شهید سیّد محمّد شعاعی
شهید صبور
سیّد محمّد شعاعی
سیّد محمّد شعاعی در 13 خرداد 1345 در خانواده ای مؤمن از نوادگان امام محمّد تقی (علیه السلام) متولد شد . پدرش سیّد ابوالقاسم معلمی با تقوی و پرهیزگار از اهل نائین اصفهان بود وی در علوم دینی و قرآن تبحری بی وصف داشت.
ابتداء در مجاورت بارگاه ملکوتی شاهچراغ (سلام الله علیه) نزدیک مسجد جامع عتیق مسکن گزیدند . و شهید در همان ایام که هفت سال بیشتر نداشت با نوای ملکوتی شهید محراب آیت اللّه دستغیب (رحمت الله) آشنا شد. علاقه شدید سید محمّد نسبت به قرآن پدر را بر آن داشت تا با یاد دادن قرآن به او، روح لطیف او را مانوس با کلام الهی کند و این انس و علاقه به قرآن تا پایان عمر شریف و پر خیر برکت همراه او بود به نحوی که سید محمّد هم اهل خواندن قرآن هم اهل تدبر و تامل در آیات بود.
دوران تحصیل را پس از اتمام دوره راهنمایی با ورود به هنرستان طالقانی در رشته الکترونیک ادامه داد و در این دوران بود که مسئولیت انجمن اسلامی هنرستان به او محول شد.
شاید این ایام نقطه عطف سلوک الهی سید محمّد بود چرا که در این دوره با آشنایی با بزرگانی هم چون حضرات آیات عظام حضرت آیت اللّه سید علی اصغر«مدظلهالعالی» و حضرت آیت اللّه سید علیمحمّد دستغیب«مدظلهالعالی» گمشده ای را که عمری به دنبالش بود یافته بود. او نه چون مقلدی که هم چون پروانه ای گرد این بزرگوارن می گشت و شاید به همین جهت هم بود که تا آخر عمر بیشترین انس او با شاگردان حضرت آیت اللّه سید علیمحمّد دستغیب«مدظلهالعالی» بود.
پس از آن در حین تحصیل مرتب در جبهه های حق علیه باطل شرکت میجست. اولین بار که تصمیم به جبهه رفتن گرفت چون سنش قانونی نبود احتیاج به رضایت والدین داشت در این ایام بود که پدرش سخت از بیماری قلب رنج می برد و به همین دلیل از رضایت دادن امتناع نمود ولی او به مادر متوسل شد و پس از اصرار فراوان به ناچار مادر با چهره ای غم زده از اینکه یگانه پسرش را راهی میدان نبرد میکند رضایت نامه را امضاء نمود و این سرآغاز حرکت سید محمد به بینهایت بود چنان عشق جبهه در دلش شعله ور بود که طاقت ماندن در شیراز را نداشت و حضور در جبهه غیر خدا را در نگاهش پست و بی ارزش مینمود . احساس میکرد دیگر باید خود را در دریای بیکران عشق به معبود مفروق سازد در یکی از یادداشتهای خود از غم فراق معبودش چنین با یکی از دوستان درد دل می کند:
«دلم از دنیا گرفته و رمق ماندن در شهر را ندارم هر که را دیدم به او (خدا) رسیده همه دو مرحله را طی کردند یکی مظلومیت و دیگری اثبات آن و مظلومیت ثابت نشود الا به خون و تو خود شاهد مظلومیتم بوده ایی اکنون برای اثبات آن راهی دیار عاشقانم . دوست عزیزم دعا کن دیدارتان دور از دنیا فانی به روز حشر در دار باقی باشد .»
غم فراق پدر در جوانی برای سید محمّد داغی بود که همیشه از آن سخن میگفت ولی تنهایی مادر دلسوخته او که در تمام دنیا فقط همین پسر را داشت بیشتر او را ملول می نمود . ولی عجب که با بوسیدن پاهای مادر و التماس همین مادر بی قرار را هم برآن می داشت تا در رسیدن به آمال و آرزوهایش کمکش کند و عجب که آن مادر صبور هم زینب وار همراه او بود .
شهید بزرگوار سیّد محمّد پس از اخذ دیپلم در سال 62 به دانشکده الکترونیک راه یافت و در آنجا با جدیت بیشتری مشغول به تحصیل شد.
اما دانشگاه هم نتوانست او را از رفتن به جبهه باز دارد در دفعات بیشماری به سوی جبهه شتافت و درعملیات والفجر هشت از ناحیه پا زخمیشد. ولی پس از بهبودی نسبی پرنده وجودش اشتیاق پرواز کرد و این بار دیگر پرواز به سوی ملکوت اعلی، عروجی عاشقانه . عشق به اللّه توان ماندن را از او ستانده بود . دیگر هیچ چیز جز وصال معبود برایش معنی نداشت باید که خود را در فضای پاک وصال خدا عطرآگین کند و این ممکن نبود مگر با شهادت تا اینکه بالاخره درتاریخ 11/2/1365 در جبهه فاو در سه راهی دریاچه نمک جاده فاو امالقصر به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
روایت عروج عارفانه سیّد شهید را چنین نقل میکنند:
«به سه راه شهادت که نزدیک شدیم، صدای سوت خمپارهای شنیدم. طبق عادت سرم را روی فرمان موتور خم کردم. خمپاره که چند متری ام منفجر شد، سرم را بلند کردم. دیدم سیّد محمّد آرام روی زمین افتاد. ترکش ها از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سیّد نشسته بود. به سیّد که نگاه کردم صورتش رو به آسمان بود، چشم راستش بیرون آمده بود و خون تمام صورتش را پوشانده بود. دست چپش هم قطع شده بود و فقط با یک مقدار پوست به بدن متصل مانده بود. رفتم زیر بغلش رو گرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزی نیست ! می برمت بهداری.» خندید و با صدای آرام همیشگی جواب داد:
«من رو به حالت سجده برگردون . طرف قبله!»
با چشم سالمش دنبال کسی می گشت، یک دفعه به نقطه ای خیره شد و گفت:
«سبحان اللّه، سبحان اللّه، الحمدلله رب العالمین…»
دیدم خودش رو جمع کرد، بدن خونینش می لرزید و میگفت:
«السلام علیک یا سیّدی و مولای یا جدا یا ابا عبداللّه …»
سه بار سلام داد و بعد خیلی آرام به سمت چپ افتاد…
مادر مهربانم نمیگویم در عزاى من گریه مکن چون رسولخدا نیز در سوگ فرزندش ابراهیم گریست؛ در شهادتم گریه کن لیکن میدانم هر وقت گریه کنى آشنایان و همسایگان هستند که تسلّاى دلت باشند پس یاد کن از آن شهید سر از تن جدایى که علمدارش کودکى خردسال بود و هر وقت میخواست گریه کند به جای تسلاى دلش او را با تازیانه ساکت میکردند. آرى مادرم هر وقت خواستى گریه کنى به یاد آقاى غریبان حسین (علیه السلام) گریه کن و نیز به یاد سیّدالشهداء مظلوم انقلابمان شهید بهشتى . مادرم در تشییع جنازه ام مردم محبت دارند شرکت میکنند نمىگذارند تنها باشى ولى دلا بسوزد براى آن شهیدى که پیکر بى سرش سه روز و سه شب در صحراى کربلا افتاده بود مادرم اگر خواستى گریه کنى برو شریک غم ام البنین باش او که پس از واقعه کربلا گفت دیگر مرا مادر پسران نخوانید چون دیگر پسرى نداشت و تو هم دیگر پسر ندارى وچه خوب وجه اشتراکى دارید آرى مادرم هر وقت دلت گرفت ویاد فرزندت افتادى برو درمجلس فرزند زهرا (سلام الله علیها) شرکت کن که زهرا (سلام الله علیها) داغ بسیار دیده و دلى پر درد و جانکاه از پهلوى شکسته دارد.
اما بیان این نکته نیز خالی از لطف نیست که مادری با داشتن تنها یک پسر در هنگام شهادتش گرچه بر غم جان کاهش معترف بود اما با صراحت تمام رضایتش را اعلام داشت زیرا رضایت معبود را از فرزندش خشنودی و افتخار خود می دانست. ولی صبوری این مادر دلسوخته و عاشق تصویری جانسوز داشت که بیان آن هر چند سوزی بر دل میآورد ولی درسی برای همه مردان راه استقامت است . شبها را به یاد داریم که در دل شب با خاطرات تنها مونس دنیای خود نجوا میکرد با سوز دل اشک میریخت ولی صبح که میشد با خند های گرم دلنشین همه را متعجب میکرد . او به عهد با فرزند پایدار ماند و تا آخرین روز زندگی پر رنج و دردش با یاد فرزندش سید محمّد فقط اشک ریخت ولی ناشکر معبود نبود که همیشه شاکر از این لطف الهی بود.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد