سوره یونس آیه ۷۵ تا ۷۸ | جلسه ۵۶
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یونس آیه ۷۵ تا ۷۸ | چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۷/۲۵ | جلسه ۵۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره یونس
ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِ هِمْ مُوسى وَ هارُونَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ بِآیاتِنا فَاسْتَکْبَرُوا وَ کانُوا قَوْماً مُجْرِمینَ (۷۵)
سپس بعداز آنها موسی و هارون را با آیاتِ خود بهسوی فرعون و اطرافیانش فرستادیم. آنها تکبر کردند و مردمانِ گناهکاری بودند.
فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبینٌ (۷۶)
هنگامی که حق از جانب ما برای آنها آمد، گفتند: این سحری آشکار است.
قالَ مُوسى أَ تَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَکُمْ أَ سِحْرٌ هذا وَ لا یُفْلِحُ السَّاحِرُونَ (۷۷)
موسی گفت آیا دربارۀ حق، وقتی بهسوی شما آمد، اینطور میگویید؟ آیا این سحر است؟ حال آنکه ساحران رستگار نمیشوند.
قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَیْهِ آباءَنا وَ تَکُونَ لَکُمَا الْکِبْرِیاءُ فِی الْأَرْضِ وَ ما نَحْنُ لَکُما بِمُؤْمِنینَ (۷۸)
گفتند: آیا آمدهای که ما را از آنچه پدرانمان را بر آن یافتیم، بازداری و بزرگی در این زمین برای شما دو نفر باشد؟ ما به شما ایمان نمیآوریم.
«ثُمَّ» سپس «بَعَثْنا» مبعوث کردیم، برانگیختیم «مِنْ بَعْدِهِمْ» بعداز آن پیامبران «مُوسى وَ هارُونَ» را «إِلى فِرْعَوْنَ» بهسوی فرعون «وَ مَلاَئِهِ» و اطرافیانش (ثروتمندان و صاحبمنصبانی که دورِ فرعون بودند) «بِآیاتِنا» همراه با آیات و نشانههای خودمان «فَاسْتَکْبَرُوا» پس آنها تکبر کردند «وَ کانُوا» و بودند «قَوْماً» مردمی «مُجْرِمینَ» گناهکار.
«فَلَمَّا» پس هنگامی که «جاءَهُمُ» آمد برای آنها «الْحَقُّ» حق «مِنْ عِنْدِنا» از جانبِ ما «قالُوا» گفتند «إِنَّ هذا» بهراستی که این «لَسِحْرٌ مُبینٌ» سحری آشکار است.
«قالَ مُوسى» موسی گفت «أَ تَقُولُونَ» آیا [چنین] میگویید «لِلْحَقِّ» دربارۀ حق «لَمَّا» هنگامی که «جاءَکُمْ» آمد برای شما؟ «أَ» آیا «سِحْرٌ هذا» این سحر است؟ «وَ» حال آنکه «لا یُفْلِحُ» رستگار نمیشود «السَّاحِرُونَ» ساحران.
«قالُوا» گفتند «أَ جِئْتَنا» آیا بهسوی ما آمدهای «لِتَلْفِتَنا» که ما را بازداری، بازگردانی «عَمَّا» از آن روش و آیینی که «وَجَدْنا» دیدیم، یافتیم «عَلَیْه» بر آن روش «آباءَنا» پدرانمان را؟ «وَ تَکُونَ» و باشد «لَکُمَا» برای شما دو نفر «الْکِبْرِیاءُ» بزرگی، مِهتری، ریاست «فِی الْأَرْض» در این سرزمین؟ «وَ ما نَحْنُ» و ما نیستیم «لَکُما» به شما «بِمُؤْمِنینَ» مؤمن، ایمان آورنده.
ثُمَّ بَعَثْنا؛ «بَعث» یعنی برانگیختن. یعنی شخصی ناگهان بر گروهی یا امّتی که بدون فکر کردن به بیراهه میروند، وارد شود و بگوید راهتان غلط است و آنها را وادار به تفکر و تفحص کند.
مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسى وَ هارُون؛ پساز نوح و پیامبرانی که از پی او آمدند، موسی و هارون را فرستادیم. قضیۀ حضرت موسی و فرعون و بنیاسرائیل در سورههای دیگر نیز بیان شده؛ گاه بهطورِ مفصل و گاه بهصورتِ حکایتهای جداگانه. در این سوره نیز خدای تعالی به قسمتهایی از سرگذشتِ این پیامبرِ اولواالعزم اشاره کرده است.
إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ بِآیاتِنا؛ «ملاء» به کسانی میگویند که خود را بزرگتر میدانند و کسی حق ندارد با آنها چون و چرا کند. در لغت یعنی کسانی که چشمپرکن هستند و صاحبِ مال و قدرتِ فراواناند. این افراد اطرافِ فرعون بودند.
«آیات» معجزاتی بود که حضرت موسی نشان داد و مهمترینِ آنها عصا و یدِ بیضا بود. معجزاتِ دیگری هم داشت؛ ازجمله خون شدن آب، شپش، غورباقه و… .
فَاسْتَکْبَرُوا؛ امّا فرعونیان زیرِبار نرفتند و کبر ورزیدند. موسی و هارون مال و اموالی نداشتند و صاحبمنصب و ذینفوذ هم نبودند. ابتدا با لباسِ چوپانی به قصرِ فرعون آمدند؛ لذا فرعونیان با دیدۀ حقارت به آنها نگاه کردند و تکبر ورزیدند. شأنِ خود را خیلی بالاتر از این میدیدند که زیربارِ جناب موسی بروند و حرفِ او را بشنوند.
وَ کانُوا قَوْماً مُجْرِمین؛ آنها در اثر استکبارشان مجرم و گنهکار شدند. حق را دیدند و زیربار نرفتند. مجرم یعنی کسیکه راه را بر خود میبندد.
نکتۀ قابل توجهی که المیزان نیز بهطورِ مختصر مطالبی را دربارۀ آن آورده، این است که شباهتهای فراوانی میان قوم بنیاسرائیل و ماجراهای آنها در زمان حضرت موسی با وقایع صدرِ اسلام وجود دارد؛ ازجمله وقتی جناب موسی و هارون بهسوی فرعون رفتند، فرعون مقابلشان ایستاد و زیربار نرفت. سالها گذشت و سرانجام فرعونیان هلاک شدند و بنیاسرائیل به تعبیرِ قرآن وارثِ زمین شدند.
وقتی پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله دعوتِ خود را در مکه آغاز کرد، فرعونانِ قریش مقابلش ایستادند و در آزار و اذیتِ ایشان و مسلمانان کم نگذاشتند؛ ازجمله سه سال آنها را در شعبِ ابیطالب محاصرۀ اقتصادی کردند و رنج و سختی فراوانی بر مسلمانان تحمیل کردند. این سختیها بود تا پیامبر و بیشترِ مسلمانان به مدینه هجرت کردند. در آنجا محدودیتها از بین رفت و مسلمانان بهتدریج قدرتی بههم زدند؛ بر کفّار غلبه کردند و طولی نکشید که همۀ حجاز زیرِ پرچمِ اسلام درآمد و اثری از کفر و شرک باقی نماند.
بنیاسرائیل بعداز نجات از دستِ فرعون خطاهای فراوانی داشتند و بارها از سوی خدای تعالی و حضرت موسی توبیخ شدند.
مسلمانان نیز بعداز پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله راه اختلاف پیمودند؛ وصیّ او، امیرالمؤمنین علیهالسلام را تنها گذاشتند و چه گرفتاریها که برای او پیش نیاوردند. چه زجرها و رنجها که بر امام حسن علیهالسلام در ده سالِ امامتشان بار نکردند و چه مصائبی که بر امام حسین علیهالسلام وارد نساختند! سرانجام قدرِ عزتی را که اسلام برایشان به ارمغان آورده بود، ندانستند و مثل قوم بنیاسرائیل دنبالِ دنیا و ریاست افتادند و ذلیل شدند.
بیجهت نبود که رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: بهزودى راه و روشى را که بنیاسرائیل پیش گرفتند، پیش خواهید گرفت، حتى اگر آنها به سوراخ سوسماری رفته باشند، شما هم خواهید رفت.
تیرهبختانِ علمای یهود چنان به جاهطلبی افتادند که با حضرت عیسی مخالفت کردند وتصمیم به قتلِ او گرفتند، لکن خدای تعالی او را از آنها مخفی کرد و به آسمان برد.
در روایتی از رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله نقل شده که میفرمایند:
«اِنَّ اللّهَ یَبْعَثُ لِهذِهِ الْاُمَّهِ عَلی رَأْسِ کُلِّ مِائَهِ سَنَهٍ مَنْ یُجَدِّدُ لَها دینَها»[1]
«خداوند در ابتدای هر صدسال شخصی را برای احیای دین اسلام مبعوث می کند.»
رجوع به خویشتن
همۀ ما سعی میکنیم درونمان را از بت خالی کنیم. بتهای بزرگی که آدمی برای خود میتراشد مال، قدرت، شهوت و علم است.
﴿زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنینَ وَ الْقَناطیرِ الْمُقَنْطَرَهِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّهِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَهِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِکَ مَتاعُ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ﴾[2]
«محبّتِ امیالِ نفسانى؛ از زنان، فرزندان و گنجینههایى از طلا و نقره و اسبهاى نشاندار و چهارپایان و مزارع، در نظرِ مردم آراسته شده. اینها کالاى ناچیزِ زندگى دنیاست و بازگشتِ نیک فقط نزد خداست.»
یک بتِ بزرگ هم داریم که همین نفس است، امّا سعی میکنیم از برکت امام زمان آن را مهار کنیم تا ناگهان به شکلهای مختلف سر بر نیاورد؛ مثل اژدهایی که ناگهان بلند میشود و همه را میبلعد.
تمثیلِ زیبای مولوی از نفس در قصۀ «مارگیر و اژدها» شنیدنی است. مارگیری در میان کوههای پربرف اژدهای یخزدهای یافت و گمان کرد مرده است. آن را با بند و ریسمانهایی که داشت محکم بست و به بغداد آورد و روی پلِ بغداد انداخت تامردم با دیدنش سکهای به او بدهند. طولی نکشید که جمعیتِ زیادی جمع شدند و به نظاره ایستادند، امّا کمکم گرمای آفتابِ بغداد جانِ تازهای در کالبدِ اژدها دمید و آن را بیدار کرد. اژدها ناگهان سر بر آورد و با تکانی همۀ ریسمانها را پاره کرد و اول از همه مارگیر را خورد و بعد هم بقیۀ مردم را.
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم بیآلتی افسرده است
اژدها همین نفس است. تا انسان علمِ زیادی ندارد یا فقیر و بیچاره است یا کسی او را نمیشناسد، آرام و سربهزیر است، امّا همین که کار و بارش خوب میشود و مال و مقامیبهدست میآورد، نفس سر بلند میکند و میخواهد همه را ببلعد. علم هم اگر با تهذیب همراه نباشد، همین است، لکن علمِ دین بدتر است. علومِ غیر دینی هم همین است. خلاصه این نفس همیشه آمادۀ سرکشی است. وقتی با آفتابِ علم و پول و مقام گرم میشود، به این روز میافتد.
امّا چرا انسان چنین میشود؟ چون از اول بنا نداشت از خود حسابرسی کند و ببیند چه عیبهایی دارد. هر روز در طول ۲۴ساعت امتحانهایی پیش میآید تا شخص بفهمد چگونه است و خود را بشناسد؛ اگر در خود دقت داشته باشد!
این وضعِ ما و موسی و فرعونِ درونمان است. فرعون خودِ ما هستیم، وقتی به منمن میافتیم.
فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبین؛ وقتی حق از جانبِ ما برایشان آمد، گفتند این سحری آشکار است. چرا؟ آنها ماهر بودند و خوب میفهمیدند سحر چیست. چیزهایی درست میکردند که مثل مار حرکت میکرد. بهتر از هرکسی میدانستند عصایی که تبدیل به اژدها میشود، معجزه است نه سحر، ولی میگفتند سحر است.
قالَ مُوسى أَ تَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَکُمْ أَ سِحْرٌ هذا؛ حضرت موسی گفت وقتی حق برای شما آمد، میگویید سحر است؟ این حق است و شما هم میفهمید. پس چرا اینطور میگویید؟ آیا این سحر است؟ میدانید که ساحر مردم را گول میزند؛ میخواهد فکرشان را عوض کند؛ حقیقت را میپوشاند و آن را بهنحوِ دیگری نشان میدهد؛ ریسمان را مار نشان میدهد، ولی دیدید و میدانید که این عصا به معجزه اژدها شد و همهچیز را بلعید.
قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَیْهِ آباءَنا؛ واقعاً بشر موجودِ پیچیدهای است! حق را میبیند، ولی با بهانههای مختلف انکار میکند. فرعونیان ابتدا گفتند ما پدرانمان را بر این روش دیدیم. آیا شما میخواهید ما را از راه و روش نیاکانمان بازگردانید؟
وَ تَکُونَ لَکُمَا الْکِبْرِیاءُ فِی الْأَرْضِ؛ بعد هم گفتند آیا میخواهید خودتان رهبر و بزرگتر شوید و جای فرعون را بگیرید و ما را ذلیل کنید؟ ما هرگز به شما ایمان نمیآوریم! «وَ ما نَحْنُ لَکُما بِمُؤْمِنین».
فرعونِ درون
گاهی زن و شوهر دعوایشان میشود و همدیگر را متهم به رفتارهای ناشایستی میکنند. یک نفر برای پادرمیانی با آنها صحبت میکند و نصیحتشان میکند که همۀ حرفهای شما صحیح نیست و طرفِ مقابلتان هم حق دارد. گاهی یکی از آنها یا هر دو با اینکه میفهمد اشتباه کرده، پا برفهمش میگذارد و برای اینکه کم نیاورد، این شخص را هم متهم به همدستی با همسرش میکند. این خیلی بداست! وقتی انسان حق را فهمید، بابد قبول کند، ولو به زیانش باشد! فرقی هم بین زن و مرد نیست.
چیزهای دیگر هم همینطور است. وقتی کسی به شما غضب میکند و با تندی حرف میزند، کمی تأمل کن، ببین چه میگوید یا چیزی نگو تا کمی آرام شود. اگر دیدی ناحق میگوید، بعداً خودت یا دیگری با او حرف بزنید، ولی اگر با او دربیفتی و یکی تو بگو، یکی او، نتیجه این میشود که هر دو ناحق میشوید و شیطان بر شما مسلط میشود. نگو من حق هستم و او ناحق است. کسیکه حق است اینطور برخورد نمیکند.
در روایت است شخصی در محضرِ رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله به ابوبکر دشنام داد. ابوبکر ابتدا ساکت بود، ولی بعداز چند دقیقه شروع کرد به جواب دادن. همین که ابوبکر زبان به ناسزا گشود، پیامبر برخاست و به او فرمود: تا وقتی ساکت بودی، فرشتهای از جانب تو به او جواب میداد، ولی چون به سخن درآمدی، فرشته رفت و شیطان آمد. در مجلسی که شیطان در آن است، من نمینشینم.[3]
گاهی اوقات کسی حرفِ حقی میزند و انسان میفهمد حق است، ولی کینهاش را در دل میگیرد و میگوید باید تلافی کنم؛ باید ذلیلش کنم! اینها فرعونیتِ انسان است.
خوب است انسان گاهی به خودش رجوع کند، ببیند چطور عمرش صبح و شام میگذرد! آیا روزگار میگذرد تا عمر تمام شود، بدون اینکه خود را درست بشناسد یا بفهمد از کجا آمده و به کجا میرود؟! حال که میداند روزی ناگزیر باید از این دنیا برود، اگر همینطور حیران و سرگردان باشد و نداند او را کجا میبرند، به وحشت و اضطراب میافتند و میترسد، ولی آنکه مؤمن است و همان اول یا لااقل وسطِ کار توبه کرده و آماده است، میداند موقعِ مرگ پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله و ائمۀ اطهار علیهمالسلام در کنارش هستند و او هم کنارِ آنهاست. میداند خدا کمکش میکند؛ لذا آرام است و ترسی از مرگ ندارد.
خداوند دوست میدارد مردم بهسویش بیایند. اگر بندهای یک قدم بیاید، خدا ده قدم میآید و اگر بنده ده قدم بیاید، او هروله کنان میآید. اگر بندهای هم پشت کرد و نیامد، او با روشهای مختلف تذکرش میدهد و دعوتش میکند، ولی در آخر اگر اعتنا نکرد، او را به خودش واگذار میکند؛ یعنی هرکاری میخواهی بکن!
پروردگار عالم به کسی ظلم نمیکند.
﴿فَما کانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ﴾[4]
«خدا نخواست به آنان ستم کند، ولی آنها به خود ستم میکردند.»
برخی از سرِ نادانی میگویند چرا خدای تعالی ما را خلق کرده؟ بهجای اینکه بفهمد خداوند او را به شرفِ وجود مفتخر کرده و این همه نعمت به او داده، ایراد میگیرد که چرا مرا خلق کرده! بگو چرا خودم بد شدم؟ چرا با این همه تذکراتِ الهی، راه بد رفتی و نخواستی راه راست را انتخاب کنی! عینِ قصۀ موسی و فرعون؛ این همه موسی تذکر داد؛ این همه فرعونیان معجزه دیدند و بلا برسرشان آمد و قول دادند ایمان بیاورند، امّا نیاوردند.
گاهی شخص عالم است؛ همهچیز خوانده؛ ملتفت است؛ تجربه هم کرده، امّا باز حاضر نیست طبقِ فهمش عمل کند. چه باید کرد؟!
لذا همه در خطریم. بنده و شما و این و آن ندارد. همیشه باید به خدا پناه ببریم. پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله دائم میفرمود: «الهی لا تکلنی الی نفسی طَرفهَ عینٍ ابدا». او به حساب خودش میگفت و ما هم به حساب خودمان باید بگوییم. هرروز بعداز هر نماز باید این را بگوییم و از خدا بخواهیم. اگر ریاستی پیش آمد یا پولی بهدستمان رسید، حواسمان به خودمان باشد و خود را نگیریم.
اینها درسهای اخلاقی و معنوی قرآن است؛ حقایقی است که به زیبایی ترسیم میکند و واقعیتِ خودمان و زندگیمان را نشانمان میدهد. مبادا پیر شویم و مرگ نزدیک شود و عزرائیل بیاید و تازه بگوییم وای که هیچ چیز ندرایم!
[1] ـ سنن ابیداود، ۴، ۱۷۸.
[2] ـ آل عمران، ۱۴.
[3] ـ احیاءالعلوم، ۳، ۳۷۰.
[4] ـ توبه، ۷۰.
!