پانزدهم رمضان ۱۳۹۷ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
خدای تعالی خوبی را در همه قرار داده، راه آن را هم فهمانده است. از هرکسی که تازه به سن بلوغ رسیده، بپرسی راستگویی بهتر است یا دروغگویی؟ میگوید راستگویی. بپرسی امانتداری بهتر است یا خیانت؟ میگوید امانتداری. بپرسی شناختِ خالق و پرستشِ او خوب است یا پرستشِ دیگران؟ میگوید پرستش خالق. اگر کسی از زشتی تعریف کند، خودش هم میفهمد حرفش درست نیست. البته ممکن است بعضی مصادیق را ندانند که در این صورت با مراجعه به بزرگان، آنها را میفهمند. منظور از بزرگان، پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام و علما هستند که از خدا میگویند.
دانلود فایل های صوتی رمضان ۱۳۹۷
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
پانزدهم رمضان ۱۳۹۷ – ۱۴۳۹ | پنجشنبه ۱۳۹۷/۰۳/۱۰
تحف العقول از امام حسن مجتبی علیهالسلام در توصیفِ برادری مؤمن روایت میکند:
«کَانَ مِنْ أَعْظَمِ النَّاسِ فِی عَیْنِی وَ کَانَ رَأْسُ مَا عَظُمَ بِهِ فِی عَیْنِی صِغَرَ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ کَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ الْجَهَالَهِ فَلَا یَمُدُّ یَداً إِلَّا عَلَى ثِقَهٍ لِمَنْفَعَهٍ کَانَ لَا یَشْتَکِی وَ لَا یَتَسَخَّطُ وَ لَا یَتَبَرَّمُ کَانَ أَکْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً فَإِذَا قَالَ بَذَّ الْقَائِلِینَ کَانَ ضَعِیفاً مُسْتَضْعَفاً فَإِذَا جَاءَ الْجِدُّ فَهُوَ اللَّیْثُ عَادِیاً کَانَ إِذَا جَامَعَ الْعُلَمَاءَ عَلَى أَنْ یَسْتَمِعَ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَى أَنْ یَقُولَ کَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَى الْکَلَامِ لَمْ یُغْلَبْ عَلَى السُّکُوتِ کَانَ لَا یَقُولُ مَا لَا یَفْعَلُ وَ یَفْعَلُ مَا لَا یَقُولُ کَانَ إِذَا عَرَضَ لَهُ أَمْرَانِ لَا یَدْرِی أَیُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى رَبِّهِ نَظَرَ أَقْرَبَهُمَا مِنْ هَوَاهُ فَخَالَفَهُ کَانَ لَا یَلُومُ أَحَداً عَلَى مَا قَدْ یَقَعُ الْعُذْرُ فِی مِثْلِهِ»[1]
او به دیدۀ من از بزرگترین مردم بود و اساسِ بزرگ آمدنش در چشمم این بود که دنیا در نظرش کوچک بود. از سیطرۀ جهل و نادانی بیرون بود.دست به کاری نمیزد، مگر وقتی که مطمئن به سودی بود. لب به شکوه نمىگشود و خشم نمیگرفت و تنگدل نمىشد. بیشتر ایّام عمرش خاموش بود و چون لب به سخن مىگشود بر همۀ گویندگان و زبانآوران پیشى مىگرفت. ضعیف و مستضعف بود (در ظاهر) امّا هنگام جدّیت، شیرى شرزه بود. چون با دانشمندان مینشست، بر شنیدن حریصتر بود تا گفتن. آنجا که گفتن ضرورت داشت، بر سکوت نمیماند. آنچه نمىکرد، نمىگفت و آنچه نمىگفت، مىکرد. وقتی دو چیز به او عرضه میشد که نمیدانست کدام به رضای پروردگارش نزدیکتر است، نگاه میکرد کدامیک به هوای نفسش نزدیکتر است و با آن مخالفت میکرد. کسی را بهخاطرِ کاری که میشد برای مثل آن کار عذری آورد، سرزنش نمیکرد.[2]
هرکس این خصوصیات را داشته باشد، برادر امام حسن مجتبی و دوست ایشان است.
منظور از دنیا، زمین و آسمان نیست؛ اینها بدی ندارند. دنیا یعنی محبّت مادیات.
«کَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ الْجَهَالَه» جهل یعنی آنچه مطابق واقع نیست، در نظر انسان بزرگ باشد، ولی علم آن است که مطابق واقع باشد؛ ازجمله واقعیات که همیشه بوده و هست، خداست و بعد، حضرات معصومین علهیمالسلام.
«کَانَ لَا یَشْتَکِی وَ لَا یَتَسَخَّطُ وَ لَا یَتَبَرَّمُ» از کسی شکایت نداشت؛ یعنی کسی را دشمن خودش نمیدانست. اگر کسی پشتِسرش بد میگفت، دشمنش نمیشد و از خدا میخواست او را بیامرزد. بهخاطرِ نفسش خشمگین نمیشد و فقط در جنگها، مقابل دشمنان خدا خشم میگرفت. دلتنگ از مردم و حرفهاشان نمیشد، چون حواسش جای دیگری بود.
«کَانَ أَکْثَرَ دَهْرِه صَامِتاً» بیشتر عمرش را ساکت بود و هرگز حرفِ بیهوده نمیزد. اگر لازم بود، سخن میگفت و در گفتار سرآمدِ دیگران بود.
«کَانَ إِذَا جَامَعَ الْعُلَمَاءَ عَلَى أَنْ یَسْتَمِعَ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَى أَنْ یَقُولَ» وقتی با علما و دانشمندان مینشست، بیشتر دوست داشت گوش بدهد و چیز یاد بگیرد تا حرف بزند. دلش میخواست چیز بفهمد.
«کَانَ لَا یَقُولُ مَا لَا یَفْعَلُ وَ یَفْعَلُ مَا لَا یَقُولُ» اگر چیزی میگفت، خودش هم انجام میداد. گفتارش با عملش یکی بود، بلکه اعمالِ خوبش بیشتر از گفتارش بود.
«کَانَ إِذَا عَرَضَ لَهُ أَمْرَانِ لَا یَدْرِی أَیُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى رَبِّهِ نَظَرَ أَقْرَبَهُمَا مِنْ هَوَاهُ فَخَالَفَهُ» اگر دو چیر بر او عرضه میشد و نمیدانست کدام پیشِ خدا بهتر است، ملاحظه میکرد میلِ شخصیاش بیشتر به کدام است و همان را ترک میکرد تا با نفسش مخالفت کرده باشد.
شرح خطبه ۱۱۰
وَ ارْغَبُوا فِیمَا وَعَدَ الْمُتَّقِینَ فَإِنَّ وَعْدَهُ أَصْدَقُ الْوَعْدِ؛ میل کنید به وعدههایی که خدای تعالی به متقین داده است که وعدۀ خدای تعالی صادقترین وعدههاست.
گفتیم تقوا مراتبی دارد. کسیکه میخواهد تقوای الهی داشته باشد؛ یعنی بنایش این است که بندۀ خدا باشد و خود را از آنچه رضای او نیست، نگه بدارد و آنچه او دوست میدارد، انجام دهد، ابتدا باید ایمان آورد؛ ایمانِ قلبی به اینکه خدا یکی است و شریک ندارد. با زبانش نیز شهادتین میدهد: «أشهدُ أنْ لا اله الّا اللّه و أشهَدُ أنّ محمّداً رسولُ اللّه و أشهَدُ أنّ علیّاً و أولاده المعصومینَ حُجَجُ اللّه». همچنین معاد و عدل را قبول میکند؛ این میشود اساسِ اعتقادات.
خدای تعالی خوبی را در همه قرار داده، راه آن را هم فهمانده است. از هرکسی که تازه به سن بلوغ رسیده، بپرسی راستگویی بهتر است یا دروغگویی؟ میگوید راستگویی. بپرسی امانتداری بهتر است یا خیانت؟ میگوید امانتداری. بپرسی شناختِ خالق و پرستشِ او خوب است یا پرستشِ دیگران؟ میگوید پرستش خالق. اگر کسی از زشتی تعریف کند، خودش هم میفهمد حرفش درست نیست. البته ممکن است بعضی مصادیق را ندانند که در این صورت با مراجعه به بزرگان، آنها را میفهمند. منظور از بزرگان، پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام و علما هستند که از خدا میگویند.
وقتی میگویی این پیامبر خداست و این هم معجزۀ اوست، طبقِ همان اعتقادِ خودش قبول میکند و شروع میکند به عمل کردن؛ واجبات را انجام میدهد؛ از حرام پرهیز میکند و اگر هم اشتباهی کرد، استغفار میکند و دیگر تکرار نمیکند. به همین ترتیب آنچه را میفهمد درست است، انجام میدهد و لذتش را ملتفت میشود، چیزی را هم که میداند بد است، حتی اگر خوشایندِ نفسش باشد، ترک میکند. بهتدریج ماه به ماه و سال به سال که به خودش نگاه میکند، میبیند بهتر از سال گذشته است؛ چون خوبیها برایش جلوۀ دیگری دارد و بدیها در نظرش بد است.
محبّت در سرشتِ بشر
مثل فهمِ خوبی و بدی، خدای تعالی دوستی و محبّت را نیز در همۀ بشر قرار داده است، ولی این دوستی باید کجا صرف شود؟
هر نوزادی در ساعاتِ اولِ تولد سینۀ مادرش را جستجو میکند و شیر خوردن را دوست میدارد. قبلاز همه پدر و مادر را دوست میدارد و سپس برادر و خواهرش را. همچنین دوست دارد دیگران نازش کشند؛ اینها محبّتهایی است که از آغازِ تولد همراه انسان است. کوچکتر که بود به اسباببازیهایش علاقه داشت، وقتی بزرگتر میشود، همان علاقهها هست، فقط اندازۀ اسباببازیهایش بزرگتر میشود. کمکم که رشد میکند و به سن بلوغ میرسد، میبیند چیزهای دیگری هم دوست میدارد؛ غذاهای خوشمزه، صورتهای زیبا و… بزرگتر که میشود، پول را خیلی دوست میدارد، همچنین ریاست را. دوست دارد عدهای دنبالش باشند و احترامش بگذارند و دستش را ببوسند. هرچه نوکرها بیشتر باشند، بیشتر ذوق میکند و دوست دارد همیشه آقا باشد؛ شاه باشد.
امّا دوستیهای دیگری هم وجود دارد که دوستی معنوی است؛ یعنی این آقازاده که تازه به بلوغ رسیده، تابهحال دوست داشت دروغ بگوید، امّا وقتی با او صحبت میکنی و کمی با خودش فکر میکند، میبیند راستگویی را بیشتر دوست دارد. دوست داشت سیر و پُر غذا بخورد، ولی میبیند اگر کمی جلوی خود را بگیرد و کمتر بخورد، راحتتر است. قبلاز این در دامِ شهوات و صورتهای زیبا بود، ولی وقتی چشمش را روی هم میگذارد و مجاهده میکند، لذت میبرد. پیشاز این دوست داشت خیلی حرف بزند، ولی وقتی زبانش را حفظ میکند، میبیند چیزهای دیگری میفهمد.
وقتی مدام با نفسش مخالفت میکند، میبیند از نماز لذت میبرد. اگر از نماز لذت نمیبری، کمی خود را از هواهای نفسانی بگیر، میبینی از نماز و قرآن لذت میبری. تاوقتی به صورتها و به تلوزیون و موبایل نگاه میکنی، کجا از قرآن و نماز لذت میبری؟ شاید نماز بخواند، ولی میخواهد هرچه زودتر تمام شود. لذتها یا این است یا آن. وقتی از لذاتِ نفسانی و حیوانی کم کرد، از معنویات بیشتر لذت میبرد. همۀ این لذتها به حسابِ محبّت است.
اگر مردم احترامت گذاشتند، اگر میشود، فرار کن، اگر نمیشود، بگو خدایا کمکم کن؛ مبادا مغرور شوم، فکر کنم بزرگترم، بهترم. این چیز آسان و سادهای نیست. بیخود نبود که بعضی بزرگان از تعریف مردم فرار میکردند، میترسیدند لذاتِ دیگری که چشیده بودند، از دستشان برود. اینکه میرفتند درِ خانه را میبستند یا از خدا میخواستند و خدا را شکر میکردند رئیس نشدند، بیجهت نبود؛ ترس داشتند؛ از نفسشان میترسیدند.
همۀ لذاتی که منهای پروردگار است، اسمش دنیاست. اینهمه که قرآن دنیا را مذمت میکند، همین است. وضع تربیت قرآن این است که انسان را متوجه آن اصل کند؛ لذا در آیات مختلف دربارۀ حیاتِ دنیا و لذاتِ دنیا هشدار میدهد و گاهی اوقات مصادیق آن را بیان میکند.
به مشرکانی که رئیس بودند و مردم را پشتِسر خود نگه میداشتند، میگوید اینکه دنبال بیامبر نمیآیید، برای این است که ترسِ ازدست دادنِ ریاست دارید و به همین جهت عدهای را بدبخت کردید. علمای یهود هم همینطور. اینها همه تربیتِ قرآن است؛ یعنی انسان را متوجه میکند این علاقهها که به حبّ دنیا و هوای نفس بازگشت میکند، مانع است.
چون امیالش دنیا را میخواهد، به جایی میرسد که میگوید چرا خدا مرا خلق کرده؟ من نمیخواستم بیایم! یعنی خود را در مقابل خدا قرار میدهد؛ تو یکی، من هم یکی. بالاتر از این، وقتی بزرگتر میشود و ریاستی گیرش میآید، میگوید «انا ربکم الاعلیٰ».
همۀ بشر همینطورند، مگر کسیکه خواسته و ملتفت شده عمر محدود است. اگر به هفتاد و هشتاد سال هم برسد، آخر باید برود زیر خاک. مگر آنها که مردند، غیرِ ما بودند؟ همه جلوی چشم ما زندگی میکردند. چشم بینداز و ببین! از کودک و نوجوان و جوان و میانسال و پیر و زن و مرد، همه میمیرند. به قبرشان نگاه کن؛ همه استخوان شدند و استخوانهاشان پراکنده شد و خاک شدند، الّا معدودی که خدا بخواهد. بدن باید بپوسید و آنچه باید بماند، روح است. با روحت چه کردی؟ نفست را چطور اصلاح کردی؟
حال شروع کرد به مخالفت با نفس؛ زبانش، چشمش، گوشش همه را حفظ کرد؛ نقل یکیدو ساعت و یک روز و دو روز نیست، یک عمر باید مجاهده کند، امّا وقتی زبان را از غیبت و تهمت و دروغ نگه داشت، از حرفهای خوب لذت میبرد. وقتی گوش را از گناه نگه داشت، از چیزهای خوب لذت میبرد. دست و پا و شهوات همینطور. خیلی سخت است بخواهد شهواتش را کنترل کند؛ آنکه ازدواج نکرده، یک سختی دارد و آنکه ازدواج کرده، یک سختی دیگر.
لذاتِ مادی را، ولو حلال باشند، محدود میکند، حرام که جای خود دارد و میداندسقوط است. کمکم میبیند از چیزهای دیگر لذت میبرد. به نماز و قرآن محبّت پیدا میکند؛ به ائمۀ اطهار علیهمالسلام محبّت پیدا میکند. این لذت را محبّت میگویند. چون حضرات معصومین علهیمالسلام را دوست میدارد، از آنها اطاعت میکند. اگر میگوید امام حسین را دوست دارم، راست میگوید؛ یعنی اگر امام حسین علیهالسلام الآن ظاهر شود، حاضر است برایش جان بدهد و هیچ غصهای ندارد؛ مثل شهیدانی که اول سنشان بود. البته انسان در اول سن راحتتر میتواند قید بزند تا کسیکه بزرگتر شده است. گذشتن از ریاست خیلی سخت است، ولی اگر از خدا بخواهد، میشود.
این محبّت کمکم زیاد میشود و آن مبارزه با نفس جدیتر میشود تا آنجا که خود را از لذاتِ نفسانی حلال هم نگه میدارد و همینطور میبیند فهمش زیاد میشود و چیزهای دیگری ملتفت میشود. اولین چیزی که کاملاً برایش روشن میشود، نیستی دنیاست؛ یعنی میفهمد دنیا سراب است. چیزهایی که همه دنبالِ آن هستند، واهمه است؛ از خیال هم پایینتر. کمکم از واهمه بیرون میآید و از خیال میتکد و متوجه عالم دیگری میشود که آن را عالم «وحدت» میگویند. «علم» هم میگویند؛ علمی که از نور پروردگار و در اثر تقوا به دلش میتابد و درونش میشکفد. اینها همه از تقواست؛ از محبّت است. کسی نگوید محبّت ندارد! همه محبّت دارند، لکن صرفِ این و آن میکنند.
این علم توحید، به تعبیر امام صادق علیهالسلام اولین درجۀ تقواست. در اثر علم توحید یا «علمالیقین» متوجه میشود همه از یک کارخانه هستند؛ کارخانۀ خدای تعالی. حضرت آیتاللّهالعظمی نجابت اصرار دارند که خدا با همه است و فرقی بین مؤمن و کافر و یهودی و نصرانی نیست. علمالیقین که همان علم توحید است، یعنی خدای تعالی را همیشه حاضر و ناظر میبیند. این میشود یاد واقعی پروردگار. ممکن است انسان حکمت بخواند و درس بدهد، ولی خواندن و درس دادن، با فهمیدن فرق دارد. ممکن است کسی حکمت نخوانده باشد، ولی ملتفت باشد.
اشتباه نکنید! فکرنکنید علم توحید با همۀ امیال و هواهای نفسانی میسازد. این طور نیست که آقا پُک به سیگار بزند بافور بکشد و بگوید «هو علی». این حرفها نیست! یا مثلاً بالا و پایین بپرد و بگوید غیر از خدا هیچ نیست. اینها بیهودهگویی است. اگر کسی بخواهد فهیم شود، راهش پیروی از قرآن و سنّت است.
برادر و خواهر عزیز! وقتی کسی یا بزرگتری عیبِ شما را میگوید و بههم میریزی، معلوم میشود خودت را دوست داری و هنوز مانده به بالاها برسی. پس چه کنیم؟ وقتی بزرگتری حرفی میزند، نگاه به خودت بکن، ببین آیا حرفش درست است یا خیر؟ قرار است ملتفت شوی بر صراط هستی یا خیر. پس باید عیبِ خود را بفهمی، نه عیبِ دیگران را. اگر کمیفکر کنی، میفهمی این عیبها را داری، از خدا بخواه کمک کند آنها را رفع کنی!
پساز اینکه هواهای خود را کنترل کرد، دوستی پروردگار درونش رشد میکند و رشد میکند تا با کمک خدای تعالی از خیالاتِ جزئی بیرون میآید و نیستی خود و هستی پروردگار را ملتفت میشود؛ میفهمد که او هست و من کارهای نیستم؛ نه من، کسی کارهای نیست. گفتنش کاری ندارد، امّا فهمیدنش سخت است و در عین حال خیلی لذت دارد.
اگر آن علم پیدا شود، میفهمد خدای تعالی همهجا همراهش است و حضور دارد، اگر خدا عنایت کند، خیلی از گرفتاریهای انسان رفع میشود؛ خیلی چیزها برای انسان آسان میشود، ولی حالا تازه اول راه است.
این علمی که اینقدر ارزش دارد، بالاتر از مکاشفه و کرامات و این حرفهاست. اگر جنابعالی کمی ریاضت بکشید و قرآن زیاد بخوانید و اذکاری بخوانید، کراماتی از شما سر میزند، ولی اینها مهم نیست. آنچه اهمیت دارد این است که بفهمیم برای چه خلق شدیم! ما آمدهایم برای درک معرفت پروردگار. «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ» لیعبدون یعنی لیعرفون (شناختن). عبادت باید مقدمۀ معرفت خدای تعالی باشد. اساسِ خلقتِ انسان و اساسِ بعثتِ انبیا و پیامبر آخر الزمان همین است. اساس انتظارِ ظهورِ حضرت حجت، همین معرفت است. ظهور امام زمان زمینهساز کسانی است که آماده باشند برای دیدن این حقیقت که فقط خدای تعالی جلوه دارد.
﴿سَنُریهِمْ آیاتِنا فِی الآفاقِ وَ فی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَق﴾[3]
به زودی آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان میدهیم تا برایشان روشن شود که فقط او حق است.»
این ها که گفتیم به این جهت بود که «وصف العیش نصف العیش» خدا قادر است که اول گوینده از خیالات و توهمات خود بیرون بیاید و خدا نصیبش کند، بعد هم شنونده.
امام حسن مجتبی علیهالسلام
واقعاً امام حسن مجتبی امتحان عجیبی برای مردم بهوجود آوردند. آنها که زیر بوتههای نفاق و منیت پنهان شده بودند و خود را خیلی بزرگ میدیدند، در این امتحانات برایشان روشن شد که چطور پول معاویه میتواند آنها را ببرد؛ چگونه با وعدههای حکومتی معاویه همه فرار کردند و ناگهان هزاران نفر رفتند. امام حسن علیهالسلام جمیعت تشکیل داد و آماده شد تا به آنها بفهماند شما کسانی نیستید که با من بمانید. اصحاب واقعی من که تا آخر پای من بایستند، خیلی کم هستند.
امیدواریم از کرمِ خدا ما هم جزء همان عدۀ قلیلی باشیم که امام حسن علیهالسلام دوست میدارد.
السلام علیک یا ابامحمد یا حسن بن علی ایها المجتبی یابن رسول اللّه
[1] ـ تحفالعقول، ۲۳۴.
[2] ـ گفته اند آن «برادر صالح» که بدو اشاره شد، ابوذر غفارى بوده و نیز گفتهاند عثمان بن مظعون بوده است. بعید نیست که مرادِ امام، پدرش امیرالمؤمنین على علیهالسلام بوده و به مصلحتى چنین تعبیر کرده است. زیرا این صفاتِ والا در کمتر کسى جز پدر بزرگوارش جمع بود.
[3] ـ فصلت، ۵۳.