سخنرانی آیت الله دستغیب به مناسبت شهادت امام صادق
هرگز نباید ناامید بود. بعضی افراد تا زندگیشان اندکی کم و زیاد میشود، در ناامیدی میافتند. همه در معرض بلا هستند. ممکن است امروز پولدار یا صاحبمنصب باشد و فردا همهچیزش را از دست بدهد یا سالم باشد و بیمار شود. دنیا همین است. شخص مؤمن در خوشی و سلامتی شکر خدا میکند و در سختی و بلا صبر میکند.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
سخنرانی آیت الله دستغیب | شهادت امام صادق علیه السلام | چهارشنبه ۱۳۹۹/۳/۲۸
حضرت جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیه فرزند امام باقر علیهالسلام ششمین امام ما شیعیان هستند. تولد ایشان دوشنبه ۱۷ ربیعالاول سال ۸۳ قمری در سالروز ولادت جد شریفشان رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله واقع شد و شهادت آن حضرت بنا بر قول مشهور در ۲۵ شوال ۱۴۸ قمری به دست منصور دوانیقی دومین خلیفۀ عباسی رقم خورد. مدت امامت حضرت ۳۴ سال و عمر شریفشان ۶۵ سال بود. از معروفترین القاب ایشان فاضل، صابر، طاهر و از همه مشهورتر صادق است.
مدفن ایشان در قبرستان بقیع در مدینۀ مکرمه کنار قبر شریف پدر ارجمندشان امام باقر علیهالسلام و اجداد مطهرشان امام زینالعابدین و امام حسن علیهماالسلام است.
مادر مکرمۀ ایشان جناب فاطمه بنت قاسم ملقب به امّفروه از زنان اهل علم بود و نزد امام صادق علیهالسلام جایگاه ویژهای داشت و بهعنوانِ عالمه و مهذبه مشهور بود. پدر او قاسم بن محمّد بن ابیبکر از بزرگان اهل علم به شمار میآمد و جدش محمّد بن ابیبکر از یاران صدیق حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود، بهطوری که مولا علی علیهالسلام میفرمود: به او بگوید محمّد بن علی.
امام صادق علیهالسلام در شأن مادر خود فرمود:
«کانَتْ اُمّى مِمَّنْ آمَنَتْ وَ اتَّقـَتْ وَ اَحْسَنَتْ وَاللّهْ یُحِبُّ الْمُحْسِنین»
«مادرم از زنانى بود که ایمان آورد و تقوى و پرهیزکارى اختیار کرد و احسان و نیکوکارى نمود و خدا نیکوکاران را دوست دارد.»
پارهای از مناقب و مکارم امام صادق علیهالسلام
اخلاق پسندیده، علم سرشار و اظهار محبّت و دوستی به همۀ مردم موجب شده بود دوست و دشمن زبان به مدح حضرتش بگشایند و او را بزرگ بشمارند.
امامان اهل سنّت؛ ابوحنیفه و مالک هر دو از شاگردان امام صادق بودند و از علم امام بسیار تعریف میکردند. شاگردان آن حضرت از اقصا نقاط عالم خدمت ایشان میرسیدند و از محضرش استفاده میکردند. بیش از چهار هزار نفر توفیق شاگردی آن بزرگوار را داشتند و شیعه و سنّی از مجالس علمی ایشان بهره میبردند. علاوه بر این راویان بسیاری از آن بزرگوار حدیث روایت کردهاند.
منصور دوانیقی که بعد از سفّاح دومین خلیفۀ عباسی شد، اوایل با حضرت رفت و آمد داشت و اظهار دوستی میکرد، امّا وقتی شکوه و بزرگواری آن حضرت و نفوذش در دل مردم را دید و میشنید همگان از محسّنات آن حضرت تعریف میکنند، حسد امام را به دل گرفت و بنای دشمنی و عداوت گذاشت.
منتهیالآمال مینویسد:
حسن بن زیاد گوید: از ابوحنیفه سؤال کردند که را دیدى که فقاهتش از همۀ مردم بیشتر باشد؟
گفت: جعفر بن محمّد! زمانی که منصور او را از مدینه طلبیده بود، نزد من فرستاد و گفت: اى ابوحنیفه مردم مفتون جعفر بن محمّد شدهاند. براى سـؤالاتی از او مسألههاى مشکل و سختی آماده کن. من برای او چهل مسأله آماده کردم.
منصور مرا نزد خود طلبید. وقتی بر او وارد شدم، دیدم حضرت امام جعفر صادق علیهالسلام طرف راسـت منصور نشسته. همین که نگاهم به او افتاد، هیبتى از آن جناب در دلم افتاد که از منصور نیفتاد.
من سلام کردم و او اشاره کرد بنشین، نشستم. رو کرد به جناب صادق علیهالسلام و گفت: اى ابوعبداللّه! این ابوحنیفه اسـت.
فرمود: بلى او را مى شناسم. سپس منصور به من گفت: از ابوعبداللّه سؤالات خود را بپرس.
من مىپرسیدم و آن حضرت جواب مىداد. مىفرمود شما در این مسأله چنین مىگویید و اهل مدینه چنین مىگویند و فتواى خودش گاهى موافق ما بود و گاهى موافق اهل مدینه و گاهى مخالف هردو. یکیک را جواب داد تـا چهل مسأله تمام شد و در جواب یکى از آنها اخلال نکرد.
ابوحنیفه گفت: کسى که به اختلاف اقوال داناتر از همه باشد، علمش از همه بیشتر و فقاهتش زیادتر است.
مفضل بن عمر در مسجد حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآله بود که شنید ابن ابىالعوجا با یکى از اصحابش مشغول گفتن کلمات کفرآمیز است. مفضل نتوانست خوددارى کند و بر او فریاد زد که اى دشمن خدا! در دین خدا الحاد کردی و منکر بارى تعالى شدی! و این نحو کلمات به او گفت.
ابن ابىالعوجا گفت: اى مرد! اگر تو از اهل کلامى بیا با هم تکلم کنیم. اگر تو اثبات حجت کردى، ما از تو اطاعت میکنیم و اگر از علم کلام بهره ندارى ما با تو حرفى نداریم، و اگر از اصحاب جعفر بن محمّد هستى، آن حضرت با ما به این نحو صحبت نمیکند. او از ما سخنانی از این بیشتر و بدتر شنیده و هیچ فحشی به ما نداده است. او مردى حلیم و باوقار و عاقل و محکم و ثابت است که از جاى خود به در نرود و از طریق رفق و مدارا پا بیرون نگذارد و غضب او را سبک نکند.
کلام ما را میشنود و به همۀ دلیلهای ما گوش میدهد تا آنجا که ما هرچه میدانیم، میگوییم و هر حجت داریم، میآوریم، به نحوى که گمان کنیم بر او غلبه کردیم و حجتِ او را قطع کردیم. آن وقت او شروع به کلام میکند و با سخنان کوتاهی حجت و دلیلهای ما را باطل میکند، طوری که ما را به حجت خود ملزم میکند و از رد جواب او عاجز میمانیم. اگر تو از اصحاب آن جنابى با ما مثل او گفتگو کن.
از مکارم اخلاقی امام صادق علیهالسلام این بود که با اقوام و خویشان خود، حتی آنها که به امام حسد داشتند و بدگویی میکردند، مهربان بود؛ برایشان صله میفرستاد و گاه میفرمود نگویید چه کسی این را فرستاده. همچنین عفو و رحمت بسیار با آنان داشت.
مردى خدمت حضرت رسید و عرض کرد: پسر عمویت فلانی نام شما را برد و چیزی از ناسزا و بدگویی کم نگذاشت. حضرت کنیز خود را فرمود آب وضو برایش حاضر کند. وضو گرفت و به نماز ایستاد.
راوى گفت: من در دل گفتم حضرت او را نفرین خواهد کرد، امّا دو رکعت نماز خواند و گفت: پروردگارا! این حق من بود، من او را بخشیدم. تـو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و به کردار و عملش جزایش مده. پس رقّت کرد و پیوسته براى او دعا کرد و من از حال آن جناب تعجب کردم.
آن حضرت مانند سایر امامان قبل و بعد خود از فقرا و مساکین دستگیری میکردند و شبانه برایشان غذا میبردند.
معلّی بن خنیس شخص بسیار محترم و از دوستان امام صادق علیهالسلام بود. کتابی هم دربارۀ امیرالمؤمنین نوشته. شیخ صدوق از او روایت کرده:
شبى حضرت صادق علیهالسلام از خانه بیرون آمد و به قصد «ظلّه بنى ساعده» که شبها فقرا و مسافران در آنجا مىخوابیدند، حرکت کرد. آن شب باران مىبارید. من نیز از عقب آن حضرت مىرفتم. ناگاه چیزى از دسـت او بر زمین افتاد. آن جناب گفت: خداوندا! آنچه افتاد به من برگردان.
من نزدیک رفتم و سلام کردم.
فرمود: معلّى!
گفتم : لَبَّیـْک! فدایت شـوم.
فرمود: دسـت بکش بر زمین و هرچه به دستت آمد، جمع کن و به من بده.
من دست بر زمین کشیدم، دیدم نان است که بر زمین ریخته. آنها را جمع کردم و به حضرت دادم. ناگاه انبانى از نان یافتم.
عرض کردم: فداى تو شوم! بگذار من این انبان را به دوش کشم.
فرمود: نه من اولى هستم به برداشتن آن، لکن تو را رخصت مىدهم همراه من بیایى.
با آن حضرت رفتم تا به ظله بنىساعده رسیدیم. آنجا گروهى از فقرا که در خواب بودند، دیدیم. حضرت یک یا دو قـرص نـان زیر لباس آنها مىگذاشت.
گفتم: فداى تو شوم! این گروه حق را مىشناسند؛ یعنى از شیعیانانـد؟
فرمود: خیر. اگر مىشناختند، با آنها بیشتر مساوات مىکردم و نمکى هم بر نانشان اضافه مىکردم.
رفتار حضرت با زیردستان و خدمتگزاران نیز بسیار پندآموز است.
از سفیان ثورى روایت شده روزى خدمت آن حضرت رسیدم، آن جناب را متغیرانه دیدار کردم. سبب تغیر رنگ را پرسیدم، فرمود: نهى کرده بودم کسى بالاى بام برود. امروز وارد خانه شدم، دیدم یکى از کنیزان طفل مرا در بر دارد و بالاى نردبان است. چون نگاهش به من افتاد، متحیر شـد و لرزید و طفل از دستش افتاد و مرد. تغیر رنگ من از غصۀ مردن طفل نیسـت، بلکه به سبب ترسى اسـت که آن کنیز از من پیدا کرد.
حضرت به کنیز فرمود تو را برای خدا آزاد کردم. باکى بر تو نیست.
اینها همه برای ما درس و دستور است که با زیردستان خود چگونه رفتار کنیم، بخصوص با عیال و فرزندان که باید نهایت مهربانی و گذشت داشته باشیم. این کار نوعی تهذیب نفس است. اگر کسی بخواهد تلافی کند و آنها را ناراحت کند، ممکن است مشکلاتی برایش پیش آید که نمیتوان جلوی آن را گرفت.
گاهی بهخاطرِ اینکه زن یا مرد نمیتواند سخنی را تحمل کند و جلوی غضب خود را بگیرد، ناراحتیهایی پیش میآید و حتی چهبسا منجر به جدایی میشود.
در کثرت عبادات امام صادق علیهالسلام از ابان بن تغلب روایت شده: بر آن حضرت وارد شدم و دیدم مشغول نماز است. تسبیحات او را در رکوع و سجود شمردم، ۶۰ تسبیح گفت.
در حاشیۀ مفاتیحالجناح دربارۀ عبادات اصحاب امام صادق علیهالسلام آمده است که برخی آنقدر سجده میرفتند که گاه چشم خود را از دست میدادند. به هریک از آنها میگفتند چطور اینهمه سجده و عبادت میکنی، میگفت کثرت عبادات فلانی را ندیدی، و یکی دیگر از یاران امام را مثل میزد.
این درسی برای ماست که اگر خدا توفیق عبادتی داد، به خود غرّه نشویم و فکر نکنیم به مدارج مهمی رسیدیم. همواره کسانی بوده و هستند که عبادات ما پیش آنها اصلاً به حساب نمیآید.
دربارۀ اخبار امام صادق علیهالسلام از غیب ابوبصیر گوید:
مرا همسایهاى بود که پیروى پادشاه مىنمود و عامل دیوان بود. پس به مال بسیار رسید و زنان و کنیزان خواننده را آماده نمود و همه را به نزد خود جمع مىکرد و شراب مىخورد و مرا آزار مىرساند.
من چندین مرتبه شکایت او را پیش خودش کردم و فایدهاى نداد و از آن کردار ناپسند باز نایستاد، چون بر او الحاح کردم و اصرار نمودم، به من گفت: اى مرد، من مردى هستم که مبتلى شدهام به بعضى از امور و تو مردى هستى که از این بلیّه خلاصى یافتهاى. اگر احوال مرا به صاحب خود (جعفر بن محمّد علیهماالسلام) عرضه دارى، امید دارم خدا مرا بهواسطۀ تو خلاصى دهد.
این حرف در دل من تأثیرى کرد و در دلم افتاد این خدمت را براى او بکنم.
چون خدمت امام جعفر صادق علیهالسلام رسیدم، حال او را براى آن حضرت ذکر کردم.
حضرت فرمود: چون به کوفه برگردى، به دیدن تو مىآید. به او بگو: جعفر بن محمّد مىگوید: آنچه را بر آن هستى، واگذار، در عوض من براى تو بر خدا بهشت را ضامن مىشوم.
چون به کوفه برگشتم، از جمله کسانى که به دیدن من آمدند، او بود. من او را نگاه داشتم تا منزل من خلوت شد. بعد از آن به او گفتم: اى مرد، من احوال تو را از براى ابو عبداللَّه، حضرت جعفر بن محمّد علیهماالسلام ذکر کردم، به من چنان فرمود.
چون این را شنید، گریست و از روى تعجّب گفت: اللَّه، حضرت صادق این سخن را به تو فرمود؟
براى او سوگند یاد کردم که آنچه گفتم، به من فرمود.
گفت: همین ثواب، تو را بس است و بیرون رفت.
بعد از چند روز نزد من فرستاد و مرا طلبید. چون رفتم، دیدم برهنه در پشت خانه خود ایستاده. گفت: اى ابوبصیر، به خدا سوگند در منزل من چیزى باقى نمانده، مگر آنکه آن را در راه خدا دادم و اکنون چنانم که مىبینى.
من نزد برادران خود رفتم و براى او مقداری لباس جمع کردم و او را پوشاندم. چند روز بعد پیغام داد من ناخوشم و به دیدن من بیا. من نزد او تردّد مىکردم و او را معاجله مىکردم تا آنکه آثار مرگ در او ظاهر شد.
نزد او نشسته بودم و او در کار جان دادن بود که او را بىهوشى دست داد. بعد از آن به هوش آمد و گفت: اى ابوبصیر، امام تو به آنچه وعده کرده بود، وفا کرد. بعد از آن قبض روح شد. خدا او را رحمت کند.[1]
گاهی فکر میکنیم آدمهای خوبی هستیم، امّا بعضی اوقات شبهههای در زندگی داریم و اعتنا نمیکنیم. آنکه نظر امام صادق علیهالسلام به او باشد و واقعاً از حضرت بخواهد، اگر زندگیاش آلوده باشد، میفهمد و خدا کمک میکند آلودگی را رفع کند.
تا جای ممکن مراقب باشیدغذای شبههناک نخورید و لباس شبههناک نپوشید. برای رفع شبههناک اگر میتوانید ردمظالم بدهید و خود را پاک کنید.
از کلمات حکمت آمیز امام صادق علیهالسلام:
حمران بن اعین گوید امام فرمود: نظر کن به کسی که از تو پاکتر است که عمل کردن با یقین بهتر است از عمل بسیار بدون یقین.
در زندگی به بالادست خود نگاه نکن، به زیردستت نگاه کن. وقتی به زیردستت نگاه میکنی، بهتدریج ایمانت بیشتر میشود و به یقین میرسی و عباداتت سنگینی دیگری پیدا میکند.
«ورعی که با ترک محارم و ترک اذیت مؤمنان و غیبت آنان باشد، ورع است.»
کسی که میخواهد تقوا داشته باشد، باید واجبات را انجام دهد و حرام را ترک کند. پس نباید مؤمنان را اذیت کند و غیبتشان کند. این جزء ترک محرمات است.
«زندگی خوب حسن خلق با مردم است.»
«کسی که زندگی خوب میخواهد باید قناعت کند.»
«عجب و خودپسندی باعث جهل است.»
«إِذَا أُضِیفَ الْبَلَاءُ إِلَى الْبَلَاءِ کَانَ مِنَ الْبَلَاءِ عَافِیَه»
«چون بلا بر بلا افزود، عافیت فرا رسد.»
از امیرالمؤمنین علیهالسلام نیز نقل شده:
«عِنْدَ تَنَاهِی الشِّدَّهِ تَکُونُ الْفَرْجَهُ وَ عِنْدَ تَضَایُقِ حَلَقِ الْبَلَاءِ یَکُونُ الرَّخَاء»[2]
«چون سختىها به نهایت رسد، گشایش پدید آید و آن هنگام که حلقههاى بلا تنگ شود، آسایش فرا رسد»
هرگز نباید ناامید بود. بعضی افراد تا زندگیشان اندکی کم و زیاد میشود، در ناامیدی میافتند. همه در معرض بلا هستند. ممکن است امروز پولدار یا صاحبمنصب باشد و فردا همهچیزش را از دست بدهد یا سالم باشد و بیمار شود. دنیا همین است. شخص مؤمن در خوشی و سلامتی شکر خدا میکند و در سختی و بلا صبر میکند.
برخی معجزات امام صادق علیهالسلام
شـیخ طوسى از داود بن کثیر رقّى روایت کرده: نشسته بودم خدمت حضرت صادق علیهالسلام که به من فرمود: اى داود! روز پنجشنبه اعمال شما بر من عرضه شد.من در بین اعمال تو صله و احسان تو را به پسر عمت دیدم و این مطلب مرا خشنود کرد. بدان صلۀ تو به او سـبب شـود عمر او زود فانى و اجلش منقطع شـود.
داود گفت: پسر عمویی داشم که دشمن اهلبیت و مردى خبیث بود. خبر به من رسید که او و عیالاتش بد مىگذرانند. پیش از آنکه به مکه حرکت کنم، براى نفقه او براتى نوشتم و نزد او فرستادم. چون به مدینه رسیدم، حضرت مرا به این مطلب خبر داد.
هارون بن رثاب گوید: من برادرى داشـتـم جارودى مذهب. وقـتى بر حضرت صادق علیه السلام وارد شدم، حضرت فرمود برادرت چطور است؟
گفتم: او پسندیده و مرضى است نزد قاضى و نـزد همسایگان. عیبى ندارد، مگر آنکه اقرار به ولایت شما ندارد.
فرمود: چه مانع اوست؟
گفتم: گمانش این است که این از ورع و خداپرستى اوسـت.
فرمود: ورع او در شب نهر بلخ کجا بود؟
به برادرم گفتم: مادرت به عزایت بنشیند قصه شب نهر بلخ چه بوده؟ و حکایت خود را با امام صادق علیهالسلام برایش نقل کردم.
برادرم گفت: آیا حضرت صادق این را به تو خبر داد؟
گفتم: بلى.
گفت: شهادت مىدهم او حجت رب العالمین است.
گفتم : قصه چه بوده؟
گفت: روزی از پشت نهر بلخ میآمدم و مردی با من رفیق شد که با او بود کنیزى آوازهخوان بود. آن مرد گفت یا تو آتشى براى من طلب کن و من اسباب تو را حفظ مىکنم یا من به طـلب آتـش مـىروم و تـو اسباب مرا حفظ کن.
من گفتم تو برو پى آتش. من آنچه را دارى حفظ مىکنم.
چون آن مرد به طلب آتش رفت، من به سوى آن کنیز رفتم و بین من و او آنچه نباید میشد، شد. به خدا سوگند که نه آن کنیز این امر را فاش کرد و نه من. این امر را احدی نمیدانست، مگر خداوند تعالى.
پس از آن ترسی بر برادرم عارض شد. سال دیگر با او خدمت حضرت صادق علیهالسلام رسیدیم. او از نـزد آن حضرت بیرون نیامد مگر آنکه قائل شد به امامت ایشان.
سید بن طاوس از ربیع حاجب منصور روایت کرده: منصور روزى مرا طلبید و گفت: مىبینى مردم از جعفر بن محمّد علیهالسلام چه نقل مىکنند؟ به خدا سوگند نسلش را بر مىاندازم. سپس یکى از امراى خود را طلبید و گفت با هزار نفر به مدینه برو و بىخبر وارد خانه امام جعفر شو و سر او و پسرش موسى را براى من بیاور.
چون آن امیر داخل مدینه شد، حضرت فرمود دو ناقه آوردند و بر در خانه آن حضرت باز داشتند. اولاد خـود را جمع کرد و در محراب نشست و مشغول دعا شد.
حضرت امام موسى علیهالسلام فرمود: من ایستاده بودم که آن امیر با لشکر خود به در خانه ما آمد و امر کرد لشکر خود را که سرهاى آن دو ناقه را بریدند و برگشت. چون نزد منصور رفت، گفت: آنچه فرموده بودى، به عمل آوردم. کیسه را نزد منصور گذاشت.
منصور چون سر کیسه را گشود، سرهاى ناقه را دید. پرسید اینها چیـسـت؟
گفت: ایها الامیر! چون داخل خانه امام جعفر علیهالسلام شدم، سرم گردید و خانه در نظرم تار شد و در نظرم چنان نمود که جعفر و پسر اوست و حکم کردم سر آنها را جدا کردند و آوردم.
منصور گفت : زنهار! آنچه دیدى به کسى نقل مکن و احدى را بر این معجزه مطلع مگردان.
تا او زنده بود کسى را بر این قصه مطلع نکردم.
همچنین گوید: روزى منصور در قصر حمراى خود نشست و هر روز که در آن قـصـر شـوم مىنشست آن روز را روز ذبح مىگفتند؛ زیرا در آن عمارت جز براى قتل و تنبیه نمینشست. در آن ایام حضرت صادق علیهالسلام را از مدینه طلبیده بود.
چون شب شد و پاسی از شب گذشت، ربیع حاجب را طلبید و گفت: قرب و منزلت خود را نزد من مىدانى و آنقدر تو را محرم خود کردهام که میخواهم تو را از رازی مطلع کنم که از اهل حرم خود پنهان میدارم.
ربیع گفت: این از شفقت خلیفه به من است. من نیز در دولتخواهى تو مانند خود کسى را نمیشناسم.
گفت: چنین است. مىخواهم در این ساعـت بروى و جعفر بن محمّد را در هر حالى یافتی نزد من آوری و نگذارى حالت خود را تغییر دهد.
ربیع گفت: من بیرون آمدم و گفتم «اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُون» هلاک شدم؛ زیرا اگر آن حضرت را در این وقت نزد منصور بیاورم، با این شدت و غضبى که او دارد، آن حضرت را میکشد و آخرت از دستم مىرود. اگر مداهنه کنم و نیاورم، مرا مىکشد و نسل مرا بر مىاندازد و مالم را مىگیرد. میان دنیا و آخرت مردد شدم و نفسم بـه دنیا مایل شد و دنیا را بر آخرت اختیار کردم.
محمّد بن ربیع گوید: چون پدرم به خانه آمد، مرا طلبید و من از همۀ پسرهاى او جریتر و سختدلتـر بـودم. گفت نزد جعفر بن محمّد برو. از دیوار خانهاش بالا رو؛ بىخبر به منزلش وارد شو و به هر حال او را یافتی، بیاورش.
آخر شب به منزل آن حضرت رسیدم و نردبانى گذاشتم و به خانه او بىخبر درآمدم. دیدم پیراهنى پوشیده و دستمالى بر کمر بسته و مشغول نماز است.
چون از نماز فارغ شد، گفتم بیا که خلیفه تو را مىطلبد.
گفت بگذار دعا بخوانم و جامه بپوشم.
گفتم نمىگذارم.
فرمود بگذار غسلى کنم و مهیاى مرگ شوم.
گفتم مرخص نیستم و نمىگذارم.
پس آن مردپیر ضعیف را که بیش از هفتاد سال از عمرش گذشته بود، با یک پیراهن و سر و پاى برهنه از خانه بیرون آوردم. چون پارهاى راه آمد، ضعف بر او غالب شد و من بر او رحم کردم و او را بر استر خـود سوار کردم.
چـون به قصر خلیفه رسیدم، شنیدم خلیفه با پدرم مىگفت: واى بر تو اى ربیع! دیر کرد و نیامد.
ربیع بیرون آمد و چون نظرش بر امام علیهالسلام افتاد و او را با این حالت مشاهده کرد، گریست؛ زیرا اخلاص بسیار بـه حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان مىدانست.
حضرت فرمود اى ربیع! مىدانم تو به جانب ما میل دارى. این قدر مهلت بده که دو رکعت نماز به جا بیاورم و با پروردگار خود مناجات کنم.
ربیع گفت: آنچه خواهى بکن. نزد منصور بـرگـشت و او از روى غضب میگفت جعفر را زود حاضر کن.
دو رکعت نماز خواند و زمان درازی با داناى راز عرض نیاز کرد و چون فارغ شد، ربیع دست آن حضرت را گرفت و داخل ایوان کرد. امام در میان ایوان نیز دعایى خواند.
چون ایشان را بـه اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد، از روى خشم گفت: اى جعفر! تو حسد و سرکشی خود را بر فرزندان عباس ترک نمیکنی؟ هرچه در خرابى مـلک ایشان سعی کنی، فایدهای ندارد.
حضرت فرمود: به خدا سوگند! اینها که مىگویى هیچیک را نکردهام. تو مىدانى من در زمان بنىامیه که دشمنترین خلق خدا براى ما و شما بودند، بـه آن آزارها که از ایشان بر ما و اهلبیت ما رسید، این اراده نکردم و از من به ایشان بدى نرسید.
منصور ساعتى سر در زیر افکند و در آن وقت بر نمدى نشسته بود و بر بالشى تکیه کرده بود. زیر مـسـنـد خود پیوسته شمشیر مىگذاشت. گفت: دروغ مىگویى و دست در زیر مسند کرد و نامههاى بسیار بیرون آورد و مقابل آن حضرت انداخت و گفت: این نامههاى توسـت کـه بـه اهل خراسان نوشتهاى که بیعت مرا بشکنند و با تو بیعت کنند.
حضرت فـرمـود: به خدا سوگند اینها افتراست و من اینها را ننوشتهام و چنین نکردهام. مـن در جـوانـى ایـن عزمها نکردهام، اکنون که ضعف و پیرى بر من مستولى شده، چگونه این اراده کنم؟
منصور شمشیر خود را مقداری از غلاف کشید. ربیع گفت: چون دیـدم منصور دست به شمشیر دراز کرد، بر خود لرزیدم و یقین کردم آن حضرت را شهید خواهد کرد.
سپـس شمشیر را در غلاف کرد و گفت: شرم ندارى در این سن مىخواهى فتنهای به پا کنى که خونها ریخته شود؟
حضرت فرمود: نه به خدا سوگند این نامهها را من ننوشتهام و خط و مُهر من در اینها نیست. بر من افترا زدهاند.
منصور باز شمشیر را به قدر یک ذراع از غلاف کشید. در این مرتبه عزم کردم اگر مرا به قتل آن حضرت امر کند، من شمشیر بگیرم و بر خودش بزنم، هرچند باعث هلاک من و فرزندانم گردد. بعد هم توبه کردم از آنچه پیشتر در حق آن حضرت اراده کرده بودم.
منصور باز آتش غضبش مشتعل گردید و شمشیر را تمام از غلاف کشید و آن حضرت نزد او ایستاده بود و مترصد شهادت بود و عذر میفرمود و منصور قبول نمیکرد. ساعتی سر به زیر افکند و سر برداشت و گفت: راست میگویی. سپس حضرت را نزد خود طلبید و بر مسند خود نشاند و محاسن مبارک آن حضرت را خوشبو کرد و گفت بهترین اسبان مرا حاضر و جعفر را بر آن سوار کن و ده هزار درهم به او عطا کن و همراه او برو تا به منزل او و آن حضرت را مخیر گردان میان آنکه با ما باشد با نهایت حرمت و کرامت، و میان برگشت به مدینه جد بزرگوار خود.
ربیع گفت من شاد بیرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب حضرت اراده داشـت و آنچه آخر به عمل آورد. چـون بـه صحن قصر رسیدم، گفتم: یابن رسول اللّه! من متعجبم از آنچه او انجام داد و مىدانم این اثر آن دعا بود که بعد از نماز خواندید و آن دعاى دیگر که در ایـوان تلاوت فرمودید.
حضرت فرمود بلى دعاى اول دعاى کرب و شدایـد بود و دعاى دوم دعایى بود که حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآله در روز احزاب خواند. سپس فرمود: اگر نمیترسیدم منصور آزرده شود، این زر را به تو مىدادم، لکن مزرعهاى که در مدینه دارم و پیش از این ده هزار درهم به قیمت آن من دادى و من به تو نفروختم، به تو مىبخشم.
گفتم: یابن رسول اللّه! من آن دعاها را از شما مىخواهم و توقع دیگری ندارم.
چون در خدمت آن حضرت بـه خانه رفتم دعاها را خواند و من نوشتم و تمسکى براى مزرعه نوشت و به من داد. گفتم: یابن رسول اللّه! زمانی که شما را نـزد منصور آوردند و شما مشغول نماز و دعا شدید و منصور اظهار غضب مىکرد، هیچ اثر خوف و اضطرابی در شما مشاهده نمىکردم.
حضرت فرمود: کسى که جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوهگر شده، ابهت و شوکت مخلوق در نظرش نمىآید، و کسى که از خدا مىترسد، از بندگان پروا ندارد.
ربیع گفت چون نزد خلیفه برگشتم و مجلس خلوت شد، گفتم: ایّهاالامیر! دیشب از شما حالتهاى غریب مشاهده کردم. ابتدا با آن شدت غضب جعفر بن محمّد را طلبیدى و چنان تو را در غضب دیدم که هرگز چنین غضبى در تو مشاهده نکرده بودم تا آنکه شمشیر کشیدی و غلاف کردی و باز کشیدی و بعد شمشیر را برهنه کردی و بعد برگشتی و او را اکرام کردی و از عطری که فرزندان خود را به آن خوشبو نمىکنى، او را خوشبو کردى و اکرامهاى دیگر نمودى و مرا به مشایعت او مأمور ساختى. سبب اینها چه بود؟
گفت: اى ربیع! من رازى را از تـو پنهان نمىکنم، لکن باید این سرّ را پنهان دارى که به فرزندان فاطمه و شیعیان ایشان نرسد که موجب مزید مفاخرتشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ایشان در میان مردم مشهور است.
سپس گفت: هرکه در خانه است بیرون کن. چون خانه را خلوت کردم، نزد او برگشتم، گفت: به غیر از من و تو و خدا کسى در این خانه نیست. اگر یک کلمه از آنچه با تو مىگویم از کسى بشنوم تو و فرزندانت را به قتل مىرسانم و اموالت را مـىگیرم. سپس گفت: اى ربیع! وقتى او را طلبیدم، مصرّ بودم بر قتل او و بر آنکه از او عذرى قبول نکنم. زیرا مىدانم او و پـدرانش را مـردم امام واجب الاطاعه مىشمارند و از همۀ خلق عالمتر و زاهدتر و خوشاخلاقتر هستند.
چون در مرتبه اول قصد قتل او کردم و شمشیر را از غلاف کشیدم، دیدم حضرت رسالت صلّیاللّهعلیهوآله براى من ظاهر شد و میان من و او حایل شد و دستها گشوده بود و آستینهاى خود را بالا زده بـود و رو ترش کرده بود و از روى خشم به من نظر مىکرد. من به آن سـبـب شمشیر را در غلاف کشیدم. دیدم باز حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآله پیش چشم من ظاهر شد. نزدیکتر از بار اول و خشمش نیز بیشتر بود. چنان بر من حمله کرد که اگر قصد کشتن جفعر بن محمّد میکردم، او مرا به قتل میرساند. به همین سب شمشیر را غلاف کردم.
بار سوم جرأت کردم و گفتم اینها از افعال جن است و نباید بترسم. پس شمشیر را کاملاً از غلاف کشیدم. در این مرتبه دیدم رسول خدا نزد من ظاهر شد، دامن و آستینهای خود را بالا زده و برافروخته بود. چنان نزدیک من آمد که نزدیک بود دست او به من برسد. به این جهت از ارادۀ خود برگشتم و او را احترام و اکرام کردم. ایشان فرزندان فاطمهاند. کسی به حق ایشان جاهل نیست، مگر آنکه بهرهای از شریعت ندارد. زنهار! مبادا کسى این سخنان را از تو بشنود!
محمّد بن ربیع گفت پدرم این قصه را بـه مـن نقل نکرد، مگر بعد از مردن منصور و من نقل نکردم مگر بعد از مردن مهدى و موسى و هارون و کشته شدن محمّد امین.
امامان معصومین علیهمالسلام چنین ممعجزاتی داشتند، لکن آنجا که اجلشان سر میرسید و امر پروردگار بر رحلتشان بود، تسلیم بودند.
منصور دوانیقی بسیار پست بود و اذیت و آزار فراوانی به امام صادق علیهالسلام میکرد. پسوند دوانیقی را از آن جهت بهدنبال لقب او آوردهاند که بسیار حسابگر و بخیل بود و بر کوچکترین اجزاء که دانه و حبه باشد حساب میکرد.
قبل از خلافت بر کرسی میرفت و برای امام حسین علیهالسلام گریه میکرد و مردم را علیه بنیامیه تشویق میکرد، امّا وقتی به خلافت رسید، دشمنی اهلبیت در پیش گرفت. سرانجام در سال ۱۴۸ با زهر جفا امام صادق علیهالسلام را شهید کرد.
دستور داد هرکس را امام صادق علیهالسلام بهعنوانِ وصی تعیین کرده، گردن بزنند. امّا حضرت پنج نفر را بهعنوانِ وصی معرفی فرموده بود؛ از جمله خود منصور و نیز والی مدینه را. همین امر باعث شد به امام کاظم علیهالسلام دسترسی نیابند و نتوانند آن حضرت را به شهادت برسانند. حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام نیز تا مدتی مخفیانه مردم را میپذیرفتند.
شیخ صدوق از ابوبصیر روایت کند: خدمت امّحمیده مشرف شدم براى تعزیت شهادت امام صادق علیهالسلام. آن مخدره گریست و مـن نیز به جهت گریه او گریستم.
سپس فرمود: اى ابومحمّد! امام صادق علیهالسلام هنگام وفات چشمان خود را گشود و فرمود همۀ خویشان مرا جمع کنید. وقتی همه جمع شدند، حضرت به همه نظر کرد و فرمود:
«اِنَّ شَفاعَتَناَ لاتَنالُ مُسْتَخِفّا بِالصَّلوه»
«شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد، نخواهد رسید.»
سبک شمردن نماز یعنی اهمیت ندادن به آن. برای ما دوستان اهلبیت لازم است مواظب نمازهایمان باشیم. مبادا بیاعتنایی کنیم و نمازمان فوت شود!
[1] ـ تحفه الأولیاء، ۲، ۶۲۶.
[2] ـ نهجالبلاغه، حکمت ۳۵۱.