سخنرانی شب دوم محرم ۱۳۹۳
دانلود فایلهای صوتی محرم ۱۳۹۳
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
سخنرانی شب دوم محرم | یکشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۰۴ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
«أنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَیْثُ أوْحَشَتْهُمُ الْعَوَالِمُ وَ أنْتَ الَّذِی هَدَیْتَهُمْ حَیْثُ اسْتَبَانَتْ لَهُمُ الْمَعَالِمُ»
«تویى یار و مونس آنان چون عوالم آنها را متوحش سازند. تویى که چون آنان از هر نشان و برهان دور شدند، هدایتشان کردى.»
«وحشت عوالم» گاه براى خاصّان پروردگار اتفاق مىافتد و گاه براى مردم عادى. در میان خاصّان، به دو پیامبر بزرگ خدا، حضرت ابراهیم و حضرت یوسف اشاره مىشود.
جناب ابراهیم هنگامى که بتها را شکست و به سوزانده شدن در آتش محکوم شد و آتشى به ابعاد یک فرسخ در یک فرسخ برایش مهیا گردید، در واقع به وضع جدیدى نسبت به حال خود مبتلا شد. قهرآ چنین آتشى هر بشرى را وحشتزده مىکند، ولى آنچه جناب ابراهیم را نگه داشت، انس با خداى تعالى بود؛ یعنى همان وقت متوجّه خداى تعالى شد. او مىدانست که اثر سوزانندگى آتش از خداست و اگر او بخواهد، مىتواند این اثر را بگیرد؛ اگر هم نگرفت، مهم نیست.
او خداى تعالى را همه کاره مىدید و در محضر او مرتکب گناهى نشده بود. تکلیف داشت مردم را متوجّه خدا کند و بىاثر بودن بتها را نشان دهد، اکنون که گرفتار قوم ظالم شده، متوجّه است که به کسى جز او نمىتواند ملتجى شود. اگر یاران و سربازانى داشت، آیا مىتوانست جز خدا به آنان رجوع کند؟ قطعآ خیر؛ چون فقط خداوند یکتاست که او را خلق کرده؛ تکلیف بر دوشش گذاشته و مبتلا به امتحانش کرده است. این یعنى انس با خدا؛ لذا وقتى جبرئیل نازل شد و گفت: آیا خواستهاى دارى؟ فرمود: از تو، نه. گفت : از خدا بخواه! فرمود: «حسبى من سؤالى علمه بحالى» (نیازى به خواستن نیست، او از حال من آگاه است).
یعنى ظهور پروردگار چنان برایش روشن بود که دیگر نیازى به خواستن و خواندن نمىدید. براى او خداوند، نزدیک نزدیک بود و خدا نیز به او انس داد؛
(قُلْنا یا نارُ کُونی بَرْدآ وَ سَلامآ عَلى اِبْراهیمَ )
«گفتیم: اى آتش براى ابراهیم سرد و بىگزند باش!»
امّا در همین وحشت و انسش، هدایت هم بود. این حال را چه کسى جز خدا به او داد؟ لذا حضرت ابا عبدالله مىفرماید: «أنْتَ الَّذِی هَدَیْتَهُمْ حَیْثُ اسْتَبَانَتْ لَهُمُ الْمَعَالِمُ»
این نشانهى قدرت پروردگار است که آتش بر ابراهیم سرد و سلام شد و خداست که او را هدایت مىکند.
حضرت یوسف علیهالسلام
حضرت یوسف على نبیّنا و آله و علیه السلام در عنفوان جوانى با زلیخاى آراسته مواجه شد. این براى چون او وحشت آفرین بود. او مىدانست که خداى تعالى از شرّ برادرانش حفظش کرد؛ از قعر چاه نجاتش داد و اکنون در برابر زلیخا در دام امتحان سختى افتاده است. در این وحشت جز خداوند، مونسى ندارد و جز او را نمىخواند. وقتى دید زلیخا روى خدایش پارچهاى انداخت تا او را نبیند، گفت: تو از قطعه سنگى بىجان حیا مىکنى، چگونه من از خداوند دانا و بینا شرم نکنم؟ لذا پا به فرار گذاشت و درها یکى یکى به رویش باز شد.
هر کجا در موقعیت گناه قرار گرفتید، یک قدم به سوى خدا بردارید و پا بر نفس بگذارید، خداوند بقیهى کارها را درست مىکند.
هنگامى که آخرین در را گشود، همسر زلیخا را پشت در دید و این خود عالم وحشتزاى دیگرى بود. زلیخا در صدد برآمد قضیه را واژگون جلوه دهد؛ لذا یوسف را متهم به خیانت کرد، امّا ناگهان شاهد از غیب رسید و طفل شیرخوار به زبان آمد که اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده، او مقصر است و اگر از پشت پاره شده، زلیخا خائن است. اینها همه نشانههاى خدا و انسى براى زوال وحشت یوسف بود. پس از آن باز وحشتى دیگر پیش آمد و زنهاى مصر با دیدن جمال یوسف، اختیار از کف داده، دستهایشان را بریدند. در پى آن مبتلا به زندان شد و و حشتى دیگر گریبانش را گرفت، امّا انس با خدا پیوسته او را حفظ کرد.
وحشتهاى ما
هر کدام از ما نیز همواره دچار وحشتهاى مختلف، از جانب نفس و شیطان مىشویم؛ شیاطین جنّى و انسى که هر لحظه وسوسهى تازهاى القا مىکنند؛ خیالاتى که بیست و چهار ساعت همراه ما هستند و در یک نماز چند دقیقهاى که باید محل انس با خدا باشد، نمىتوانیم حواسمان را جمع کنیم و لااقل جملات آن را بدون خیال بخوانیم. همهى اینها براى شخص مؤمن وحشتزاست؛ کو خدایى که باید دائم به او توجّه و رجوع نمود و سر و کار انسان در دنیا و آخرت با او است؟ همهى اعمال براى این است که متوجّه او شویم، چرا بعد از سالها نماز و روزه و عبادت، این توجّه حاصل نمىشود؟ چرا در طول بیست و چهار ساعت، حتّى پنج دقیقه هم نمىتوانیم توجّه کامل به او کنیم؟ چه باید کرد تا این وحشت زائل شود؟
بهترین زمان براى این کار، همین ایام محرم است؛ «انّ الحُسین مصباح الهُدى و سَفینه النّجاه» باید در این ایام از حسین علیه السلام مدد بخواهیم تا از هر چه غیر خداست جدایمان کند؛ بیرونمان کشد.
معاشرتها و مشغلههاى روزمره، تلوزیون، اینترنت، موبایل و… همه وحشتزایند: آن هم از وضع نمازها و دعاهایمان. البتّه فقط تعداد اندکى مىفهمند که این خیالات موجب وحشتند و طالب بیرون آمدن از آن مىشوند.
امام حسین علیه السلام چراغ هدایت به سوى خداست. توجّه به ایشان، شکستگى دل را به همراه مىآورد و در این شکستگى، اگر به اندازه بال مگسى اشک از صمیم قلب جارى شود، خروارهاى غفلت و گناه پاک مىشوند. این اثرى است که خداوند در توجّه به حسین علیه السلام قرار داده، احترامى است که بر سر حضرت سید الشهدا گذاشته است. حتّى اگر دل نشکست و اشک جارى نشد، همین که حال گریه پیدا کند و سر به زیر اندازد و تباکى کند، خوب است؛ مختصر عزادارى و سینهزنى هم قبول است؛ خدمتى در مجالس ایشان مىکنند، پذیرفته است؛ حال اندوهى که در اثر دیدن تصاویر حرم و عزادارى آن حضرت عارض مىشود را نیز خدا مىپذیرد و مىنویسد.
امّا اینها همه براى آن است که آدمى کمى از غفلت بیرون آید. اگر کسى بیش از این بخواهد و طالب آشنا شدن با خدا باشد، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بهترین راه است، حسین که جاى خود دارد، از برکت عنایت خادم او، اباالفضل العباس علیه السلام کسى چون آیت الله قاضى به مطلوب و مقصود خود که عمرى در پى آن بود مىرسد.
شب تاسوعایى در محضر حضرت آیت الله العظمى نجابت، در مجلس عزاى سید الشهدا بودیم. ایشان به بنده فرمود: آیت الله قاضى چهل سال در راه طلب بود و زحمت بسیار کشید و در این مدّت حتّى یک خواب خوب و مکاشفه هم ندید ـ که البتّه دنبال این چیزها نبود و نمىخواست ببیند ـ سرانجام در شب تاسوعا، در حرم ابا الفضل العباس علیه السلام شخصى که به دیوانگى شهرت داشت، در گوش او گفت: «امروز شاه اولیا اباالفضل است.» با این سخن، حال آیت الله قاضى تغییر کرد و آنچه عمرى مىجست، یافت.
اگر در این ایام خواستى و ایستادى، حضرت اباعبدالله آمادهات مىکند تا در روزهاى دیگر هم بمانى، بشرط آن که دست از طلبت برندارى! اگر حال این حرفها را هم ندارى اشکالى ندارد؛ هر چه بخواهى و هر چقدر بخواهى، عنایت مىکنند.
اگر کسى طالب راحتى شب اول قبرو عالم برزخ و قیامت باشد، خداى تعالى از تصدق حضرت ابا عبدالله به او عطا مىکند. بسیار بودند مردگانى که به خواب نزدیکانشان آمدند و از فریادرسى حضرت سید الشهدا خبر دادهاند.
یا مثل او که حکایتش را شهید آیت الله دستغیب در داستانهاى شگفت آورده، چند دقیقهاى قبل از مرگ، حالش عوض شد و شروع کرد به سلام دادن و گفت: «یا زینب کبرى من در دنیا براى شما گریهها کردم». وقتى بهتر شد، گفت: همهى بزرگواران آمدند بالاى سرم.
وقتى وسوسهها جوان را اذیت مىکند، اگر خالصانه بگوید: «یا حسین نجاتم بده!» قطعآ خدا نجاتش مىدهد. او کشتى نجات است. بعضى جوانها در همین مسجد هنگام عزادارى، از بس حسین حسین مىگفتند، از حال مىرفتند و گاه تا دو ساعت بیهوش مىشدند.
مرور مختصرى بر حرکت امام حسین علیه السلام از مدینه تا کربلا
بعد از مرگ معاویه، یزید نامهاى به والى مدینه، «ولید بن عُتبه» نوشت و از او خواست حسین بن على علیهماالسلام را احضار کند و یا از او بیعت بگیرد یا سر از تنش جدا کند.
ولید وقتى نامه یزید را دریافت کرد، مروان بن حکم را خواست و از او مشورت گرفت. مراون که از مردان پلید روزگار بود، گفت: حسین راضى به بیعت نمىشود، اگر من جاى تو بودم، گردنش را مىزدم. ولید گفت: کاش اصلا در این عالم نبودم! سپس کسى را نزد امام فرستاد و ایشان را فراخواند.
این فراخوان به حساب مقام و مرتبهى آن حضرت نوعى امتحان و وحشت براى ایشان است و باید امتحان خوبى بدهند؛ لذا با سى نفر از خاندان خود نزد ولید آمد و فرمود: بیرون بمانید، اگر فریاد مرا شنیدید وارد دار الاماره شوید.
ولید خبر مرگ معاویه را داد و پیشنهاد بیعت با یزید نمود. امام حسین علیه السلام فرمود: «اى امیر! بیعت پنهانى نتیجهاى ندارد، فردا که همهى مردم را براى بیعت دعوت نمودى ما را نیز با آنان دعوت نما!»
مروان گفت: اى امیر این پیشنهاد را نپذیر و اگر بیعت نمىکند گردنش را بزن! حسین علیه السلام چون این سخن شنید، خشمناک شد و فرمود: واى بر تو اى پسر زن کبود چشم! تو دستور مىدهى گردن مرا بزنند؟ به خدا قسم دروغ میگویى و پست فطرتى خود را ظاهر مىسازى!
سپس روى به ولید نمود و فرمود :
«أیُّهَا الأمِیرُ اِنَّا أهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّهِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَهِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِکَهِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ وَ یَزِیدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَهِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِی لا یُبَایِعُ بِمِثْلِهِ وَ لَکِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْظُرُ وَ تَنْظُرُونَ أیُّنَا أحَقُّ بِالْخِلافَهِ وَ الْبَیْعَهِ»
«اى امیر! ما خاندان پیغمبر و معدن رسالتیم؛ آستانه ما محل آمد و شد فرشتگان است؛ دفتر وجود به نام ما باز شد و دائره کمال به ما ختم گردیده است و یزید مردى است گنهکار، میگسار، آدمکش، خیانت پیشه و بیشرم، و همچون منى با چون اویى بیعت نخواهد کرد، ولى باش تا صبح کنیم و شما نیز صبح کنید؛ ما در این کار به دقّت بنگریم و شما نیز بنگرید که کدام یک از ما به خلافت و بیعت سزاوارتر است.»
این را گفت و از مجلس ولید بیرون آمد. چون صبح دمید، حضرت از خانه بیرون آمد تا خبر تازهاى بشنود. در راه مروان را دید. مروان گفت: یا ابا عبد الله! من خیرخواه تو هستم؛ سخنم را گوش کن تا نجات یابى!
فرمود: خیر خواهى تو چیست؟ بگو تا بشنوم! مروان گفت: من به تو نصیحت مىکنم که با یزید بیعت کنى! این هم به نفع دین تو است و هم به سود دنیایت.
حسین علیه السلام فرمود :
«انّا لله و انّا الیه راجعون وَ عَلَى الإسْلامِ السَّلامُ إِذْ قَدْ بُلِیَتِ الأُمَّهُ بِرَاعٍ مِثْلِ یَزِیدَ»
«چه مصیبتى بالاتر از این که مسلمانان به سرپرستى چون یزید دچار شوند؟ پس باید با اسلام وداع نمود.»
من از جدّم رسول الله صلّى اللهعلیه وآله شنیدم که مىفرمود : خلافت بر فرزندان ابى سفیان حرام است، هر گاه او را بر منبر من دیدید شکمش را پاره کنید، امّا مردم مدینه او را بر منبر پیامبر دیدند و شکمش را پاره نکردند و مبتلا به یزید شدند.
گفتگو میان امام و مروان به طول انجامید، تا آنجا که مروان با حالتى بر آشفته و خشمگین بازگشت.
حضرت همان شب با فرزندان و برادران و برادر زادگان و بیشتر اهل بیت خود به سوى مکه حرکت کرد و سوم یا چهارم شعبان وارد مکه شد و تا نهم ذیحجه در آنجا ماند. در این مدّت نامههاى بسیارى از کوفه دریافت کرد؛ از جمله نامهى مسلم بن عقیل مبنى بر بیعت و آمادگى کوفیان. پس از آن به سمت کوفه به راه افتاد و منزل به منزل اخبار اتفاقات کوفه به دستش مىرسید.
در منزل شراف، هنگام سحر به جوانانش دستور داد آب بسیار بردارند و از آنجا حرکت کردند. اوائل روز با شتاب راه رفتند تا اینکه روز به نیمه رسید. ناگاه مردى از کاروان گفت: الله اکبر، به دنبالش حضرت هم فرمود: الله اکبر، براى چه تکبیر گفتى؟ مرد گفت: نخل دیدم. دو نفر گفتند: ما هرگز در اینجا حتّى یک نخل هم ندیدهایم. حسین علیه السلام فرمود: به نظر شما چه مىآید؟ گفتند به نظر ما سرهاى اسب سواران است. گفت: و الله من هم همین طور فکر مىکنم.
حضرت راه خود را کج کرد و در ذو حسم منزل نمود، طولى نکشید که سپاه دشمن هم رسید. حرّ و سوارانش در گرماى نیمروزى ظهر، مقابل حسین علیه السلام توقف کردند. امام و اصحابش عمامه بر سر بسته و شمشیرهایشان را با حمایل بر دوش بسته بودند.
حضرت فرمود: قوم را سیراب کنید، به آنها آب بنوشانید، اندکى هم به اسبها آب بدهید! یارانش برخاستند و به آنها آب دادند تا اینکه سیرابشان کرده، قدحها و کاسهها و ظروف را پر کردند و نزد اسبهایشان گذاشتند. وقتى اسب سه یا چهار و یا پنج نفس از آن آب مىخورد، آن را از پیش او مىگرفتند و اسب دیگر را سیراب مىکردند تا اینکه همه اسبها سیراب شدند.
وقت نماز ظهر فرار رسید. امام حسین علیه السلام به حجّاج بن مسروق جعفى دستور داد اذان بگوید، او اذان گفت. وقت اقامه که رسید حضرت با یک ملحفه و رداء و نعلین از چادر بیرون آمد. ابتدا حمد و ثناى الهى را گفت، سپس فرمود :
«اى مردم! از خداى عزّ و جلّ و شما معذرت مىخواهم. من به سوى شما نیامدهام تا زمانى که نامههایتان به من رسیدند و فرستادههایتان بر من وارد شدند، با این پیام که ما امامى نداریم، نزد ما بیا تا که شاید خداوند در پرتو شما ما را بر محور هدایت جمع کند. اگر بر دعوتتان پایبند هستید، من آمدم. اگر عهد و پیمانى را که موجب اطمینان من بشود به من مىسپارید به شهرتان وارد مىشوم و اگر این کار را نمىکنید و ورودم را خوش ندارید، از نزدتان به جایى که از آنجا به طرف شما آمدهام بازمىگردم!»
همه سکوت کردند. به موذّن گفتند: اقامه بگو! موذن اقامه نماز را گفت. سپس به حرّ فرمود: آیا مىخواهى با اصحابت نماز بخوانى؟ حرّ گفت: نه، شما نماز بخوان و ما با شما نماز مىخوانیم. امام بر ایشان نماز خواند، بعد وارد چادر خود شد و اصحابش نزد او جمع شدند. حرّ هم به جایگاه خودش بازگشت و به خیمهاى که برایش بپاکرده بودند وارد شد و جمعى از اصحابش نزد او جمع شدند،
بعد از نماز عصر امام دستور حرکت داد امّا وقتى خواستند حرکت کنند، حرّ جلو آمد و مانع شد. حضرت فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند! چه مىخواهى؟»
حرّ گفت: «به خدا قسم اگر در میان عرب جز شما کسى نام مادرم را مىبرد از او نمىگذشتم، ولى من نام مادر شما را جز به بهترین وجه نمىتوانم بر زبان آورم.»
فرمود: پس چه مىخواهى؟ حرّ گفت: والله مىخواهم تو را نزد عبید الله بن زیاد ببرم! فرمود: در این صورت من از تو تبعیّت نخواهم کرد! حرّ گفت: من هم رهایت نمىکنم.
وقتى میانشان سخن به درازا کشید حرّ گفت: من به جنگ با شما مأمور نشدهام. مأموریت من این است که از شما جدا نشوم تا شما را وارد کوفه کنم. حال اگر نمىپذیرى، راهى را انتخاب کن که شما را نه به کوفه برساند و نه به مدینه بازگرداند. این پیشنهاد حد وسطى بین من و شما باشد تا اینکه من به ابن زیاد نامه بنویسم.
دو گروه رفتند تا به کربلا رسیدند. بنا به نقل بعضى تواریخ، حضرت زینب سلام الله علیها به امام حسین علیه السلام عرض کرد: چرا از وقتى وارد این سرزمین شدیم، اندوهى جانکاه مرا فرا گرفته است؟
فرمود: خواهرم! اینجا همان جایى است که جوانان ما کشته مىشوند و زنانمان به اسیرى مىروند.