سوره هود آیه ۶۴ تا ۶۸ | جلسه ۲۱
اگر آدمی هر روز مقداری میفهمید پیش خدای تعالی هیچ است و هیچ ندارد؛ میفهمید نه بدنش مال خودش است، نه خانهاش و نه هیچچیز دیگرش؛ میفهمید باید همه را بگذارد و برود، [اینقدر منمن نمیکرد و هر سال مقداری از منیتش کاسته میشد]. افسوس که فهم نیست! فهم وقتی پیدا میشود که شخص طالب باشد و بخواهد. باید عباداتی که میکند برای این باشد که این فهم پیدا شود.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۶۴ تا ۶۸ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۰۷ | جلسه ۲۱
وَ یا قَوْمِ هذِهِ ناقَهُ اللَّهِ لَکُمْ آیَهً فَذَرُوها تَأْکُلْ فی أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَیَأْخُذَکُمْ عَذابٌ قَریبٌ (۶۴)
ای قوم! این شترِ خدا نشانهای برای شماست. آن را رها کنید تا در زمینِ خدا بچرد و آسیبش نرسانید که عذابی نزدیک شما را میگیرد.
فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا فی دارِکُمْ ثَلاثَهَ أَیَّامٍ ذلِکَ وَعْدٌ غَیْرُ مَکْذُوبٍ (۶۵)
شتر را کشتند. صالح گفت سه روز در خانههاتان بهره گیرید. این وعدهای تخلفناپذیر است.
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّیْنا صالِحاً وَ الَّذینَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَهٍ مِنَّا وَ مِنْ خِزْیِ یَوْمِئِذٍ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ الْقَوِیُّ الْعَزیزُ (۶۶)
پس چون که فرمان (عذاب) ما رسید، صالح و کسانی را که با او ایمان آورده بودند، به رحمت خود از خواری آن روز نجات دادیم. بهراستی پروردگار تو قوی و عزیز است.
وَ أَخَذَ الَّذینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَهُ فَأَصْبَحُوا فی دِیارِهِمْ جاثِمینَ (۶۷)
و صیحۀ آسمانی ظالمان را فرو گرفت و در خانهّهای خود از پا درآمدند.
کَأَنْ لَمْ یَغْنَوْا فیها أَلا إِنَّ ثَمُودَ کَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ (۶۸)
گویی هرگز آنجا نبودند. بدانید که ثمود به پروردگارشان کافر شدند. دوری (از رحمت حق) بر قوم ثمود!
«وَ یا قَوْمِ» ای قوم من «هذِهِ ناقَهُ اللَّهِ» این شترِ خداست «لَکُمْ آیَهً» که نشانهای برای شماست «فَذَرُوها» پس او را رها کنید «تَأْکُلْ» تا بچرد «فی أَرْضِ اللَّهِ» در زمین خدا «وَ لا تَمَسُّوها» به آن دست نزنید «بِسُوءٍ» به بدی (آسیبی به آن نرسانید) «فَیَأْخُذَکُمْ» که شما را میگیرد «عَذابٌ قَریبٌ» عذابی نزدیک.
«فَعَقَرُوها» پس آن شتر را کشتند «فَقالَ» صالح گفت «تَمَتَّعُوا» بهره گیرید، زندگی کنید «فی دارِکُمْ» در خانههاتان یا در شهرتان «ثَلاثَهَ أَیَّامٍ» تا سه روز «ذلِکَ وَعْدٌ» این وعدهای «غَیْرُ مَکْذُوبٍ» تخلفناپذیر است.
«فَلَمَّا» پس هنگامی که «جاءَ» آمد «أَمْرُنا» فرمان ما (عذاب) «نَجَّیْنا» نجات دادیم «صالِحاً» صالح را «وَ الَّذینَ» و کسانی که «آمَنُوا مَعَهُ» با او ایمان آورده بودند «بِرَحْمَهٍ مِنَّا»به رحمت خود «وَ مِنْ خِزْیِ» از خواری و رسوایی «یَوْمِئِذٍ» آن روز. «إِنَّ رَبَّکَ» بهراستی پروردگار تو «هُوَ الْقَوِیُّ الْعَزیزُ» قوی و عزیز است.
«وَ أَخَذَ» و گرفت «الَّذینَ ظَلَمُوا» ظالمان را «الصَّیْحَهُ» صیحۀ آسمانی «فَأَصْبَحُوا» صبح کردند، گشتند «فی دِیارِهِمْ» در خانههاشان «جاثِمینَ» در حالی که بهزانو درآمده بودند.
«کَأَنْ» گویی «لَمْ یَغْنَوْا فیها» اصلاً آنجا نبودند «أَلا» آگاه باشید «إِنَّ ثَمُودَ» که ثمود «کَفَرُوا رَبَّهُمْ» به پروردگارشان کافر شدند «أَلا» بدانید «بُعْداً» دوری از رحمت حق «لِثَمُودَ» بر ثمود.
اتمام حجت و عذاب
حضرت صالح علیه السلام همچنان به دعوت خود ادامه مى داد، ولى روز به روز بر کارشکنى قوم افزوده میشد، صالح علیه السلام که در ۱۶ سالگى به پیامبرى رسیده بود و قوم را بهسوى یکتاپرستى دعوت مى کرد، حدود ۱۰۰ سال در میان آن قوم ماند و همچنان به راهنمایى آنها پرداخت، ولى جز اندکى، نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها رو در روى او قرار گرفتند تا این که حضرت صالح علیه السلام آخرین اقدام خود را براى نجات آنها نمود و به آنها چنین پیشنهاد کرد:
من در ۱۶ سالگى بهسوى شما فرستاده شدم، اکنون 120 سال از عمرم گذشته است. پس از آنهمه تلاش اینک (براى اتمام حجت) پیشنهادى به شما دارم و آن این که اگر بخواهید، من از خدایان شما (بت هاى شما) تقاضایى مى کنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از میان شما مى روم (و دیگر کارى به شما ندارم) و شما نیز تقاضایى از خداى من بکنید، تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد. در این مدت طولانى هم من از دست شما بهستوه آمده ام و هم شما از من به ستوه آمده اید. اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره کنیم.
قوم ثمود گفتند: پیشنهاد شما، منصفانه است.
بنا بر این شد که نخست حضرت صالح علیه السلام از بتهاى آنها تقاضا کند. روز و ساعت تعیین شده فرا رسید. بت پرستان به بیرون شهر کنار بت ها رفتند و خوراکى ها و نوشیدنى هاى خود را بهعنوان تبرک کنار بت ها نهادند و سپس آن خوراکى ها را خوردند و نوشیدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند. حضرت صالح علیه السلام در آنجا حاضر شده بود. آنگاه آنها به صالح علیه السلام گفتند: آنچه تقاضا دارى از بتها بخواه.
صالح علیه السلام اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: نام این بت چیست؟ گفتند: فلان!
صالح علیه السلام به آن بت بزرگ خطاب کرد و گفت: تقاضاى مرا بر آور، ولى بت جوابى نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا این بت جواب مرا نمى دهد؟ گفتند: از بتِ دیگر، تقاضایت را بخواه.
صالح علیه السلام متوجه بت دیگر شد و تقاضاى خود را درخواست کرد، ولى جوابى نشنید.
قوم ثمود به بتها رو کردند و گفتند: چرا جواب صالح علیه السلام را نمى دهید؟ سپس (قوم ثمود به عقیده خودشان براى جلب عواطف بت ها) برهنه شدند و در میان خاک زمین در برابر بت ها غلطیدند و خاک را بر سرشان مى ریختند و به بت هاى خود گفتند: اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهید، همۀ ما رسوا و مفتضح مى شویم. آنگاه صالح را خواستند و گفتند: اکنون تقاضاى خود را از بتها بخواه.
صالح علیه السلام تقاضاى خود را از آنها خواست، ولى جوابى نشنید. صالح به قوم فرمود: ساعاتِ اولِ روز گذشت و خدایان شما به تقاضاى من جواب ندادند. اکنون نوبت شما است که تقاضاى خود را از من بخواهید تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت تقاضاى شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود سخن صالح علیه السلام را پذیرفتند و گفتند: اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مى گوییم، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را بر آورد، تو را به پیامبرى مى پذیریم و از تو پیروى مى کنیم و با همۀ مردم شهر از تو تبعیت مى نماییم.
صالح علیه السلام: آنچه مى خواهید تقاضا کنید.
قوم ثمود: با ما به این کوه (که در اینجا پیداست) بیا.
حضرت صالح علیه السلام با آن هفتاد نفر به بالاى آن کوه رفتند. در این هنگام آن هفتاد نفر به صالح علیه السلام گفتند: اى صالح! از خدا بخواه! تا در همین لحظه شتر سرخ رنگى که پر رنگ و پر پشم است و بچه دهماهه در رحم دارد و قامتش به اندازه یک میل مى باشد، از همین کوه خارج سازد.
صالح علیه السلام گفت: تقاضاى شما براى من بسیار عظیم است، ولى براى خدایم آسان مى باشد. هماندم صالح علیه السلام به درگاه خدا متوجه شد و عرض کرد: در همین مکان شترى چنین و چنان خارج کن.
ناگاه همۀ حاضران دیدند کوه شکافته شد، بهگونه اى که نزدیک بود از شدت صداى آن عقل هاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن کوه مانند زنى که درد زایمان گرفته باشد، مضطرب و نالان گردید و نخست سرِ آن شتر از شکمِ زمینِ کوه بیرون آمد. هنوز گردنش بیرون نیامده بود که آنچه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد و سپس سایر اعضاى پیکر آن شتر بیرون آمد و روى دست و پایش بهطور استوار بر زمین ایستاد.
وقتى قوم ثمود این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند: خداى تو چقدر سریع تقاضایت را اجابت کرد! از خدایت بخواه بچه اش را نیز براى ما خارج سازد.
صالح علیه السلام همین تقاضا را از خدا نمود. ناگاه آن شتر بچه اش را انداخت و بچۀ آن در کنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح علیه السلام در این هنگام به آن هفتاد نفر خطاب کرد و فرمود: آیا دیگر تقاضایى دارید؟
گفتند: نه. بیا با هم نزد قوم خود برویم و آنچه دیدیم به آنها خبر دهیم تا آنها به تو ایمان بیاورند.
صالح علیه السلام همراه آن هفتاد نفر بهسوى قوم ثمود حرکت کردند، ولى هنوز به قوم نرسیده بودند که ۶۴ نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: آنچه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.
وقتى به قوم رسیدند، آن شش نفرِ باقیمانده گواهى دادند که آنچه دیدیم حق است، ولى قوم سخن آنها را نپذیرفتند و اعجاز صالح علیه السلام را بهعنوان جادو و دروغ پنداشتند. عجیب آنکه یکى از آن شش نفر نیز شک کرد و به گمراهان پیوست و همان شخص به نام قُدّار بود که بعدا آن شتر را پى کرد و کشت.
در قرآن هفت بار سخن از این شتر با واژه ناقه (شتر ماده) آمده است. ناقۀ صالح داراى ویژگىهایى بود که هر کدام از آنها مى توانست قلوب مردم را جذب کند و باعث ایمان آنها به حضرت صالح علیه السلام شود، ازاینرو مخالفان سعى داشتند این معجزه را نابود کنند.
خداوند به صالح علیه السلام وحى کرد که ما ناقه را براى امتحان و آزمایش قوم مى فرستیم و به مردم خبر ده که آب شهر باید در میان آنها تقسیم شود؛ یک روز از براى ناقه و یک روز براى اهالى شهر باشد. هر کدام از آنها باید در نوبت خود حضور یابد و دیگرى مزاحم او نشود.
مردم آب شهر را نوبت بندى کردند، یک روز نوبت ناقه بود که همۀ آب را مى آشامید و روز دیگر نوبت مردم که از آن آب استفاده کنند.
قوم ثمود -جز اندکى از آنها- بر اثر غرور و سرکشى نتوانستند وجود این معجزه بزرگ الهى را تحمل کنند. آنها در مضیقۀ آب قرار گرفتند، و هرگز راضى نبودند که آب شهر یک روز در اختیار آن ناقه باشد و یک روز در اختیار مردم. با اینکه آنها چنین حقى نداشتند، زیرا خداوند آن چشمۀ آب را براى صالح علیه السلام بهوجود آورده بود و آنگاه نیمى از آب آن را در اختیار شتر قرار داده بود.
وانگهى در آن روز که آب در اختیار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را مى آشامید و در مقابل شیر بسیار به آن مردم مى داد، بهطورى که پیر و جوان و کودک و زن و مرد از آن شیر بهره مند مى شدند. بنابراین ناقه نهتنها هیچگونه زیانى به مردم نمى رسانید، بلکه مایه برکت براى همه بود.
در عین حال قوم تیره دل و ناپاک ثمود بهجاى تشکر و قدردانى، بهعنوانِ حمایت از بت پرستى، همچنان مخالفت مى کردند و با اینکه حضرت صالح علیه السلام مکرر به آنها هشدار داد که این ناقه نشانه الهى است، کمترین آزارى به آن نرسانید، وگرنه عذاب سختى در کمین شما است، تصمیم گرفتند آن ناقه را به قتل برسانند.
مستکبران و سرمایهداران سرمست و مغرور مى دیدند با وجود ناقه که معجزه عجیب صالح علیه السلام بود، ممکن است به زودى توده هاى مردم به حضرت صالح علیه السلام ایمان بیاورند و از آیین نیاکان خود روى بر گردانند، تصمیم گرفتند آن ناقه را پى کنند و به این ترتیب بکشند؛ یعنى با دنبال کردن آن شتر، عصبِ محکمِ مخصوص را که در پشت پاى شتر قرار دارد و عامل اصلى براى حرکت و راه رفتن او است، قطع نمایند که قطع کردن آن موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براى حرکت مى شود.
آنها با کمال گستاخى شتر را پى کردند و بر او ضربه هاى شدید زدند. سپس با کمال بىشرمى نزد حضرت صالح علیه السلام آمده و گفتند اى صالح! اگر تو فرستاده خدا هستى، هرچه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.
در مورد چگونگى کشتن ناقه اندکى اختلاف وجود دارد. در اینجا نظر شما را به یک حدیث که از امام صادق علیه السلام نقل شده جلب مى کنیم.
مشرکان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و کنار هم اجتماع کردند و به همدیگر گفتند: چه کسى داوطلب مى شود تا آن شتر را بکشد؟ آنچه را دوست دارد به او جایزه و ماهیانه دائم بپردازیم.
یک نفر از آنها که سرخپوست و تیرهرنگ و سرخ و سفید و کبود چشم و زنازاده بود، پدرش معلوم نبود کیست و به نام قُدّار خوانده مى شد و سیرتى زشت و صورتى کریه داشت و از بدبخت ترین موجودات بود، به پیش آمد و آمادگى خود را براى کشتن ناقه اعلام کرد. مشرکان قراردادى در مورد جایزه و ماهیانه او مقرر ساختند.
او شمشیر خود را برداشت، در آن هنگام که آن شتر آب آشامیده بود و بازمى گشت، قُدار بر سر راه آن شتر کمین کرد. وقتى که شتر نزدیک شد، او به شتر حمله کرد و شمشیرش را بر او وارد ساخت، ولى این ضربت به نتیجه نرسید. ضربت دوم را زد که شتر بر اثر این ضربت به زمین افتاد و سپس کشته شد.
در این وقت بچه آن شتر در حالى که نالۀ جانسوز مى نمود، به بالاى کوه گریخت و سه بار بهسوى آسمان ناله و فریاد کرد.
قوم جنایتکار و بىرحم ثمود بهطرف شترِ ضربت خورده آمدند و با شمشیرهاى خود بر آن زدند و همه در کشتن آن شرکت نمودند و گوشت آن را بین همه از کوچک و بزرگ تقسیم کردند و پختند و خوردند.
خداوند به صالح علیه السلام وحى کرد به آنها بگو عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در این سه روز توبه کردید، عذابم را از شما باز مى دارم، وگرنه قطعاً مشمول عذاب خواهید شد.
صالح علیه السلام پیام خداوند را به آنها ابلاغ کرد. آنها گفتند: اگر راست مى گویى آن عذاب را براى ما بیاور. صالح به آنها فرمود: اى قوم! نشانۀ عذاب این است که چهرۀ شما در روز اول زرد و در روز دوم سرخ و در روز سوم سیاه مى شود.
همین نشانه ها در روز اول و دوم و سوم ظاهر شد. در این میان بعضى مضطرب شدند و بعضى دیگر مى گفتند: مثل اینکه عذاب نزدیک شده، ولى آخرین جواب قوم سرکش و مغرور این بود که ما هرگز سخن صالح را نمى پذیریم و از خدایان خود دست نمى کشیم.
سرانجام نیمه هاى شب جبرئیل امین علیه السلام بر آنها فرود آمد و صیحه زد. این صیحه بهقدرى بلند بود که بر اثر آن پرده هاى گوششان درید و قلبهایشان شکافت و جگرهایشان متلاشى شد و همۀ آنها در یک لحظه به خاک سیاه مرگ افتادند. وقتى آن شب به صبح رسید، خداوند صاعقۀ آتشین و فراگیرى از آسمان بهسوى آنها فرستاد. آن صاعقه تار و پود آنها را سوزاند و آنها را بهطور کلى از صفحه روزگار برافکند.
با این که یکنفر ناقۀ صالح را پى کرد و چند نفر با او همدست بودند تا شتر کشته شود و عده اى نیز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همۀ آنها از کوچک و بزرگ و زن و مرد به هلاکت رسیدند؟ و چرا خداوند در آیه ۱۴ سوره شمس با تعبیر «فَعَقَرُوها» (جمعى ناقه را پى کردند) کشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به یک فرد؟
زیرا همۀ آنها به این جنایت رضایت داشتند و کسى که به جنایتى راضى باشد، در آن شرکت نموده است. چنانکه امیرالمؤمنین على علیه السلام در فرازى از یکى از خطبهها مى فرماید: ناقه صالح را یک نفر به هلاکت رساند، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا که همۀ آنها به این امر رضایت دادند.[1]
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّیْنا صالِحاً…؛ تنها کسانی که از عذاب الهی جان سالم بدر بردند، حضرت صالح و مؤمنان بودند. «بِرَحْمَهٍ مِنَّا» یعنی بهخاطرِ ایمانشان به رحمت خدا رسیدند و از عذاب دنیا و آخرت تجات یافتند. آنهمه جمیعت یک طرف بودند و اینها هم یک طرف. چهبسا جانشان هم از سوی کافران در خطر بود، ولی اعتنا نکردند و آنچه قلب و عقلشان قبول میکرد، عمل کردند. چون معجزه دیدند و فهمیدند. کافران هم فهمیدند، ولی دنیا نگذاشت.
رحمت اجباری نیست؛ وقتی میآید که آمادگی پذیرش وجود داشته باشد و این آمادگی زمانی حاصل میشود که انسان تسلیمِ فهمش شود؛ یعنی آنچه را با روح و قلبش میفهمد، بپذیرد و انکار نکند. معجزۀ حضرت صالح در مقابل چشم همه بود و همه مثل آفتاب حقیقت را میدانستند، ولی بسیاری زیر بار نرفتند؛ چراکه حبّ دنیا و حبّ نفس مانعشان بود.
إِنَّ رَبَّکَ هُوَ الْقَوِیُّ الْعَزیز؛ خدا قوی و عزیز است. قوی یعنی قدرتمند و عزیز یعنی کسی نمیتواند او را ذلیل کند.
ثمودیان میگفتند ما قوی و عزیز هستیم، ولی معلوم شد نیستند، از اول هم نبودند. عزت فقط ازآنِ خداست. عزت مؤمنان هم از خداست.
﴿مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّهَ فَلِلَّهِ الْعِزَّهُ جَمیعا﴾[2]
«هرکس طالبِ عزت است، همۀ عزت ازآنِ خداست.»
عزیزِ مطلق اوست. بشر هرچه دارد از اوست و از خود هیچ ندارد. از مغزِ سر تا پنجۀ پا هیچ چیزش را خودش درست نکرده، پدر و مادر هم درست نکردند. آنها فقط زمینهساز بودند و هیچ دخالتی در خلقت نداشتند.
بدن و روح ما از خودمان نیست؛ بدن خاک میشود و روح هم مال خداست، ولی این را نمیفهمیم. نماز و روزه و عبادت و بندگی برای فهمیدن همین واقعیت است. اگر هر روز اندکی بفهمیم، در یک سال مقداری میفهمیم، ولی بعضی برای همین مقدار کم هم جلو نمیآیند.
اگر آدمی هر روز مقداری میفهمید پیش خدای تعالی هیچ است و هیچ ندارد؛ میفهمید نه بدنش مال خودش است، نه خانهاش و نه هیچچیز دیگرش؛ میفهمید باید همه را بگذارد و برود، [اینقدر منمن نمیکرد و هر سال مقداری از منیتش کاسته میشد]. افسوس که فهم نیست! فهم وقتی پیدا میشود که شخص طالب باشد و بخواهد. باید عباداتی که میکند برای این باشد که این فهم پیدا شود.
کَأَنْ لَمْ یَغْنَوْا فیها؛ عذاب الهی چنان قوم ثمود را نابود کرد که گویی هرگز وجود نداشتند. آنها از پروردگارشان دور شدند و خیال کردند کارهای هستند. در واقع از خودشان دور شدند. چگونه بشر اینقدر پایین میآید که برای بت سجده میکند؟!
همۀ دورهها این تفکر بوده و امروز هم هست. کسی که همۀ زندگیاش این پول است؛ همۀ جانش ثروت و خانه و ریاست و زن و بچه است و اینها همۀ وجودش را احاطه کردهاند، طبیعتاً معبودش هم میشود پول و خانه و مقام و… که برایشان نهفقط سجده، بلکه هرکاری میکند.
خدای تعالی نمیخواهد فقط قصه بگوید. تکرارِ این قصهها برای این است که انسان در خود فرو رود و خودش را بسنجد. آنها بتپرست بوند و ما خداپرست، امّا چقدر توانستهایم خود را از مادیات بیرون بکشیم؟ یقیناً این کار بدون کمک خدای تعالی ممکن نیست و باید از او بخواهیم. اگر بخواهیم، او کمک میکند. ما را خلق کرده برای همین.
درست است که قوم ثمود بهکلی نابود شدند، چنان که گویی اصلاً نبودند، امّا روحشان باقی است. کجاست؟ در همان تنگنایی که اینجا بودند؛ یعنی همانطور که اینجا در تنگنای مادیات بودند و تمام فکر و ذکرشان همین بود، آنجا در عالم برزخ هم همینطور در تنگی و فشارند تا خدا چه خواهد. سالها بگذرد و قیامت چطور شود، خدا داند.
از خدا بخواهید کمک کند، از وضعِ مادی خود بیرون بیاییم و کمی فهم پیدا کنیم! بفهمیم خدا همهکارۀ ماست. اگر یک ذره هم بفهمیم، خوب است. در طول ۲۴ ساعت، اگر ۵ دقیقه هم بفهمیم، غنیمت است، ولی به همین اکتفا نکنیم! گاهی انسان خوب مطالعه و دقت میکند و سخنرانی گوش میدهد، ولی آن فهم اگر بیاید و قرار بگیرد، لذت دارد. اگر خدا عنایت کند و ملتفت شود، آثار بسیاری دارد.
حضرت زین العابدین علیهالسلام میگوید خدایا من ذرهام و کمتر از ذرهام؛ چون میداند از خود چیزی ندارد.
راه سادۀ رسیدن به این فهم؛ یکی طلب است و دیگری شکر. دائم بگوید «الحمدللّه». همیشه در حال شکرگزاری باشد؛ شکر که اعضاء و جوارحم سالم است؛ شکر که محتاج دیگران نیستم؛ همواره نعمتهای خدا را به یاد بیاورد و بگوید شکراً شکراً. در این صورت کمکم از خودش بیرون میآید. این یک راه ساده است، ولی انتظار نداشته باشد همین امروز و فردا فهیم شود. یک عمر باید طلب کند و شکر کند تا سالی مقداری از خودش بیرون بیاید و پس از چند سال با کمک و عنایت خدای تعالی کمکم راه بیفتد.
اینها همه نکته و عبرت است که خدا در قرآن میگوید. اینها همه قابل تأمل و تفکر است.
[1] ـ محمّدمهدی اشتهاردی، قصص قرآن به قلم روان.
[2] ـ فاطر، ۱۰.