سوره انعام آیه ۱۰۹ و ۱۱۰ | جلسه ۶۸ | ۲۳ رمضان ۱۴۳۵
گاهى اوقات، وقتى گناهى از انسان سر مىزند و توفیق توبه نمىیابد، مبتلا به عقوبتهایى مىشود. در این مواقع باید فورآ توبه کرده، به سوى خدا باز گردد. این توبه، هم رفع بلا مىکند و هم موجب بخشش گناه مىشود. بسیار پیش مىآید که انسان، ندانسته به کسى ظلمى مىکند یا فرزند یا والدینش را آزرده مىسازد و مستحق بلا مىشود. «آه» مظلوم اثر عجیبى دارد، حتّى اگر کودک خود انسان باشد و او را به ناحق کتک بزند! فراموش نکنیم که یک کودک هم درونش به خدا وصل است، اگر آهى بکشد، کار دست انسان مىدهد؛ لذا باید فورآ استغفار کرد.
دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۳
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۱۰۹ و ۱۱۰ جلسه ۶۸ | دوشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۳۰ | ۲۳ رمضان ۱۴۳۵ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
وَ أقْسَمُوا بِاللهِ جَهْدَ أیْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَتْهُمْ آیَهٌ لَیُوْمِنُنَّ بِها قُلْ اِنَّمَا اْلآیاتُ عِنْدَ اللهِ وَ ما یُشْعِرُکُمْ أنَّها اِذا جاءَتْ لا یُوْمِنُونَ
با سختترین قسمهایشان، به خدا سوگند خوردند اگر نشانهاى برایشان آید، حتمآ به آن ایمان آورند. بگو: نشانهها فقط نزد خداست و شما نمىدانید، اگر (معجزهاى) هم بیاید ایمان نمىآورند.(109)
وَ نُقَلِّبُ أفْئِدَتَهُمْ وَ أبْصارَهُمْ کَما لَمْ یُوْمِنُوا بِهِ أوَّلَ مَرَّهٍ وَ نَذَرُهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ
و ما دلها و دیدگانشان را وارونه مىسازیم. (آنان ایمان نمىآورند) چنان که نخستین بار به آن ایمان نیاوردند و آنان را در سرکشى رها مىکنیم تا سرگردان بمانند.(110)
وَ أقْسَمُوا بِاللهِ جَهْدَ أیْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَتْهُمْ آیَهٌ لَیُوْمِنُنَّ بِها؛ قریش به پیامبر گفتند: تو مىگویى: موسى را عصایى بود که به سنگ مىزد و دوازده چشمه از آن آشکار مىشد، و مىگویى: عیسى مردگان را زنده مىکرد، و مىگویى: قوم ثمود را شترى بود. تو هم معجزهاى نظیر آنها بیاور، تا تو را تصدیق کنیم.
پیامبر در پاسخ فرمود: چه مىخواهید براى شما بیاورم؟ گفتند: کوه صفا را طلا کن و بعضى از مردگان ما را به دنیا برگردان تا از آنها سوال کنیم که تو بر حقّى یا بر باطل؟ فرشتگان را به ما نشان ده تا به رسالت تو گواهى دهند یا این که خدا و فرشتگان را دسته دسته نزد ما بیاور.
پیامبر فرمود: اگر بعضى از این کارها را انجام دهم، مرا تصدیق خواهید کرد؟ گفتند: آرى، به خدا همهى ما از تو پیروى خواهیم کرد.
مسلمانان از پیامبر درخواست کردند که این آیات را نازل کند تا آنها ایمان بیاورند. پیامبر بپا خاست و دعا کرد که خداوند کوه صفا را طلا کند.
جبرئیل نازل شده، عرض کرد: اگر بخواهى صفا را طلا مىکنم. لکن اگر ایمان نیاوردند، آنها را عذاب مىکنم و اگر بخواهى آنها را به حال خود گذارم تا هر کس اهل توبه است، توبه کند. پیامبر پیشنهاد دوم را پذیرفت و خداوند این آیه را نازل کرد. قوم صالح به او گفتند: اگر از این کوه، شترى زیبا بیرون آورى، تو را تصدیق مىکنیم. جناب صالح از خدا درخواست کرد که این خواسته را مستجاب فرماید. سنگ به صدا در آمد و شکمش شکافته شد و شترى آن چنان که آنها خواسته بودند از آن بیرون آمد. آرى سنگ زائید و ماده شترى به دنیا آورد و سپس به درد زائیدن گرفتار شد و در فاصلهى چند لحظه، کره شترى بدنیا آورد. گروهى که داراى وجدانى سالم بودند، ایمان آوردند، امّا طبقه اعیان و اشراف، دست از عناد و سرکشى بر نداشت.
صالح رو به جانب قوم کرده، گفت: این است شترى که در خواست مىکردید. یک روز تمام، آبهاى شما اختصاص به او دارد و روز دیگر به خود شما. وقتى شتر سر را به طرف آب مىبرد، تا قطره آخر را یک نفس مىنوشید آن گاه سر را بلند مىکرد. در عوض هر چه از او شیر مىدوشیدند، تمام شدنى نبود. ظرفها را از شیر شتر پر مىکردند و نگاه مىداشتند.
روزى که خوردن آب نوبت شتر بود، آنها ناراحت بودند. حیوانات آنها از این شتر عظیم مىترسیدند. از این رو در صدد کشتن شتر بر آمدند و سرانجام شتر صالح را پىکردند. مردم شهر جمع شدند و گوشت شتر را در میان خود تقسیم کردند و خوردند. کره شتر، همین که این صحنه را دید، پا به فرار گذاشت و بالاى کوهى رفت و با نعرههاى هول انگیز خود، مردم شهر را به وحشت انداخت.
صالح به آنها گفت: در خانههاى خود بمانید و آخرین تمتع خود را از زندگى برگیرید که سه روز دیگر عذاب خدا بر شما نازل مىشود. سپس به آنها گفت: فردا صورت شما زرد مىشود. روز دوم سرخ و روز سوم سیاه خواهد شد. روزها سپرى مىشدند و نشانههایى که صالح داده بود، پدیدار مىگشتند. نیمه شب سوم جبرئیل نازل شد و چنان صیحهاى کشید که پردههاى گوشها پاره شد و دلها به طپش افتاد. به دنبال آن آتشى نازل شد و همه را سوزاند و خاکستر کرد. این است سزاى نافرمانى!
پیامبر به على علیه السلام فرمود: آیا بدبختترین گذشتگان را مىشناسى؟ عرض کرد: قاتل شتر صالح! فرمود: آیا بدبختترین آخرین را مىشناسى؟ جواب داد: خدا و رسولش داناترند. فرمود: قاتل تو!
قُلْ اِنَّمَا اْلآیاتُ عِنْدَ اللهِ؛ حتّى پیامبر اسلام هم نمىتواند از پیش خود کارى بکند. قدرت او از خداست و جز مطابق فرمان پروردگار کارى نمىکند.
وَ ما یُشْعِرُکُمْ أنَّها اِذا جاءَتْ لا یُوْمِنُون؛ «ما» در اینجا نافیه است؛ یعنى شما نمىدانید که اگر معجزهاى هم نشان آنها داده شود، ایمان نمىآورند. آنها اگر اهل ایمان آوردن بودند، با این همه معجزه که پیامبر نشان داد، ایمان مىآوردند.
خداى تعالى در سورهها و آیات مختلف، داستان حضرت موسى علیه السلام را به طور اجمال و تفصیل بیان فرموده است و بارها خاطر نشان ساخته که فرعون و فرعونیان آیات خدا را مىدیدند، امّا ایمان نمىآوردند. وقتى گرفتار بلا مىشدند، با التماس و زارى درخواست رفع آن را مىکردند، امّا وقتى بلا رفع مىشد، مىگفتند: این سحر است. گاهى تمام زندگىشان را قورباغه مىگرفت و آب و غذا و ظرف و رختخوابشان پر از قورباغه مىشد و به ستوه مىآمدند و قول مىدادند اگر این بلا رفع شود، ایمان بیاورند، امّا وقتى بلا رفع مىشد، ایمان نمىآوردند و نسبت سحر به حضرت موسى مىدادند. پس از چندى به ملخ مبتلا مىشدند و سپس به شپش و بعد به خون و قحطى و خشکسالى و… امّا هرگز ایمان نیاوردند.
این حکایت از داستانهاى شگفت بىارتباط با این مطلب نیست :
در مدینه المعاجز از شیخ مفید نقل نموده: نزد جعفر دقاق رفتم و چهار کتاب در علم تعبیر از او خریدم. هنگامى که خواستم بلند شوم، گفت: به جاى خود باش تا قضیهاى که به دوست من گذشته، برایت تعریف کنم که براى یارى مذهبت نافع است.
رفیقى داشتم که از من مىآموخت و در محله «باب البصره» مردى بود که حدیث مىگفت و مردم از او مىشنیدند، به نام «ابو عبدالله محدّث» و من و رفیقم مدّتى نزد او مىرفتیم و احادیثى از او مىنوشتیم و هر گاه حدیثى در فضائل اهل بیت علیهم السلام املا مىکرد، در آن طعن مىزد. تا روزى در فضائل حضرت زهرا سلام الله علیها به ما املا کرد. سپس گفت :اینها به ما سودى نمىبخشد؛ زیرا على علیه السلام مسلمین را کشت، و نسبت به حضرت زهرا سلام الله علیها هم جسارتهایى کرد.
جعفر گفت: به رفیقم گفتم: سزاوار نیست که از این مرد چیزى یاد بگیریم، چون دین ندارد و همیشه به حضرت على علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها جسارت مىکند و این مذهب مسلمان نیست. رفیقم سخنان مرا تصدیق کرد و گفت: سزاوار است به سوى دیگرى رویم و به او باز نگردیم.
شب در خواب دیدم مثل اینکه به مسجد جامع مىروم و ابوعبدالله محدث را دیدم و دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام بر استر بىزینى سوار است و به مسجد جامع مىرود. با خود گفتم : واى اگر گردنش را به شمشیرش بزند؛ پس چون نزدیک شد، با چوبش به چشم راست او زد و فرمود: اى ملعون! چرا من و فاطمه سلام الله علیها را دشنام مىدهى؟ پس محدث دستش را روى چشم راستش نهاد و گفت: آخ کورم کردى!
جعفر گفت: بیدار شدم و خواستم به سوى رفیقم بروم و به او خوابم را بگویم، ناگاه دیدم او به سوى من مىآید، در حالى که رنگش دگرگون شده، گفت: آیا مىدانى چه شده؟ گفتم: بگو! گفت: دیشب خوابى درباره محدث دیدم و خوابش بدون کم و کاست با خواب من یکى بود. به او گفتم: من هم چنین دیدم و مىخواستم بیایم با تو بگویم. بیا تا با قرآن پیش محدث برویم و برایش سوگند بخوریم که چنین خوابى دیدهایم و با هم توطئه نکردهایم و او را اندرز دهیم تا از این اعتقاد برگردد.
پس بلند شدیم به در خانهاش رفتیم. در بسته بود. کنیزى آمد و گفت: نمىشود حالا او را دید. دو مرتبه در را کوبیدیم، باز همین جواب را داد، سپس گفت: شیخ دستش را روى چشمش گذاشته و از نیمه شب فریاد مىزند و مىگوید على بن ابى طالب علیه السلام مرا کور کرد و از درد چشم فریادرسى مىکند. به او گفتم: ما براى همین به اینجا آمدیم، پس در را باز کرد و داخل شدیم. پس او را دیدم به زشتترین صورتها فریادرسى مىکند و مىگوید: مرا با على بن ابى طالب چکار که دیشب چشم مرا با چوبش زد و کورم کرد؟
جعفر گفت: آنچه ما در خواب دیدیم او برایمان گفت، به او گفتیم: از اعتقادت برگرد و دیگر به ساحت مقدسش جسارت نکن! گفت: خدا پاداش خیر به شما ندهد! اگر على چشم دیگرم را کور کند او را بر اولى و دومى مقدم نخواهم داشت.
از نزدش برخاستیم، سه روز دیگر به دیدنش رفتیم دیدیم چشم دیگرش نیز کور شده و باز از اعتقادش برنگشت، پس از یک هفته سراغش را گرفتیم، گفتند: به خاکش سپردهاند و پسرش مرتد شده و به روم رفته، از خشم على بن ابیطالب علیه السلام.
این اوج نادانى انسان است که نشانههاى بزرگ خدا را به روشنى مىبیند، امّا به جاى توبه و بازگشت، بر اشتباه خود اصرار مىکند یا در معصیت و گناه، گستاختر مىشود.
وَ نُقَلِّبُ أفْئِدَتَهُمْ وَ أبْصارَهُمْ؛ خداوند همواره اسباب بیدارى گنهکار و توجّه او به خود را به سویش مىفرستد، امّا خودش باید بخواهد و متذکر شود و اگر نشد، چشم دلش کور و قلب معنوىاش، واژگون مىشود و تا آنجا پیش مىرود که دین خود را هم رها کرده، مرتد مىشود. این نتیجه گستاخى در گناه و اصرار بر اشتباه است. وقتى در اثر اعمال یا اعتقادات ناشایست، قلب انسان واژگون مىشود، از راههاى مختلف سعى مىکند به دین ضربه بزند.
کور شدن آن شخص، تنها سزاى عملش نبود، بلکه براى بیدار کردنش هم بود، لکن وقتى بیدار نمىشود، به هلاکت مىافتد و چیزى از قلب معنوىاش باقى نمىماند؛ این جزاى او است.
بله، امیرالمؤمنین به اذن الله مىتواند دل او را به سمت خویش مایل سازد و با تصرف تکوینى، او را دوست و محبوب خویش کند، امّا این کار، اجبار است و با اختیار بشر منافات دارد. او خود راه دشمنى را برگزیده و نمىخواهد دوستدار على علیه السلام باشد. نهایت لطفى که مىتوان به او کرد این است که متنبّهش سازند تا به اختیار خود توبه کند و باز گردد، ولى اگر نخواست، اجبارى نیست.
بعضى از اهل تسنّن چنان تعصّب دارند که مىگویند: اگر خدا هم بگوید على بالاتر و مقدم بر خلفاى سه گانه است، من قبول نمىکنم. یا مىگویند: حتّى اگر جهنّم هم بروم دست برنمىدارم.
کیفر اینها همین واژگونى قلب است. در میان شیعه هم این قبیل افراد وجود دارند و وقتى به مصیبتى گرفتار مىشوند، به جاى آن که متذکّر شوند، بدتر مىشوند. این خواست و انتخاب خود شخص است و هرگز خداوند راضى به بد شدن کسى نیست.
کَما لَمْ یُوْمِنُوا بِهِ أوَّلَ مَرَّهٍ؛ این افراد از ابتدا قصد ایمان آوردن نداشتند.
وَ نَذَرُهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ؛ «طغیان» به معناى سرکشى و «یعمهون» از «عَمَه» به معناى سرگردانى است. آنان در سرکشى خود، سرگردان رها مىشوند.
بیان سرگذشت اقوام گذشته، در قرآن و در سخن بزرگان، براى توجّه دادن به انسانهاست تا جلوى سرکشىهاى نفسشان را بگیرند. به این حکایت از شهید آیت الله دستغیب توجّه کنید :
عالم زاهد حاج شیخ محمّد شفیع جمى نقل نمود که در کنگان یک نفر فقیر در خانهها مىآمد و مدح حضرت امیر علیه السلام مىخواند و مردم به او احسان مىکردند. تصادفآ به خانه قاضى ناصبى مىرسد و مدح زیادى مىخواند. قاضى ناراحت مىشود و مىگوید: چقدر اسم على علیه السلام را مىبرى؟ چیزى به تو نمىدهم مگر این که مدح غیر على کنى. فقیر مىگوید: اگر در راه غیر على چیزى به من بدهى، از زهر مار بدتر است و نخواهم گرفت. قاضى عصبانى مىشود و فقیر را به سختى مىزند. زن قاضى واسطه مىشود و به قاضى مىگوید : دست از او بردار و او را به داخل منزل مىآورد و از فقیر دلجویى مىکند.
قاضى به غرفهاش مىرود و بعد از لحظهاى زن صداى ناله عجیبى از او مىشنود. وقتى مىآید، مىبیند که حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است. بستگانش را خبر مىدهد و از او مىپرسند چه شده؟ آنچه که از اشاره مىفهمند، اینکه تا به خواب رفتم مرا به آسمان بردند و بزرگى به صورتم سیلى زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم. بعد او را به مریضخانه بحرین مىبرند و دو ماه تحت معالجه واقع مىشود، ولى فایدهاى نمىبخشد. بعد او را به کویت مىبرند و تصادفآ در همان کشتى که من بودم آوردند. به من التماس دعا کرد. من به او فهماندم که از دست همان که سیلى خوردهاى، باید شفا بیابى. ولى این حرف به آن بدبخت اثرى نکرد و در بیمارستان کویت هم شفا نگرفت و فرمود: سال گذشته در بحرین او را دیدم که با فقر و فلاکت در دکانى زندگى مىکرد و گدایى مىنمود.
شیخ محمّد شفیع را بنده مىشناختم و شخصى بسیار متقى و پرهیزکار بود. نزدیکىهاى مرگش، پزشکى را بالاى سرش آوردند. پزشک پس از معاینه گفت: خیلى عجیب است؛ وقتى گوشى را بر قلبش مىگذارم، همراه صداى ضربان، ذکر «لا اله الّا الله» از قلبش مىشنوم. او محبّت عجیبى به امیرالمؤمنین و ائمه اطهار علیهم السلام داشت.
بیشتر کسانى که در زمان شهید آیت الله دستغیب، در مسجد جامع عتیق بودند و با ایشان مراوده داشتند، اشخاص مقدس، متّقى و اهل مکاشفه بودند. این حکایت یکى دیگر از همان افراد است :
مرحوم محمّد رحیم اسماعیل بیگ که در توسّل به اهل بیت و علاقه قلبى به حضرت سیدالشهدا علیهالسلام کم نظیر و از این باب رحمت برکات صورى و معنوى نصیبش شده و در رمضان 87 به رحمت حق واصل شده، نقل نمود که در شش سالگى مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم کور گردید. در ماه محرم ایام عاشورا در منزل دایى بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقى اسماعیل بیگ، روضه خوانى بود و چون هوا گرم بود، شربت خنک به مردم مىدادند. گفت: از دایى خود خواهش کردم که من به مردم شربت دهم. فرمود: تو چشم ندارى و نمىتوانى. گفتم: یک نفر چشمدار همراه من کنید تا مرا یارى دهد. قبول فرموده و من با کمک خودش مقدارى به مردم شربت دادم.
در این اثناء، مرحوم معین الشریعه اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زینب سلام الله علیها را مىخواند و من سخت متأثر و گریان شدم، تا اینکه از خود بىخود شدم، در آن حال، مجللّهاى که دانستم حضرت زینب سلام الله علیها است، دست مبارک بر دو چشم من کشید و فرمود: خوب شدى و دیگر چشم درد نمىگیرى. پس چشم گشودم، اهل مجلس را دیدم. شاد و فرحناک خدمت دایى خود دویدم، تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند. به امر دایىام مرا در اطاقى برده و مردم را متفرق نمودند و نیز نقل نمود که در چند سال قبل مشغول آزمایش بودم و غافل بودم از این که نزدیکم ظرف پر از الکل است. کبریت را روشن نموده ناگاه الکل مشتعل شد و تمام بدن از سر تا پا را آتش زد، مگر چشمانم را. چند ماه در مریضخانه مشغول معالجه بودم. از من مىپرسیدند چه شده که چشمت سالم مانده؟ گفتم عطاى حسینى است و وعده فرمودند که تا آخر عمر چشمم درد نگیرم.
موعظه
گاهى اوقات، وقتى گناهى از انسان سر مىزند و توفیق توبه نمىیابد، مبتلا به عقوبتهایى مىشود. در این مواقع باید فورآ توبه کرده، به سوى خدا باز گردد. این توبه، هم رفع بلا مىکند و هم موجب بخشش گناه مىشود. بسیار پیش مىآید که انسان، ندانسته به کسى ظلمى مىکند یا فرزند یا والدینش را آزرده مىسازد و مستحق بلا مىشود. «آه» مظلوم اثر عجیبى دارد، حتّى اگر کودک خود انسان باشد و او را به ناحق کتک بزند! فراموش نکنیم که یک کودک هم درونش به خدا وصل است، اگر آهى بکشد، کار دست انسان مىدهد؛ لذا باید فورآ استغفار کرد.
اگر هم احتمال مىدهید به کسى اذیتى کردید، عذرخواهى کنید. بد کردن به افراد مؤمن و صالح، حتّى اگر آه هم نکشند، غضب خدا را در پى دارد؛ لذا از پیشآمدهاى بد، باید به خود آمد و فورآ به درگاه پروردگار استغفار نمود. این براى مؤمنین عادى است که خداوند از سر لطف، آنان را متذکّر مىسازد تا توبه کنند، امّا درباره ائمه اطهار علیهم السلام و اولیاى خدا، وضع فرق مىکند. بلا براى آنها، به منظور بالا رفتن درجات است. ایشان چیزهایى از خدا خواستهاند که رسیدن به آنها مستلزم تحمّل بعضى سختىهاست. بعضى اوقات هم آثار کارهاى خوب مؤمن، به صورت بلا ظاهر شده، باعث بالا رفتن درجهى وى مىگردد؛ به عنوان مثال ممکن است کسى با زبان خوش و رعایت همهى شرایط، امر به معروف و نهى از منکر کند، امّا شخص مقابل ناراحت شود و تندى کند یا حتّى شخص آمر را کتک بزند. آزارى که در اینجا به مؤمن مىرسد، موجب بالا رفتن درجهاش مىشود و البتّه گناه او هم جاى خودش است.
السلام علیک یا ابا عبدالله و على الارواح التى حلّت بفنائک