شهید رسول گلبن حقیقی
عاشق حسینی
شهید رسول گلبن حقیقی
به سال 1337 در روز عید مبعث چشم به جهان گشود. او را به خاطر همین روز «رسول» نامیدند و نزدیکان او این طور تعریف مىکنند که در هنگام تولّدش بوى عطر عجیبى را استشمام کردند.
خانهاى که او در آن متولّد شد کانونى حسینى بود و از دیوارههاى آن زمزمه «حسین، حسین» شنیده مىشد.
این محفل نهال فطرتش را سیراب نمود و با نوا و ندبه پدر و مادرش بود که آقایش را شناخت و با نام حسین (علیه السلام) آشنا شد.
با تربیت پدر و مادر که الهام آنها از ائمّه معصومین (علیهم السلام) بود قدم به نوجوانى گذارد که از صفات بارز آن دوران سکوت، حجب و حیاى عجیب او بود، سخن و پاسخش چون حکیمان گزیده و اعمال و روحش «تواصوا بالصبر» بود. چون در هنگام بیمارى و سختى تحمّل عجیبى داشت این موضوع او را تمایزى محسوس نسبت به سایر نزدیکانش مىبخشید. به همین خاطر بود که برخورد او با پدر و مادر و بالعکس قابل تحسین و تعجّب بود. از محاسن دیگر او خضوع، تواضع، جدّیت و نظم در همه امور و خلاصه تقیدش را به مسجد و تقوا در تصمیمگیرى مىتوان ذکر کرد.
رسول از کوچکى مقید به خواندن نماز و گرفتن روزه بود و مادرش در این مورد مىگوید:
«در سنّ 12 سالگى درخواست نمود که سحرها جهت گرفتن روزه مرا بیدار کنید و یک شب در ماه رمضان که او را بیدار نکردیم بدون خوردن سحرى روزه گرفت و گفت: اگر شب دیگر بیدارم نکنید، چنین خواهم کرد.»
از آن جا که روح وسیع و تشنه رسول خواستار دریایى از معنویت بود در آن هنگام وارد مسجد قُبا«آتشیها» این سنگر شهیدان و شهید پروران گردید و با پیر و مراد خویش حضرت آیتاللّه حاج سیّد علىمحمّد دستغیب«مدّظلّهالعالی» آشنا شد و در این باره مادرش چنین مىگوید:
«بعد از هدایت خدا و الطاف امام زمان«عج» و رهبرى امام خمینى، مربّى و پرورش دهنده رسول را مىتوان حضرت آیتاللّه حاج سیّد علىمحمّد دستغیب«مدّظلّهالعالی» نامید که ایشان نقش به سزایى در تربیت رسول ایفاء نمود و قبل از انقلاب زمانى که رسول کودکى بیش نبود در خانهاى پشت آستانه هر هفته آیتاللّه دستغیب«مدظلهالعالی» جلسه تفسیر قرآن مىگرفت و بعد هم رسول هر شب و هر ظهر به مسجد آتشیها که محلّ پرورش و تعلیم و تربیت جوانان و کانون مبارزه بر علیه طاغوت بود، مىرفت و او یکى از شاگردان با اخلاص آقاى دستغیب بود که بیش از حدّ و از همه بیشتر به ایشان عشق مىورزید و آخرین مرخصى او از جبهه شاید فقط دیدار با آقاى دستغیب «مدظلهالعالی» بود و درخواست من از همه مردم و جوانان و نوجوانان این است که بیشتر به مساجد و مخصوصاً این مسجد روى آورده و از وجود پربرکت این استاد و مرد خدا بیشتر استفاده بنمایند و با خالى ننمودن سنگرش (مسجد آتشیها) راهش را هر چه بیشتر ادامه دهند.»
تا این که به سربازى رفت. آن دوران را در یکى از قریههاى محروم و دور افتاده سیستان و بلوچستان به تدریس سپرى نمود. آن هم نه تدریس عقاید و اوهام پوسیده غربى، بلکه او رسولى بود که به مِثل شمعى محرومین آن دیار را پروانهوار به گرد خود جمع نمود و پیام اسلام را در آن ایام اختناق طاغوت بر روح معصومشان نگاشت. با آن خاک نشینان هملباس شد تا شکافى میانشان حس نشود. رسول محبوب آن اهل شده بود و در آن بىآبى و بىبضاعتى و اوج محرومیّت همراه آنان بود.
و هنگامى که حرکتهاى انقلاب اسلامى به اوج خود رسید او در این برهه از زمان خاموش بودن هر انسانى را ننگ مىدانست و براى ایفاى رسالت، بیانات سرنوشتساز و تاریخى امام (ره) را که از نجف مىرسید به گوش جان پاسخ گفته و با همگامى دوستانش در نشر و پخش اعلامیه و سخنان آن مرجع تقلید سعى و تلاش به سزایى نمود که بعضاً موجب به خطر افتادن جان او مىشد.
بعد از پیروزى انقلاب قدم به دانشگاه (رشته فرهنگ اسلامى) تربیت معلّم گذاشت و با همکارى دوستانش در انجمن اسلامى دانشگاه تربیت معلم در قضیهی انقلاب فرهنگى نقش به سزایى ایفا نمود.
پس از تعطیلی دانشگاه وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شد و براى محدود نمودن هجر خود با معشوق به جبهه قدم گذاشت و بعد از مدّتى در تنگه چزّابه مجروح شد و مدّتى در بیمارستان اصفهان بسترى بود و به خانه اطّلاع نداد.
بعد از مدّتى به دیدار امام (ره) شرفیاب شد. و خود از آن سفر چنین مىگوید:
«چند لحظه به چشم امام نگاه کردم او هم نگاهم کرد، چه چشمانى و چه جذبهاى! خیلى رؤیایى بود! به او گفتم امام دعایمان کنید! حالا درست نمىدانم امام متوجّه شدند یا نه! هرچه بود سعادتى بود گذشت.»
پس از رسیدن به نزد پیر دهر، قلب سلیمش او را دیگر از یاد خدا و گناهان و مرگ غافل نمىنمود که خود چنین گفته:
«ربّنا ظلمنا أنفسنا و ان لمتغفر لنا و ترحمنا لنکوننّ من الخاسرین، بیش از همه به گناهم فکر مىکنم و با این بار گناه مىترسم وارد جهنم بشوم. فکر مىکنم که ائمّه و اولیاء اللّه شب تا صبح گریه و ناله مىکردند و از این مىترسیدند که به بهشت نروند، ما که این همه گناه کردیم و همیشه غافل بودیم چه باید بکنیم و چه بگوییم؟ آیا مىتوانیم سرمان را در آن دنیا جلو انبیاء و اولیاء بلند کنیم و بگوییم کسى هستیم؟ من احساس مىکنم تنها ماندم، همه به جبهه رفتند و ما ماندیم. همه رفتند به اعلى درجه رسیدند، ما ماندیم و گناهانمان. حال به انتظار باز شدن آن در بزرگ هستیم که از آن در (باب الحسین (علیه السلام)) بگذریم و برسیم به لقاءاللّه و دل را به اقیانوس رحمت خداوند بستهایم و این، دلدارى و آرامش به ما مىدهد. خدایا من از خود اطمینان ندارم، تو خود کارى بکن.»
مادرشهید عزیز نقل مىکند:
«او راز و نیاز با خدا را مخصوصاً شبهاى جمعه قطع نمىنمود. شبهاى جمعه بعد از دعاى کمیل مسجد آتشیها به حرم مطهر حضرت احمد بن موسى رفته و در آن جا زیارتنامه را خوانده و بعد به دیدار دومین شهید محراب حضرت ایت اللّه شهید دستغیب (رحمت الله) مىرفت و به احیاء مىنشست و صبح بعد از آمدن به خانه مشغول خواندن دعاى ندبه مىشد و بعد با کمى استراحت غسل جمعه کرده و به زیارت شهدا مىشتافت و از آن جا به نماز جمعه مىرفت و باز هنگامى که همه مشغول استراحت و صبحت کردن بودند او به اطاق خود مىرفت و در آن جا با خواندن قرآن و دعا با خداى خویش خلوت مىنمود و آثار عبادت از نور صورت و سجدهگاه او معلوم بود. در کارهاى منزل مرا بسیار یارى مىکرد و همیشه از من طلب حلالیت کرده و از زحمات من قدردانى مىنمود و به صراحت مىتوان گفت که رسول گذشته از فعل حرام هیچگاه حتّى عمل مکروهى از او سر نزده.»
در خلوت و سیاهى شب به کنارى دور از دوستان میرفت و با دست تضرّع که به سوى محبوب دراز مىنمود با سرپنجه رجا، لباس ظلمت را مىدرید و در دریاى نور غرق مىشد.
در یکى از نیمه شبها که به نماز ایستاد بود ، سنگر حال و هوایى پیدا کرده بود دیدگان رسول به مثل ابر بهارى از خوف خدا اشک مىبارید.
از جبهه به شیراز آمد. از پدر خواست که با مادر به مشهد الرضا (علیه السلام) برود. پدر که مجذوب حالت روحانى فرزند شده بود، بىدرنگ خواسته وى را اجابت نمود.
مادر مىگوید:
«در طى سفرهایى که به مشهد رفته بودم این سفر باروح ترین سفر بود. با تأکید او مرتّب به حرم مىرفتم، و او این را مىگفت: مادرم، اگر قصور و خطایى از من دیدى ببخش!
مادرم، اگر زمانى صدایم ناخودآگاه بر روى شما بلند شد، مرا ببخش!
مادرم، اگر فرزندى مطیع و فرمانبر نبودم، مرا ببخش!
مادرم، در این مشهد مقدس دعایم کن شهید شوم!
و من در جوابش چنین مىگفتم: من دعا نمىکنم که شهید شوى، بلکه دعا مىکنم که خدا هرچه صلاح توست، مقدّرت گرداند. ولى او در جوابم مىگفت: نه، حتماً باید دعا کنى که شهید شوم، چون روز قیامت برسد در مقابل حساب خداوندى زانوهاى بزرگان سست مىشود و تو اگر مىخواهى شفیعى در آن دنیا داشته باشى، دعا کن که شهید شوم».
زمانى که براى آخرین بار به شیراز رسید عملیات والفجر دو آغاز شد. با این که سه روز بیشتر فاصله به مراسم عقد ازدواجش نبود شوق شهادت در روحش زبانه کشید.
رسول نمىتواند بماند، عارفى که اینک عاشق شده و میرود ولی نه فقط براى سوختن و فدا شدن که برای جاودان شدن.
از خانواده خداحافظى نمود. خانهای که خشت خشت آن صداى حسین، حسین مىدهد.
دوستى مىگفت:
«در تاریکى شب شخصى را دیدم قدمهایش گویاى پرواز بود، سریعتر از همه مىرفت، او رسول بود، او با روحانیتى جاذب آماده رزم شد.»
در سردترین هوا با روحى آتشین وضوى دیدار محبوب گرفت، شرارهاى که کنون سرکشیده، تا ظلم و بیداد، فقر و جهل، دروغ و نیرنگ، همه و همه را یک جا بسوزاند، و در واپسین تهاجم ظلمت مردى شهابگونه به خاک افتاد. فوارههاى خون زلالش چون ساقههاى نور، در آسمان تلألؤ نمود. عزیزى که کولهبار شرف را در روزگار سلطه شیطان همچون امانت اللّه بر دوش همّت خود داشت و مصداق «السابقون السابقون» شد. در آخرین صباح از زندگانیش به رسم همیشگی «زیارت عاشورا» خواند و در سجده آخرش با گفتن: «اللّهمّ ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود» اذن ورود به باب الحسین (علیه السلام) را گرفت.
رسول با عشق به مولایش حسین (علیه السلام) قطرات خون خود را براى وصال محبوب بر بلندیهاى حاج عمران ریخت و در شب جمعه 7/5/1362 در یک مرحله از عملیات افتخارآفرین والفجر دو در منطقه حاجى عمران به درجه رفیع شهادت نائل آمد و بدن مطهرش بعد از چند روز به دست آمد و در همان عزادارى براى امام حسین (علیه السلام) با حضور یاران و خانوادهاش تشییع و به دست حضرات آیات سیّد علىمحمّد دستغیب و سید علىاصغر دستغیب به خاک سپرده شد.
وصیت شهید رسول گلبنحقیقى
«قدر استاد بزرگ آقاى حجهالاسلام و المسلمین حاج سیّد علىمحمّد دستغیب را بدانید و از اوامر ایشان پیروى نمایید، که ایشان نماینده واقعى و حقیقى مردم و امید امام و امّت در فارس مىباشند.»
روحش شاد