۱۴ رمضان ۱۳۹۸ – ۱۴۴۰ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
رحمت خدا به امام خمینی میگفتند عالم عامل آن است که درس خوانده و در فکر درونش هم بوده؛ یعنی خود را مهذب کرده. با کمک علمای اخلاق و کتب اخلاقی سعی کرده خود را از خلقیات بد؛ از حسد و کبر و کینه پاک کند. در این زمینه دقیق است. حسابی از خودش حسابرسی میکند و نمیخواهد حرف دیگران بر او تأثیر بگذارد. ولی عالم بیعمل آن است که فقط درس خوانده و در فکر تهذیب درونش نیست. میگوید من پاک هستم. گمان نمیکند صفات بد داشته باشد. فکر میکند همین چیزهایی که خوانده، کافی است. میگوید ما عالمیم، عالم اینقدر ارزش دارد!
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
۱۴ رمضان ۱۳۹۸- ۱۴۴۰ دوشنبه ۱۳۹۸/۲/۳۰ آیت الله سید علی محمد دستغیب
روایت روز چهاردهم
از امام هادی علیهالسلام روایت شده:
«مَنْ رَضِیَ عَنْ نَفْسِهِ کَثُرَ اَلسَّاخِطُونَ عَلَیْه»
«هرکه از خود راضی شد و خود را پسندید، خشمناکان بر او زیاد شود.»
ازخودراضی یعنی آن که فکر میکند از همه بهتر است. شاید بر زبان نیاورد ولی باطناً در دلش همین است و میگوید من همۀ کارهایم درست است؛ از همه بهترم؛ وسط بهشت جا دارم. من اینهمه نماز و قرآن و دعا میخوانم و همه را موعظه میکنم. کی مثل من است؟ همیشه هم بهحساب عبادت نیست، بهخاطرِ مال یا جمال یا ریاست یا احترام دیگران یا پارتی به خود غره میشود. زن و مرد هم ندارد.
چنین کسی شاید خودش هم نفهمد، امّا عکسالعمل دیگران این است که یا مسخرهاش میکنند یا تهمتش میزنند یا غیبتش میکنند که این کارها هم غلط است. اگر هیچکدام از این کارها را هم نکنند و چیزی نگویند، قهراً از او دل چرکین میشوند.
چه کنیم ازخودراضی نباشیم؟ باید همیشه توجه داشته باشیم که ابتدا نطفه بودیم و انتها جیفهایم، این میان هم لاشهای پر از کثافت! همه در معرض مرگ هستند، پیر و جوان هم ندارد. خانۀ آخر گور است. پس باید دائم از دست این نفس متکبر به خدا پناه برد و از او کمک خواست.
روایت دوم
«اَلْهَزْلُ فُکَاهَهُ اَلسُّفَهَاءِ وَ صِنَاعَهُ اَلْجُهَّال»
«شوخى، سرگرمى سفیهان و کارِ نادانان است.»
«هزل» یعنی بیهودهگویی. چیزی از خودش بپراند، بدون اینکه فکر کند و توجه داشته باشد. «سفیه» یعنی نادان. «فکاهه» دل خوشی و دلگرمی.
گاهی انسان شوخیهای خوبی میکند تا دیگران خوشحال شوند و بخندند؛ مثلاً همانطور که نقل شده روزی پیامبر اکرم و امیرالمؤمنین علیهماالسلام خرما میخوردند. پیامبر هستههای خرما را پنهانی جلوی مولا علی علیهالسلام میگذاشتند. بعد فرمودند هرکس هستۀ بیشتری جلویش باشد، خرمای بیشتری خورده. علی علیهالسلام هم فرمودند: هر کس هستۀ خرما جلویش نیست، خرماها را با هسته خورده.
این شوخیها هزل و بیهودگی نیست. فرحی در دل شخص ایجاد میکند و هیچ عیبی ندارد، ولی اگر در شوخی، ریختن آبروی کسی یا سخن زشتی باشد، هم معصیت است و هم بیهودگی. امّا شخص دانا اگر شوخی میکند، حواسش جمع است چه بگوید که آبروی کسی نریزد، فحاشی نکند، کسی را مسخره نکند. همۀ این جوانب را میسنجد و بعد شوخی میکند، این شوخی خوب است. اهلبیت هم میفرمایند مؤمن متبسم است. حزن مؤمن در قلب و نشاط و شادیاش در چهره است.
روایت سوم
«اُذْکُرْ مَصْرَعَکَ بَیْنَ یَدَیْ أَهْلِکَ وَ لاَ طَبِیبَ یَمْنَعُکَ وَ لاَ حَبِیبَ یَنْفَعُک»
«بهیاد آور پیکرت را که در پیش زن و فرزندت افتاده، نه پزشک میتواند برایت سودمند باشد و نه دوست میتواند نفعى به تو رساند.»
هیچکس نمیتواند مانع آمدن حضرت عزرائیل شود. در آن لحظه همه ناراحت هستند؛ پدر و مادر، همسر و فرزند، دوستان و اقوام همه اشک میریزند، ولی کاری از کسی بر نمیآید. این لحظه را نباید فراموش کرد. این یادآوری بر روحیۀ انسان تأثیر دارد. وقتی هر روز به یاد آورد که مردهای است و امروز و فردا باید زیر خاک رود، خود را بالاتر از دیگران نمیگیرد و تکبر نمیکند.
اگر کسی در پی کسب اخلاق خوب است، یکی از راه های آن همین است. اگر هم آمده مثل حیوانات زندگی کند و نهایتاً نماز و روزه و عبادت ظاهری انجام دهد و برود؛ یعنی نمیخواهد خود را مهذّب کند، حرف دیگری است.
رحمت خدا به امام خمینی میگفتند عالم عامل آن است که درس خوانده و در فکر درونش هم بوده؛ یعنی خود را مهذب کرده. با کمک علمای اخلاق و کتب اخلاقی سعی کرده خود را از خلقیات بد؛ از حسد و کبر و کینه پاک کند. در این زمینه دقیق است. حسابی از خودش حسابرسی میکند و نمیخواهد حرف دیگران بر او تأثیر بگذارد. ولی عالم بیعمل آن است که فقط درس خوانده و در فکر تهذیب درونش نیست. میگوید من پاک هستم. گمان نمیکند صفات بد داشته باشد. فکر میکند همین چیزهایی که خوانده، کافی است. میگوید ما عالمیم، عالم اینقدر ارزش دارد!
مختصری از احوال امام هادی علیهالسلام
تولد امام هادی علیهالسلام در سال ۲۱۲ و شهادتشان در ۲۵۴ واقع شد. سن شریفشان ۴۲ سال و مدت امامتشان ۳۳ بود. ایشان نیز مانند پدر بزرگوارشان در سن ۸ سالگی به مقام والای امامت رسیدند؛ یعنی در حالی که به حساب ظاهر هنوز طفلی نابالغ بودند، خدای تعالی همۀ علم و قدرت و اسباب امامت را به ایشان عنایت فرمود و این کار بر خدای تعالی دشوار نیست.
امیرالمؤمنین علیهالسلام با شخصی در صحرایی میرفتند که چشمشان به مورچههای زیادی افتاد. آن شخص گفت «سبحا ن اللّه مُحصیها» منزه است خدایی که تعداد اینها را میداند. حضرت فرمود بگو «سبحان اللّه خالقها» منزه است آنکه خلقشان کرده. تعداد اینهارا من هم میدانم.
عمر بن فرج با امام جواد علیهالسلام کنار دریا نشسته بود و به آن حضرت عرض کرد: شیعیان شما ادعا میکنند شما مقدار آب دریا را میدانید!
حضرت فرمود: آیا خدا قدرت دارد این علم را به یک پشه عطا کند یا نه!
گفت: آرى. فرمود: من از یک پشه پیش خدا گرامى ترم![1]
منظور اینکه سن و سال دخالتی در ارادۀ خدای تعالی ندارد. با اینکه امام هادی علیهالسلام هشت ساله بودند، خداوند اراده فرمود همۀ علوم ظاهری و باطنی، از حال و آینده و گذشته و معجزات متعدد به ایشان عنایت فرماید و قادر بر این کار است.
متوکل عباسی در سال ۲۳۳ وقتی امام هادی علیهالسلام ۲۱ سال داشتند، ایشان را وادار کرد از مدینه به سامرا بیایند. بدگویی برخی افراد علیه امام و همچنین گزارشهایی حاکی از میل مردم به ایشان دلیل تصمیم متوکل عباسی بود. فردی به نام بریحه عباسی امام جماعت منصوب خلیفه در حرمین در نامهای به متوکل به وی گفت اگر مکه و مدینه را میخواهی، علی بن محمّد را از آنجا بیرون کن؛ زیرا او بهسوی خود دعوت میکند و شمار زیادی را دور خود جمع کرده است. بر همین اساس یحیی بن هرثمه از سوی متوکل مأمور انتقال امام به سامرا شد.
امام هادی علیهالسلام در نامهای به متوکل بدگوییها علیه خویش را رد کرد، امّا متوکل در پاسخ، با احترام از ایشان خواست بهسوی سامرا حرکت کند و حضرت تا آخر عمر در آنجا ماند.
نقش نگین انگشتری امام هادی علیهالسلام این عبارات بود «اللّه ربّی و هو عصمتی من خلقه» خداوند پروردگارِ من است و از شرّ آفریدگانش حمایتم میکند. همچنین نقش انگشتر دیگر ایشان چنین بود: «حفظ العهود من اخلاق المعبود» یعنی پایبندی به پیمانها از خُلق خداوند است.
آن حضرت حرزی دارند که بر آن نوشته بود:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ یا عَزیزَ الْعِزِّ فى عِزِّهِ ما اَعَزَّ عَزیزَ الْعِزِّ فى عِزِّهِ یا عَزیزُ اَعِزَّنى بِعِزِّکَ وَ اَیِّدنى بِنَصْرِکَ وَادْفَعْ عَنّى هَمَزاتِ الشَّیاطینِ وَادْفَعْ عَنّى بِدَفْعِکَ وَامْنَعْ عَنّى بِصُنْعِکَ وَاجْعَلْنى مِنْ خِیارِ خَلْقِکَ یا واحِدُ یا اَحَدُ یا فَرْدُ یا صَمَدُ
به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانىاش همیشگى است، اى که عزّتش عزیز در عزّتش، چه عزیز است آنکه عزّتش عزیز است در عزّتش، اى عزیز، عزیزم گردان به عزّتت، و تأییدم کن به یارىات، و وسوسه هاى شیطان را از من دور کن، و دفاع کن از من به دفاعت، و بازدار از من به کردارت، و مرا از خوبان بندگانت گردان، اى یگانه، اى یکتا، اى تنها، اى بى نیاز
این تسبیح از امام هادی علیهالسلام نقل شده:
«سبحان من هو دائم لا یسهو، سبحان من هو قائم لا یلهو، سبحان من هو غنی لا یفتقر، سبحان الله و بحمده»
«پاک و منزه است خدایی که همیشه هست و فراموش نمیکند. پاک و منزه است خدایی که قائم [به ذات خود] است و بیهوده عمل نمیکند. پاک و منزه است خدایی که ذاتش بینیاز است و محتاج نمیشود. خدا را پاک و منزه میشمارم و ستایشش میکنم.»
اگر کسی بتواند این تسبیح را ازبر کند و هر روز بعد از نماز یا در اوقات دیگر بخواند، خوب است.
پارهای از فضائل و معجزات امام هادی علیهالسلام
اول: به متوکل گفتند این چه کاری است که با خود میکنی؟ هر وقت علی بن محمّد به منزل تو وارد میشود، هر کسی که در سرای توست به او خدمت میکند تا حدی که نمیگذارند خودش پرده را بلند کند و در را باز نماید. چون مردم اینها را مشاهده میکنند، میگویند: اگر خلیفه او را برای خلافت مستحق نمیدانست، اینگونه با او رفتار نمیکرد.
متوکل دستور داد دیگر کسی پرده برای آن حضرت بلند نکند. کسی که گزارش کارها را به متوکل میداد، برای او نوشت: هنگامی که علی بن محمّد علیهماالسلام داخل شد، کسی پرده را از جلوی او بلند نکرد، اما ناگاه بادی وزید بهحدّی که پرده را بلند کرده، آن حضرت وارد شد و هنگام بیرون رفتن هم بادی بر خلاف باد اولی وزید و پرده را بلند کرد و آن حضرت بدون تعب بیرون رفت.
متوکل که دید در این کار فضیلتِ حضرت ظاهر میشود، فرمان داد به دستور سابق رفتار کرده، پرده از پیش او بلند کنند.
دوم: محمّد بن حسن اشتر علوی میگوید: من و پدرم بر درِ خانۀ متوکل بودیم و من در آن وقت کودک بودم. جماعتی از طالبین و عباسیان و آل جعفر حضور داشتند و ما ایستاده بودیم که حضرت امام هادی علیهالسلام وارد شد. همۀ مردم به احترام او پیاده شدند تا آن حضرت داخل خانه شد. پس بعضی از آن جماعت به بعضی دیگر گفتند: چرا برای این شخص پیاده شویم؟ او نه شرافتش از ما بیشتر است و نه سنش زیادتر. به خدا سوگند دیگر برای او پیاده نخواهیم شد.
ابوهاشم جعفری گفت: به خدا سوگند وقتی او را ببینید برای او پیاده خواهید شد، در حالی که خوار باشید.
زمانی نگذشت که امام هادی علیهالسلام تشریف آورد. وقتی نگاه آنها به آن حضرت افتاد، همگی ناخودآگاه به احترام ایشان پیاده شدند. ابوهاشم به آنها گفت: آیا شما نگفتید ما برای او پیاده نمیشویم، پس چه شد که پیاده شدید؟ گفتند: به خدا سوگند نتوانستیم خودمان را نگه داریم و بیاختیار پیاده شدیم.
سوم: متوکل عباسی برای تهدید و ارعاب امام هادی علیهالسلام او را احضار کرد و دستور داد هریک از سپاهیانش توبره (کیسه) خود را پر از خاک قرمز کنند و در جای خاصی بریزند. تعداد سپاه او که نود هزار نفر بود، خاکهای کیسههایشان را روی هم ریختند و تلّ بزرگی از خاک پدید آمد.
متوکل با امام هادی علیهالسلام روی آن خاکها قرار گرفتند و سربازان و لشکریان او در حالی که به سلاح روز مسلح بودند، از برابر آنان رژه رفتند. خلیفه ستمگر عباسی از این طریق میخواست آن حضرت را مرعوب سازد و از قیام علیه خود باز دارد.
حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: آیا می خواهی سربازان و لشکریان مرا ببینی؟
متوکل که احتمال نمی داد حضرتش سرباز و سلاح داشته باشد، ناگهان متوجه شد میان زمین و آسمان پر از ملائکۀ مسلح شده، همگی در برابر آن حضرت آمادۀ اطاعت هستند. آن ستمگر از دیدن آن همه نیروی رزمی به وحشت افتاد و از ترس غش کرد. چون به هوش آمد، حضرت فرمود:
«ما در دنیا با شما مناقشه نمیکنیم. ما مشغول آخرت هستیم. پس آنچه گمان می کنی، درست نیست.»
چهارم: روزی یونس نقاش با ترس و لرز خدمت امام هادی علیهالسلام آمد و عرض کرد: سرورم! به داد خانوادهام برس. امام فرمود: چه خبر است؟ عرض کرد: میخواهم از اینجا کوچ کنم. امام با تبسم فرمود: چرا ای یونس! گفت: ابن بغا (یکی از کارگزاران متوکل) نگینی نزد من فرستاد که از خوبی قیمت نداشت و من به آن نقش میزدم که شکست و دو پاره شد. روز وعده فرداست و او موسی بن بغاست یا هزار تازیانه میزند، یا میکشد.
امام فرمود: به خانه خود برو. تا فردا فرجی میرسد و جز خیر نخواهد بود. چون فردا شد، هنگام صبح با ترس و لرز آمد و عرض کرد: فرستاده او آمده نگین را میخواهد. امام فرمود: نزد او برو که جز خیر نمیبینی.
عرض کرد: سرورم! چه بگویم؟ امام با تبسم فرمود: نزد او برو و بشنو آنچه می گوید که جز خیر نخواهد بود.
او رفت، و خندان برگشت و گفت: سرورم! او به من گفت: دختران با هم نزاع دارند، اگر میشود آن را دو قسمت کن تا ما نیز مزدت را بدهیم. امام سپس اینگونه دعا کرد: خدایا سپاس تو را که ما را به راستی از سپاسگزاران خود کردهای. سپس فرمود: تو چه گفتی؟
یونس عرض کرد: من گفتم: فرصت بده تا بیندیشم چگونه انجام دهم. امام فرمود: خوب گفتی.
پنجم: ابوهاشم جعفری گوید: یکبار فقر شدیدی به من رو آورد. خدمت امام هادی علیهالسلام شرفیاب شدم و چون اجازه دادند، نشستم.
فرمود: ای اباهاشم! شکر کدامیک از نعمتهای خدا را که به تو عطا فرموده، میتوانی بهجا آوری؟
من سکوت کردم و ندانستم چه بگویم.
امام خود فرمود: خدا به تو ایمان عطا کرد و به جهت آن بدنت را از آتش دوزخ بازداشت. خدا به تو صحت و عافیت عطا کرد و تو را بر اطاعت خود یاری فرمود. خدا تو را به زینتِ قناعت آراست و بدین وسیله آبروی تو را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: ای اباهاشم! من به این مطلب آغاز کردم، چون گمان میکنم تو میخواهی از کسی که اینهمه نعمت به تو عطا کرده، نزد من شکوه کنی. درضمن دستور دادم صد دینار به تو بدهند، آن را بگیر.
همه باید به این مطلب توجه داشته باشیم که ایمان سرمایهای برای همۀ ماست. کسی که ایمان ندارد، هیچ ندارد؛ مثل حیوان است. اگر به قلبتان مراجعه کنید، میبینید همین است. نعمتِ مهم دیگر عافیت و سلامتی است که خدای تعالی به انسان عطا کرده که میتواند نماز بخواند، روزه بگیرد، سجده برود، احکام و مسائل دین را گوش بدهد و بیاموزد. کسی که دچار مرض سختی میشود؛ مثلاً سرطان میگیرد، چقدر زجر و ناراحتی میکشد؟! سلامتی دارایی مهمی است که جای شکر بسیار دارد. نعمت مهم دیگر قناعت است که بهوسیلۀ آن آدمی خود را از شرمندگی مردم حفظ میکند. به اندازهای که دارد زندگی میکند و دست جلو مردم دراز نمیکند.
ششم: گروهی از مردم اصفهان در زمانی که در آن شهر از ولایت و امامت خبری نبود، نزد شخصی به نام «عبدالرحمن» که عاشق امامت و ولایت بود، آمدند و از او پرسیدند: جریان شیعه شدن شما چیست؟
گفت: من با گروهی از مردم اصفهان نزد متوکل رفته بودیم و هدف ما تظلّم و درخواست کمک از خلیفه عباسی بود. جمع زیادی در آنجا ایستاده بودند. ناگاه فرمان متوکل صادر شد که «علی بن محمّد» را دستگیر کنید. من از بعضی حاضرین پرسیدم که «علی بن محمّد» کیست؟ جواب دادند: او امام شیعههاست و به احتمال زیاد متوکل او را به قتل میرساند. من با خودم گفتم: از اینجا نمیروم تا چهره او را ببینم و از نتیجه کار او آگاه شوم. ناگهان دیدم او را سوار بر اسب آوردند و مردم برای دیدن او صف کشیدند.
عبدالرحمان میگوید: من از دیدن آن حضرت دگرگونی در خود احساس کردم و قلبم پر از عشق و محبّت گشت؛ لذا مرتب دعا میکردم که از متوکل به او آسیبی نرسد.
مأموران همچنان آن حضرت را در میان صفوف جمعیت میآوردند، ولی او با تمام متانت و وقار بر مرکبش قرار گرفته بود و به جایی نگاه نمیکرد و به احدی توجّه نداشت تا اینکه مقابل من رسید. صورت خود را بهسوی من گرداند و فرمود: «اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَکَ وَ طَوَّلَ عُمُرَکَ وَ کَثَّرَ مَالَکَ وَ وُلْدَک» خداوند دعایت را مستجاب کرد و به تو عمر طولانی و مال زیاد و فرزندان متعدد مرحمت میفرماید.
من از شنیدن این سخنان به خود لرزیدم. همراهان و حاضران از من سؤال میکردند: شما کیستی و چه کار داری و او با تو چه گفت؟
جواب دادم: خیر است و راز گفته شده را به آنها نگفتم تا زمانی که به اصفهان برگشتم و خداوند گشایشی در روزی من ایجاد کرد و علاوه بر مال زیاد، عمرم نیز از هفتاد گذشت و دارای ده فرزند شدم؛ لذا به امامت او معتقد و از شیعیانش گردیدم.
هفتم: در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد من حضرت زینب هستم. متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است. زن گفت: رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان میشوم.
متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست و به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه. آنان به متوکل گفتند : هادی علیهالسلام را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند.
امام علیه السلام حاضر شد و فرمود: این دروغگوست و زینب سلاماللّهعلیها در فلان سال وفات کرده است. متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟ امام علیه السلام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه سلاماللّهعلیها بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ میگوید. متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید.
حضرت فرمود: اینجا جماعتى از اولاد فاطمه حضور دارند. هرکدام را میخواهى بفرست تا این مطلب معلوم شود. در این زمان صورتهاى آنان از ترس تغییر کرد. بعضى گفتند چرا حواله بر دیگرى مىکند و خودش نمىرود؟ متوکل به امام عرض کرد: آیا میشود خود شما داخل قفس بروید؟
نردبانی آوردند و امام علیهالسلام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود. وقتی امام داخل شد، شیرها آمدند و در برابر امام خوابیدند و امام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره میکرد و هر شیری به کناری میرفت.
وزیر متوکل به او گفت: زود او را از داخل قفس بیرون بیاور وگرنه آبروی ما میرود. متوکل از امام هادی علیهالسلام خواست بیرون بیاید و امام بیرون آمد. سپس فرمود: هرکس میگوید فرزند فاطمه سلاماللّهعلیها است، داخل شود.
متوکل به آن زن گفت: داخل شو! آن زن گفت: من دروغ گفتم و احتیاج مرا به این کار واداشت.و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت.
این دعا هم از آن حضرت است:
«یَا عُدَّتِی عِنْدَ اَلْعُدَدِ وَ یَا رَجَائِی وَ اَلْمُعْتَمَدُ وَ یَا کَهْفِی وَ اَلسَّنَدُ وَ یَا وَاحِدُ وَ یَا أَحَدُ وَ یَا قُلْ هُوَ اَللّٰه أَحَدٌ أَسْأَلُکَ اللهم[بِحَقِّ] مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِی خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ أَحَداً ان تُصَلِّی عَلَىهم وَ تفْعَلْ بِی کَیْتَ وَ کَیْتَ»
بهجای کیت کیت حاجت خود را بطلبد.
حضرت قول دادند هرکس در هر سختی باشد و این دعا را بخواند، امید است خدای تعالی بهوسیلۀ آن از گرفتاری نجاتش دهد. البته وقتی قول میدهند، به این معنا نیست که هیچ ردی ندارد، شاید خدا صلاح نداند.
السلام علیک یا اباالحسن یا علی بن محمّد ایها الهادی یابن رسول الله
[1] ـ اثبات الوصیه، ۲۲۶.