شهید علىرضا نویگویى
شهید والا مقام و مجاهد فی سبیل اللّه
علىرضا نویگویى
علیرضا فرزند مرحوم علىاکبر که از پیش کسوتان هنر شعر و عشق به حضرت ابا عبداللّه الحسین (علیه السلام)بود شیرازه جان این خاندان محبت به اهل بیت (علیهم السلام)بود و شهرت پدر غلامی حضرتش. وجود پدری اینچنین در کنار مادری عاشق اهلبیت (علیهم السلام) و حضرت زهراء (سلام الله علیها) شیره جان علیرضا را با نور ولایت روشن کرده بود.
چنانچه مادر میگوید:
«باردار بودم که به مشهد رفتم همان جا خواب دیدم که باید اسم بچه را علیرضا بگذارم نذر کردم که اگر بچه سالم به دنیا آمد و برایم ماند همین کار را بکنم این طور شد که شهیدم علیرضا نام گرفت.»
روح خدا جوی علی رضا از کودکی نشانه های خداترسی را بروز میداد. مادر شهید نقل میکند:
«در کودکی، رفت نان بخرد تا وارد خانه شد نان را گذاشت و به طرف بیرون برگشت گفتم چطور شد نیامده رفتی؟ گفت :یادم رفته بود به نانوا پول بدهم.»
در راهی که انتخاب کرده بود استقامت داشت و حاضر نبود که رأفت مادری هم مانع آن شود.
مادر شهید عزیز میگوید:
«عروسی برادرش بود پشت سر علیرضا را که دیدم تعجب کردم یک قسمت از آن مو نداشت رو به برادرش علی گفتم مادر جان چرا علیرضا موی سرش تاس شده؟ گفت مادر تو خبر نداری مجروح شده و حتی اصفهان بستری بوده اما بدون اطلاع دوباره خودش را به جبهه رسانده. (این زخم اثر تیر مستقیمی بود که موقع شلیک آرپیجی به دهان او خورده بود و معجزه آسا از پشت سر خارج شده بود و به مغز و نخاع آسیبی نزده بود.)»
چون چشم خدابین پیدا کرده بود از غیر خدا وحشت داشت لذا وقتی که با درخواست مادر برای انصراف از رفتن جبهه مواجه میشود میگوید:
«مادر جان من از آنجا نمی ترسم اما از این شهر و این مردم و این ماشین ها وحشت دارم.»
حقیقت است کلام حضرت آیت اللّه العظمی نجابت (قدس سره) که فرموده بودند: امام خمینی قلوب همه مومنین را متوجه خدا کرد. و این نمونهای از این گفتار است جوانی که با کمی سن، سیر و سلوکی میکند که عرفا و اولیاء اللّه عمری را برای آن صرف میکنند.
چه زیبا جوانی که با این سن باید به بازی های بچه گانه مشغول باشد ولی چنین عاشق و شیفته محبوب بود به نحوی که از غیر وحشت دارد که مبدأ انس او را با معبود کم کند در وصیت نامه مینویسد:
«همه بدانند که چرا من به این راه رفتم. همیشه آرزو داشتم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونه اى از فداکارى و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا بدوش بکشم. میخواستم فریاد شوم و زمین و آسمان را با فداکارى و ایمان و پایدارى خود بلرزانم. میخواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. از خدا میخواهم که هدایتم کند که ظلم نکنم زیرا که میدانم خدا ظالم را دوست ندارد. از خدا میخواهم که هدایتم کند تا دروغ نگویم زیرا میدانم خدا دروغ گو را دوست ندارد. خدایا دردمندم روحم از شدت درد میسوزد. قلبم میجوشد احساس میکنم که خسته شدهام دیگر به درد این دنیا نمیخورم. اکثر دوستانى که در جبهه پیدا کرده بودم به سوى تو آمدند و من تنها ماندهام. غم تنهایى آزارم میدهد دیگر در شهر نمیتوانم بمانم. مدام به جبهه مى آیم تا به تو نزدیکتر باشم. خدایا راحتم کن. خدایا شهیدم کن. خدایا مرا به سوى خود ببر. زیرا میدانم تنها جایى است که میتوانم آرامش پیدا کنم.»
سرانجام در تاریخ 24 /02/65 به آرزوی دیرنه اش رسید و آن همه بی قراری و طلب، عاقبت به وصال دوست انجامید و علیرضا را در جنگی رو در رو با دشمن به آستان حضرت دوست رهنما شد و سر در دامان حضرت دوست به دیدار حق شتافت.
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست |
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست |
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر |
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست[1] |
روحش شاد
[1] – حافظ.