سخنرانی شب سوم محرم ۱۳۹۳
دانلود فایلهای صوتی محرم ۱۳۹۳
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
سخنرانی شب سوم محرم | دوشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۵ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
«آن که تو را از دست داد، چه یافت و آن که تو را یافت، چه از دست داد؟»
همهى ما اعتقاد به توحید، نبوت، معاد، امامت و عدل داریم؛ پس صاحب درجهى اول ایمان هستیم.
نشانه و اثر ایمان ما این است که اولا: که اعتقاد به خدا در قلب ما جا گرفته و از این رهگذر، دوستان خدا را دوست مىداریم و دشمنانش را دشمن مىداریم.
«هَلْ الدِین اِلّا الحُبِّ وَ البُغْض؟»
«آیا دین چیزى جز دوستى (دوستان خدا) و دشمنى (دشمنان خدا) چیز دیگرى است؟»
ثانیآ: دستورات خدا را انجام مىدهیم و محرماتش را ترک مىکنیم؛
(قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللهُ غَفُورٌ رَحیمٌ)
«بگو: اگر خدا را دوست مىدارید، از من پیروى کنید تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان را بیامرزد و خدا آمرزنده و مهربان است.»
آن که خمس یا زکات بر عهده دارد، مىپردازد؛ کسى که مستطیع است، حج به جا مىآورد و نسبت به آن کوتاهى نمىکند؛ چون مىداند در صورت کوتاهى، دم مرگ ملائکه قبض روح به او مىگویند: یهودى یا مسیحى بمیر و به غیر دین اسلام مىمیرد. درباره نمازش اهمال نمىکند؛ چون سخن خدا را حق مىشمارد؛
(فی جَنّاتٍ یَتَساءَلُونَ عَنِ الْمُجْرِمینَ ما سَلَکَکُمْ فی سَقَرَ قالُوا لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلِّینَ وَ لَمْ نَکُ نُطْعِمُ الْمِسْکینَ وَ کُنّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضینَ وَ کُنّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدِّینِ )
«بهشتیان در بهشت از مجرمان مىپرسند: چه چیز شما را به دوزخ افکند؟ مىگویند ما از نمازگزاران نبودیم و به بینوایان غذا نمىدادیم و با اهل باطل همنشین و همراه بودیم و قیامت را دروغ مىشمردیم.»
مؤمنان حقیقى درباره گناه چنان حساسند که به تعبیر امام باقر علیه السلام وقتى گناه مىکنند مثل این است که سنگ بزرگى بر پشتشان افتاده یا کوهى بالاى سرشان قرار گرفته است. این، «وجد» (یافتن پروردگار) در حدّ درجه اول ایمان و رسیدن به آن، توفیق پروردگار است و باید بدین جهت شاکر او بود. با همین ایمان هم بعضى افراد، اگر هیچ چیز نداشته باشند، باکى ندارند؛ چون خدا را یافتهاند.
امّا این براى مؤمنینى که عمرى یا حسین گفتهاند؛ مراقب نمازهایشان بودهاند و همواره دست توسّل به ائمه اطهار علیهم السلام داشتهاند، کم است. چه بسا در آینده امتحانات سختى پیش آید و بعضى متزلزل شوند؛ پس باید جدیّت بیشترى کرد و عزم خود را براى رسیدن به درجات بالاتر جزم نمود!
در طرف مقابل، کسى که ایمان ندارد، هیچ ندارد؛ چراکه همواره در ترس و اندوه است و بدتر از این، مرضهاى باطنى و صفات ناپسند رهایش نمىکنند. در هر وضعى باشد، اخلاق بد آزارش مىدهند و شب و روز برایش نمىگذارند. کسى که با خدا بیگانه است و راه خود را از پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام جدا کرده، در انجام گناهان، لاابالى است، کجا مىتواند صفات خدایى داشته باشد؟ در او هر چه هست، صفات حیوانى است و در واقع تبدیل به یک حیوان گشته است؛
(اِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الَّذینَ کَفَرُوا فَهُمْ لا یُوْمِنُونَ )
«همانا بدترین جنبندگان نزد خدا کسانى هستند که کافر شدند و ایمان نمىآورند.»
چنین کسانى فقط در پى شهوت و شکم و ریاست هستند و اگر لازم باشد به خدا و رسول و ائمه اطهار هم ناسزا مىگویند و در مقابلشان مىایستند؛ مثل عبیدالله بن زیاد که به راحتى دستور قتل افراد، حتّى اولیاى خدا را مىداد و هیچ باکى از این کار نداشت. چنین کسى چون درندگان و بسى بدتر از درندگان است؛ کجا شیر و پلنگ مرتکب چنین جنایاتى مىشوند؟
یافتن خدا در درجات بالاتر ایمان
مَا الذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَک؛ کسى که خدا را با درجهى دوم ایمان مىیابد، چنان استقامت و توجّه به خدا دارد که اگر کسى ناسزایش بگوید، به راحتى مىتواند او را ببخشد؛ چون مىداند که خدا را دارد؛ اگر نقصى در مالش دید، غصه نمىخورد؛ چون خدا را دارد و مىگوید: امیدوارم خدا و پیامبر و اهل بیت از دستم راضى باشند.
امّا این هم کم است؛ ما مىخواهیم از برکت ائمه اطهار علیهم السلام صاحب درجات بالاترى شویم و به «علم الیقین» برسیم. از جمله آثار علم الیقین، علاوه بر آنچه تا کنون گفته شد، این است که به معناى واقعى خدا را رازق خود مىداند.
خداى تعالى در آیات متعدّد قرآن تأکید مىفرماید که رزق شما را خدا مىدهد. در سوره عنکبوت مىفرماید :
(وَ کَأیِّنْ مِنْ دَابَّهٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللهُ یَرْزُقُها وَ اِیّاکُمْ وَ هُوَ السَّمیعُ الْعَلیمُ )
«چه بسیار جنبندگانى که رزق خود را بر نمىگیرند و خدا آنها و شما را روزى مىدهد و او شنواى داناست.»
بیشتر حیوانات این طرف و آن طرف چیزى پیدا مىکنند و مىخورند و غصّهى فردایشان را ندارند. بعضى هم مثل مورچه، چون زمستان نمىتواند غذا پیدا کند، مجبور است غذا انبار کند.
در سوره ذاریات مىفرماید :
(وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاْنْسَ اِلّا لِیَعْبُدُونِ ما أُریدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُریدُ أنْ یُطْعِمُونِ اِنَّ اللهَ هُوَ الرَّزّاقُ ذُو الْقُوَّهِ الْمَتینُ)
«و من جنّ و انس را نیافریدم جز براى آن که مرا بپرستند. من از آنها هیچ رزقى نمىخواهم و نمىخواهم مرا غذا دهند. خداست آن روزى دهندهى نیرومند استوار.»
باید بفهمیم که رازق خداست و جز او روزى دهندهاى نیست. این به معنى در خانه نشستن و پى کار نرفتن نیست؛ طلب رزق حلال واجب است. در کتاب وسائل الشیعه، جلد هفدهم، بابى است درباره این که هر کس دنبال کار نرود، نزد خدا مبغوض است. در جاى دیگرى مىفرمایند :
«انّ الله یبغض الشاب الفارغ»
«خداوند جوان بیکار را دشمن مىدارد.»
تحصیل علم هم نوعى کار است، به شرط آن که شخص محصّل وقت خود را به بطالت نگذراند و محکم درس بخواند.
ابوعماره طیار مىگوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم : ثروتم از دست رفت و عیالوارم چه کنم؟
امام فرمود: وقتى به کوفه بازگشتى، درِ مغازهات را باز کن؛ بساط کارت را بگستران؛ ترازویت را بگذار و خود را در معرض روزى پروردگارت قرار بده!
ابوعماره وقتى به کوفه بازگشت، بر اساس دستور امام درِ مغازهاش را گشود؛ ترازویش را قرار داد و بساط کارش را پهن کرد. همسایهها از این کار وى شگفتزده شدند؛ چراکه هیچ سرمایهاى براى تجارت و کالایى براى خرید و فروش نداشت.
پس از آن شخصى به وى مراجعه کرد و گفت: لباسى براى من بخر! ابوعماره لباسى نسیه برایش خرید، به وى تحویل داد و پولش را گرفت. آن پول در دستش باقى ماند. پس از آن شخص دیگرى چنین درخواستى کرد و پول آن نیز در اختیار ابوعماره قرار گرفت.
آنگاه فرد دیگرى مراجعه کرد و به وى گفت: من یک طاقه کتان دارم، آیا حاضرى آن را از من بخرى و قیمتش را یکسال دیگر پرداخت کنى؟
ابوعماره اظهار آمادگى کرد و پارچه را یکساله از وى خرید و تحویل گرفت. پس از رفتن آن مرد، شخص دیگرى از اهل بازار وقتى چشمش به آن پارچه کتانى افتاد، از ابوعماره درخواست کرد نصفش را به او بفروشد و قیمتش را نقداً تحویل بگیرد. ابوعماره پذیرفت، نصف طاقه پارچه کتانى را به او فروخت و پولش را گرفت. آن پول تا یکسال در اختیارش بود و با آن کار مىکرد.
از آن پس با آن پول شروع به خرید و فروش یکدست و دو دست لباس کرد تا کارش رونق گرفت و به تاجرى ثروتمند، معروف و آبرومند تبدیل شد.
مهم این است که بفهمیم رازقمان خداست. امّا از کجا معلوم مىشود که به راستى خدا را رازق مىدانیم یا خیر؟
یکى از علامات آن این است که انسان غصهى روزى فردا را نمىخورد؛ یعنى نمىنشیند با خود بگوید: سال دیگر چطور مىشود؟ سالهاى بعد چه؟ اگر از اداره اخراج شدم یا این کارم نگرفت، چه مىشود؟ بسیار بودند کسانى که از کار بیکار شدند و خدا کار دیگرى برایشان مهیا کرد؛ نه از گرسنگى مردند و نه به فقر و فلاکت افتادند.
(وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الاْرْضِ اِنَّهُ لَحَقُّ مِثْلَ ما أنَّکُمْ تَنْطِقُونَ )
«و روزى شما و آنچه وعده داده شدهاید در آسمان است. به پروردگار آسمان و زمین سوگند که این حق است، همان طور که سخن مىگویید.»
آیت الله العظمى شیخ على محمّد بروجردى، از شاگردان آیت الله قاضى مىگفت :
«یک وقت از عجایب خداى جلیل، پول مفصلى براى ما رسیده بود. لذا از ناحیه بىپولى هیچ مشکلى نداشتم. سر کیف هم بودم، با زن و بچه هم نهایت ادب را به خرج مىدادم. هیچ با آنها تندى نمىکردم… نشسته بودم با زن و بچه مشغول سخن گفتن، پول هم که داشتم، زندگیم هم که مرتب بود، یکدفعه احساس کردم قلبم راکد است، مضطرب شدم، اصلاً قرار از من رفت. شبهایى که بىپول بودم، مشکل فراوان داشتم، اصلاً این طور نمىشدم. دیدم نه میل نشستن دارم، نه میل حرف زدن، نه میل مطالعه، نه خواب. سر تا پایم را بىقرارى و اضطراب فراگرفته بود. گفتم بروم طرف حرم امیرالمومنین علیه السلام شاید از ناحیه ایشان شفا پیدا کنم.
از در سلطانى وارد شدم. رفتم بالاى سر، دیدم حالم هیچ فرقى نکرد، کمى تأمل کردم دیدم قلبم مرا میل مىدهد به طرف بازار بزرگ. بىاختیار و با نهایت اضطراب متوجّه بازار بزرگ شدم، قلبم، نفسم، فهمم همه مرا متوجّه بازار بزرگ مىکرد. رسیدم آخر بازار، یک دفعه دیدم آقاى قاضى دارند تشریف مىآورند. تا چشمم افتاد به آقاى قاضى، مثل جوجهاى که ترسیده باشد، چطور خودش را به سرعت در آغوش مادر و زیر پر و بال مادرش قرار مىدهد، بنده هم با سرعت مثل برق خودم را رساندم به آقاى قاضى، دست ایشان را گرفتم و بوسیدم، عرض کردم آقا خیر است ان شاءالله!
آقاى قاضى فرمود: البتّه خیر است. علویهاى از من انگور خواسته، من هم از خدا انگور خواستم.
من بىاختیار دستم رفت توى جیبم، همه پولم را درآوردم و تقدیم کردم به آقاى قاضى. ایشان یک مختصرى مثلاً یک بیستم دینار برداشت و فرمود: همین قدر براى انگور خریدن بس است. برو به دست خدا! حالا من از وقتى به آقاى قاضى رسیدم اصلاً خودم و حالم را فراموش کردم. همان موقع که آقاى قاضى فرمود برو به دست خدا متوجّه خودم شدم، دیدم حالم خوش است، اصلاً آن بىقرارى و اضطراب و… همه رفته است.»
حضرت آیت الله العظمى نجابت مىفرمود: «از وقتى خودم را شناختم، هیچ وقت غصهى فردا را نخوردم.» این در حالى بود که ایشان تا مدت زیادی فقیر بودند و مخصوصآ اوایل، اصلا وضع خوبى نداشتند و تا مدّتها در یک اتاق زندگى مىکردند.
خداى تعالى در سوره هود مىفرماید :
(وَ ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الاْرْضِ اِلّا عَلَى اللهِ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلُّ فی کِتابٍ مُبینٍ )
«هیچ جنبندهاى در زمین نیست، مگر آن که روزى او بر عهدهى خداست. او قرارگاه و محل نقل و انتقالش را مىداند. همهى اینها در کتابى روشن ثبت است.»
قرض گرفتن در مواقع ضرورى اشکالى ندارد، ولى تا آنجا که ممکن است نباید به کسى رو انداخت.
امام صادق علیه السلام فرمود :
مردى از اصحاب پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله حال زندگىاش سخت شد. همسرش گفت: کاش خدمت پیغمبر مىرفتى و از او چیزى مىخواستى!
مرد خدمت پیغمبر صلّى اللهعلیه وآله آمد و چون حضرت او را دید، فرمود: «هر کس از ما چیزى بخواهد، به او عطا مىکنیم و هر که بىنیازى جوید، خدایش بىنیاز کند.»
مرد با خود گفت: مقصود پیامبر جز من نیست؛ پس به سوى همسرش آمد و به او خبر داد. زن گفت: رسول خدا صلّى الله علیه و آله هم بشر است (و از حال تو خبر ندارد) او را آگاه ساز!
مرد خدمت پیامبر آمد و چون حضرت او را دید، فرمود: «هر کس از ما بخواهد، به او عطا مىکنیم و هر که بىنیازى جوید، خدایش بىنیاز کند». و تا سه بار آن مرد چنین کرد. سپس رفت و تبرى عاریه کرد و به جانب کوهستان شد. بالاى کوه رفت و قدرى هیزم برید و آورد و به نیم چارک آرد فروخت و آن را به خانه برد و خورد. فردا هم رفت و هیزم بیشترى آورد و فروخت. همواره کار مىکرد و اندوخته مىنمود تا خودش تبرى خرید، باز هم اندوخته کرد تا دو شتر و غلامى خرید و ثروتمند و بىنیاز گشت.
آنگاه خدمت پیغمبر صلّى اللهعلیه وآله آمد و گزارش داد که چگونه براى سوال آمد و چه از پیغمبر شنید. رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله فرمود: من که به تو گفتم هر که از ما بخواهد به او عطا کنیم و هر که بىنیازى جوید، خدایش بىنیاز کند.
اگر کسى واقعآ بفهمد رازقش خداست، به تدریج وارد «علم الیقین» مىشود و خداى تعالى را بهتر می شناسد.
مربتهى بالاتر «مَا الذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَک» مربوط به کسى است که خداى تعالى او را به «عین الیقین» رسانده؛ یعنى حجابها را از مقابل چشمش برداشته است. این که در روایت است اصحاب امام حسین علیه السلام در شب عاشورا جایگاه خود را در بهشت مشاهده کردند، یک مکاشفهى سطحى یا یک خواب نبود؛ ایشان از علم فراتر رفته، به یقین رسیده بودند. خداوند پیش از این عین الیقین را نصیبشان کرده بود، امّا ظهورى نداشت و امام حسین آن را برایشان ظاهر کرد. توضیح جایگاه بهشتى آنان، به بیان نمىآید و صحبت تنها از حور العین و قصر و نهر نیست.
حبیب ابن مظاهر
حبیب بن مظاهر در کوفه بود که نامهاى از جانب امام حسین علیه السلام مبنى بر رسیدن به کربلا دریافت نمود. حبیب اهل قبیله خویش را جمع کرد و از آنان نظر خواست. سپس گفت: من به یارى حسین نخواهم رفت. چرا که عبیدالله خانهام را خراب و اموالم را مصادره مىکند و خودم را مىکشد. وقتى همگان رفتند، همسر حبیب نزد او آمد و گفت: چگونه پسر پیامبر خدا تو را مىخواند و تو دعوتش را اجابت نمىکنى. حبیب باز همان بهانهها را آورد. همسرش به اندرونى رفت و سینى و سرمه و چارقدى برایش آورد ـ کنایه از این که همچون زنان در خانه بنشین ـ حبیب چون شور و غیرت زن را مشاهده کرد، گفت: اى زن ساکت باش که دیدهى تو را روشن مىکنم و این محاسن سفید خود را در نصرت حسین علیه السلام به خون گلویم رنگین خواهم کرد.
حبیب بن مظاهر مىداند وضع کوفه چگونه است و فهمیده که الان باید آماده شهادت شود. او هفتاد سال عمر خود را در راه بندگى خدا گذاشته بود و بر نماز، قرآن، تقوا و عبادت ممارست داشت، ولى هیچ کدام از اینها او را گیر نینداخت؛ یعنى به اعمالش مغرور نشد که بگوید با این همه سابقه و عبادت دیگر نیازى به شهادت ندارم. اینجا معلوم مىشود که عمرى براى خدا عبادت کرده یا براى نفس.
وقتى در کربلا به امام رسید، صحابه به استقبال او شتافتند. علیا مخدره زینب گفت: خبر چیست که صحابه به هم برآمدند؟ عرض کردند: حبیب بن مظاهر به یارى شما آمده. آن مخدره فرمود: سلام مرا به حبیب برسانید.
این استقبال حضرت زینب بدین جهت است که او حبیب است؛ یعنى به معناى واقعى دوست خداست. بعد از آن که عمر خود را در راه خدا صرف کرده، اکنون آمده تا جانش را فدا کند.
چون تبلیغ سلام نمودند، حبیب کفى از خاک گرفت و بر فرق خود پاشید و گفت: من که باشم که دختر کبراى امیر عرب به من سلام برساند؟
او مقام زینب را مىدانست. مىدانست که آن بانو، دختر امیرالمؤمنین و خواهر امام حسین علیه السلام است و مىداند هر چه دارد از برکت محبّت ایشان است؛ به هر درجهاى رسیده از تصدق ایشان است. ما هم باید ملتفت شویم که به هر درجهاى برسیم از ائمه اطهار علیهم السلام است.
جناب حبیب تا آخر دست از امام حسین علیه السلام برنداشت و به همین دلیل «باب الحسین» گشت. وقتى مسلم بن عوسجه بر زمین افتاد، هنوز نیمه جانى در بدنش بود که حسین علیه السلام به اتّفاق حبیب بن مظاهر به بالینش آمد و فرمود: رحمت خدا بر تو باد اى مسلم (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ ) (اشاره به اینکه تو از جوانمردانى بودى که به راستى با خدا پیمان بستند بعضى از آنان جان سپردند و بعضى دیگر در انتظار جانبازى هستند)
حبیب در کنار مسلم نشست و گفت: مسلم! براى من بسى دشوار است که جان کندن تو را مىبینم، ولى مژده باد تو را که بهشتى هستى! مسلم با نالهاى که حکایت از آخرین دقایق زندگىاش مىکرد گفت: خداوند شادکامت کند.
سپس حبیب به مسلم گفت: اگر نه این بود که من نیز به دنبال تو خواهم آمد، دوست داشتم آنچه در دل داشتى به من وصیّت مىکردى تا انجامش دهم. مسلم ضمن این که اشاره به حسین علیه السلام مىکرد، گفت: وصیّتم درباره این حضرت است که در یارىاش تا سر حدّ جانبازى فداکارى کنى!
حبیب گفت: بر دیده منّت دارم. سپس روان پاک مسلم از بدنش بیرون شد رضوان اللَّه علیه.
هر کدام از شهدا که بر زمین مىافتادند، امام حسین علیه السلام بر بالینشان مىآمد و در دامان او جان مىدادند.
«جون» غلام سیاه چهره، از غلامان آزاد شده ابوذر غفارى، در میان سپاه امام حسین علیه السلام بود. امام به او فرمود: «به تو اجازه دادم که از اینجا بروى. تو براى کسب عافیت و سلامتى همراه ما بودى، اینک که وضع چنین است، خود را در راه ما گرفتار نکن!» جون گفت: «اى پسر رسول خدا! آیا من هنگام خوشى و رفاه، کاسه لیس شما باشم و هنگام سختى و فشار، شما را به خودتان واگذارم؟ سوگند به خدا بدنم بدبو است، سرشت و اصالت خانوادگىام پست و چهرهام سیاه است. بهشت را برایم ارزانى دار تا بوى بدنم بوى خوش گردد، و سرشت و شخصیّتم شریف و چهرهام سفید شود! نه به خدا سوگند از شما جدا نگردم تا این خون سیاه من با خونهاى شما درآمیزد.» جون پس از این گفتار به میدان رفت و با دشمنان جنگید تا به شهادت رسید.
کسانى که شهدا را دفن مىکردند، گزارش دادند که از جنازهى او بوى عطر عجیبى به مشام مىرسید.