تفسیر سوره هودرمضان المبارک ۱۳۹۵-۱۴۳۷

سوره هود آیه ۶۰ و ۶۱ | ۲۹ رمضان ۱۴۳۷

دنیا به معناى زمین، آسمان و ستارگان نیست. آنها تقصیرى ندارند. منظور از دنیا، دلبستگى انسان به غیر خدا، اسباب و طبیعت است. اگر کسى در این دنیا زندگى کند، امّا دل در گروى خدا داشته باشد، اهل آخرت است. دل بسته دنیا نبودن؛ یعنى اسباب و طبیعت را از خدا بداند، نه مستقل از او.

حضرت صاحب الزمان عجّل الله تعالى فرجه در هر موضوعى به فریاد دوستانشان مى‌رسند، مشروط بر آنکه واقعاً به ایشان توجّه کنند؛ یک نفر باشند یا چند نفر؛ یک شهر باشند یا یک کشور؛ درباره مسائل دنیا باشد یا آخرت.

فیلم جلسه

 


صوت جلسه

متن تفسیر
   

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره هود آیه ۶۰ و ۶۱  | سه شنبه ۱۳۹۵/۰۴/۱۵ | ۲۹ رمضان ۱۴۳۷

 

 

حکمتى از نهج البلاغه

امیر المومنین علیه السلام فرمودند :

«مِنْ هَوَانِ الدُّنْیَا عَلَى اللَّهِ أنَّهُ لا یُعْصَى اِلّا فِیهَا وَ لا یُنَالُ مَا عِنْدَهُ اِلّا بِتَرْکِهَا»[1]

«در پستى دنیا نزد خدا همین بس که او را جز در آن معصیت نکنند و به آنچه نزد اوست، نرسند، جز به ترک آن.»

 

دنیا به معناى زمین، آسمان و ستارگان نیست. آنها تقصیرى ندارند. منظور از دنیا، دلبستگى انسان به غیر خدا، اسباب و طبیعت است. اگر کسى در این دنیا زندگى کند، امّا دل در گروى خدا داشته باشد، اهل آخرت است. دل بسته دنیا نبودن؛ یعنى اسباب و طبیعت را از خدا بداند، نه مستقل از او.

به عبارت دیگر گاه انسان خانه، زندگى، همسر، فرزند و دیگر دارایى‌هایش را متعلّق به خود مى‌داند و کارى به خدا ندارد؛ این دنیاست. امّا گاهى مى‌گوید: این‌ها را خداوند موقتاً، براى رفع نیازهاى زندگى به من داده، مال خود اوست؛ مثل بدن که با آن، هم رزق و روزى را تأمین مى‌کند و هم خدا را عبادت کند؛ این آخرت است.

وقتى مى‌فرماید: «مِن هَوانِ الدنیا» یعنى پستى این طرز فکر و عقیده. اگر کسى طرز فکرش را تغییر دهد، مى‌شود آخرت.

«وَ لا یُنَالُ مَا عِنْدَهُ» قهراً با وجود تعلّق خاطر به دنیا و مادیات، محبّت خدا و معصومین کم مى‌شود؛ بهره معنوى انسان بسیار کم مى‌شود و گاه هیچ چیز برایش نمى‌ماند. مسجد و سجده گاهش همین پول و مادیات مى‌شود.

حضرت آیت الله العظمى نجابت درباره این سخن امیر المومنین فرمودند :

«از پستى دنیا نزد پروردگار عالم این است که عصیان، فقط در دنیا واقع مى‌شود. این چقدر قباحت دارد براى دنیا که معصیت ریشه‌اش و ساقه‌اش و تنه‌اش و برگش، همه‌اش در دنیاست. اصلاً معصیت، ریشه قبل ندارد؛ هرگز معصیت مسبوق به عالم سبق نیست. «من هوان الدنیا» از پستى دنیا نزد پروردگار عالم، عصیان خدا در دنیا واقع مى‌شود والسلام. چقدر پست است دنیا!

«و لا یُنال ما عنده اِلّا بتَرکِها» کسى هم از نعم خاصّه پروردگار عالم بهره‌مند نمى‌شود، مگر اینکه دنیا را رها کند؛ مگر اینکه گردنش بسته نباشد به دنیا؛ کم و زیادش برایش فرقى نکند؛ کم‌کم احترام و عدم احترام برایش فرقى نکند؛ آنچه راجع به پستى است رها کند؛ به این مى‌گویند «تزکیه»؛ خودش را پاک کند از امور پست.»

 وَ أُتْبِعُوا فی هذِهِ الدُّنْیا لَعْنَهً وَ یَوْمَ الْقِیامَهِ ألا اِنَّ عاداً کَفَرُوا رَبَّهُمْ ألا بُعْداً لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ(60)

در این دنیا و روز قیامت لعنت رهایشان نکرد. آگاه باشید که قوم عاد به پروردگارشان کفر ورزیدند. دور باد عاد، قوم هود ]از رحمت خدا[!

وَ اِلى ثَمُودَ أخاهُمْ صالِحاً قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ هُوَ أنْشَأکُمْ مِنَ الاْرْضِ وَ اسْتَعْمَرَکُمْ فیها فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا اِلَیْهِ اِنَّ رَبّی قَریبٌ مُجیبٌ (61)

و بسوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستادیم، گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید. خدایى جز او براى شما نیست؛ او شما را از زمین آفرید و از شما خواست در آن آبادانى کنید؛ از او آمرزش بخواهید؛ به سوى او باز گردید. پروردگار من نزدیک و اجابت کننده است.

وَ أُتْبِعُوا فی هذِهِ الدُّنْیا لَعْنَهً وَ یَوْمَ الْقِیامَه؛ «اُتبعوا» یعنى آنچه در پى انسان مى‌آید و او را رها نمى‌کند؛ مثل آثار اعمال که گاه تا قیامت و گاهى تا ابد الآباد همراه شخص مى‌ماند.

طبق روایت، هر کس در هر کجا نمازى خوانده، عبادتى کرده باشد، خداوند به ملائکه دستور مى‌دهد عبادات او را در آنجا ادامه دهند، تا هر زمان که خود اراده فرماید. جایى که انسان در آن نماز مى‌خواند، آثارش تا مدت‌ها باقى مى‌ماند. به علاوه زمان و مکان براى انسان شهادت مى‌دهند. ذکر خیرى که پس از مرگ به دنبال افراد است یا بدنامى که از خود برجا مى‌گذارند، تا مدت‌ها باقى مى‌ماند.

 

توضیحى درباره «آخِذٌ بِناصیَتِها»

«آخذٌ بِناصیتِها» یعنى احاطه‌ى خداوند؛ یعنى ظاهر و باطن هر موجودى زیر نظر خداست. هر کدام از ما شعاع وجودى خدا هستیم، امّا خدا نیستیم. هر کس شخصیت و تشخّص خود را دارد؛ موجود مستقلى است. وقتى مى‌گوییم «لا اله اِلّا الله» یعنى وجود همه‌ى موجودات از خداست، امّا خدا یکى بیشتر نیست.

از طرفى، هر کسى به صورت وجدانى مى‌فهمد که اختیار دارد؛ مى‌تواند این کار را بکند یا نکند؛ این حرف را بزند یا نزند؛ این جا برود یا نرود. بقول مولوى :

اینکه گویى این کنم یا آن کنم         خود دلیل اختیار است اى صنم

کسى که دست خود را مى‌لرزاند با کسى که رعشه دارد و دستش ناخودآگاه مى‌لرزد، مثل هم نیستند.

بنابراین ما شعاع خدا هستیم؛ یعنى وجودمان از اوست، ولى ما را طورى خلق کرده که هر کسى براى خود وجود مستقلى دارد؛ شأنیت و خصوصیاتى غیر از دیگران دارد. همچنین هر کسى به صورت وجدانى مى‌فهمد که اگر کار خوب کند، خوبى مى‌بیند و اگر بد کند، بدى مى‌بیند؛ این به اختیار خود انسان است. اگر کسى بخواهد وجدانش را دور بزند و چیز دیگرى بگوید یا جبرى و کمونیستى شود، دست خودش است؛ مختار است.

بنابراین ناصیه‌ى ما دست خداست؛ یعنى هم تحت احاطه‌ى خدا هستیم و هم عاقبت کارمان دست خودمان است. هر دو صورت به یک چیز ختم مى‌شود. به عبارت دیگر قرار خدا و سرنوشت هر کسى همین است؛ اگر خوبى بکارد، خوبى درو مى‌کند و اگر بدى بکارد، بدى درو مى‌کند. سرنوشت، اجبارى نیست. سرنوشت هر کسى را خودش با اختیار خودش تعیین مى‌کند، البته خدا علم دارد که هر کسى با اختیار خود، چه مى‌کند و چه سرنوشتى براى خود رقم مى‌زند.

 

حضرت صالح و قوم ثمود

یکى از پیامبرانى که اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح علیه السلام است که نامش در قرآن یازده بار ذکر شده است. او از نواده‌هاى سام بن نوح از قبیله ثمود بود؛ به زبان عربى سخن مى‌گفت و 280 سال عمر کرد. قبرش در نجف اشرف یا بین حجر الاسود و مقام ابراهیم، در کنار کعبه قرار دارد.

طبق بعضى از روایات، حضرت صالح در شانزده سالگى به دعوت قوم به سوى خداپرستى پرداخت و 120 سال آنها را دعوت کرد، ولى جز اندکى، کسى به او ایمان نیاوردند.

قوم ثمود، امتى از عرب بودند که پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمین «وادى القرى» (بین مکه و شام) در شهر حِجر ـ که هم اکنون بعضى از آثار آن، در میان تخته سنگ‌هاى عظیم دیده مى‌شود ـ مى‌زیستند. از قبائل مختلف تشکیل شده بودند و همچون قوم عاد در بت پرستى، فساد، ظلم و طغیان غوطه‌ور بودند.

آنها در یک منطقه کوهستانى مى‌زیستند و داراى تمدن پیشرفته مادّى بودند که به آنها امکان مى‌داد درون کوه‌ها، خانه‌هاى امن بسازند تا در برابر طوفان، سیل و زلزله در امان باشند.

قوم ثمود، داراى هفتاد بت و چندین بتکده بودند. بت‌هاى بزرگ آنها عبارت بودند از لات، عُزّى، منوت (منات)، هُبل و قیس.

این بت‌ها مورد احترام شدید قوم ثمود بودند؛ آنها را شب و روز مى‌پرستیدند و بتکده‌ها را به نام آن‌ها نامگذارى کرده بودند.

خداوند بنده خالص خود، حضرت صالح را که از خود آنان و داراى عقلى کامل، حلمى وسیع و اخلاقى نیک بود، به عنوان پیامبر به سوى آنها فرستاد.

 

خنثى شدن توطئه توطئه‌گران

در تاریخ آمده است در کنار شهر حِجر، کوهى بود که غار و شکافى داشت. صالح علیه السلام براى عبادت خدا به آنجا مى‌رفت و گاه شبانه به آنجا مى‌رفت و به مناجات و شب‌زنده‌دارى مى‌پرداخت.

دشمنان توطئه‌گر که آن حضرت را تهدید به قتل کرده بودند، تصمیم گرفتند به طور محرمانه به آن کوه رفته، در پشت سنگ‌هاى کوه پنهان شوند و در کمین حضرت صالح به سر برند، وقتى صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند و پس از شهادتش به خانه او حمله‌ور شده، شبانه کار اهل خانه را یکسره نمایند، سپس مخفیانه به خانه‌هاى خود برگردند، و اگر کسى از این حادثه پرسید، اظهار بى‌اطلاعى نمایند.

ولى خداوند به طرز عجیبى توطئه آنها را خنثى کرد. آنها هنگامى که در گوشه‌اى از کوه کمین کرده بودند، کوه ریزش کرد و صخره بسیار بزرگى از بالاى کوه سرازیر شد و آنها را در لحظه‌اى کوتاه، در هم کوبید و نابود کرد.

بعضى تعداد ایمان آورندگان به صالح را که از عذاب نجات یافتند، تا چهار هزار نفر نوشته‌اند.

حضرت صالح علیه‌السلام همچنان به دعوت خود ادامه مى‌داد، ولى روز به روز بر کارشکنى قوم مى‌افزود، ولى جز اندکى، نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها، رو در روى او قرار گرفتند. تا این که حضرت صالح به آنها پیشنهاد کرد :

من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم. اکنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اینک براى اتمام حجت پیشنهادى به شما دارم و آن این که اگر بخواهید، من از خدایان شما تقاضایى مى‌کنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از میان شما مى‌روم و دیگر کارى به شما ندارم. شما نیز تقاضایى از خداى من بکنید تا به تقاضاى شما جواب دهد. در این مدّت طولانى، هم من از دست شما به ستوه آمده‌ام و هم شما از من به ستوه آمده‌اید اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره کنیم.

قوم ثمود پیشنهاد صالح را پذیرفتند. بنا بر این شد که نخست، حضرت صالح از بت‌هاى آنها تقاضا کند. روز و ساعت تعیین شده فرا رسید؛ بت‌پرستان، بیرون شهر کنار بت‌ها رفته، خوراکى‌ها و نوشیدنى‌هاى خود را به عنوان تبرک کنار بت‌ها نهادند و سپس خوراکى‌ها را خوردند و نوشیدند. پس از آن مشغول دعا و التماس و راز و نیاز به درگاه بت‌ها شدند. آن گاه به صالح گفتند: آنچه تقاضا دارى از بت‌ها بخواه!

صالح، اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: نام این بت چیست؟

گفتند: فلان!

صالح به آن بت خطاب کرد و گفت: تقاضاى مرا بر آور! ولى بت جوابى نداد. پرسید: پس چرا جواب مرا نمى‌دهد؟

گفتند: از بتِ دیگر تقاضایت را بخواه!

صالح متوجّه بت دیگر شد و تقاضاى خود را درخواست کرد، ولى جوابى نشنید.

قوم ثمود به بت‌ها رو کردند و گفتند: چرا جواب صالح را نمى‌دهید؟ سپس براى جلب عواطف بت‌ها، در برابر آنها برهنه شده، در خاک غلطیدند و خاک بر سرشان ریختند و به بت‌ها گفتند : اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهید، همه‌ى ما رسوا و مفتضح مى‌شویم. آن گاه به صالح گفتند: اکنون تقاضاى خود را بخواه!

جناب صالح مجدداً تقاضاى خود را خواست، ولى جوابى نشنید؛ پس به قوم فرمود: ساعات اول روز گذشت و خدایان شما به تقاضاى من جواب ندادند، اکنون نوبت شماست که تقاضاى خود را از من بخواهید تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت تقاضاى شما را برآورد.

هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح را پذیرفتند و گفتند : اى صالح! اگر پروردگار تو تقاضاى ما را بر آورد، تو را به پیامبرى مى‌پذیریم و از تو پیروى مى‌کنیم.

صالح فرمود: آنچه مى‌خواهید، بگویید!

گفتند: با ما به این کوه که در اینجاست بیا! حضرت صالح علیه‌السلام با آنها به بالاى آن کوه رفت. در آنجا به صالح گفتند: اى صالح! از خدا بخواه در همین لحظه شتر سرخ رنگى که پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد و عرض قامتش به اندازه یک میل باشد، از کوه خارج سازد!

صالح گفت: تقاضاى شما براى من بسیار عظیم است، ولى براى خدایم، آسان است؛ پس همان دم به درگاه خداوند متوجّه شد و عرض کرد: در همین مکان شترى چنین و چنان خارج کن!

ناگاه همه‌ى حاضران دیدند کوه شکافته شد، به گونه‌اى که نزدیک بود از شدت صداى آن، عقل‌هاى حاضران زائل شود، سپس آن کوه مانند زنى که درد زایمان گرفته، مضطرب و نالان گردید؛ نخست سر شتر از دل کوه بیرون آمد؛ هنوز گردنش بیرون نیامده بود که آنچه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد و سپس سایر اعضاى پیکرش خارج شد و روى دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد.

قوم ثمود چون این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند: خداى تو چقدر سریع تقاضایت را اجابت کرد! از خدایت بخواه بچه‌اش را هم براى ما خارج سازد!

صالح همین تقاضا را از خدا نمود. ناگاه آن شتر، بچه‌اش را انداخت و بچه، در کنار مادرش به جنب و جوش پرداخت. صالح گفت :آیا تقاضاى دیگرى دارید؟

گفتند: نه. بیا نزد قوم خود برویم و آنچه دیدیم، به آنها خبر دهیم تا آنها به تو ایمان بیاورند!

همگى به راه افتادند، ولى هنوز به قوم نرسیده بودند که 64 نفر از آنها مرتد شده، گفتند: آنچه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.

هنگامى که به قوم رسیدند، آن شش نفر باقیمانده گواهى دادند که آنچه دیدیم حق است، ولى مردم سخن آنها را نپذیرفتند و اعجاز صالح را به عنوان جادو و دروغ تلقى کردند. عجیب آنکه یکى از آن شش نفر نیز شک کرد و به گمراهان پیوست و همان شخص که «قُدّار» نام داشت، آن شتر را پى کرد و کشت.

خداوند به صالح وحى کرد: ما ناقه را براى امتحان قوم مى‌فرستیم. به مردم خبر ده که آب شهر باید در میان آنها تقسیم شود؛ یک روز براى ناقه و یک روز براى اهالى شهر! هیچ کدام نباید مزاحم دیگرى شوند!

مردم، آب شهر را نوبت‌بندى کردند؛ روزى که نوبت ناقه بود، همه‌ى آب را مى‌آشامید و در عوض به آنها شیر مى‌داد؛ روز دیگر نوبت مردم بود که از آن آب استفاده کنند.

حضرت صالح به قوم ثمود چنین فرمود: اى قوم من! خدا را بپرستید که جز او معبودى براى شما نیست، دلیل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است، و آن این ناقه است که براى شما معجزه‌اى بزرگ به حساب مى‌آید. ناقه را به حال خود رها کنید تا در سرزمین خدا بخورد؛ به او آزار نرسانید، که عذاب دردناک شما را فرا خواهد گرفت.

قوم ثمود – جز اندکى – بر اثر غرور و سرکشى نتوانستند وجود این معجزه بزرگ را تحمّل کنند. آنها در مضیقه آب قرار گرفتند و راضى نبودند آب شهر، یک روز در اختیار ناقه باشد و یک روز در اختیار مردم.

در مورد چگونگى کشتن ناقه، اندکى اختلاف وجود دارد. امام صادق علیه‌السلام در روایتى که از ایشان نقل شده، مى‌فرماید :

مشرکان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و کنار هم اجتماع کردند و به همدیگر گفتند: چه کسى داوطلب مى‌شود تا آن شتر را بکشد تا آنچه دوست دارد به او جایزه و ماهیانه دائم بپردازیم؟

یک نفر که سرخ پوست و تیره رنگ و سرخ و سفید و کبود چشم و زنازاده بود، به نام قُدّار، و سیرتى زشت و صورتى کریه داشت، و از بدبخت‌ترین موجودات بود، پیش آمد و آمادگى خود را براى کشتن ناقه اعلام کرد. مشرکان قراردادى در مورد جایزه و ماهیانه او مقرر ساختند. او شمشیر خود را برداشت و هنگامى که شتر، آب آشامیده بود و باز مى‌گشت، بر سر راه آن کمین کرد؛ وقتى نزدیک شد، به شتر حمله کرد و شمشیرش را بر او وارد ساخت. ولى این ضربت به نتیجه نرسید، ضربت دوم را زد و شتر بر اثر آن به زمین افتاد و سپس کشته شد.

در این وقت بچه آن شتر در حالى که ناله جانسوز مى‌نمود، به بالاى کوه گریخت، و سه بار به سوى آسمان ناله و فریاد کرد.

قوم جنایتکار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربه خورده آمدند و با شمشیرهاى خود بر آن زدند و همه در کشتن آن شرکت نمودند. گوشت آن را بین همه، از کوچک و بزرگ تقسیم کردند و پختند و خوردند. در این هنگام بود که خداوند به حضرت صالح وحى کرد به زودى عذاب سخت و کوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.

بچه ناقه به بالاى کوه گریخت و در آن جا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى که این ناله دلهاى مردم را ریش ریش کرد، آنها وحشت زده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى کشت، ما چه تقصیر داریم؟!

حضرت صالح فرمود: بروید سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آورید، امید آن است عذاب از شما بر طرف گردد. آنها به بالاى کوه رفته، به جستجو پرداختند، ولى آن را نیافتند.

آنها شب چهارشنبه ناقه را کشتند، صالح به آنها گفت: سه روز در خانه خود هستید و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت. آنها نه تنها از این جنایت بزرگ نهراسیدند، بلکه با کمال بى‌شرمى نزد صالح آمدند و گفتند: آن عذاب را که وعده مى‌دهى بر ما فرو فرست!

خداوند به صالح وحى کرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما خواهد آمد. اگر شما در این سه روز توبه کردید، عذابم را از شما باز مى‌دارم، وگرنه قطعاً مشمول آن خواهید شد.

صالح پیام خداوند را به آنها ابلاغ کرد، ولى آنها گفتند: اگر راست مى‌گویى آن عذاب را براى ما بیاور!

صالح فرمود: اى قوم! نشانه عذاب این است که چهره شما در روز اول، زرد، در روز دوم سرخ و در روز سوم سیاه مى‌شود.

همین نشانه‌ها در روز اول و دوم و سوم ظاهر شد. در این میان بعضى مضطرب شدند و بعضى دیگر مى‌گفتند: مثل این که عذاب نزدیک شده، ولى آخرین جواب قوم سرکش و مغرور این بود که ما هرگز سخن صالح را نمى‌پذیریم و از خدایان خود دست نمى‌کشیم.

سرانجام نیمه‌هاى شب، جبرئیل امین بر آنان فرود آمد و صیحه زد. این صیحه به قدرى بلند بود که بر اثر آن، پرده‌هاى گوششان دریده و قلبهایشان شکافته و جگرهایشان متلاشى شد و همه‌ى آنها در یک لحظه مردند. هنگامى که شب به صبح رسید، خداوند صاعقه آتشین و فراگیرى به سوى آنها فرستاد. صاعقه تار و پود آنها را سوزاند و آنها را به طور کلى از صفحه روزگار برافکند.

ایمان آورندگان به حضرت صالح، مطابق بعضى تواریخ، چهار هزار نفر بودند که پس از هلاکت قوم ثمود، از دیار بلازده وادى القرى به سوى حضرَموت یَمن کوچ کرده، در آنجا به زندگى خود ادامه دادند.[2]

 

حکایت انار و تشرف محضر حضرت صاحب الزمان

مدّتى ولایت بحرین تحت حکومت فرنگ بود و فرنگیان مردى از مسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلم، آن ولایت آبادتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد. آن حاکم از ناصبیان بود و وزیرى داشت که در نُصب و عداوت، از حاکم شدیدتر بود و پیوسته اظهار دشمنى به اهل بحرین مى‌کرد، به سبب محبّتى که اهل آن ولایت به اهل بیت رسالت علیهم السلام داشتند. پس آن وزیر لعین پیوسته حیله و مکرها مى‌کرد براى کشتن و ضرر رساندن به اهل آن بلاد.

در یکى از روزها وزیر خبیث بر حاکم وارد شد و انارى در دست داشت و به حاکم داد. حاکم چون نظر کرد بر آن انار، دید بر آن نوشته «لا اِلهَ اِلّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله و ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله».

حاکم دید که آن نوشته، از اصل انار است و ساخته‌ى بشر نیست؛ پس متعجّب شد و به وزیر گفت: این علامتى روشن و دلیلى قوى است بر ابطال مذهب رافضیّه. نظر تو درباره اهل بحرین چیست؟

وزیر گفت: این‌ها جماعتى متعصّبند؛ دلیل و برهان را انکار مى‌کنند. سزاوار است آنان را حاضر کنى و این انار را نشانشان دهى؛ اگر قبول کنند و از مذهب خود برگردند، براى تو ثواب جزیل است و اگر از برگشتن ابا کنند و در گمراهى خود باقى بمانند، آنان را مخیّر کن میان یکى از سه چیز؛ یا جزیه بدهند، با ذلّت؛ یا جوابى از این دلیل بیاورند، حال آنکه مفرّى ندارند و یا آنکه مردانشان را بکشى؛ زنان و اولادشان را اسیر کنى و اموالشان را به غنیمت بردارى.

حاکم رأى آن خبیث را تحسین کرد و در پى علما و افاضل و اخیار ایشان فرستاد. آنان را حاضر کرد؛ انار را نشان داد و گفت اگر جواب کافى در این باب نیاورید، مردان شما را مى‌کشم؛ زنان و فرزندانتان را اسیر مى‌کنم و مال شما را به غارت برمى‌دارم یا اینکه باید جزیه بدهید با ذلّت، مانند کفّار.

آنان چون این خبر را شنیدند، متحیّر شده، قادر به جواب نشدند؛ روهایشان متغیّر گشت و بدن‌هایشان لرزید.

بزرگانشان گفتند: اى امیر! سه روز ما را مهلت ده، شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى. اگر نیاوردیم، آنچه مى‌خواهى با ما بکن.

سه روز آنان را مهلت داد. آنها با ترس و تحیّر از نزد او بیرون رفته، در مجلسى جمع شدند و رأى‌هاى خود را جولان دادند تا آنکه تصمیم گرفتند از صلحاى بحرین و زهّاد ایشان، ده کس را اختیار کنند؛ پس چنین کردند. آن گاه از میان ده نفر، سه نفر را برگزیدند؛ سپس به یکى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به سوى صحرا بیرون رو؛ خدا را عبادت کن و به امام زمان استغاثه نما. حضرت صاحب الأمر علیه السلام که امام زمان ما و حجّت خدا بر ماست، شاید راه چاره بیرون رفتن از این بلاى عظیم را به تو خبر دهد.

آن مرد بیرون رفت. در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت کرد؛ گریه و تضرع کرد؛ خدا را خواند و تا صبح استغاثه به حضرت صاحب الأمر علیه السلام کرد، امّا چیزى ندید و نزد آنان بازگشت.

شب دوم یکى دیگر را فرستادند و او مثل رفیق اول دعا و تضرع نمود و چیزى ندید. جزع و فزع آنان زیاد شد. پس سومى را حاضر کردند که مردى پرهیزکار و نامش محمّد بن عیسى بود.

او در شب سوم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت. آن شبى بود که آن بلا را از مومنان بردارد؛ پس به حضرت صاحب الأمر علیه السلام استغاثه نمود. چون آخر شب شد، شنید مردى به او خطاب مى‌کند: اى محمّد بن عیسى! چرا تو را به این حال مى‌بینم و چرا به این بیابان آمدى؟

گفت: اى مرد! مرا واگذار که براى امر عظیمى بیرون آمده‌ام و آن را جز براى امام خود ذکر نمى‌کنم و از آن شکوه نمى‌کنم، مگر به کسى که قادر به کشف آن باشد.

گفت: اى محمّد بن عیسى! منم صاحب الأمر. حاجت خود را بگو.

محمّد بن عیسى گفت: اگر تویى صاحب الأمر علیه السلام، قصّه مرا مى‌دانى و احتیاج به گفتن من ندارى.

فرمود: بلى راست مى‌گویى. بیرون آمده‌اى براى بلیّه‌اى که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفى که حاکم بر شما کرده است.

محمّد بن عیسى گوید: چون این کلام معجز نظام را شنیدم، متوجّه آن جانب شدم که آن صدا مى‌آمد و عرض کردم: بلى، اى مولاى من! تو مى‌دانى که چه چیز به ما رسیده است و تویى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر کشف آن بلا از ما.

پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عیسى! در خانه وزیر لعنه الله علیه درخت انارى است. هنگامى که آن درخت بار گرفت، او از گِل قالبى به شکل انار ساخت و دو نیم کرد و در میان نصف هر یک بعضى از آن کلمات را نوشت. وقتى انار هنوز کوچک بود بر روى درخت، آن را در میان آن قالب گذاشت و آن را بست. چون در میان آن قالب بزرگ شد، اثر نوشته در آن ماند و چنین شد.

پس صبح چون نزد حاکم رفتید، به او بگو من جواب این بیّنه را با خود آوردم، لکن ظاهر نمى‌کنم مگر در خانه وزیر. هنگامى که داخل خانه وزیر شدید، سمت راست خود غرفه‌اى خواهى دید. به حاکم بگو جواب نمى‌گویم، مگر در آن غرفه. وزیر از دخول در آن غرفه ممانعت مى‌کند و تو اصرار کن به اینکه به آن غرفه بالا روى و نگذار وزیر زودتر از تو تنها داخل غرفه شود. تو اول داخل شو.

در آن غرفه طاقچه‌اى خواهى دید که کیسه‌ى سفیدى در آن است. آن کیسه را بردار که قالب گلى در آن است. در حضور حاکم آن انار را در آن قالب بگذار تا حیله‌ى او معلوم شود.

اى محمّد بن عیسى! به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنند، غیر از دود و خاکستر چیز دیگر در آن نخواهند یافت و بگو اگر درستى این سخن را مى‌خواهید بدانید، به وزیر امر کنید در حضور مردم آن را بشکند و چون بشکند، خاکستر و دود بر صورت و ریش او خواهد رسید.

چون محمّد بن عیسى این سخنان معجز نشان را از آن امام عالى مقام و حجّت خداوند عالمیان شنید، بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهل خود بازگشت.

چون صبح شد، نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسى آنچه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بود، گفت و معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بود، ظاهر شد.

حاکم به محمّد بن عیسى گفت: این امور را چه کسى به تو خبر داده بود؟

گفت: امام زمان و حجّت خدا بر ما.

والى گفت: کیست امام شما؟

او ائمه علیهم السلام را یکى بعد از دیگرى برشمرد تا به حضرت صاحب الأمر علیه السلام رسید.

حاکم گفت: دست دراز کن تا من بر این مذهب بیعت کنم و گواهى مى‌دهم که نیست خدایى مگر خداوند یگانه و گواهى مى‌دهم که محمّد صلّى الله علیه و آله بنده و رسول اوست و گواهى مى‌دهم که خلیفه بلافصل آن حضرت، حضرت امیرالمومنین است. پس به هر یک از امامان، یکى بعد از دیگرى علیهم السلام اقرار کرد و ایمان او نیکو شد. سپس امر به قتل وزیر نمود و از اهل بحرین عذرخواهى کرد.

این قصّه و قبر محمّد بن عیسى، نزد اهل بحرین معروف است و مردم او را زیارت مى‌کنند.[3]

 

حضرت صاحب الزمان عجّل الله تعالى فرجه در هر موضوعى به فریاد دوستانشان مى‌رسند، مشروط بر آنکه واقعاً به ایشان توجّه کنند؛ یک نفر باشند یا چند نفر؛ یک شهر باشند یا یک کشور؛ درباره مسائل دنیا باشد یا آخرت.

 

السلام علیک یا صاحب الزمان یا حجه الله على خلقه

 

 

 

[1] ـ نهج البلاغه، حکمت 385.

[2] ـ قصص قرآن، محمّد محمّدى اشتهاردى، به طور خلاصه.

[3] ـ منتهى الآمال، باب زندگانى امام زمان عجّل الله تعالى فرجه، با جرح و تعدیل.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است