سخنرانی شب چهارم محرم ۱۳۹۲
دانلود فایلهای صوتی محرم ۱۳۹۲
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
سخنرانی شب چهارم محرم | پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
شرح دعاى عرفه
اِلَهِی هَذَا ذُلِّی ظَاهِرٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ هَذَا حَالِی لاَ یَخْفَى عَلَیْکَ مِنْکَ أطْلُبُ الْوُصُولَ اِلَیْکَ وَ بِکَ أسْتَدِلُّ عَلَیْکَ فَاهْدِنِی بِنُورِکَ اِلَیْکَ وَ أقِمْنِی بِصِدْقِ الْعُبُودِیَّهِ بَیْنَ یَدَیْکَ
اى خدا! این ذلّت من در پیشگاه تو پیدا است و این حال پریشانم از تو پنهان نیست؛ از تو اى خدا وصال تو را مىخواهم و به وجود تو، دلیل بر وجود تو مىطلبم؛ پس مرا به نور خود به کوى وصالت رهبرى کن و به صدق و خلوص بندگى در حضورت پایدار گردان.
إِلَهِی هَذَا ذُلِّی ظَاهِرٌ بَیْنَ یَدَیْکَ؛ کسى که از شرافت و بزرگى بىبهره است؛ نه مال و منال چندانى دارد؛ نه جمال زیبایى؛ نه شغل درست و حسابى؛ نه همسر و فرزند و خانوادهاى؛ نه کسى به او زن مىدهد و چه بسا عیب و ایرادى در ظاهر داشته باشد که موجب نفرت مردم گردد، خود را ذلیل و خوار مىبیند و حقیر شمرده مىشود.
حال آن که بندهى واقعى پروردگار است، در محضر او خود را فقیر و حقیر و ذلیل مىبیند و از سر صدق و فهم اعتراف مىکند که از خود هیچ ندارد؛ اگر علم و قدرت و ثروت و شهرت و جمال و آبرویى دارد، همه را از خدا مىبیند. به علاوه ابتداى خود را مىبیند که نطفهاى گندیده بود و به انتهاى خود مىنگرد که جیفهى مردار خواهد شد و امروز خود را مىبیند که جز پوست و گوشت و کثافت نیست و مىداند که اگر دیگران دوستش مىدارند، لطف خدا است و اگر خدا نخواهد هیچ کس اعتنایش نمىکند. در تعقیب نماز عصر مىخوانیم :
«أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِی لا اِلَهَ اِلّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ ذُو الْجَلالِ وَ الإکْرَامِ وَ أسْألُهُ أنْ یَتُوبَ عَلَیَّ تَوْبَهَ عَبْدٍ ذَلِیلٍ خَاضِعٍ فَقِیرٍ بَائِسٍ مِسْکِینٍ مُسْتَکِینٍ مُسْتَجِیرٍ لا یَمْلِکُ لِنَفْسِهِ نَفْعآ وَ لا ضَرّآ وَ لا مَوْتآ وَ لا حَیَاهً وَ لا نُشُورآ»
نزدیک به این مضامین را در فقرات متعددى از دعاى کمیل هم به پروردگار یکتا عرض مىکنیم و از ابتدا تا انتها، به تعلیم امیرالمؤمنین، التماس و درخواست به خداوند مىنماییم، چه خوب است اگر این دعا با حال توجّه و حواس جمع خوانده شود.
وَ هَذَا حَالِی لاَ یَخْفَى عَلَیْکَ؛ خداى تعالى داناى همهى اسرار است و از پیدا و پنهان خلق خبر دارد؛ زیرا او خالق موجودات است و به انسان، از رگ گردن نزدیکتر است؛ (نَحْنُ أقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ)[1]
مِنْکَ أَطْلُبُ الْوُصُولَ إِلَیْکَ؛ با این ذلّت و حال و روزى که از تو پنهان نیست، طالب تو هستم و وصال تو را از خودت مىطلبم.
در فقرات پیشین گفتیم که رجوع همهى ما به خداى تعالى است :
(ألا اِلَى اللهِ تَصیرُ الاُْمُورُ)[2]
«آگاه باشید که بازگشت همهى ما به سوى خدا است.»
این بازگشت، یا به جلال پروردگار است یا به جمال او. جلال؛ یعنى قهر و غضب و آتش و عذاب خداوند که مخصوص گنهکاران و کافران است، که ما را با آن کارى نیست، امّا جمال پروردگار یعنى عنایتها و نعمتهاى بیکران او و بهرهمندى از شناخت و محبّت او.
حضرت سید الساجدین در دعاى ابوحمزه ثمالى به پروردگار عالم عرض مىدارد :
«اِلَهِی لَوْ قَرَنْتَنِی بِالأصْفَادِ وَ مَنَعْتَنِی سَیْبَکَ مِنْ بَیْنِ الأشْهَادِ وَ دَلَلْتَ عَلَى فَضَائِحِی عُیُونَ الْعِبَادِ وَ أمَرْتَ بِی اِلَى النَّارِ وَ حُلْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ الأبْرَارِ مَا قَطَعْتُ رَجَائِی مِنْکَ وَ مَا صَرَفْتُ تَأمِیلِی لِلْعَفْوِ عَنْکَ وَ لاَ خَرَجَ حُبُّکَ مِنْ قَلْبِی»
«اى خدا! اگر گردنم را به زنجیرهاى قهرت ببندى و عطایت را از میان همه خلق از من منع کنى و رسوائىهایم را به چشم بندگانت عیان سازى و فرمان دهى که مرا به آتش دوزخ کشند و میان من و نیکان جدایى افکنى، باز رشته امیدم از تو قطع نخواهد شد و از امیدى که به عفو و بخششت دارم منصرف نمىشوم و هرگز محبتت از دلم بیرون نخواهد رفت.»
بندگى واقعى خداى تعالى این است، نه آن که اگر کمى رزقت دیر رسید، یا به اهداف و آرزوهایت نرسیدى، یا اندک ناملایمتى از اطرافیان خود دیدى، با همه دشمن شوى و به همه ناسزا بگویى و از خدا روى گردانى! بندهى خدا باید بداند که در پس هر ناکامى، مصلحتى از پروردگار نهفته است و نباید زود روى ترش کند و عجله نماید.
کسى که وصال پروردگار را مىخواهد و طالب سیر و سلوک الى الله است، ابتدا باید در انجام واجبات و ترک محرمات و تحصیل رضاى پروردگار جدّ و جهد کامل نماید. براى رسیدن به وصال خدا نمىتوان نردبان گذاشت و بالا رفت، یا زنجیری که از آسمان آویخته، پیدا کرد و از آن بالا رفت؛ براى این کار باید اخلاق بد را از درون خود پاک کرد و به طور کامل به اخلاقیات ملتزم شد، تا سیر و سلوکى که از درون خود انسان بیرون نیست، حاصل شود. بىشک خداى تعالى هم در این راه کمک مىکند؛ چراکه او فقط به همین منظور انسان را خلق کرده است.
شهدا به وصال پروردگار رسیدند، لکن در این راه قید همه چیز را زدند و از زن و فرزند و مال و مقام و موقعیت حال و آیندهى خود گذشتند. چه طلاب باهوش و استعدادى در این حوزه بودند و در مظانّ اجتهاد قرار داشتند، امّا همه را کنار گذاشتند و به سوى خداى تعالى رهسپار گشتند! اکنون که باب جهاد اصغر بسته شده، مىتوان از راه مبارزه با نفس، در میدان جهاد اکبر به تهذیب خویش پرداخت و با صبر و مجاهده، مقامى همچو آنان در وصال پروردگار به دست آورد.
وَ بِکَ أَسْتَدِلُّ عَلَیْکَ؛ دلیل من بر وجود و توحید تو، نه وجود موجودات و صفات آنان، بلکه وجود خود حضرت عالى و صفات عالى تو است؛ از علم او است که دیگران عالم گشتهاند؛ از جمال او است که مخلوقات زیبایند و از قدرت او است که موجودات توانایى یافتهاند.
(قُلِ اللّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُوْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ * تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ)[3]
«بگو خداوند است دارندهى مقام فرمانروایى. به هر که بخواهى فرمانروایى مىبخشى و از هر که بخواهى فرمانروایى باز مىستانى. هر کس را خواهى گرامى بدارى و هر که را خواهى خوار گردانى. خوبىها همه در دست تو است. تو بر همه چیز توانایى * شب را از روز بیرون گردانى و روز را از شب درآورى. زنده را از مرده بیرون آورى و مرده را از زنده برانگیزى و به هر کس خواهى روزى بىحساب بخشى.»
چه انسانهایى که در این عالم، به حق یا ناحق صاحب حکومت و پادشاهى شدند و پس از مدّتى از دنیا رفتند یا از حکومت ساقط شدند، آن که آنان را حکومت بخشید و حکومت گرفت، خداى یکتا بود. چه بسیار افرادى که امروز ذلیل بودند و فردا عزیز؛ چه کسان که با عزّت صبح کردند و با ذلّت به شب رسیدند. عزت و ذلّت از خدا است و او به هر کس بخواهد مىدهد و از هر کس بخواهد مىگیرد.
فَاهْدِنِی بِنُورِکَ إِلَیْکَ؛ مرا در پرتو نور خود به سرمنزل هدایت و به مطلوب خویش برسان. هدایت، گاه ارائهى طریق و نشان دادن راه است و گاه ایصال الى المطلوب؛ یعنى دست گرفتن و رساندن.
آنچه از خداى تعالى مىخواهیم، هدایت نوع دوم است. کمال پروردگار هیچ حدّ نهایتى ندارد. هدایت به سوى کمال؛ یعنى قرار گرفتن در راهى که تا همیشه هست و هرگز پایان نمىیابد، بدون آن که توقفى در آن باشد. این حرکت تا ابدالآباد ادامه خواهد داشت و هر روز هدایتى افزونتر و به تبع آن، نعمت و لذّتى بیشتر نصیب انسان مىشود. از همین رو مىگوییم تعالى و عروج حضرات معصومین هرگز متوقف نمىشود و ایشان همیشه در سیرند، امّا بیچاره آن که در گودال تعلقات و غفلتها اسیر شده و دچار تنگى و کوچکى گشته، هیچ پیشرفتى ندارد.
سیلاب، ماهى دریا را به برکهاى انداخت که قورباغهاى در آن بود. ماهى بیچاره هر روز طول و عرض برکه را مىدید و به یاد دریاى بىانتها مىافتاد و اندوهگین مىشد. این اندوه، براى قورباغه که تا به حال دریا را ندیده بود و بزرگتر از این برکه در تصورش نمىگنجید، بىمعنا مىنمود و به همین خاطر ماهى را نصیحت مىکرد که ببین چه برکهى بزرگى است؛ شمال و جنوبش به کجا مىرسد! این را مىگفت و با شیرجهاى از این سر برکه به آن سر مىرفت، امّا نمىدانست که اندوه ماهى از همین برکهاى است که بهشت او به حساب مىآید. بیچاره ماهى نمىدانست به حال خود بگرید یا به نادانى و کوچکى نگاه قورباغه؛ هم فراق دریا را داشت و هم اسیر نافهمى قورباغه و کوچکى برکه بود!
گاهى گمان مىکنیم که لذّت دنیا و آخرت همین جمال زیبا، یا همین خانهى بزرگ، یا همین شهرت و آوازهى بلند است، امّا وسعت دستگاه پروردگار بزرگتر از آن است که در فهم کوچک ما بگنجد، آن هم تا وقتى که اسیر این دنیاى کوچکیم. کسانى چون ائمه اطهار علیهم السلام و شیعیان خاصّ آنها مىدانند که پاداش عظیم پرودگار یعنى چه! اصحاب حسین بن على علیهماالسلام که مقصد خود را شناختند، مىفهمند که همنشینى با حسین علیه السلام چه لذّتى دارد.
حضرت ابا عبدالله علیه السلام در مسیر کربلا، در خطبهى کوتاهى درباره دنیا فرمودند :
«اِنَّ هَذِهِ الدُّنْیَا قَدْ تَغَیَّرَتْ وَ تَنَکَّرَتْ وَ أدْبَرَ مَعْرُوفُهَا فَلَمْ یَبْقَ مِنْهَا اِلّا صُبَابَهٌ کَصُبَابَهِ الإنَاءِ وَ خَسِیسُ عَیْشٍ کَالْمَرْعَى الْوَبِیلِ أ لا تَرَوْنَ أنَّ الْحَقَّ لا یُعْمَلُ بِهِ وَ أنَّ الْبَاطِلَ لا یُتَنَاهَى عَنْهُ لِیَرْغَبَ الْمُوْمِنُ فِی لِقَاءِ اللَّهِ مُحِقّاً فَإنِّی لا أرَى الْمَوْتَ اِلّا سَعَادَهً وَ لا الْحَیَاهَ مَعَ الظَّالِمِینَ اِلّا بَرَماً اِنَّ النَّاسَ عَبِیدُ الدُّنْیَا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلَى ألْسِنَتِهِمْ یَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایِشُهُمْ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلاء قَلَّ الدَّیَّانُونَ»[4]
« به راستى،دنیا تغییر چهره داده و ناشناخته گشته. نیکى آن در حال نابودى است و از آن جز نمى که در ته ظرفى مانده و جز زندگى وبال آور، همچون چراگاهى که جز گیاه بیمارىزا و بىمصرف در آن نمىروید، باقى نمانده است. آیا نمىبینید که به حق عمل نمىشود و از باطل دست برنمىدارند؟ به طورى که مومن حق دارد که به مرگ و دیدار خدا مشتاق باشد. به راستى من چنین مرگى را جز سعادت ندانم و زندگى در کنار ظالمان را جز هلاکت نخوانم. مردم دنیاپرستند و دین از سر زبان آنها فراتر نرود و دین را تا آنجا که زندگىشان را رو به راه سازد بچرخانند و چون در بوته آزمایش گرفتار شوند دینداران اندک گردند.»
وَ أَقِمْنِی بِصِدْقِ الْعُبُودِیَّهِ بَیْنَ یَدَیْکَ؛ شهید آیت الله دستغیب مىگفت: روزى خواجهاى غلامى خرید و به خانه آورد. به او گفت: چه مىخورى؟ گفت: هر چه بخورانى! گفت: چه مىپوشى؟ گفت: هر چه بپوشانى! گفت: کجا مىخوابى؟ گفت: هر جا مسکن دهى! گفت: پس خودت چه مىخواهى؟ گفت: بنده را با خواست چه کار!
این که دائم به پروردگار خود چون و چرا کنیم و از همه چیز و همه کس گلهمند باشیم، با مقام بندگى سازگار نیست. آیا حالى که حسین بن على علیهماالسلام داشت و در ساعت آخر فرمود: «رضآ بِقَضائِک تَسلیمآ لأمرک، لا مَعبودَ سِواک یا غیاثَ المُستَغیثین» فقط در روز عاشورا بود یا همیشه؟
باید امتحان پیش آید تا راستگو از دروغگو معلوم شود. باید از خدا بخواهیم که در امتحانات او روسیاه نشویم و در ادعاى خود دروغگو نباشیم. در پایان دعاى ابوحمزه به پروردگار عالم عرض مىکنیم :
«اللَّهُمَّ اِنِّی أسْألُکَ اِیمَاناً تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی وَ یَقِیناً حَتَّى أعْلَمَ أنَّهُ لَنْ یُصِیبَنِی اِلّا مَا کَتَبْتَ لِی وَ رَضِّنِی مِنْ الْعَیْشِ بِمَا قَسَمْتَ لِی یَا أرْحَمَ الرَّاحِمِین»
اى خدا! من از تو درخواست مىکنم ایمانى ثابت که همیشه در قلبم برقرار باشد و یقینى کامل تا بدانم که به من جز آنچه قلم تقدیر تو نگاشته نخواهد رسید و مرا در زندگانى به هر چه قسمتم کردى راضى و خشنود سازى، اى مهربانترین مهربانان!»
تقسیم رزق و راضى شدن به آن، به معناى دست از کار کشیدن و گوشهاى به انتظار روزى نشستن، نیست. هر کس باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد، لکن باید بداند که رازقش خداوند است و پیوسته شاکر او باشد و از کم شدن روزى نهراسد.
بارها گفتهایم که اگر در جامعه ظلم وجود دارد، بىشک ظالمان مسؤلند و باید مجازات شوند، امّا باید متوجّه خداى تعالى هم بود و او را در همه حال شکر کرد. در تصویرى، رزمندهاى تیرى خورد و بر زمین افتاد، ابتدا صدام را لعن کرد و بلافاصله شکر خدا به جاى آورد و از دنیا رفت. این تیر، از یک سو اثر ظلمى است که عقوبت دارد و از سوى دیگر وسیلهاى است که طالب شهادت را به وصال پروردگارش مىرساند و راهش را کوتاه مىکند، پس از این نظر یک نعمت به حساب مىآید.
حبیب ابن مظاهر
منتخب طریحى مرسلا روایت مىکند که رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله با جمعى از صحابه از راهى عبور مىکردند. جماعتى از اطفال مشغول بازى بودند، رسول خدا در آن میانه کودکى را گرفت و نزد خود نشاند و میان دو دیدگان او را مى بوسید و کمال ملاطفت را با او نمود.
صحابه عرض کردند: یا رسول الله موجب این همه مهر و محبّت چیست در حقّ این کودک از بین این کودکان؟ فرمود: روزى را دیدم که این کودک همراه حسین من قدم بر مىداشت. هر گاه حسین عبور مىکرد، خاک زیر قدم او را بر مىداشت و به صورت خود مسح مىکرد و از این جهت من او را دوست مىدارم و جبرئیل مرا خبر داده که این کودک در واقعهى کربلا خواهد بود و حسین مرا نصرت خواهد کرد. او حبیب ابن مظاهر اسدى بود.
حبیب بن مظاهر در کوفه بود که نامهاى از جانب امام حسین علیه السلام مبنى بر رسیدن به کربلا دریافت نمود. حبیب اهل قبیله خویش را جمع کرد و از آنان نظر خواست. سپس گفت : من به یارى حسین نخواهم رفت. چرا که عبیدالله خانهام را خراب و اموالم را مصادره مىکند و خودم را مىکشد. وقتى همگان رفتند، همسر حبیب نزد او آمد و گفت: چگونه پسر پیامبر خدا تو را مىخواند و تو دعوتش را اجابت نمىکنى. حبیب باز همان بهانهها را آورد. همسرش به اندرونى رفت و سینى و سرمه و چارقدى برایش آورد ـ کنایه از این که همچون زنان در خانه بنشین ـ حبیب چون شور و غیرت زن را مشاهده کرد، گفت: اى زن ساکت باش که دیدهى تو را روشن مىکنم و این محاسن سفید خود را در نصرت حسین علیه السلام به خون گلویم رنگین خواهم کرد.
سپس از خانه بیرون شد که راه فرار از کوفه را بررسى کند، دید بازار آهنگران بس رواج دارد. معلوم شد لشکر ابن زیاد سرهاى نیزه تیز مىکنند و تیرهاى خود را به زهر آب مىدهند و شمشیرهاى خود را صیقل مىنمایند و اسبهاى خود را نعلبندى مىنمایند، تمامآ براى قتل پسر پیغمبر خود.
حبیب آهى از دل کشید. مصادف شد با مسلم بن عوسجه که در دکان عطارى حنا مىخرید. حبیب گفت: اى مسلم مگر خبر ندارى آقاى ما حسین علیه السلام به زمین کربلا وارد شده؟ بیا برویم او را نصرت کنیم. مسلم بن عوسجه هم مهیاى فرار از کوفه گردید. حبیب غلام خود را طلبید و اسب خود را به او داد و گفت: این شمشیر را در زیر لباسهاى خود پنهان بنما و از فلان جاده عبور کن و در فلان محل منتظر من باش و اگر اتفاقآ کسى از تو احوال پرسید، بگو : برسر فلان مزرعه مىروم. غلام به فرموده عمل کرد.
حبیب از راه و بیراهه، ناشناس خود را به نزدیک غلام رساند. شنید غلام سخنى با آن اسب مىگوید و او را مخاطب قرار داده که اى اسب! اگر آقاى من نیامد، من خودم بر پشت تو سوار مىشوم و براى نصرت حسین علیه السلام به کربلا مىروم. این سخن قلب حبیب را به لرزه آورد و سیلاب اشک او جارى شد و گفت: یا اباعبدالله بأبى انت و امّى لک الفدا کنیز زادگان براى تو غیرت مىکنند، واى بر آزادگان که دست از یارى تو باز دارند. سپس بر اسب سوار شد و به غلام گفت: تو در راه خدا آزادى، به هر کجا مىخواهى برو. غلام روى دست و پاى حبیب افتاد و عرض کرد: اى سید من! مرا از این فیض محروم مکن. مرا هم با خو ببر که مىخواهم جان خود را فداى حسین بنمایم. حبیب درخواست او را پذیرفت، غلام را در ترک خود سوار کرده به جانب کربلا روانه گردید.
صحابه به استقبال او شتافتند. علیا مخدره زینب گفت: خبر چیست که صحابه به هم برآمدند؟ عرض کردند: حبیب بن مظاهر به یارى شما آمده. آن مخدره فرمود: سلام مرا به حبیب برسانید. چون تبلیغ سلام نمودند، حبیب کفى از خاک گرفت و بر فرق خود پاشید و گفت: من چه کسى باشم که دختر کبراى امیر عرب به من سلام برساند؟
شب عاشورا، علیا مخدره زینب به برادرش عرض کرد: یا اخى این بقیهى اصحاب خود را امتحان کردهاى؟ مىترسم که وقت قتال ایشان هم بروند و تو را تنها بگذارند. حضرت بگریست و فرمود: اى خواهر! من ایشان را امتحان کردهام، به خدا قسم در میان ایشان جز شجاع و دلیر نیست. همه شیران شکارى، چنان مشتاق مرگ هستند که در پیش روى من جان بسپارند، همانند طفل که مشتاق پستان مادر خود باشد.
هلال از کلمات علیا مخدره مضطرب شد. با شتاب تمام به در خیمهى حبیب آمده، گفت: اى حبیب! دختر امیرالمؤمنین خاطرش از ما جمع نیست. سپس صورت واقعه را به عرض رسانید. حبیب فرمود: به خدا قسم اگر انتظار امر مولایم نبود همین ساعت با شمشیر به سوى این قوم مىتاختم. هلال گفت: اى حبیب من حال خواهرش زینب را بسیار پریشان دیدم و گمان مىکنم دیگر زنان واطفال نیز چنین باشند. آیا مىتوانى اصحاب را جمع کنى و ایشان را مطمئن و آسوده خاطر بنمایى؟ حبیب گفت: سمعآ و طاعتآ.
حبیب از یک طرف و هلال از یک طرف، اصحاب را ندا کردند. پس ایشان مانند کواکب تابان سر از برج خیمهها بیرون کردند. حبیب، بنى هاشم را به خیام خود برگردانید، آن گاه به اصحاب خطاب کرد و گفت: یا اصحاب الحمیه! اینک هلال به من چنین و چنان خبر داده است. اکنون بگویید که قصد شما چیست؟ اصحاب شمشیرها برهنه کردند و عمامهها بر زمین زدند، گفتند: اى حبیب! سوگند به خداوند مجید که تا این قبضههاى شمشیر در دست ما است نگذاریم کسى طرف این خیام طاهرات بیاید. ما وصیت رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله در حقّ ذریهى او را حفظ مىنماییم. گفت پس با من بیایید.
حبیب از پیش و اصحاب از عقب آمدند تا میان طناب خیمههاى حرم ایستادند. حبیب ندا در داد: اى بانوان حریم عصمت و اى ذریهى خاندان رسالت! اینک این اصحاب قسم یاد کردند که این شمشیرها را غلاف ننمایند، مگر بر گردن دشمنان شما و این است نیزههاى غلامان شما. قسم یاد کردهاند که آنها را به کار نبرند، مگر بر سینهى کسانى که ارادهى هتک حرمت این خیمهها را داشته باشند.
چون حضرت حسین علیه السلام صداى اصحاب را شنید، بنات طاهرات را فرمان داد از خیمه بیرون آمدند و آنها را مخاطب ساختند و گفتند: این پاک مردان نیکو سرشت! حمایت کنید دختران فاطمه زهرا را. اى اصحاب رسول خدا و على مرتضى! اگر کوتاهى بنمایید در نصرت ذریهى پیغمبر خود فرداى قیامت شما را چه عذر خواهد بود؟ از کلمات ایشان صحابه چنان گریستند که گویا زمین به لرزه آمد.[5]