سوره انفال آیه ۵۷ و ۵۸ | جلسه ۴۰
بسم ﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انفال آیه ۵۷ و ۵۸ | چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۵/۰۶ | جلسه ۴۰ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انفال
فَإمّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِی الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ(۵۷)
پس اگر در جنگ بر آنان دست یافتى، کسانى را هم که پشت سر آنهایند، پراکنده کن، شاید متذکر شوند.
وَ اِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَهً فَانْبِذْ اِلَیْهِمْ عَلى سَواءٍ اِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ الْخائِنینَ(۵۸)
و اگر از خیانت گروهى بیم دارى، عهدشان را به طور مساوى به سویشان بینداز تا بفهمند عهدتان از هم گسسته است. خداوند خیانتکاران را دوست ندارد.
در آیه قبل فرمود: (اِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الَّذینَ کَفَرُوا فَهُمْ لا یُوْمِنُون ) (بدترین جنبندگان نزد خدا کسانى هستند که کافر شدند و ایمان نمىآورند.) از مصادیق آیه، یهودیان مدینه و اطراف آن بودند که با پیامبر عهد بستند و نقض عهد کردند.
فَإمّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِی الْحَرْب…؛ در این آیه مىفرماید اگر با یهودیان جنگیدى و بر آنان پیروز شدى، عقبهى آنان را هم تار و مار کن؛ چون اینها تنها نیستند و کسانى پشت سر آنهایند که شاید بعدها بخواهند ]در فرصت مناسب[ یا در صورت پیروزى آنان، به شما حمله کنند؛ پس کارى کن که آنها هم متفرق شوند. «لَعلَّهم یَذَّکَّرون» شاید متذکر شده، دست از نقض عهدشان بردارند.
تفسیر «المیزان» درباره شأن نزول این آیه و آیات قبل و بعد مىنویسد :
دیر زمانى بود که طوایفى از یهود، از سرزمینهاى خود به حجاز آمده، در آن اقامت گزیده بودند. بتدریج در آنجا قلعهها و دژها ساختند؛ افراد و اموالشان زیاد شد و موقعیت مهمى به دست آوردند ـ در ذیل آیه 89، سوره بقره درباره اینکه یهودیان چه زمانى به حجاز آمدند و چرا اطراف مدینه را اشغال کردند، و اینکه مردم مدینه را بشارت مىدادند به آمدن رسول خدا صلّى الله علیه و آله روایاتى آوردیم.
بعد از آنکه رسول خدا صلّى الله علیه و آله به مدینه هجرت کرد و همین یهودیان را به اسلام دعوت نمود، از پذیرفتن دعوتش سر باز زدند، ناگزیر رسول خدا صلّى الله علیه و آله با آنان که سه طایفه بودند؛ به نامهاى بنى قینقاع، بنى النضیر و بنى قریظه و در اطراف مدینه سکونت داشتند، معاهده کرد و لیکن هر سه طایفه عهد خود را شکستند.
بنى قینقاع؛ این طایفه در جنگ بدر عهد خود را نقض کردند و رسول خدا در نیمه شوال سال دوم هجرت بعد از بیست و چند روز از واقعه بدر، به سوى آنان لشکر کشید و ایشان به قلعههاى خود پناهنده شدند. پانزده روز در محاصره بودند تا آنکه ناچار شدند به حکم آن حضرت تن دهند و او هر حکمى درباره جان و مال و زن و فرزند ایشان کرد بپذیرند. رسول خدا صلّى الله علیه و آله دستور داد همه را کتبسته حاضر کنند، لکن عبد اللَّه بن اُبَىّ بن سلول که همسوگند آنان بود، وساطت کرد و در وساطتش اصرار ورزید؛ در نتیجه رسول خدا صلّى الله علیه و آله دستور داد مدینه و اطراف آن را تخلیه کنند. بنى قینقاع به حکم آن حضرت بیرون شده، با زن و فرزندان خود به سرزمین «اذرعات» شام کوچ کردند، و رسول خدا اموالشان را به عنوان غنیمت جنگى گرفت، در حالى که نفراتشان که همگى از شجاعترین دلاوران یهود بودند، به ششصد نفر مىرسید.
بنى النضیر؛ این طایفه نیز با آن حضرت خدعه کردند و آن جناب بعد از چند ماه که از جنگ بدر گذشت، با عدهاى از یارانش به میان آنان رفت و فرمود: باید او را در گرفتن خون بهاى یک یا دو نفر از کلابىها که بدست عمرو بن امیه ضمرى کشته شده بودند، یارى کنند.
آنان گفتند: یارىات مىکنیم اى ابو القاسم. اینجا باش تا حاجتت را برآریم. آن گاه با یکدیگر خلوت کرده، قرار گذاشتند آن حضرت را به قتل برسانند و براى این کار عمرو بن حجاش را انتخاب کردند.
او یک سنگ آسیاب برداشته تا آن را از بلندى به سر حضرت بیندازد. سلام بن مشکم ایشان را ترساند و گفت: چنین کارى نکنید! به خدا سوگند او از آنچه تصمیم بگیرید، آگاه است، علاوه بر اینکه این کار، شکستن عهدى است که میان ما و او استوار شده.
در این میان از آسمان وحى رسید و رسول خدا صلّى الله علیه و آله از تصمیم بنى النضیر خبردار شد. به همین دلیل از آنجا برخاست و به سرعت به طرف مدینه رفت.
اصحابش از دنبال به او رسیدند و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش پرسیدند، آن حضرت جریان تصمیم بنى النضیر را برایشان گفت. سپس از مدینه براى آنها پیغام فرستاد که باید تا چند روز دیگر از این سرزمین کوچ کنید و در اینجا نمانید. من این چند روزه را به شما مهلت دادم، اگر بعد از این چند روز کسى از شما را در آنجا ببینم، گردنش را مىزنم.
بنى النضیر بعد از این پیغام آماده خروج مىشدند که منافق معروف عبد اللَّه بن اُبىّ براى آنان پیغام فرستاد که از خانه و زندگى خود کوچ نکنید که من دو هزار شمشیرزن دارم، همگى را به
قلعههاى شما مىفرستم و تا پاى جان از شما دفاع مىکنند. علاوه بر این، بنى قریظه و هم سوگندتان از بنى غطفان نیز شما را یارى مىکنند، و با این وعدهها آنان را راضى کرد.
رئیس آنها حىّ بن اخطب کسى نزد رسول خدا فرستاد و گفت: ما از دیار خود کوچ نمىکنیم، تو نیز هر چه از دستت مىآید بکن.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله تکبیر گفت و اصحابش همه تکبیر گفتند. آن گاه على علیه السلام را مأمور کرد تا پرچم برافراشته، قلعههاى بنى النضیر را محاصره کنند، على علیه السلام چنین کرد. عبد اللَّه بن ابى آنها را کمک نکرد و همچنین بنى قریظه و همسوگندانشان از غطفان به یاریشان نیامدند.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله دستور داد نخلستان بنى النضیر را قطع نمایند و آتش بزنند. این کار بنى النضیر را سخت مضطرب کرد. ناچار پیغام دادند نخلستان را قطع مکن؛ اگر آن را حق خودت مىدانى، ضبط کن و ملک خودت قرار ده و اگر آن را ملک ما مىدانى، براى ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه کردند: اى محمّد! ما حاضریم از دیار خود کوچ کنیم، به شرطى که اموال ما را به ما بدهى.
حضرت فرمود: نه، بیرون بروید و هر یک بقدر یک بار شتر از اموال خود ببرید.
بنى النضیر قبول نکردند و چند روز دیگر ماندند. پس از چند روز راضى شدند و پیشنهاد حضرت را درخواست نمودند.
حضرت فرمود: نه، دیگر حق ندارید چیزى با خود بردارید و اگر ما با یکى از شما چیزى ببینیم، او را خواهیم کشت، لذا به ناچار بیرون رفته، عدهاى به فدک و وادى القرى رفتند و عدهاى دیگر به سرزمین شام کوچ کردند. اموالشان ملک خدا و رسول خدا صلّى الله علیه و آله شد و چیزى از آن نصیب لشکر اسلام نشد. این داستان در سوره حشر آمده است.
از جمله کیدهایى که بنى النضیر علیه رسول خدا صلّى الله علیه و آله کردند این بود که احزابى از قریش و غطفان و سایر قبایل را علیه ایشان برانگیختند.
اما بنى قریظه؛ این قبیله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنکه جنگ خندق روى داد و حىّ بن اخطب به مکه رفت و قریش و طوائف عرب را علیه رسول خدا صلّى الله علیه و آله تحریک کرد؛ از آن جمله به میان بنى قریظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحریک کرده پافشارى مىنمود، و با رئیسشان کعب بن اسد در این باره صحبت کرد تا سرانجام آنها را راضى کرد که نقض عهد کرده، با پیغمبر بجنگند، بشرطى که او نیز به یاریشان آمده، به قلعهشان درآید و با ایشان کشته شود.
حىّ بن اخطب قبول کرد و به قلعه درآمد. بنى قریظه عهد خود را شکستند و با کمک احزابى که مدینه را محاصره کرده بودند، به راه افتادند و شروع کردند به دشنام دادن به رسول خدا صلّى الله علیه و آله و شکاف دیگرى ایجاد کردند.
از آن سو، بعد از آنکه رسول خدا صلّى الله علیه و آله از جنگ احزاب فارغ شد، جبرئیل از طرف خدا نازل شد و پیامبر را مأمور کرد بر بنى قریظه لشکر بکشد. رسول خدا صلّى الله علیه و آله لشکرى ترتیب داد و پرچم را به على علیه السلام سپرد تا بر قلعههاى بنى قریظه براند. آنان 25 روز در محاصره مسلمین بودند. وقتى کار محاصره سخت شد، رئیسشان کعب بن اسد پیشنهاد کرد یکى از سه کار را انجام دهیم؛ یا اسلام آورده، دین محمّد صلّى الله علیه و آله را بپذیریم، یا فرزندان خود را به دست خود بکشیم؛ دست از جان شسته، از قلعهها بیرون شویم و با لشکر اسلام بجنگیم تا یا بر او دست یابیم یا تا آخرین نفر کشته شویم، و یا اینکه در روز شنبه که مسلمانان از جنگ نکردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بریم.
بنى قریظه هیچ یک از این سه پیشنهاد را قبول نکردند، بلکه به رسول خدا صلّى الله علیه و آله پیغام فرستادند که ابو لبابه بن عبد المنذر را به سوى ما بفرست تا با او در کار خود مشورت کنیم. ابو لبابه همواره خیرخواه بنى قریظه بود؛ چون همسر و فرزند و اموالش در میان آنان بودند.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله ابو لبابه را به میان آنان فرستاد. وقتى او را دیدند، شروع کردند به گریه و گفتند: چه صلاح مىدانى آیا ما به حکم محمّد صلّى الله علیه و آله تن دهیم؟
ابو لبابه به زبان گفت: آرى، لکن با دست اشاره به گلویش کرد و فهماند که اگر به حکم پیامبر تن دهید، همهى شما را خواهد کشت. ابو لبابه خودش بعدها گفت: به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم، مگر آنکه فهمیدم به خدا و رسولش خیانت کردهام. خداى تعالى داستان او را به وسیله وحى به پیغمبرش خبر داد.
ابو لبابه از این کار پشیمان شد و یکسره به مسجد رفته، خود را به یکى از ستونهاى مسجد بست و سوگند یاد کرد که خود را رها نکند تا رسول خدا او را باز کند یا همان جا بمیرد. داستان توبه او را به رسول خدا صلّى الله علیه و آله رساندند، حضرت فرمود: او را رها کنید تا خدا توبهاش را بپذیرد. پس از مدتى خداوند توبهاش را پذیرفت و آیهاى در قبول توبهى او نازل کرد و رسول خدا صلّى الله علیه و آله او را با دست خود از ستون مسجد باز کرد.
سپس بنى قریظه به حکم رسول خدا صلّى الله علیه و آله تن دادند و چون با قبیله اوس رابطه دوستى داشتند، اوسیان درباره ایشان نزد رسول خدا شفاعت کردند و کارشان به اینجا کشید که سعد بن معاذ اوسى در امرشان به هر چه خواست، حکم کند. رسول خدا سعد بن معاذ را با اینکه مجروح بود حاضر کرد.
وقتى سعد بن معاذ در باره ایشان صحبت کرد، حضرت فرمود : براى سعد موقعیتى پیش آمده که در راه خدا از ملامت هیچ ملامت کنندهاى نترسد. سعد حکم کرد که مردان بنى قریظه کشته شوند و زنان و فرزندانشان اسیر گشته، اموالشان مصادره شود. رسول خدا حکم سعد را درباره آنان اجرا کرد و تا آخرین نفرشان را که ششصد یا هفتصد نفر و به قول بعضى بیشتر بودند، گردن زد و جز عده کمى از ایشان که قبلاً ایمان آورده بودند، کسى نجات نیافت. فقط عمر بن سعدى جان به سلامت برد که آن هم در قضیه شکستن عهد داخل نبود و وقتى اوضاع را دگرگون یافت، پا به فرار گذاشت.
از زنان نیز جز یک زن که سنگ آسیاب بر سر خلاد بن سوید بن صامت زد و او را کشت و در نتیجه خودش هم اعدام شد، بقیه اسیر شدند.[1]
وَ اِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِیانَهً فَانْبِذْ اِلَیْهِمْ عَلى سَواء؛ «نَبذ» یعنى انداختدن. از قرائن معلوم بود که برخى یهودیان بر عهد خود وفادار نیستند و قصد دارند عهد خود با پیامبر را بشکنند . خداى تعالى به پیامبر مىفرماید وقتى شواهدى مبنى بر پیمان شکنى آنان پیدا شد، تو نیز به آنها پیغام ده که عهد خود را شکستى، امّا بدون اعلام، پیمان خود را مشکن و به آنها حملهى غافلگیرانه مکن؛ چراکه این کار خیانت در عهد و پیمان است و خداوند خیانتکاران را دوست ندارد. «اِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ الْخائِنین».
یهیودیانى که عهد خود را یکطرفه شکستند و با کفّار همدست شدند، خائن محسوب مىشوند.
هر یک از ما عهدى با پروردگار خود داریم که اگر آن را بشکنیم، خیانت کردهایم. عهد ما با خداوند این است که او را به وحدانیت بپرستیم؛ غیر او را خالق، مالک، رازق و مدبّر خود ندانیم و شاکر او باشیم؛ پس نباید در کم و زیاد زندگى، عهد خود را فراموش کنیم و آن همه نعمت را نادیده بگیریم. باید بدانیم علت هر گرفتارى و زوال نعمتى، خود ما هستیم؛ گناهان ماست که نعمت را زائل و توفیق را سلب مىکند؛ پس هر گاه گناهى کردیم، باید زود توبه کنیم تا دوباره نعمت بازگردد.
عهد و پیمان مردم را هم باید محترم شمرد. کسى که پولى قرض مىگیرد، باید به موقع آن را پس دهد. همچنین نباید به عهدى که هر یک از ما و شما با دوستان خود، به صورت عملى بستهایم، خیانت کنیم. خیانت یعنى سوء ظنّ بردن به همدیگر. اگر هم عیب واضحى از کسى دیدید، باید به صورت محرمانه به خود او تذکّر دهید و آن را فاش نکنید. یادمان باشد که فاش کردن سرّ دیگران، خود نوعى خیانت است.
در خانواده هم همین طور؛ پدر و مادر نباید عیب فرزندشان را به کسى بگویند، مگر براى راهنمایى گرفتن از شخص عاقلى. فاش کردن عیب فرزند، مخصوصاً در سنین جوانى و نوجوانى، مصیبت زیادى براى او و والدینش به بار مىآورد.
درباره آبروى دوستان و خانواده هم باید مراقب باشید. برخى منتظرند از دوستان طلبه و اهل مسجد که به اینجا مىآید، عیبى ببینند تا به حساب تکلیفى که احساس مىکنند ـ در حالى که اصلاً چنین تکلیفى ندارند ـ آن را در بوق و کرنا کنند.
فراموش نکنید که هر اشتباهى در هر زمینهاى کردید، مخصوصاً اگر چیز نسنجیدهاى گفتید یا نوشتید و در فضاى مجازى منتشر کردید، خواه روایت باشد یا سخن نابجا، دستاویز عدهاى قرار مىگیرد که منتظرند عیبى از شما ببینند و جار بزنند. این کار موجب آبروریزى خود و دوستانتان مىشود. ممکن است در تلویزیون یا موبایل خود چیزهایى داشته باشید که داشتنشان صحیح نیست. نشان دان آنها به دیگران، موجب آبروریزى مىشود.
قطعاً همهى شما به صورت عملى به خود و اساتیدتان قول دادید و عهد بستید که آبروى خود، حوزه و مسجد را حفظ کنید؛ پس نباید این قبیل کارها از شما سر بزند.
بیشتر دوستانى که اینجا رفت و آمد مىکنند، براى خدا مىآیند؛ مىخواهند چیزى بیاموزند و قدمى به خداى تعالى نزدیک شوند؛ در پى فهم واقعیاتى هستند که اولیاى خدا دنبال کردند و بدان رسیدند؛ ضربه زدن به این افراد، صحیح نیست.
اگر از سوى ما یا بعضى دوستانى که زیر نظر ما هستند، انتقادى مىشود یا چیزهایى به عنوان امر به معروف و نهى از منکر، گفته یا نوشته مىشود، به عنوان تکلیف شرعى است، ولى این طور نیست که همهى شما، حتّى دوستان طلبه، چنین تکلیفى داشته باشید و بخواهید از پیش خود کارى کنید یا چیزى بنویسید و منتشر سازید. اینها همه عهدهایى است که از نظر دینى و اجتماعى، در عمل با یکدیگر بستهایم.
از خدا مىخواهیم همهى ما را «امین» قرار دهد و کمک کند خیانتى از ما سر نزند.
[1] ـ المیزان، 9، 126.