تفسیر سوره هودرمضان المبارک ۱۳۹۵-۱۴۳۷

سوره هود آیه ۵۸ و ۵۹ | ۲۸ رمضان ۱۴۳۷

آنچه در سوره‌هاى مختلف، از اقوام گذشته، سرگذشت‌ها و عذاب‌هایشان مى‌آموزیم این است که ما انسان‌هاى ضعیفى هستیم و در برابر قدرت و اراده پروردگار هیچ قدرتى نداریم؛ پس چرا با این ضعف و کوچکى، خدا را اطاعت نکنیم؛ حرف پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام را نشنویم و به احکام قرآن و سنّت عمل نکنیم؟

مؤمنى که خدا را عبادت مى‌کند، وقتى گرفتار بلا مى‌شود و مثلاً سرطان مى‌گیرد، با کسى که بنده خدا نبوده و همین بیمارى را گرفته است، در ظاهر فرقى نمى‌کند؛ چون بیمارى در هر دو ریشه کرده، براى هیچ کدامشان کارى نمى‌توان کرد، امّا شخص مؤمن، این بیمارى را از خدا مى‌بیند و راضى به رضاى اوست.

 

فیلم جلسه

 


صوت جلسه

متن تفسیر
   

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره هود آیه ۵۸ و ۵۹  | دوشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۱۴ | ۲۸ رمضان ۱۴۳۷

 

 

حکمتى از نهج البلاغه

«الرُّکُونُ اِلَى الدُّنْیَا مَعَ مَا تُعَایِنُ مِنْهَا جَهْلٌ وَ التَّقْصِیرُ فِی حُسْنِ العَمَلِ اِذَا وَثِقْتَ بِالثَّوَابِ عَلَیْهِ غَبْنٌ وَ الطُّمَأنِینَهُ اِلَى کُلِّ أحَدٍ قَبْلَ الاخْتِبَارِ لَهُ عَجْزٌ»

«اعتماد به دنیا با تحوّلاتى که در آن مى‌بینى، جهل است و کوتاهى در کار خیر، وقتى به ثوابش اطمینان دارى، زیان است و اعتماد به هر کسى، پیش از امتحان او، عجز است.»

«الرکون الى الدنیا» یعنى مستقل دیدن خود از خداى تعالى؛ تمایل به مال، مقام و سایر اسباب و آنها را منهاى خداى تعالى مستقل دیدن.

«التقصیر فى حسن العمل» یعنى وقتى کسى مى‌داند نافله، جبران کننده غفلت‌هاى نماز واجب و کامل کننده آن است، اگر در آن مسامحه کند، زیان کرده است. کسى که مى‌داند قرآن در ماه رمضان چقدر ثواب دارد، اگر کوتاهى کند، زیان کرده است.

فرض کنید مى‌خواهید پول زیادى به کسى قرض بدهید، تا وقتى او را امتحان نکرده‌اید و برایتان معلوم نیست آیا مى‌تواند بدهکارى خود را بدهد یا خیر، نباید به او بدهید. اگر کسى گفت: انْ شاء الله آدم خوبى است و پولش را داد، نشانه‌ى ناتوانى و ساده لوحى اوست. همچنین اگر کسى بخواهد دینش را از کسى که به او اطمینان ندارد، بگیرد و فقط به ظاهر طرف نگاه کند، نشانه‌ى ناتوانى و ساده‌لوحى است. کسى که مى‌خواهد سرّى به دیگرى بگوید، نباید با اعتماد به ظاهر افراد، همه چیزش را به او بگوید.

گاهى انسان دین کسى را قبول دارد؛ مى‌داند حرف بیهوده نمى‌زند؛ مصلحت را تشخیص مى‌دهد و اگر کسى را تأیید مى‌کند، حساب شده حرف مى‌زند، در این صورت مى‌تواند به او اطمینان کند.

حضرت آیت الله العظمى نجابت درباره این سخن امیر المومنین چنین فرمودند :

«اعتماد کردن به دنیا و پشت‌گرمى شخص به دنیا، با اینکه مى‌بیند یک موجودى نیست که وفا بکند یا براى آدم روحانیت ایجاد بکند یا براى آدم آخرت را تضمین بکند؛ دنیا با اینگونه معانى و با روحانیت هیچ توافقى ندارد. کسى با چنین دنیا که هیچ با روحانیت و با آدمیزاد توافق ندارد اعتماد بکند، این نادانى است؛ مثل اینکه دیوار دارد خراب مى‌شود، این تکیه مى‌کند به این دیوار که دارد ویران مى شود. یقیناً این هم مى‌افتد. الرکونُ الى الدنیا مع ما تُعایِنُ منها جهلٌ.

و التقصیرُ فى حُسن العمل اذا وَثِقتَ بالثواب علیه غَبنٌ؛ پس از آنکه فهمیدى «اولُ الوقت رِضوانُ اللّه و آخِر الوقت غُفرانُ اللّه» و سعى نکردى نمازت را اول وقت بخوانى، جنابعالى مغبون هستى. پس از آنکه به اندازه جزئى؛ به ایجاب جزئى فهمیدى، معرفت خدا جانت را از بلاها حفظ مى‌کند؛ نشئه دوم تو را سالم و سرسبز نگه مى‌دارد، ولى سعى نکردى در طلب معرفت، مغبونى. «التقصیر» (یعنى) کوتاهى کردن در حسن عمل. اگر وثوق پیدا کردى به ثواب آن عمل، این مسامحه کردن، غبنٌ.

والطمانینه الى کلّ احد قبل الاختبار له عجز؛ به کسى که نمى‌شناسد و کسى را که آگاهى از حالش ندارد، اطمینان پیدا کردن در وعد و وعید؛ اطمینان پیدا کردن در دیانتش (در حالى که) نمى‌شناسدش، ولى دیانتش را قبول مى‌کند، این شخص عاجز است. و الطمانینه الى کل احد قبل الاختبار له عجز یعنى زید را نمى شناسد؛ یک سلام و علیکى به او کرده، دارد تند تند مى‌گوید این آدم خوبى هست؛ن من فهمیدم آدم خوبى است. تو از کجا فهمیدى آدم خوبى هست؟

وَ لَمّا جاءَ أمْرُنا نَجَّیْنا هُودآ وَ الَّذینَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَهٍ مِنّا وَ نَجَّیْناهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلیظٍ (58)

و چون فرمان ما رسید، هود و کسانى را که با او ایمان آورده بودند، به رحمت خود نجات دادیم و آنان را از عذاب سخت رهایى بخشیدیم.

وَ تِلْکَ عادٌ جَحَدُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أمْرَ کُلِّ جَبّارٍ عَنیدٍ (59)

این ]سرگذشت قوم[ عاد بود که آیات پروردگارشان را انکار کردند و از پیامبران او سرپیچى کردند و از فرمان هر ستمگر لجوجى پیروى کردند.

وَ لَمّا جاءَ أمْرُنا نَجَّیْنا هُودآ وَ الَّذینَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَهٍ مِنّا؛ سرزمین قوم عاد، بسیار پر درخت و خرم و حاصلخیز بود، وقتى که از دعوت حضرت هود علیه السلام سرپیچى کردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها بازداشت. خشکسالى و قحطى همه جا را فرا گرفت. هوا خشک و گرم و خفه کننده شده بود.

حضرت هود علیه السلام به آنها فرمود: توبه و استغفار کنید تا خداوند باران رحمتش را به سوى شما بفرستد، ولى آنها بر عناد و سرکشى خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند.

خداوند به هود علیه السلام وحى کرد که فلان وقت عذاب دردناکى به صورت باد تند و کوبنده بر آنها مى‌فرستم.

آن وقت فرا رسید. وقتى ملت گنهکار عاد به آسمان نگریستند، ابرى را دیدند که به سوى سرزمین آنها حرکت مى‌کند. تصور کردند که ابر، نشانه باران است؛ از این رو شادمان شدند و گفتند: این ابرى است باران‌زا که به سوى درّه‌ها و آبگیرهایمان رو مى‌آورد. به استقبال آن شتافتند و در کنار درّه‌ها و سیل‌گیرها آمدند تا منظره نزول باران پر برکت را بنگرند و روحى تازه کنند.

ولى به زودى به آنها گفته شد: این ابر باران‌زا نیست، این همان عذاب وحشتناکى است که براى آمدنش شتاب مى‌کردید، این تندباد شدیدى است که حامل عذاب دردناکى خواهد بود. طولى نکشید که آن باد تند و ویرانگر فرا رسید و اموال و چهارپایان و خود آنها را نابود کرد.

نخستین بار که متوجه ابر سیاه پر گرد و غبار شدند، وقتى بود که آن باد به سرزمین آنها رسید و چهارپایان و چوپانان آنها را که در اطراف بودند، از زمین برداشت و به هوا برد؛ خیمه‌ها را از جا مى‌کند و چنان بالا مى‌برد که آنها به صورت ملخى دیده مى‌شدند. هنگامى که آن صحنه وحشتبار را دیدند، فرار کردند و به خانه‌هاى خود پناه بردند و درها را به روى خود بستند، ولى باد آن چنان تند بود که درها را از جا مى‌کند و آنها را بر زمین مى‌کوبید و با خود مى‌برد و پیکرهاى بى‌جان آنها را زیر خروارها شن پنهان مى‌ساخت.

آرى آنها آن چنان در چنبره عذاب الهى قرار گرفتند که به فرموده قرآن :

(ما تَذَرُ مِنْ شَیْءٍ أتَتْ عَلَیْهِ اِلّا جَعَلَتْهُ کَالرَّمیمِ )[1]

«آن تندباد از هر چیز مى‌گذشت، آن را رها نمى‌کرد، تا این که آن را همچون استخوان‌هاى پوسیده مى‌نمود.»

چنان که در قرآن، آیه 58 سوره هود آمده، خداوند مى‌فرماید: و هنگامى که فرمان عذاب ما فرا رسید، هود و کسانى را که به او ایمان آورده بودند، به رحمت خود نجات دادیم، و آنها را از عذاب شدید رهایى بخشیدیم.

مطابق پاره‌اى از روایات، هود و اطرافیانش بعد از هلاکت قوم به سرزمین حضرموت کوچ نموده، و تا آخر در آن جا زیستند.

هنگامى که طوفان شدید و تندباد سرکش هفت شب و هفت روز بر قوم عاد فرود آمد، به هر کس که مى‌رسید، او را مى‌کوبید و به هلاکت مى‌رسانید. حضرت هود علیه السلام در همان روز اول عذاب، به دور خود و افرادى که به او ایمان آورده بودند، خط دایره‌اى کشید و به آنها فرمود: «هشت روز در میان این دایره بمانید و اعضاى متلاشى شده تبهکاران را در بیرون از دایره تماشا کنید.»

طوفان سرکش به آنان که در داخل دایره بودند، کوچک‌ترین آسیبى نرساند، بلکه همان طوفان، نسیم روح افزایى براى آنها بود، ولى جسدهاى کافران در هوا، گاهى با سنگ برخورد مى‌کرد و گاهى طوفان آن چنان بدن آنها را به یکدیگر مى‌زد که استخوان‌هایشان مانند دانه‌هاى خشخاش ریز ریز، بر زمین مى‌ریخت.»[2]

خداى تعالى درباره قوم عاد در سوره احقاف مى‌فرماید :

(فَلَمّا رَأوْهُ عارِضآ مُسْتَقْبِلَ أوْدِیَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ ریحٌ فیها عَذابٌ ألیمٌ * تُدَمِّرُ کُلَّ شَیْءٍ بِأمْرِ رَبِّها فَأصْبَحُوا لا یُرى اِلّا مَساکِنُهُمْ کَذلِکَ نَجْزِی الْقَوْمَ الْمُجْرِمینَ )[3]

«پس چون آن عذاب را به صورت ابرى گسترده دیدند که به سوى درّه‌ها و رودخانه‌هایشان مى‌آید، گفتند: «این ابرى باران‌زا براى ماست»، بلکه این همان عذابى است که براى آن عجله مى‌کردید. بادى است که عذابى دردناک در آن است * همه چیز را به فرمان پروردگارش ویران مى‌کند؛ پس چنان شدند که جز خانه‌هایشان چیزى دیده نمى‌شود. این گونه مردم بدکار را کیفر مى‌دهیم.»

در سوره قمر مى‌فرماید :

(کَذَّبَتْ عادٌ فَکَیْفَ کانَ عَذابی وَ نُذُرِ * اِنّا أرْسَلْنا عَلَیْهِمْ ریحآ صَرْصَرآ فی یَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرِّ * تَنْزِعُ النّاسَ کَأنَّهُمْ أعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ * فَکَیْفَ کانَ عَذابی وَ نُذُرِ)[4]

«قوم عاد ]پیامبر خود را[ تکذیب کرند، پس عذاب و هشدارهاى من چگونه بود * ما در روزى نحس و طولانى تندباد سردى بر آنها فرستادیم * مردم را از جا مى‌کند، مثل اینکه تنه‌هاى نخل ریشه‌کن شده بودند * پس عذاب و هشدارهاى من چگونه بود؟»

خداى تعالى هیکل‌هاى بزرگ آنها را به تنه‌هاى نخل تشبیه مى‌کند که از جا کنده مى‌شدند. هر کس به خدا پشت کند و سال‌ها به سخنان پیامبر اعتنا نکند، سرانجامش همین است.

در سوره الحاقه مى‌فرماید :

(وَ أمّا عادٌ فَأُهْلِکُوا بِریحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَهٍ * سَخَّرَها عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَهَ أیّامٍ حُسُومآ فَتَرَى الْقَوْمَ فیها صَرْعى کَأنَّهُمْ أعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَهٍ * فَهَلْ تَرى لَهُمْ مِنْ باقِیَهٍ )[5]

«امّا قوم عاد با تندباد سرد و سرکشى هلاک شدند * ]خدا آن را[ هفت شب و هشت روز پیاپى بر آنان مسلط کرد. مردم را مانند تنه‌ها نخل پوک و پوسیده مى‌دیدى که افتاده‌اند * آیا بازمانده‌اى از آنها مى‌بینى؟»

 

عبرت‌هاى گذشتگان

آنچه در سوره‌هاى مختلف، از اقوام گذشته، سرگذشت‌ها و عذاب‌هایشان مى‌آموزیم این است که ما انسان‌هاى ضعیفى هستیم و در برابر قدرت و اراده پروردگار هیچ قدرتى نداریم؛ پس چرا با این ضعف و کوچکى، خدا را اطاعت نکنیم؛ حرف پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام را نشنویم و به احکام قرآن و سنّت عمل نکنیم؟

دیگر اینکه چرا کبر بورزیم و لجبازى کنیم؟ اینکه کسى روى حرف خود پافشارى کند و بگوید: «نماز نمى‌خوانم؛ گناه مى‌کنم، ببینم چطور مى‌شود؛ هیچ کس نمى‌تواند کارى کند» فعلاً طورى نمى‌شود، امّا موقع خود که رسید، مى‌فهمى چطور مى‌شود؛ شاید در این دنیا و شاید در آخرت.

یک وقت سرطان در جان انسان مى‌افتد و کارى از دست کسى برنمى‌آید. اگر کبد را خورد؛ ریه را خورد و در خون آمد، دیگر کارى نمى‌شود کرد. مى‌گویند: او را به خانه ببرید.

این همه سرکشى و لجبازى در برابر خدایى که همراه انسان است، براى چیست؟ چرا براى خدا سر فرود نیاورد؟ پیامبران و ائمه اطهار علیهم السلام چیزى از مردم نمى‌خواستند؛ نمى‌خواستند پول‌هاى آنها را بگیرند و ثروتمند شوند؛ پس چرا حرف آنها را نمى‌شنوند؟

اینکه مى‌فرماید چنین و چنان عذابشان کردیم، حقّشان بود؛ مستحق عذاب بودند. این قامت ستبر را چه کسى به آنها داد؟ حال در مقابل خدا و پیامبرش مى‌ایستند و مسخره مى‌کند. خدا هم بوسیله باد آنان را از زمین بلند مى‌کرد؛ به آسمان مى‌برد و بر زمین مى‌زد. این سزاى هر انسان متکبّر لجوجى است. این عبرتى است براى همه‌ى مردم، از مؤمن و کافر؛ شاید بفهمند.

مؤمنى که خدا را عبادت مى‌کند، وقتى گرفتار بلا مى‌شود و مثلاً سرطان مى‌گیرد، با کسى که بنده خدا نبوده و همین بیمارى را گرفته است، در ظاهر فرقى نمى‌کند؛ چون بیمارى در هر دو ریشه کرده، براى هیچ کدامشان کارى نمى‌توان کرد، امّا شخص مؤمن، این بیمارى را از خدا مى‌بیند و راضى به رضاى اوست. خداوند هم به او چنین خطاب مى‌کند :

(یا أیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ * ارْجِعی اِلى رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً )[6]

«اى نفس اطمینان یافته * بسوى پروردگارت بازگرد در حالى که از او راضى هستى و او از تو راضى است.»

خوشحال است که صبر کرده و به سوى خداوند باز مى‌گردد. امّا دیگرى، به خدا ناسزا مى‌گوید؛ به همه چیز و همه کس بدگویى مى‌کند.

همه باید از شرّ نفس و شیطان به خدا پناه ببریم؛ مبادا مانند آن کسى شویم که عمرى ظاهراً مؤمن بود؛ حج رفته بود، امّا خود را مهذّب نکرده، حبّ دنیا در دلش بود؛ به همین دلیل وقتى مرگش رسید، گفت: ظلمى که خدا به من کرده، به هیچ کس نکرده است؛ اکنون که بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و مى‌خواهم لذتشان را ببرم، مى‌خواهد جان مرا بگیرد.

به خیالش فرزند مال خودش است، در حالى که نیست؛ مال خداست و باید به خاطر آن شکر خدا کند؛ اگر تربیتش کرد، شکر خدا کند؛ از اینکه خدا فرزند صالحى به او داد که بعد از مرگ برایش کار خیر انجام دهد، باید شکر خدا کند.

وَ نَجَّیْناهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلیظ؛ نجات از عذاب، منحصر به قوم هود نیست؛ خداوند در هر زمانى، مؤمنان را نجات مى‌دهد. نجات، گاه به وسیله خطى است که پیامبر خدا مى‌کشد و بادها فروکش مى‌کنند؛ گاهى هم خط ایمان است که شیطان هر چه تلاش مى‌کند به آن رخنه کند، نمى‌تواند؛ هر چه نفس مى‌خواهد انسان را زمین بزند، نمى‌تواند؛ چون او در حصار پروردگار و در پناه محبّت اهل بیت است؛ لذا از عذاب نجات مى‌یابد.

به راستى چه عذابى بدتر از اینکه انسان با حال ناخرسندى از خداى تعالى بمیرد؟

معناى این حرف‌ها راضى شدن به ظلم نیست. لعنت خدا بر ظالمان! ما با ظلم، در هر نوع آن، کوچک یا بزرگ، مخالفیم، امّا صحبت درباره راضى بودن به فعل خداست. هر کارى دو سر دارد؛ آن طرف که ظالمى مقصر است، باید در مقابلش ایستاد و از مظلوم دفاع کرد، ولى طرف دیگر آن، دست خداست؛ پس باید راضى باشد و شکر کند؛ زیرا خدا این اتّفاق را وسیله‌ى رهایى از شیطان و نفس قرار داده است و برایش خوب است؛ مثل امام حسین علیه السلام که آن همه مصیبت بر سرش آوردند، امّا دائم مى‌فرمود:

«رِضاً بِقَضائِکَ وَ تَسْلیماً لأمْرِکَ لا مَعْبودَ سِواکَ یا غِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ»

«به حکم تو راضى و به پذیرش فرمانت تسلیم محضم و جز تو معبودى نیست؛ اى فریادرس فریادخواهان!»

دشمنان ایشان نیز آتش اندر آتشند.

وَ تِلْکَ عادٌ جَحَدُوا بِآیاتِ رَبِّهِم؛ «جحد» یعنى انکار عمدى. قوم عاد مى‌دانستند حضرت هود درست مى‌گوید، امّا عده‌اى سردمدار بودند و مردم را تهدید مى‌کردند. عده‌اى نیز پایین‌تر بودند و خود را ناچار به اطاعت مى‌دیدند؛ چون از نان و آب خود مى‌ترسیدند. این ترس بى‌جا بود؛ چون رازق همه خداست؛ پس آنها هیچ عذرى نداشتند.

وَ عَصَوْا رُسُلَه؛ آنها نه فقط هود، بلکه همه‌ى پیامبران را انکار کردند؛ چراکه همه، یک چیز مى‌گویند؛ همه مى‌گفتند خدا یکى است؛ قیامت حق است و به زودی جزاى اعمالتان را مى‌بینید.

وَ اتَّبَعُوا أمْرَ کُلِّ جَبّارٍ عَنید؛ آنان در پى ستمگرانى رفتند که شمشیر دست گرفته بودند و مردم را به سوى خود مى‌کشاندند. کسى از آنها پیروى مى‌کند که از خدا نترسد و در پى دنیا باشد.

 

تشرف شیخ حسین آل رحیم به محضر حضرت صاحب الزمان

مرد مومنى در نجف اشرف بود، از خانواده معروف به آل رحیم که او را شیخ حسین رحیم مى‌گفتند. وى مردى پاک‌فطرت، خوش طینت و از مقدسین بود که در نهایت فقر و پریشانى زندگى مى‌کرد و غذاى روزانه خود را هم نداشت. بیشتر اوقات نزد اعراب بادیه نشین ساکن حوالى نجف مى‌رفت و غذایى از آنها طلب مى‌کرد؛ هرچند جو باشد. به علاوه مبتلا شد به مرضى که با سرفه، خون از سینه‌اش بیرون مى‌آمد.

با این مرض و فقر، دلش مایل شد به زنى از اهل نجف و هر چه از او خواستگارى مى‌کرد، به خاطر فقرش، کسان آن زن او را اجابت نمى‌کردند و از این جهت نیز در همّ و غمّ شدیدى بود.

چون فقر، بیمارى و ناامیدى از ازدواج با آن زن، کار را بر او سخت کرد، عزم خود را بر انجام کارى جزم کرد. در میان اهل نجف معروف بود که هر کس را امر سختى روى دهد، اگر چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رود، حضرت حجت علیه السلام را به طور ناشناس ملاقات خواهد کرد و به مقصودش خواهد رسید.

شیخ حسین گوید: من چهل شب چهارشنبه بر این کار مواظبت کردم تا شب چهارشنبه آخر که شبى تاریک از شب‌هاى زمستان بود؛ باد تندى مى‌وزید و اندکى باران با آن مى‌بارید. من در دکه‌اى داخل مسجد نشسته بودم.

و نمى‌توانستم وارد مسجد شوم؛ زیرا از سینه‌ام خون و اخلاط مى‌آمد و انداختن آن در مسجد، روا نبود، چیزى هم نداشتم سرما را از من دفع کند.

دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در چشمم تاریک گشت. با خود فکر مى‌کردم شب‌ها تمام شد و این شب آخر است؛ نه کسى را دیدم و نه چیزى برایم ظاهر شد. این همه رنج و مشقت بردم و بار زحمت و خوف بر دوش کشیدم و چهل شب از نجف به مسجد کوفه آمدم، ولى جز یأس حاصلى برایم نداشت.

در مسجد کسى نبود. آتشى روشن کرده بودم براى گرم کردن مقدار کمى قهوه که از نجف با خود آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم. در کار خود متفکر بودم که ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد، متوجه من شد. چون از دور او را دیدم، مکدر شدم و با خود گفتم: این عربى از اهالى اطراف مسجد است؛ نزد من آمده که قهوه بخورد. در این شب تاریک بى‌قهوه مى‌مانم و همّ و غمّم زیاد خواهد شد.

در این فکر بودم که او به من رسید؛ سلام کرد؛ نام مرا برد و در مقابل من نشست. از اینکه نام مرا مى‌دانست، تعجب کردم و گمان کردم او از کسانى است که من گاهى بر ایشان وارد مى‌شدم.

پرسیدم: از کدام طایفه عرب هستی؟

گفت: از بعض ایشانم.

من اسم هر یک از طوایف عرب را که در اطراف نجف بودند، بردم، گفت: نه از آنها نیستم.

مرا به خشم آورد و از روى سخریه چیزى گفتم. به من تبسم کرد و گفت: بر تو حرجى نیست. من از هر کجا باشم، تو را چه چیزى به اینجا کشانده است؟

گفتم: به تو هم نفعى ندارد سوال کردن از این امور.

گفت: چه ضرر دارد که مرا خبر دهى؟

از حسن اخلاق و شیرینى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد. چنان شد که هر چه سخن مى‌گفت، محبّتم به او زیاد مى‌شد. براى او چپق چاق کردم و به او دادم.

گفت: تو آن را بکش، من نمى‌کشم.

براى او قهوه ریختم و به او دادم. گرفت و اندکى از آن را خورد. آن گاه به من داد و گفت: تو آن را بخور!

گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نخورده است. هر لحظه محبّتم به او زیاد مى‌شد. پس گفتم: اى برادر! امشت تو را خداوند براى من فرستاده است که مونس من باشى. آیا مى‌آیى با هم به مقبره جناب مسلم برویم؟

گفت: مى‌آیم. حال خبر خود را نقل کن.

گفتم: اى برادر واقع را براى تو نقل مى‌کنم. من از روزى که خود را شناختم، به غایت فقیر و محتاجم. چند سال است که از سینه‌ام خون مى‌آید و علاجش را نمى‌دانم. عیال هم ندارم و دلم به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف مایل شده است و چون چیزى در دستم نبود، گرفتنش برایم میّسر نیست. این ملاهاى ملعون مرا مغرور کردند و گفتند: براى حوائج خود به صاحب الزمان علیه السلام متوسل شو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن جناب را خواهى دید و حاجتت را برآورده خواهد ساخت. این آخرین شب چهارشنبه است. این همه زحمت کشیدم در این شب‌ها، امّا چیزى ندیدم. این است سبب زحمت آمدن به اینجا و این است حوائج من.

گفت: سینه‌ات عافیت یافت؛ آن زن را هم به زودى خواهى گرفت، امّا فقرت به حال خود مى‌ماند تا بمیرى.

من که با وجود این بیان و تفصیل، هنوز متوجّه نشده بودم، گفتم : نمى‌رویم به سوى جناب مسلم؟

گفت: برخیز!

برخاستم و پیش روى من راه افتاد. چون وارد زمین مسجد شدیم، گفت: آیا دو رکعت نماز تحیّت مسجد نخوانیم؟

گفتم: بخوانیم.

پس نزدیک شاخص سنگى که در میان مسجد است، ایستاد و من با فاصله، پشت سرش ایستادم. تکبیره الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم. ناگاه قرائت فاتحه‌ى او را شنیدم. هرگز از احدى چنین قرائتى نشنیده بودم. از حسن قرائتش، در نفس خود گفتم: شاید او، صاحب الزمان علیه السلام باشد. على الخصوص که سخنانى از او شنیدم که دلالت بر این امر مى‌کند. پس از این خطور، به او نظر کردم، دیدم در حالى که آن جناب در نماز بود، نور عظیمى اطرافش را تا آسمان احاطه کرد، به گونه‌اى که مانع از تشخیص چهره شریفش شد.

آن حضرت مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را مى‌شنیدم و بدنم مى‌لرزید. از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم. به هر نحو بود، نماز را تمام کردم و نور از زمین بالا مى‌رفت. از سوء ادبى که در مسجد با جنابش نموده بودم، مشغول گریه و زارى و عذرخواهى شدم. گفتم: اى آقاى من! وعده جناب شما راست است. مرا وعده دادید که با هم به قبر مسلم برویم.

در بین سخن گفتن بودم که نور متوجّه قبر مسلم شد. من نیز متابعت کردم. آن نور داخل قبّه مسلم شد و در فضاى قبّه قرار گرفت. پیوسته چنین بود و من نیز مشغول گریه و ندبه بودم تا فجر طالع شد و آن نور عروج کرد.

چون صبح شد، متوجّه کلام حضرت شدم که فرمود: سینه‌ات شفا یافت. دیدم سینه‌ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمى‌کنم. هفته‌اى طول نکشید که اسباب ازدواج با آن دختر از جایى که گمان نمى‌کردم، فراهم شد، امّا فقرم به حال خود باقى است، چنان که آن جناب فرمود.[7]

 

 

[1] ـ ذاریات، 42.

[2] ـ قصص قرآن به قلم روان، محمّد مهدى اشتهاردى.

[3] ـ احقاف، 24 و 25.

[4] ـ قمر، 18 تا 21.

[5] ـ الحاقه، 6 تا 8.

[6] ـ فجر، 27 و 28.

[7] ـ منتهى الآمال، باب زندگانى حضرت صاحب الزمان، با جرح و تعدیل عبارات.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است