود را فقیر و جاهل و کوچک و سراپا تقصیر می‌دید.

هرچه خضوعِ آدمی در مقابل پروردگار بیشتر باشد، بهرۀ بیشتری نصیبش می‌شود. اگر فقیر تکبر کند، کسی بر او ترحّم نکند. ما همه در پیشگاه خداوند، فقیرِ محضیم؛ پس تکبر در برابر او چه معنا دارد؟ هرچه بندگی بیشتر باشد، خضوع و خشوع بیشتر می‌شود.

إِیَّاکَ وَ اَلْمِزَاحَ فَإِنَّهُ یَذْهَبُ بِنُورِ إِیمَانِکَ وَ یَسْتَخِفُّ مُرُوَّتَک؛ شوخی و مزاح، خوب است، به‌شرط آنکه به‌جا و به اندازه باشد. مبادا مزاح باعث آبروریزی کسی شود!

نقل است روزی پیامبر در جمع اصحاب خرما می‌خوردند و هسته‌های آن را جلوی مولا علی علیه‌السلام می‌گذاشتند. بعد فرمودند: هرکس هستۀ بیشتری مقابلش هست، خرمای بیشتری خورده است.

امیرالمؤمنین علیه‌السلام نیز فرمود: هرکس هستۀ خرما جلویش نیست، خرماها را با هسته خورده است.

مزاحِ خوبی که انسان را از کسالت بیرون می‌‌آورد، خوب است، ولی مزاحی که در آن فحاشی یا توهین یا ریختنِ آبروی دیگران یا حرف‌های زشت باشد، غلط است. شوخی زیاد، انسان را لَخت می‌کند.

إِیَّاکَ وَ اَلضَّجَرَ وَ اَلْکَسَلَ فَإِنَّهُمَا یَمْنَعَانِ حَظَّکَ مِنَ اَلدُّنْیَا وَ اَلآخِرَه؛ ضَجر و کَسل به معنای تنبلی و دلتنگی است. کسالت در عبادت، انسان را از لذت آن محروم می‌کند. از خدا بخواهید موقع نماز، از اینکه می‌خواهید در محضر او، با او مناجات کنید، شاد و بشّاش باشید.

حضرت زین العابدین علیه‌السلام در دعای ابوحمزۀ ثمالی می‌گویند:

«اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنَ‏ الْکَسَلِ‏ وَ الْفَشَلِ‏ وَ الْهَمِّ وَ الْجُبْنِ وَ الْبُخْلِ وَ الْغَفْلَهِ وَ الْقَسْوَهِ وَ الذِّلَّهِ وَ الْمَسْکَنَهِ وَ الْفَقْرِ وَ الْفَاقَه»

در امرِ دنیا نیز کسی‌که می‌خواهد درپی رزق و روزی رود، باید اولِ صبح «بسم‌اللّه» بگوید؛ امیدش به خدا باشد و خدا را رازق خود بداند؛ در کنارِ سعی و تلاشی که می‌‌کند، توکل و تکیه‌اش فقط به خدای تعالی باشد. همچنین دست‌پاک باشد و به مردم احترام بگذارد.

 

قیام پانزده خرداد

پانزدهم خرداد، مصادف با خیزش ملت ایران علیه رژیم شاه در سال 42است. البته پیروزی انقلاب، پانزده سال بعد رقم خورد، ولی این اتفاق مقدمه‌ و جرقه‌ای بود برای انفجارِ نور در سال 57. در این واقعه افراد بسیاری کشته شدند.

این خاصیتِ ریاست است. محمدرضا پهلوی حاضر نبود به این زودی حکومت را از دست بدهد. ایادی او نیز هرکدام دستگاهی داشتند و خود را همه‌کارۀ ملت می‌دانستند. می‌گفتند: «خدا، شاه، میهن». یعنی بعد از خدا، شاه و بعد میهن است. دیگر خبری از پیامبر و امام نبود. چنین کسی مگر به این زودی از ریاست دست‌بردار است؟ اربابش آمریکا مگر به این زودی ذخایر نفتی ما را رها می‌کرد؟

افراد زیادی برای انقلاب شهید شدند، مخصوصاً در سال 57. بعد هم که جنگ پیش آمد. امّا مردم همواره در صحنه بوده‌اند؛ دنبالِ افرادِ صادق بودند و زن و مرد، با صدق و صفا برای دینشان حرکت کردند.

باید این مردمِ صادق را احترام کرد و به خواسته‌هایشان اهمیت داد. خواستۀ آنها  این است که با صدق و صفا با آنها رفتار شود. وقتی پای صندوق رأی می‌آیند، توقع دارند صادقانه با آنها و آرایشان برخورد شود. این حرفِ حقّی است که هر عقلِ سالمی می‌پسندد. از اول، انقلاب را با همین هدف پیش بردند و امروز هم نمی‌خواهند دست از انقلاب بردارند. حاکمیت و ملت باید دست‌ در دست هم دهند و کشورِ خود را نگه دارند. امام خمینی رحمه‌اللّه همواره می‌گفت این کشور مالِ شماست؛ خودتان حفظش کنید. همواره سفارش به وحدت می‌کرد می‌گفت مبادا حوزه و دانشگاه با هم اختلاف کنند و هرکس بخواهد دیگری را کنار بگذارد. امیدواریم همین‌طور شود و سخن کسانی که از روی دلسوزی حرف می‌زنند، حمل بر دشمنی و تعارض نشود. نگویند این‌ها منافقند؛ ضدِ ولایتِ فقیه‌اند. دشمنان با هم این‌طور حرف می‌‌زنند و هیچ فایده‌ای در این اختلافات نیست. تا کجا و تا کی قرار است این حرف‌ها ادامه پیدا کند؟ راه‌حل این است که همه با هم صادق باشند یعنی مثلاً اگر مردم آمدند و رأی دادند، به آنها احترام بگذارید؛ رأی‌شان را به رسمیت بشناسید و قبول کنید.

تفسیر سوره حدید جلسه ۵ – آیه ۱ و ۲

 

سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فىِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الحَکِیمُ(1)

هرچه در آسمان‌ها و زمین است، خدا را تسبیح می‌کند و او عزیز و حکیم است.

 

لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یُحْىِ وَ یُمِیتُ  وَ هُوَ عَلىَ‏ کُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ(2)

فرمانروایی آسمان‌ها و زمین ازآنِ اوست. زنده می‌کند و می‌میراند و او بر همه‌چیز تواناست.

 

وَ هُوَ الْعَزِیزُ الحَکِیم؛ عزت در مقابل ذلت است؛ یعنی انسان وامدار کسی نیست؛ آزاد است و کسی نمی‌تواند او را اسیرِ خود کند. عزیز، گاه نسبی است و گاه مطلق. خدای تعالی عزیزِ مطلق است، یعنی در همۀ اطوار، صاحبِ عزت است. در امرِ خلقت، عزت دارد و نیازمند کسی نیست. هیچ مخلوقی نمی‌تواند بر او احاطه یابد. احدی نمی‌تواند در برابر اراده‌اش مقاومت کند و خلاف آن انجام دهد.

همچنین حکیم است؛ کارهایش بیهوده و آشفته نیست؛ مُتقَن و هدفمند است. هرچه آفریده طبق هدفی بوده، بیهوده و بی‌نتیجه نیست. ممکن است علم بشر به آن نرسد، امّا لغو نیست.

﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ﴾ (یس، 82)

«فرمان او چنین است که چون به چیزی اراده فرماید، به او می‌گوید: «باش!» بی‌درنگ موجود می‌‌شود.»

ارادۀ او قطعی و حکیمانه است، نه روی سفاهت و بیهودگی. او عین علم است؛ قدرت و حکمت دارد و علم و قدرتش از عزت است.

عزت در چشم مردم این است که انسان ریاستی داشته باشد؛ احترامش بگذارند؛ از او حساب ببرند؛ مشهور باشد؛ قُبّه‌هایش بیشتر شود؛ اگر سرهنگ است، سرتیپ شود، امّا نزد خدا، عزت این نیست. عزت از جانب خدای تعالی نصیبِ مؤمن می‌شود و درنتیجه حرف‌های مردم، چه خوب و چه بد، بر او تاثیر نمی‌گذارد. یادآوریم روایتِ امام باقر علیه‌السلام را که به جابر فرمود:

«بدان که ولىّ ما نمى‌شوى مگر زمانى که اگر همۀ مردمِ شهر بگویند مردِ بدى هستى، ناراحت نشوى و اگر همه بگویند مردِ خوبى هستى، دلخوش نگردى، امّا خود را به کتابِ خدا عرضه نمایى.» (تحف العقول، 284)

این دیوانگی نیست؛ نشانۀ عقل است. مؤمن این‌طور است که اگر کسی احترام گذاشت، احترامش می‌گذارد؛ اگر ناسزایش گفتند، صبر می‌کند؛ در همه حال توجه‌اش به خداست و می‌داند خدای تعالی او را تربیت می‌کند. آن‌که خوبی‌اش را می‌گوید، اگر صادق باشد خودش ثواب می‌برد، ولی او خوبی را از خدا می‌بیند و شکر می‌کند؛ اگر هم بدی‌اش را گفتند، باز شکر می‌کند و می‌داند بیش از این‌ها بدی دارد و خدا پوشانده است.

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

که دل هر دو در تصرف اوست

عزت و آزادگی یعنی همین؛ نه اینکه تا کسی حرفی پشتِ سرش زد، برآشوبد و تهدید کند و انتقام بگیرد؛ این ذلت است و ثمره‌ای جز خواری ندارد؛ چون اسارتِ نفس است.

کسی که به خدا اعتقاد دارد و او را همه‌کارۀ خود می‌داند، عزیز است؛ خوبی و بدیِ مردم را از خدا می‌بیند و می‌داند بدی‌ها و دشمنی‌های مردم برای این است که خدا می‌خواهد او را امتحان کند و گناهانش را بیامرزد.

بعداز غزوۀ بنی‌المصطلق، رئیسِ منافقانِ مدینه (عبداللّه بن اُبیّ) گفت: «وقتی به مدینه بازگردیم عزیزان، ذلیلان را بیرون می‌کنند». منظورش از عزیز، خود و اطرافیانش بود و از ذلیل، مهاجران. خدای تعالی آیه نازل کرد که عزت مخصوص خدا، رسول و مؤمنان است امّا منافقان نمی‌دانند. ﴿وَ لِلَّهِ الْعِزَّهُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَعْلَمُونَ﴾ (منافقون، 8)

مؤمن، درونش با خدای خود خالص است؛ با مردم هم صادق است و با صدق و صفا حرف می‌زند. نمی‌گوید: چون دیگران شارلاتان هستند، من هم شارلاتان هستم. اگر مردم با خوبی با او رفتار کنند یا بدی، او دست از صدق و صفای خود برنمی‌دارد و خدا را مدبرِ خود می‌داند، البته بُله و احمق نیست.

ویژگی دیگر مؤمن این است که چون از طرفِ خدا عزتمند است، کارهایش بیهوده و مهمَل نیست، بلکه براساسِ تفکرِ صحیح و به صلاحِ دین و دنیایش است؛ لذا بیهوده زیربارِ قرض و وام‌های سنگین نمی‌رود؛ چک بی‌محل نمی‌کشد، بگوید توکل بر خدا. جای توکل اینجا نیست. در کارِ دین و دستوراتِ خدا توکل می‌کند. مؤمن، عاقل و زیرک است؛ در مخارجش حساب و کتاب دارد؛ بخیل نیست؛ سخاوتمند است، امّا طوری خرج می‌کند که احتیاج به قرض سنگین پیدا نکند و بدهکار زیاد نشود.

لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یُحْىِ وَ یُمِیتُ  وَ هُوَ عَلىَ‏ کُلِّ شَىْءٍ قَدِیر؛ آیه به چهار صفتِ خدای تعالی اشاره دارد؛ مالکیتِ آسمان‌ها و زمین، زنده کردن، میراندن و قادریتِ مطلق.

لَهُ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ؛ مُلکِ آسمان‌ها و زمین ازآنِ خداست. در بعضی آیات می‌فرماید:

﴿لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْض﴾

یعنی آنچه در آسمان‌ها و زمین است، مالِ خداست؛ مِلکِ اوست. فرق مِلک با مُلک این است که مُلک، مالکیتِ همراه با تسلط و نفوذِ قدرت است. آسمان و زمین مِلک و مُلک خداست؛ همۀ ما مالِ خدا هستیم؛ اعضا و جوارحمان مالِ خداست و او هرطور بخواهد، می‌تواند در آنها تصرف کند.

اگر بفهمیم همه چیز عالم ملکِ خداست، می‌فهمیم آنچه داریم، عاریه است؛ یعنی موقتاً دستِ ماست تا وقتی که خدا صلاح بداند و بگیرد؛ یا با مرگ یا پیش‌از آن. بدن، روح و همه چیزِ ما مالِ خداست، البته ما اختیار داریم، ولی این اختیار را هم خدا به ما داده است. فرمود:

«عبدی خلقتُ‏ الأشیاء لأجلک‏ و خلقتک لأجلی» (کلیات حدیث قدسى، 710)

«اى بنده‏ام! من همه چیز را به‌خاطرِ تو خلق کردم و تو را براى خودم آفریدم.»

کسی که بفهمد هر چه دارد مالِ خداست، در پرداختِ حقوقِ واجبِ خود بخل نمی‌کند؛ خمس، زکات و کفّارات را می‌پردازد و ناراحت نمی‌شود؛ مالش را انبار نمی‌کند و حرصِ زیاد کردنِ املاک و زمین‌هایش را ندارد؛ لذا راحت است. اگر رئیس جایی شد، دزدی نمی‌‌کند؛ نمی‌خواهد تا فرصت دارد، جیبِ خود را پر کند؛ حقِ دیگران را غصب نمی‌کند؛ تصرفِ بی‌جا نمی‌کند.

مُلک، یعنی تمامِ عالم تحتِ تسلطِ خدای تعالی است و هرطور بخواهد آن را می‌چرخاند. اگر بخواهد در چشم‌برهم‌زدنی همه چیز را نابود می‌کند و اگر بخواهد، نگه می‌دارد. قوم عاد به حضرت هود گفتند: ما به تو ایمان نمی‌آوریم، هر کاری می‌خواهی بکن. جنابِ هود دعا کرد و خدا باد را برای عذاب آنها فرستاد.

اگر کسی بفهمد سلطه مالِ خداست، تکلیفِ خود را انجام می‌دهد و ترسی از کسی ندارد؛ اگر صلاحِ خدا این باشد که در راه انجام تکلیف، در امن و راحتی باشد، شکرِ خدا می‌کند؛ اگر هم صلاح این باشد که آسیبی ببیند، باز شکر می‌کند و ترسی به دل ندارد.

سفیان بن نزار گوید: روزى بالاى سر مأمون ایستاده بودم. گفت: مى‌دانید تشیّع را چه کسى به من تعلیم کرد؟

همه گفتند: نه. به خدا نمى‌دانیم. گفت: هارون الرشید مرا آموخت؟ گفتند: چگونه؟ حال آنکه رشید اهل بیت را مى‌کشت. گفت: براى مُلک مى‌کشت؛ زیرا ملک عقیم است (کسى که در طلب آن است، پدر و فرزند خود را مى‌کشد).

آن گاه مأمون گفت: من با پدرم رشید، سالى به حج رفتیم. وقتى به مدینه رسید، به دربان خود گفت: کسى از اهل مکه یا مدینه، از پسران مهاجر و انصار و بنى‌هاشم و سایر قریش، بر من داخل نشود، مگر آنکه نسب خود را بازگوید. پس هر کس داخل مى‌شد، مى‌گفت: من فلان بن فلانم و تا جد بالاى خود، هاشم یا قریش یا مهاجر و یا انصار را برمى‌شمرد و هارون او را عطایى مى‌داد؛ از دویست تا پنج هزار زر سرخ، به قدر شرف و مهاجرت پدرانش.

من روزى ایستاده بودم که فضل بن ربیع آمد و گفت: یا امیر المؤمنین! کسى آمده و اظهار مى‌کند که موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب است.

پدرم رو به ما کرد و من، امین، موتمن و سایر سرهنگان، بالاى سرش ایستاده بودیم، گفت: خود را محافظت کنید؛ یعنى حرکت ناشایست نکنید. سپس گفت: او را اذن دهید و فرود نیاید، مگر بر بساط من.

ما در این حال بودیم که پیرمردى داخل شد که از کثرت بیدارى شب و عبادت، زردرنگ، نحیف و آماسیده‌روى بود؛ عبادت او را گداخته بود، همچو مشک کهنه؛ سجود، صورت و بینى او را زخم کرده بود. چون رشید را بدید، خود را از حمارى که بر آن سوار بود، فرود افکند. رشید بانگ زد. لا و الله! فرود میا مگر بر بساط من. پس دربانان او را از پیاده شدن منع کردند.

ما همه به دیده‌ى اجلال و اعظام در او مى‌نگریستیم و او همچنان سوار بر الاغ بیامد تا نزدیک بساط، در حالى که سرهنگان همه گرد او در آمده بودند؛ پس فرود آمد. رشید برخاست؛ تا آخر بساط، او را استقبال نمود؛ روى و دو چشمش را بوسید؛ دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود نشانید. پس با او سخن مى‌کرد و روى به او داشت. از احوالش مى‌پرسید، گفت: یا اباالحسن! اهل و عیال تو چقدر است؟

فرمود: از پانصد مى‌گذرند.

گفت: همه فرزندان تواند؟

فرمود: نه، اکثرشان موالى و خادمانند، امّا فرزندان من سى و چند است؛ این قدر پسر و این قدر دختر.

گفت: چرا دختران را با بنى اعمام و اکفاء ایشان تزویج نمى‌کنى؟

فرمود: استطاعتم آن قدر نیست.

گفت: ملک و مزرعه‌ات چگونه است؟

فرمود: گاه حاصل مى‌دهد و گاه نمى‌دهد.

گفت: آیا بدهکارى؟

فرمود: آرى.

گفت: چقدر؟

فرمود: تخمیناً ده هزار دینار.

گفت: یابن عم! من آن قدر مال به تو مى‌دهم که پسران را داماد و دختران را عروس کنى و مزرعه را تعمیر نمایى.

حضرت او را دعا کرد و بر این کار ترغیب فرمود. سپس فرمود : اى امیر! خداى عزّ و جلّ عهد خود را بر والیان واجب کرده است؛ یعنى ملوک و سلاطین باید فقیران امّت را از خاک بردارند؛ از جانب ارباب دیون، وام‌هاى ایشان را بپردازند؛ صاحب‌عیالان را دستگیرى کنند؛ برهنه را بپوشانند، و به اسیرانِ محنت و تنگدستى، محبّت و نیکى کنند، و تو نخستین از آنانى که این کار را مى‌کنند.

رشید گفت: مى‌کنم یا اباالحسن!

سپس برخاست و رشید نیز همراه او برخاست و دو چشم و رویش را بوسید؛ پس رو به من و امین و مؤتمن کرد و گفت: یا عبدالله و یا محمّد و یا ابراهیم! بروید همراه عمو و سید خود و رکاب او را بگیرید و او را سوار کنید و جامه‌هایش را درست کنید و تا منیز او را مشایعت نمایید! پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود.

در راه که در مشایعت او بودیم، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان رو به من کرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت: چون مالک این امر شوى، با ولد من نکویى کن!

پس بازگشتیم و من از دیگر فرزندان، بر پدر جرأت بیشتر داشتم. چون مجلس خالى شد، به او گفتم: یا امیر المؤمنین! این مرد که بود که تو او را تعظیم و تکریم نمودى؛ براى او از مجلس خود برخاستى؛ استقبال نمودى؛ بر صدر مجلس نشاندى؛ از او فروتر نشستى و ما را فرمودى تا رکاب او گرفتیم؟

گفت: این، امام مردمان و حجت خدا بر خلق و خلیفه او در میان بندگان است.

گفتم: یا امیر المؤمنین! مگر این صفت‌ها همه از آن تو نیست؟

گفت: من در ظاهر و با قهر و غلبه امام جماعتم، ولى موسى بن جعفر، امام حق است. اى پسر! والله قسم، او به مقام رسول خدا صلّى الله علیه و آله سزاوارتر از من و از همه‌ى خلق است. به خدا اگر تو هم در این امر (حکومت و خلافت) با من منازعه کنى، سرت را جدا مى‌کنم؛ زیرا ملک عقیم است.

چون خواست از مدینه به سوى مکه حرکت کند، فرمان داد دویست دینار در کیسه سیاهى کردند و به فضل گفت: این را نزد موسى بن جعفر علیهماالسلام ببر و بگو: امیر المؤمنین گفت: ما در این زمان دست تنگ بودیم و بعد از این، عطاى ما به تو خواهد رسید.

من نزد پدر رفتم و گفتم: یا امیر المؤمنین! تو فرزندان مهاجر و انصار و سایر قریش و بنى هاشم را و آنان که نمى‌دانى حسب و نسبشان را، پنج هزار دینار و کمتر از آن مى‌دهى، امّا موسى بن جفعر علیهماالسلام را دویست دینار مى‌دهى که کمترین عطاى توست؟ حال آنکه او را آن اکرام و اجلال و اعظام نمودى؟

گفت: ساکت باش! اگر من مال بسیار به او عطا کنم، ایمن نباشم که فردا صد هزار شمشیر، از شیعیان و تابعان خود بر من نکشد. اگر او و اهل بیتش تنگدست و پریشان باشند، براى من و شما بهتر است از اینکه دست و چشمشان فراخ باشد. )منتهى‌الآمال، تاریخ حضرت باب الحوائج، موسى بن جعفر علیهما السلام، روایت نهم)

در جای دیگر هارون‌الرشید به حضرت موسى بن جعفر علیهما‌السلام پیشنهاد کرد فدک را پس بگیرد. امام علیه السّلام امتناع می‌‌ورزید تا اصرار زیاد کرد.

فرمود: من فدک را نمى‏گیرم مگر تمام آن را با مرزى که معین میکنم بدهى. گفت: حدود فدک کجا است. فرمود: اگر حدود آن را معین کنم نخواهى داد.

گفت: تو را قسم میدهم بحق جدت که حدود آن را معین کنى. فرمود: حد اول آن عدن، چهره رشید درهم کشیده شد گفت بگو فرمود: حد دوم سمرقند. رنگِ صورتِ رشید برگشت فرمود حد سوم آفریقاست. چهرۀ رشید سیاه شد باز گفت: حد دیگر را بگو فرمود: حد چهارم سیف‌البحر است که هم مرز با جزائر و ارمنیه است.

هارون گفت: دیگر براى ما چیزى باقى نماند پس بیا جاى من بنشین. حضرت موسى بن جعفر فرمود: من گفتم اگر مرز آن را تعیین کنم نخواهى داد. از آن موقع تصمیم کشتن موسى بن جعفر علیه السّلام را گرفت.

در روایت پسر اسباط چنین است که فرمود: این سرزمین‌ها در اختیار یهودان بود که خداوند بدون جنگ و جدال و لشکرکشى به تصرف پیامبر اکرم درآورد و دستور دادند به فاطمه زهرا علیهاالسلام واگذارد. (بحارالأنوار، ‏48، 144)

تکلیفِ امام این بود که حرفِ حقِ خود را در مقابل آن ستمگر بزند تا روز قیامت حجتی برای او باقی نماند؛ لذا همین کار را کرد و بعد از آن هارون، امام را زندانی کرد.

السلام علیک یا ابا ابراهیم یا موسی بن جعفر

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است