تفسیر سوره هود آیه ۳۴ | ۱۰ رمضان ۱۴۳۷ | آیت الله دستغیب
خداوند، ربّ یعنى پرورش دهنده انسان است؛ پس اولا: او بشر را خوب پرورش داده است، امّا برخى ربوبیت او را رها کرده، خود را تنها گذاشتند. ثانیاً: هر کس هر قدمى بردارد و هر کارى کند، بر حسب اسباب و مسببات این دنیا، عکس العمل آن را مىبیند؛ اگر کار خوب کند، نتیجه خوب مىبیند؛ هم از درونش خوبى آن را حس مىکند و هم در آخرت اثر و صورت آن را مشاهده مىکند. هر کس هم کار بد کند و به راه بد رود، عکس العمل آن را مىبیند. این اثر ربوبیت و تربیت پروردگار است. هر کس هر چه بکارد، همان را درو مىکند. ثالثاً: هر کس هر راهى را انتخاب کند، خداوند در همان راه پرورشش مىدهد و یارىاش مىکند.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۳۴ | پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۲۷ | ۱۰ رمضان ۱۴۳۷
وَ لا یَنْفَعُکُمْ نُصْحی اِنْ أرَدْتُ أنْ أنْصَحَ لَکُمْ اِنْ کانَ اللهُ یُریدُ أنْ یُغْوِیَکُمْ هُوَ رَبُّکُمْ وَ اِلَیْهِ تُرْجَعُونَ(34)
اگر بخواهم شما را نصیحت کنم، چنانچه خدا بخواهد شما را گمراه کند، نصیحت من سودى برایتان نخواهد داشت. او پروردگار شماست و به سوى او بازگردانده مىشوید.
روایت امروز
امیر المؤمنین علیه السلام فرمودند :
«أشَدُّ الذُّنُوبِ مَا اسْتَخَفَّ بِهَا صَاحِبُه»[1]
«سختترین گناه، آن است که گنهکار ناچیزش شمارد.»
ناچیز شمردن گناه، یعنى بگوید خوش به حال من که فقط همین گناه را دارم. طبق بعضى روایات، این گناه بخشیده نمىشود؛ زیرا از آن توبه نمىکند و نمىخواهد بخشیده شود. کسى مورد عفو پروردگار قرار مىگیرد که خود را گناهکار بداند. وقتى ائمه اطهار علیهم السلام در دعاها و مناجاتهاى خود، این همه اقرار به کوچکى خود در برابر پروردگار مىکردند، جا دارد دوستان ایشان هم این گونه باشند و هرگز خود را طلبکار خدا ندانند.
هیچ کس نباید چشم به عمل خود داشته باشد و بگوید: خدا مرا جهنّم نمىبرد؛ چون این همه نماز خواندهام و کار خوب کردهام. بله اگر بگوید: خدا مرا عذاب نمىکند؛ چون غفور است؛ مهربان است؛ بسیارى را بخشیده، مرا هم مىبخشد. این خوب است؛ یعنى چشم به آمرزش پروردگار دارد، نه به عمل خود.
روایت دوم
عن امیر المؤمنین علیه السلام: «مَا المُجَاهِدُ الشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأعْظَمَ أجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَکَادَ العَفِیفُ أنْ یَکُونَ مَلَکاً مِنَ المَلائکَه»[2]
امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: «پاداش مجاهد شهید در راه خدا، بیشتر از کسى نیست که قدرت گناه داشته، ولى خوددارى کند. شخص عفیف نزدیک است فرشتهاى از فرشتگان باشد.»
محمّد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوى خوش مىداد. روزى شخصى از او پرسید: علت چیست که از تو همیشه بوى خوش مىآید؟
گفت: قصه من عجیب است. آن شخص او را قسم داد که قصه خود را براى من بگو.
ابن سیرین گفت: من در جوانى بسیار زیبا، خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازى بود. روزى زنى و کنیزکى به دکانم آمدند و مقدارى پارچه خریدند، چون قیمت آن معین شد، گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم.
در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا جلوى خانه آنان رسیدم. آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتى زن، بدون آن که کنیزش همراهش باشد، مرا به داخل خانه دعوت کرد، چون داخل شدم، خانهاى دیدم از فرشها و ظروف عالى آراسته.
مرا بنشاند و چادر از سر برداشت. او را در غایت حسن و جمال دیدم. خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوشطبعى با من به سخن گفت. طولى نکشید که غذایى مفصل و لذیذ آماده شد. بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت: اى جوان! مىبینى من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگرى است و مىخواهم با تو همبستر شوم و کام دل برآرم.
من چون مهربانىها و عشوهبازىهاى او را دیدم، نفس امارهام به سوى او میل کرد، ناگاه الهامى به من رسید که کسى این آیه از سوره نازعات را تلاوت کرد :
(وَ أمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى )[3]
«هر کس از مقام پروردگار خود بترسد و نفس خود را از پیروى هواى نفس بازدارد، منزل و آرامگاهش بهشت خواهد بود.»
وقتى به یاد این آیه افتادم، عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خویش را به این گناه آلوده نکنم. هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجّه نکردم. چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت: تا چوب زیادى آوردند، وقتى مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت: یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت مىرسانم.
به او گفتم: اگر ذره ذرهام کنى، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد. تا اینکه مرا بسیار با چوب زدند، به طورى که خون از بدنم جارى شد. با خود گفتم: که باید نقشهاى به کار بندم تا رهایى یابم.
گفتم: مرا نزنید، راضى شدم.
دست و پایم را باز کردند. بعد از رهایى، پرسیدم: محل قضاى حاجت کجاست؟
راهنمایى کردند. رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم. چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند، من دست نجاستآلود خود را به آنها نشان دادم و به آنها پاشیدم، آنها فرار مىکردند.
بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم، چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند. وقتى دست به قفل زدم، به لطف الهى، گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوى آب رساندم؛ لباسهایم را شسته، غسل نمودم. ناگهان دیدم شخصى پیدا شد و لباس نیکویى برایم آورد و بر تنم پوشاند و بوى خوش به من مالید و گفت: اى مرد پرهیزگار! چون تو بر نفس خود غلبه کردى و از روز جزا ترسیدى و خلاف فرمان خدا انجام ندادى و نهى او را نهى دانستى، این وسیلهاى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم. دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوى خوش هرگز از تو زایل نشود. از آن روز تاکنون بوى خوش از بدنم برطرف نگردیده است.
به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را به او عطا فرمود و در زمان او کسى مثل او تعبیر خواب نمى کرد.
وَ لا یَنْفَعُکُمْ نُصْحی اِنْ أرَدْتُ أنْ أنْصَحَ لَکُم؛ نصیحت از «نُصح» به معناى خلوص است. از آن جهت خیرخواهى را نصیحت مىنامند که خالص است؛ یعنى نصیحتکننده چیزى از خود بر آن نمىگذارد تا طرف مقابل را بکوبد، بلکه خیرخواه اوست و آنچه از خیر و خوبى و از تجربیات خود به ذهنش مىرسد، در اختیارش مىگذارد.
همهى پیامبران الهى خیرخواه مردم بودند و نمىخواستند آنان را در زحمت بیندازند، بلکه مىخواستند زحمت آنان را کم کنند؛ چراکه مخالفت با فطرت و بىاعتنایى به حقیقت خویش، موجب زحمت انسان مىشود.
قوم نوح به او گفتند: «تو زیاد با ما مجادله کردى» در حالى که او با آنان جدل نکرد، بلکه هر چه مىگفت، نصیحت و خیرخواهى بود. بعد هم گفتند: «اگر راست مىگویى، عذابى را که وعده مىدهى، بیاور!» بناى آنان این بود که به نصیحتهاى نوح گوش ندهند؛ در اینجا دیگر نصیحت کردن سودى به حالشان نداشت؛ زیرا بناى قطعى بر حرف نشنیدن داشتند.
اگر انسان یقین داشته باشد که فرزند یا برادر یا خواهرش به هیچ وجه نصیحتپذیر نیست و پند و اندرز در او اثر نمىکند، مىتواند دست از نصیحت بردارد، ولى اگر هنوز کورسوى امیدى باقى مانده و احتمال تأثیر، ولو خیلى کم وجود دارد، باید از پاننشیند و ناامید نشود. این وظیفهى مردم عادى نسبت به هم است، امّا در بُعد اجتماعى، گاه پاى دین و احکام قرآن و سنّت در میان است و اگر بزرگان جامعه سکوت کنند، مردم به شک مىافتند و گمان مىکنند حکم خدا همین است، در حالى که نیست. اینجا باید حکم خدا گفته شود، حتّى اگر احتمال تأثیر وجود نداشته باشد.
اِنْ کانَ اللهُ یُریدُ أنْ یُغْوِیَکُم؛ «اغوا» مترادف «اضلال» و به معناى گمراه کردن است. معناى ظاهر آیه این است که اگر خدابخواهد، شما را گمراه کند، نصیحت من سودى به حالتان نخواهد داشت. ولى آیا ممکن است خداوند بخواهد کسى را گمراه کند؟
بارها گفتهایم خداى تعالى درون همهى بشر «فطرت توحیدى» قرار داده است؛ یعنى در همهى مردم، از ابتدا تا انتها، وحدانیت خویش را قرار داده است. همه از درون خود مىفهمند خدایى دارند که آنان را خلق کرده است. وقتى همهى اسباب قطع مىشود و انسان به درون خود رجوع مىکند، کسى را مىیابد که همیشه همراهش بود و متوسل به او مىشود. این یک حقیقت غیر قابل انکار است. هر کس، ولو بتپرست هم باشد و هر روز براى بت سجده کند، هنگامى که مىبیند به آخر خط رسیده، راهى مقابلش باز نیست، متوجّه خدایى مىشود که همراهش است. این را خداى تعالى در همهى ما قرار داده است.
امّا خداوند به همراه این فطرت توحیدى «حیوانیت» را هم در بشر قرار داده است؛ به عبارت دیگر در نهاد آدمى، هم خداجویى و هم حیوانیت وجود دارد. منظور از حیوانیت، اولا: شکل زندگى است که مثل حیوانات نیاز به خوردن، خوابیدن، نکاح کردن و… دارد. ثانیاً: صفات حیوانى یا همان صفات ناپسند است. در این میان اختیار با خود انسان است که به سوى فطرت مایل شود یا به سمت حیوانیت.
به قول برخى مفسران، کودک، به صورت طبعى خوبى، راستگویى و مهربانى را دوست مىدارد و از دزدى، دعوا و زشتىها بیزار است، ولى اگر پدر و مادر دروغگو یا دزد باشند، او هم همینها را یاد مىگیرد و بد بار مىآید. اگر به طفلى که مزاجش سالم است، غذاى نامناسب بدهند، آن را پس مىدهد و بیرون مىریزد، ولى اگر کمکم معده او را آماده کنند، به صورت تدریجى هر غذاى نامناسبى، حتّى سم را مىتواند بخورد و چه بسا پس از مدّتى به آن عادت کند. کسانى هم که مواد مخدر استعمال مىکنند، شاید بار اول از آن خوششان نیامد و دچار مشکل شدند، امّا با تکرار، به آن عادت کردند.
فطرت هم ابتدا از بدىها بیزار است، ولى هنگامى که بر اثر معاشرت با افراد بد یا اعتنا به جهات شهوى، حیوانیت را ترجیح داد، مطلب برعکس مىشود؛ یعنى دیگر رغبتى به خوبىها پیدا نمىکند و آلودهى بدى مىشود. بتدریج به جایى مىرسد که راستگویى و امانتدارى برایش تلخ و در عوض دروغ و خیانت در کامش شیرین مىشود؛ به راحتى ظلم مىکند؛ خون بىگناهان را مىریزد و همهى این کارها را توجیه مىکند؛ مثل بسیارى از خلفاى بنى امیه و بنى عباس یا ستمگرانى چون حجاج بن یوسف.
آوردهاند که روزى شخصى از مسجد بیرون آمد و با صداى بلند تکبیر گفت. حجاج صداى او را شنید و دستور داد او را بیاورند.
گفت: چرا تکبیر گفتى؟ گفت: مگر تکبیر گفتن گناه است؟ گفت چرا بلند گفتى؟ شاید مىخواستى اغتشاش کنى. بعد به جلاد دستور داد قلب این مرد را درآور ببینم قلبش چقدر است. جلاد همان زمان سینهى مرد را شکافت؛ قلبش را درآورد و به او داد. حجاج قلب مرد بیچاره را در دست گرفت و گفت: نه، چندان قلب بزرگى هم نیست.
چنین کسانى که با دست خود یا با تربیت غلط، به این مرحله رسیدند، خداى تعالى کارى به کارشان ندارد؛ یعنى هدایت شامل حالشان نمىشود. این معناى اغوا و اضلال پروردگار است.
(یُضِلُّ بِهِ کَثیرآ وَ یَهْدی بِهِ کَثیرآ وَ ما یُضِلُّ بِهِ اِلّا الفاسِقینَ )[4]
«بسیارى را به وسیلهى آن گمراه و بسیارى را هدایت مىکند و با آن جز فاسقان را گمراه نمىکند.»
«فاسق» یعنى کسى که از دین خارج شده است. «یُضِلُّ» یعنى خدا او را گمراه مىکند، یا به عبارت بهتر، او را به خود رها مىکند. «یُغوی» هم به همین معناست. کسى را که خدا رها کند، به هر راهى ممکن است برود، امّا تا خود انسان نخواهد و از مسیر فطرت خارج نشود، خدا او را رها نمىکند؛ لذا پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله دائم مىگفتند :
«الهى لا تَکِلنى اِلى نَفسى طَرْفَهَ عَینٍ أبَدا»[5]
«خدایا مرا یک چشم بر هم زدن به خود وامگذار!»
همه محتاج پروردگارند؛ او غنىّ بالذات است و هیچ نیازى به هیچ کس ندارد، حتّى به پیامبر و امام.
(یا أیُّهَا النّاسُ أنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَى اللهِ وَ اللهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ)[6]
«اى مردم! همهى شما محتاج خدایید و فقط خداست که بىنیاز و ستوده صفات است.»
رسول خدا صلّى الله علیه و آله مىفرمود :
«الفَقرُ فَخری وَ بِه أفتَخِرُ»[7]
«فقر، افتخار من است و به آن مباهات مىکنم.»
هُوَ رَبُّکُم؛ خداوند، ربّ یعنى پرورش دهنده انسان است؛ پس اولا: او بشر را خوب پرورش داده است، امّا برخى ربوبیت او را رها کرده، خود را تنها گذاشتند. ثانیاً: هر کس هر قدمى بردارد و هر کارى کند، بر حسب اسباب و مسببات این دنیا، عکس العمل آن را مىبیند؛ اگر کار خوب کند، نتیجه خوب مىبیند؛ هم از درونش خوبى آن را حس مىکند و هم در آخرت اثر و صورت آن را مشاهده مىکند. هر کس هم کار بد کند و به راه بد رود، عکس العمل آن را مىبیند. این اثر ربوبیت و تربیت پروردگار است. هر کس هر چه بکارد، همان را درو مىکند. ثالثاً: هر کس هر راهى را انتخاب کند، خداوند در همان راه پرورشش مىدهد و یارىاش مىکند.
وَ اِلَیْهِ تُرْجَعُون؛ آدمى هر چقدر هم بد شود و بدى بکارد، باز جاى توبه دارد. شاهد آن، سخن پروردگار به حضرت موسى است که فرمود :
(اذْهَبا اِلى فِرْعَوْنَ اِنَّهُ طَغى * فَقُولا لَهُ قَوْلا لَیِّنآ لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أوْ یَخْشى )[8]
«به سوى فرعون بروید که او سرکشى کرده است * پس با او به نرمى سخن بگویید شاید متذکر شود یا تمکین کند.»
فرعونى که این همه آدم کشته، ظلم کرده است، خداوند مىفرماید شاید توبه کند. پس تا عمر باقى است، فرصت توبه هم باقى است، امّا هشدار؛ وقتى گناه زیاد مىشود، توبه، سخت و گاه توفیق آن سلب مىشود؛ همچنان که براى فرعون و بسیارى دیگر از ستمکاران، چنین شد.
امام کاظم علیه السلام
حضرت موسى بن جعفر علیهماالسلام در هفت صفر سال 128 در ابواء مدینه متولد شدند؛ در بیست سالگى به امامت رسیدند و در سال 183 به دست هارون الرشید به شهادت رسیدند. عمر شریفشان 55 سال و مدت امامتشان 35 سال بود.
منصور داونیقى بعد از امام صادق علیه السلام چندان متعرض امام کاظم علیه السلام نشد. بعد از او، مهدى و هادى عباسى هم کارى با امام نداشتند، فقط یکى دوبار ایشان را بازداشت کردند و به لطف خدا حضرت نجات یافتند. هارون الرشید هم اوایل متعرض حضرت نمىشد، ولى پس از مدّتى ایشان را تحت فشار قرار داد؛ چند بار حضرتش را زندانى کرد و سرانجام نیز ایشان را به شهادت رساند.
سفیان بن نزار گوید: روزى بالاى سر مأمون ایستاده بودم. گفت : مىدانید تشیع را چه کسى به من تعلیم کرد؟
همه گفتند: نه. به خدا نمىدانیم. گفت: هارون الرشید مرا آموخت؟ گفتند: چگونه؟ حال آنکه رشید اهل بیت را مىکشت. گفت: براى مُلک مىکشت؛ زیرا ملک عقیم است (کسى که در طلب آن است، پدر و فرزند خود را مىکشد).
آن گاه مأمون گفت: من با پدرم رشید، سالى به حج رفتیم. وقتى به مدینه رسید، به دربان خود گفت: کسى از اهل مکه یا مدینه، از پسران مهاجر و انصار و بنىهاشم و سایر قریش، بر من داخل نشود، مگر آنکه نسب خود را بازگوید. پس هر کس داخل مىشد، مىگفت: من فلان بن فلانم و تا جد بالاى خود، هاشم یا قریش یا مهاجر و یا انصار را برمىشمرد و هارون او را عطایى مىداد؛ از دویست تا پنج هزار زر سرخ، به قدر شرف و مهاجرت پدرانش.
من روزى ایستاده بودم که فضل بن ربیع آمد و گفت: یا امیر المؤمنین! کسى آمده و اظهار مىکند که موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب است.
پدرم رو به ما کرد و من، امین، موتمن و سایر سرهنگان، بالاى سرش ایستاده بودیم، گفت: خود را محافظت کنید؛ یعنى حرکت ناشایست نکنید. سپس گفت: او را اذن دهید و فرود نیاید، مگر بر بساط من.
ما در این حال بودیم که پیرمردى داخل شد که از کثرت بیدارى شب و عبادت، زردرنگ، نحیف و آماسیده روى بود؛ عبادت او را گداخته بود، همچو مشک کهنه؛ سجود، صورت و بینى او را زخم کرده بود. چون رشید را بدید، خود را از حمارى که بر آن سوار بود، فرود افکند. رشید بانگ زد. لا و الله! فرود میا مگر بر بساط من. پس دربانان او را از پیاده شدن منع کردند.
ما همه به دیدهى اجلال و اعظام در او مىنگریستیم و او همچنان سوار بر الاغ بیامد تا نزدیک بساط، در حالى که سرهنگان همه گرد او در آمده بودند؛ پس فرود آمد. رشید برخاست؛ تا آخر بساط، او را استقبال نمود؛ روى و دو چشمش را بوسید؛ دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود نشانید. پس با او سخن مىکرد و روى به او داشت. از احوالش مىپرسید، گفت: یا اباالحسن! اهل و عیال تو چقدر است؟
فرمود: از پانصد مىگذرند.
گفت: همه فرزندان تواند؟
فرمود: نه، اکثرشان موالى و خادمانند، امّا فرزندان من سى و چند است؛ این قدر پسر و این قدر دختر.
گفت: چرا دختران را با بنى اعمام و اکفاء ایشان تزویج نمىکنى؟
فرمود: استطاعتم آن قدر نیست.
گفت: ملک و مزرعهات چگونه است؟
فرمود: گاه حاصل مىدهد و گاه نمىدهد.
گفت: آیا بدهکارى؟
فرمود: آرى.
گفت: چقدر؟
فرمود: تخمیناً ده هزار دینار.
گفت: یابن عم! من آن قدر مال به تو مىدهم که پسران را داماد و دختران را عروس کنى و مزرعه را تعمیر نمایى.
حضرت او را دعا کرد و بر این کار ترغیب فرمود. سپس فرمود : اى امیر! خداى عزّ و جلّ عهد خود را بر والیان واجب کرده است؛ یعنى ملوک و سلاطین باید فقیران امّت را از خاک بردارند؛ از جانب ارباب دیون، وامهاى ایشان را بپردازند؛ صاحبعیالان را دستگیرى کنند؛ برهنه را بپوشانند، و به اسیرانِ محنت و تنگدستى، محبّت و نیکى کنند، و تو نخستین از آنانى که این کار را مىکنند.
رشید گفت: مىکنم یا اباالحسن!
سپس برخاست و رشید نیز همراه او برخاست و دو چشم و رویش را بوسید؛ پس رو به من و امین و مؤتمن کرد و گفت: یا عبدالله و یا محمّد و یا ابراهیم! بروید همراه عمو و سید خود و رکاب او را بگیرید و او را سوار کنید و جامههایش را درست کنید و تا منیز او را مشایعت نمایید! پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود.
در راه که در مشایعت او بودیم، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان رو به من کرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت: چون مالک این امر شوى، با ولد من نکویى کن!
پس بازگشتیم و من از دیگر فرزندان، بر پدر جرأت بیشتر داشتم. چون مجلس خالى شد، به او گفتم: یا امیر المؤمنین! این مرد که بود که تو او را تعظیم و تکریم نمودى؛ براى او از مجلس خود برخاستى؛ استقبال نمودى؛ بر صدر مجلس نشاندى؛ از او فروتر نشستى و ما را فرمودى تا رکاب او گرفتیم؟
گفت: این، امام مردمان و حجت خدا بر خلق و خلیفه او در میان بندگان است.
گفتم: یا امیر المؤمنین! مگر این صفتها همه از آن تو نیست؟
گفت: من در ظاهر و با قهر و غلبه امام جماعتم، ولى موسى بن جعفر، امام حق است. اى پسر! والله قسم، او به مقام رسول خدا صلّى الله علیه و آله سزاوارتر از من و از همهى خلق است. به خدا اگر تو هم در این امر (حکومت و خلافت) با من منازعه کنى، سرت را جدا مىکنم؛ زیرا ملک عقیم است.
چون خواست از مدینه به سوى مکه حرکت کند، فرمان داد دویست دینار در کیسه سیاهى کردند و به فضل گفت: این را نزد موسى بن جعفر علیهماالسلام ببر و بگو: امیر المؤمنین گفت: ما در این زمان دست تنگ بودیم و بعد از این، عطاى ما به تو خواهد رسید.
من نزد پدر رفتم و گفتم: یا امیر المؤمنین! تو فرزندان مهاجر و انصار و سایر قریش و بنى هاشم را و آنان که نمىدانى حسب و نسبشان را، پنج هزار دینار و کمتر از آن مىدهى، امّا موسى بن جفعر علیهماالسلام را دویست دینار مىدهى که کمترین عطاى توست؟ حال آنکه او را آن اکرام و اجلال و اعظام نمودى؟
گفت: ساکت باش! اگر من مال بسیار به او عطا کنم، ایمن نباشم که فردا صد هزار شمشیر، از شیعیان و تابعان خود بر من نکشد. اگر او و اهل بیتش تنگدست و پریشان باشند، براى من و شما بهتر است از اینکه دست و چشمشان فراخ باشد.[9]
یعقوب بن داود روایت کرده است که چون هارون به مدینه آمد، من شبى به خانه یحیى برمکى رفتم و او نقل کرد: امروز شنیدم که هارون نزد قبر رسول خدا صلّى الله علیه و آله آمد و خطاب به ایشان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد یا رسول اللّه! من عذر مىطلبم در کارى که در باب موسى بن جعفر اراده کردهام. مىخواهم او را حبس کنم؛ زیرا مىترسم فتنه برپا کند و خونهاى امّت تو ریخته شود.
یحیى گفت: چنین گمان دارم که فردا او را خواهد گرفت. چون روز شد، هارون، فضل بن ربیع را فرستاد. هنگامى که آن حضرت نزد جد بزرگوار خود، رسول خدا صلّى الله علیه و آله نماز مىخواند، در اثناى نماز، آن جناب را گرفتند و کشیدند که از مسجد بیرون برند.
حضرت متوجّه قبر جد بزرگوار خود شد و گفت: یا رسول الله! به تو شکایت مىکنم از آنچه از امّت بد کردار تو، به اهل بیت بزرگوارت مىرسد. مردم از هر طرف صدا به گریه و ناله و فغان بلند کردند.
چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند، ناسزاى بسیار به آن جناب گفت و امر کرد ایشان را به زنجیر کشند.
[1] ـ نهج البلاغه حکمت 477.
[2] ـ نهج البلاغه، حکمت 474.
[3] ـ نازعات، 40 و 41.
[4] ـ بقره، 26.
[5] ـ تفسیر صافى، 3، 208.
[6] ـ فاطر، 15.
[7] ـ بحارالأنوار، 69، 30.
[8] ـ طه، 43 و 44.
[9] ـ منتهى الامال، تاریخ حضرت باب الحوائج، موسى بن جعفر علیهما السلام، روایت نهم.