سوره یونس آیه ۶۲ و ۶۳ | جلسه ۴۸
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یونس آیه ۶۲ و ۶۳ | چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۶/۱۴ | جلسه ۴۸ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره یونس
أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (۶۲)
آگاه باشید که اولیای خدا نه ترسی دارند و نه اندوهگین میشوند.
الَّذینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ (۶۳)
همانان که ایمان آوردند و پرهیزکار بودند.
«أَلا» آگاه باشید «إنّ» برای تأکید است. «أَوْلِیاءَ اللَّهِ» دوستان خدا «لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ» ترسی برایشان نیست «وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» و اندوهگین نمیشوند. «الَّذینَ» همانها که «آمَنُوا» ایمان آوردند «وَ کانُوا یَتَّقُونَ» و اهل تقوا بودند.
أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّه؛ اولیاء جمع ولی بهمعنای دوست است. ولی در لغت یعنی کنارِ هم. وقتی دو نفر کنارِ هم باشند، میگویند ولی. وقتی خدا میفرماید «اولیاء اللّه» یعنی هم اینها کنار خدا و نزدیک او هستند و هم خدا نزدیکِ آنهاست. ﴿اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا﴾[1]
معنای نزدیکِ هم بودن چیست؟ مگر خدا نمیفرماید ﴿وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ﴾[2] (هرجا باشید، او با شماست)؟
همراهی خدای تعالی برای همۀ بشر است. خداوند واجبالوجود است یعنی بودنش حتمی و خودش عین وجود است. غیرِ او همۀ موجوداتِ عالم از ابتدا تا انتها، در این عالم یا در عوالم دیگر، همه ممکنالوجوند؛ یعنی وجودشان از خودشان نیست، از خداست. پس او همیشه همراه مخلوقاتش است.
کسی نمیتواند وجودِ خود را ببیند؛ چون وجود خیلی لطیف و خیلی واضح است، حتی واضحتر از روح. روح را میشود تعریف کرد؛ مثلاً میگویند از عالمِ امر است. همین هم سخت است ولی هنوز بهتر از وجود است؛
﴿وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ ما أُوتیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلیلاً﴾[3]
«از تو دربارۀ روح میپرسند. بگو روح از عالم امر پروردگار من است و از علم جز اندکی به شما داده نشد.»
وجود را بهخاطرِ واضح بودن، نمیشود تعریف کرد؛ لذا گفتهاند وجود یعنی وجود، یعنی هستی. بیشاز این هم نمیشود. در عین سادگی، پیبردن به آن و توجه به آن خیلی مشکل است و به این زودی نمیشود.
گفتیم خدای تعالی واجبالوجود است و ما ممکنالوجودیم. بنابراین چه بخواهیم و چه نخواهیم وجودمان از خداست و قهراً ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ﴾ دربارۀ ما و همۀ موجودات عالم صدق میکند. پس چرا خدای تعالی میفرماید اولیاء اللّه کنار خدا و نزدیک اویند و او نزدیک آنهاست؟
این مربوط به شناخت و معرفتِ اولیاء اللّه است؛ یعنی ایشان میفهمند که خدای تعالی از رگِ گردن به آنها نزدیکتر است. ما فقط اعتقاد داریم. چون قرآن فرموده، قبول میکنیم. این اعتقادی است که در قلبمان قرار گرفته، به روحِ ما چسبیده و امیدواریم تا وقتِ مرگ ازبین نرود و همراهمان به عالم برزخ ببریم، ولی علم بالاتر از اعتقاد است و فرقِ زیادی با آن دارد. رسیدن به علم مدتی طول میکشد؛ لذا میگوییم اولیاء اللّه تافتۀ جدا بافته هستند.
همانطور که بعضی پیامبران بر بعضی دیگر برتری دارند، اولیاء اللّه هم مراتب مختلف دارند؛ مثلاً حضرت ابراهیم از حضرت موسی بالاتر است و حضرت نوح از آدم، و پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله بر همۀ آنها برتری دارد.
﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ﴾[4]
«این پیامبران بعضی را بر بعضی دیگر برتری دادیم.»
مراتبِ سهگانهای که معراج السعاده بهطور مفصل بیان کرده، از علمالیقین و عینالیقین و حقالیقین، مراتبِ ولی خدا و مرتبهای از ولایت پروردگار است که هرکدام آثار و خصوصیاتی دارد، امّا قدرِ مشترکِ همۀ آنها این است که هیچ خوف و حزنی ندارند. «لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ».
ولایتِ اولیاء اللّه به معنای دوستی، نزدیکی و کنار هم بودن است، نه بهمعنای سرپرستی، آنگونه که شوهر نسبت به زن یا پدر نسبت به فرزند دارد. نزدیکی به خدای تعالی و مقرّب بودن به او درجات مختلف دارد که یکی از انواع آن در این آیه بیان شده است:
﴿فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ﴾[5]
«در جایگاه صدق نزد فرمانروای مقتدر.»
لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ؛ منظور از ترس در «لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ» ترس از امور مربوط به دنیا در حال و آینده است؛ یعنی نمیترسد فردا چه پیش آید؛ آیا مالم را دزد نمیبرد؛ ورشکسته نمیشوم؛ بلایی سرم نمیآید؛ تصادف نمیکنم و… . منظور از حزن در «وَ لا هُمْ یَحْزَنُون» هم حزن و اندوه گذشته است؛ مثلاً اگر مالی از دست داده یا مصیبتی در خانوادهاش دیده یا ناکامیهایی داشته، آنچنان غمگین نیست که زندگی برایش سخت شود، هرچند گاهی فراموش کردن بعضی چیزها خیلی مشکل است.
اولیای خدا هم بشرند. نمیشود گفت بچهاش مرده و هیچ باکش نیست. سنگ که نیست؛ لذا حسین بن علی علیهالسلام برای حضرت علی اکبر گریۀ شدید کرد، ولی درعینِحال میگفت «رضاً بقضائک». به رسول اللّه صلّیاللّهعلیهوآله گفتند چرا بهخاطرِ مرگِ فرزندت، ابراهیم گریه میکنی، با اینکه به ما فرمودی در مصائب جزع و فزع نکنید. فرمود دل میسوزد و اشک جاری میشود، ولی چیزی که خلاف رضای خدا باشد در دلم نیست و نمیگویم.
به ایشان گفتند فرزندت را فدای حسین علیهالسلام میکنی یا حسین را فدای فرزندت؟ فرمود فرزندم را فدای حسین میکنم؛ چون با مرگِ او فقط خودم دلم میسوزد، ولی برای حسین علیهالسلام هم من و هم علی و فاطمۀ زهرا سلاماللّهعلیهما دلمان میسوزد.
ما اعتقاد داریم که هرچه برایمان پیش میآید، خدا خواسته. اگر هم خلافی کردیم و بد دیدیم، میدانیم خدا این را قرار داده؛ چون مؤمن هستیم، وقتی کارِ بدی میکنیم، کتک میخوریم تا به آخرت نیفتد، حتی گاهی بعداز توبه هم آثاری وجود دارد که باید از بین برود. این اعتقاد است، ولی تا به علم برسد و بعد هم به عین و مراتبِ دیگر، خیلی مانده.
اولیای خدا این خصوصیت را که بهخاطرِ دنیا خوف و حزنی نداشته باشند، از خدا خواستند و خدا هم عنایت کرد. کلیدِ آن هم این بود که خود را مقابل خدای تعالی فقیر و بیچیز میدیدند.
﴿یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ﴾[6]
«ای مردم! شما همه محتاجِ خدا هستید و خداوند آن بینیازِ ستایش شده است.»
مگر غیر از این است؟ مگر آنچه داریم خدا به ما نداده؟ بدن و مال و ریاست و سلامت و… همه را خدا داده و هروقت خواست، پس میگیرد؛ دیگر چه خوفی، چه حزنی؟ میگوید مال من که نیست. خدا داده تا در راه بندگی خودش از آنها استفاده کنم، اگر هم گرفت، گرفت. بالاتر از مردن که نیست. هروقت مرگم رسید، میروم.
مال خداست به این معنا نیست که خودم هیچ اختیاری ندارم. معلوم است که هرکس اعمالش را خودش انجام میدهد، امّا با هدایت و توفیق پروردگار. او به انسانِ طالب کمک میکند. به همه کمک میکند و میگوید بهسوی من بیا؛ من دوستت دارم؛ بیا با من آشتی کن. یکی حرف گوش میکند و میآید، خدا هم به اندازه طلبی که دارد، قبولش میکند. یکی هم میگوید فعلاً حالش نیست. میخواهیم خوش باشیم؛ خوب بخوریم؛ خوب بخوابیم و راحت شهوترانی کنیم. بخندیم و از لباسهای شیک و وسایل خوب و باغها و خانههای مجلل لذت ببریم و ریاست عالی تا آنجا که میشود، داشته باشیم. خلاصه خدایا کاری با ما نداشته باش! نماز هم اگر شد، مقداری میخوانیم و اگر نشد، نمیخوانیم.
خدا میفرماید مختارید، ولی اینطور هم نیست که به هرچه خواستید، برسید! هرچه ما صلاح بدانیم. اگر صلاح بدانیم، میدهیم؛ اگر هم خلافی کردی، تنبیه میشوی. گاهی کتکها همینجاست و یکباره همهچیزت را میگیریم. لذا خوف دارد از آینده، میترسد پولهایش کم شود، از ریاست برکنار شود. بابت اتفاقاتی هم که در گذشته افتاده، غمگین و حسرتزده است. چرا اینطور شد، چرا آنطور نشد! ولی دوستان خدا در این ترس و غمها نیستند؛ چون چیزی از خود سراغ ندارند. «الفقر فخری» که پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله میفرمود، یعنی من چیزی ندارم، هرچه هست از خداست. درعینِحال جبری هم نیست. میداند تا حدودی که خدا خواسته اختیار دارد؛ یعنی به فهم و ایمان کاملی رسیده است.
تذکر این نکته لازم است که نداشتنِ خوف و حزن، مربوط به دنیاست، نه از جهت اعمال. همۀ ما باید بترسیم از اینکه مبادا ایمانمان کم شود؛ شیطان فریبمان دهد و در دامِ دنیا بیفتیم. ممکن است انسان خلافها و غفلتهایی کرده باشد و حال که به عینالیقین رسیده، بابتِ آنها محزون باشد؛ لذا دربارۀ لحظۀ مرگ میفرماید:
﴿تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا﴾[7]
«ملائکه بر آنان نازل میشود که نترسید و غمگین نباشید.»
چون از آیندهشان ترس دارند، موقعِ مرگ خدا میفرماید از این پس خوفی برایتان نیست و حزنی نداشته باشید.
مراتب یقین
گفتیم مراتبِ سهگانۀ یقین عبارت است از علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین.
علمالیقین یعنی یقینی که به حدِ علم رسیده است؛ مانند همان مثالی که از دور دودی میبیند و یقین به وجود آتش میکند. رسیدن به این مرتبه در گرو انجام واجبات و ترک محرمات و خواستن از خدای تعالی است. خیلی مهم است که چنین طلبی در انسان وجود داشته باشد و همیشه بگوید خدایا به من بیشتر از اعتقادات عنایت کن! اگر دائم طلب کند و بخواهد، یقیناً خدای تعالی در را به رویش باز میکند و به حدِ علم میرسد؛ یعنی مثل روز برایش روشن میشود.
وقتی انسان نورِ خورشید را میبیند، یقین میکند روز است؛ هرچند خورشید را ندیده باشد یا مثلاً با نگاه به ساعت یقین میکند خورشید غروب کرده؛ هرچند تاریکیِ شب را نبیند. این علم است؛ یعنی از خلقتِ خود و دیگر موجودات، مثل روز برایش روشن میشود که خدای تعالی وجود دارد و همۀ این موجودات را خلق کرده است. نیازی هم به دیدنِ خداوند ندارد و دیگر شک و وسوسهای در دلش نمیآید، البته بعداز قرار گرفتنِ آن در دل.
این علمالیقین است و البته خطراتی هم دارد. خطرش این است که چهبسا بعضی گناهان قلبی را هنوز داشته باشد و ناگهان ظاهر شود؛ یعنی صفاتی مثل کینه، حسد، بخل و… در دلش باشد و کاملاً از بین نرفته باشد، چون علمالیقین با این صفات جمع میشود. در این صورت بازگشتِ شخص خیلی سخت میشود و طول میکشد، حتی ممکن است به همین دلیل یقینش از دست برود و خودش هم متوجه نشود. بههرحال انسان از جهت معنوی در هر مقامی باشد، خطر وجود دارد.
عینالیقین این است که آنقدر یاد خدا برایش روشن میشود که از هر مخلوقی متوجه خالق میشود. با دیدن مخلوقات آناً به خدای تعالی التفات پیدا میکند. نه اینکه خودش را وادارد به این کار، بلکه به لطفِ خدا روحش آنقدر صفا پیدا کرده و قوی شده که اینطور برایش پیش میآید. این مرتبۀ دومِ اولیاء اللّه است.
منظور از یاد خدا در اینجا «لا اله الا اللّه» گفتن نیست، ذکر گفتن خوب است، ولی به این چیزها نیست و حتی زیاد گفتنِ بعضی اذکار ممکن است ضرر هم داشته باشد. یاد خدا این است که اولاً: مقید به واجبات و محرمات و بعد هم مکروهات و مستحبات باشد. ثانیاً: هرکاری میکند فقط برای رضای خدا باشد و ثالثاً: همواره مخالفت نفسش کند؛ مثلاً اینکه برای خدا توجه به قرآن دارید و تفسیر قرآن میخوانید و میشنوید، یاد خداست. وقتی با هم حرف میزنید و نظرتان این است که به دوستِ مؤمنِ خود اظهار محبّت کنید، یاد خداست. وقتی به خانه میروید تا با همسر و فرزند و پدر و مادرتان انس بگیرید و آماده شوید مختصری غذا بخورید و شب به نماز برخیزید، یاد خداست.
یعنی یاد خدا به صلوات و تسبیح و تهلیل نیست، البته قرآن خواندن خوب است، اگر با حواسِ جمع باشد، ولی آنچه اهمیتِ بسیار دارد، این است که زندگیتان برای چیست؛ بیداری و خوابتان برای چیست؟ اگر میخوابید تا استراحتی کنید و برخیزید و نماز شبی بخوانید، این خواب میشود عبادت؛ میشود یاد خدا. کسیکه دائم اینطور باشد، خدای تعالی عینالیقین را نصیبش میفرماید. ممکن است خیلی طول بکشد؛ ده یا بیست سال یا کمتر یا بیشتر، دستِ خودش است. کسی نمیتواند این کار را بکند، جز خدای تعالی و حضرات معصومین علیهمالسلام.
مرتبۀ نهایی یقین، حقالیقین است که دیگر اثری از «خود» باقی نمیماند. اینجاست که پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله میفرماید «الفقر فخری» یا مولا علی علیهالسلام در مناجات با پروردگار اظهار میدارد «انت العالم و انا الجاهل» یعنی واقعاً چیزی از خود نمیبیند.
حقالیقین یعنی ذوب شدن در عشق و محبّتِ پروردگار. ما میگوییم خدایا من چیزی ندارم، ولی حرف میزنیم، نهایتش اعتقاد است و شاید هم کمی علم، ولی اولیای خدا و در رأسِ آنها حضرات معصومین علیهمالسلام به این معنا رسیدهاند و در آن قرار گرفتهاند.
این چیزی نیست که بشود گفت فلان شخص رسیده. کسی نمیتواند بفهمد جز گاهی از روی بعضی آثار. البته ائمۀ اطهار علیهمالسلام بهخاطرِ آثاری که از این جهت ظاهر کردند، برایمان واضح شده که این درجه را دارند.
الَّذینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُون؛ خدای تعالی در دو جمله اولیاء اللّه را توصیف میکند؛ آنها که ایمان آوردند و تقوا پیشه کردند.
ایمان در اینجا با توجه به اینکه حرف از اولیای خداست، ایمانی است که همراه با شرک نباشد. چون ایمانِ بیشترِ مؤمنان آمیخته با شرک است. یعنی واجبات را انجام میدهند؛ حرام را ترک میکنند و حتی مقید به مستحبات و مکروهات هستند، ولی میگوید «من». یعنی خودش راهم در نظر دارد. میگوید خدا سر جای خود، من هم سرجای خود. ما هم کارهای هستیم، مهندسیم، دکتریم، عالمیم یا میگوید من نماز شب خواندم؛ کار خوب کردم؛ من بودم که اینطور کردم؛ اگر من نبودم مگر میشد؛ اینها کارهای نیستند، ما همهکارهایم و… همیشه منمن، ما، ما.
پس چه بگوید؟ بگوید فلانی نماز شب خواند و این کارها را کرد؟ لازم نیست بگوید فلانی کرده، مهم این است که این «من» نباید در کار باشد، چه به زبان بگوید و چه نگوید! وقتی پای من در کار است، به خودش نگاه میکند، میبیند چقدر آدم خوبی است؛ واجبات را انجام داده، حرام را ترک کرده و سزاوارِ بهشت است. بهشت هم به او میدهند؛ عاقبتش هم بهخیر میشود؛ حورالعین هم به اندازهای که حقش باشد، نصیبش میشود؛ اینها همه سرِ جای خود، حتی به اندازۀ خودش همسایۀ علی علیهالسلام است، امّا در زمرۀ اولیای خدا نیست. اولیاء اللّه کسانی هستند که از این مراحل گذشتهاند، البته باید خدا عنایت کند که انسان خودیتِ خود را بتراشد.
قرآن کریم میفرماید:
﴿وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ﴾[8]
«و بیشترشان به خدا ایمان نمیآورند جز اینکه مشرکاند.»
ایمان دارد، امّا شرک هم دارد. خدا و پیامبر را قبول دارد و اهل بهشت است، ولی مشرک است؛ یعنی میگوید خدا علیٰحده، خودم هم علیحده، زن و بچه و خانهام هم علیٰحده. خدا و پیامبر و ائمه را بیشتر از زن و بچهاش دوست دارد، ولی حبِّ زن و بچه هم در دلش هست. اسباب را هم مؤثر میداند.
یکی از بازاریهای قدیم، مدتی کارش رونق گرفته بود. شبها دفترِ حسابش را باز میکرد و میخواند. وقتی میدید چقدر سود کرده، از خوشحالی دفتر را بر سر میگذاشت و دورِ حیاطِ خانه میچرخید و میرقصید. همین فرد بوده یا یکی دیگر، بچههایش گولش زدند و همۀ اموالش را گرفتند. وقتی دید هیچچیز برایش نمانده، سم خورد و رفت گوشۀ قبرستان خوابید و مرد.
گاهی طرف حسابی مقدس است؛ آنقدر سجده کرده که پشانیاش پینه بسته، حتی شاید تا حدودی هم درونش را تهذیب کرده باشد، امّا وقتی ریاستی میآید یا پولِ هنگفتی میرسد، ناگهان از جا میجهد و چهاردستوپا رویش میافتد. ﴿وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ﴾
پس چه باید کرد؟ باید دائم بگوید خدایا من هرچه دارم، از توست. باید این را بفهمد، واقعیت هم همین است. یادش نرود چه بوده و حالا چه هست. مخصوصاً در سختیها و مصیبتها متوجه باشد که خدا داده و هروقت خواست، میگیرد.
اولیای خدا هم زن و فرزند را دوست میدارند، امّا از جهت دیگری؛ یعنی دوستی اولیای خدا به آنچه در عالم است، به حسابِ این است که به خدای تعالی توجه دارند. دوستیشان از جهت شهوات و نفس و خودیت نیست. این یک دوستی دیگر است. همانطور است که خدا بندهاش را دوست دارد.
وَ کانُوا یَتَّقُون؛ وقتی کان با فعل مضارع جمع شود، ماضی استمراری میشود؛ یعنی تقوا پیشه میکردند.
اولیای خدا همواره ملازمِ تقوا هستند؛ یعنی محال است واجبات را ترک کنند و حرام را مرتکب شوند. مگر ممکن است کسی بخواهد ولیّ خدا شود و آبروی کسی را ببرد یا عیبِ پنهانِ مؤمنی را آشکار کند، با این هدف که او را از زندگی ساقط کند!
این فرق دارد با امر به معروف و نهی از منکر. برخی تکلیف دارند و باید به بزرگانِ مملکت تذکر دهند تا غفلتی پیش نیاید و از قرآن و سنّت کنار نروند. نمیشود گفت تو بهتر میدانی یا آنها! مشغولیات زیاد است و گاهی ممکن است زیردستها خطاهایی بکنند؛ لذا تذکر لازم است. هرکس به حسابِ خودش و در حدی که هست، باید تذکر بدهد.
تقوا مراتبی دارد. بیشک اولیاء اللّه محرمات و مکروهات را ترک میکردند و واجبات و مستحبات را انجام میدادند، امّا تقوای دومی هم وجود دارد و آن این است که هرچه نفس میخواهد، ترک میکنند.
بالاتر از این، آن است که دوستی غیرخدا کمکم از دل بیرون رود. البته این کار سخت است و باید خدا عنایت کند. چطور دوستی غیرِ خدا را از دل بیرون کند و خود را مهذّب سازد؟ همۀ محبّتهای غیرِ خدایی و صفات بد که در دل ظاهر میشود، بهخاطرِ این است که دنیا و مادیات را دوست میدارد.
معنای بیرون کردن دوستی غیر خدا این نیست که به زن و بچهاش اعتنا نکند. اینها از جانبِ خداست، چرا اعتنا نکند؟ گاهی اوقات این کارها گناه است و شخص به حرام میافتد. وقتی انسان از خدا بخواهد و فهم نصیبش شود، این دوستیها، دوستی خدایی میشود و بهخاطرِ خدا آنها را دوست میدارد.
چند روایت
قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ﴿إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ﴾ ثُمَّ قَالَ تَدْرُونَ مَنْ أَوْلِیَاءُ اللَّهِ قَالُوا مَنْ هُمْ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ هُمْ نَحْنُ وَ أَتْبَاعُنَا فَمَنْ تَبِعَنَا مِنْ بَعْدِنَا طُوبَى لَنَا وَ طُوبَى لَهُمْ أَفْضَلُ مِنْ طُوبَى لَنَا قَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا شَأْنُ طُوبَى لَهُمْ أَفْضَلُ مِنْ طُوبَى لَنَا؟ أَ لَسْنَا نَحْنُ وَ هُمْ عَلَى أَمْرٍ؟ قَالَ لَا لِأَنَّهُمْ حَمَلُوا مَا لَمْ تَحَمَّلُوا عَلَیْهِ وَ أَطَاقُوا مَا لَمْ تُطِیقُوا[9]
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: میدانید دوستان خدا چه کسانى هستند؟ گفتند آنان کیستند؟ فرمود: آنها ما و پیروان ما هستیم. هرکس بعداز ما از ما پیروى کند، خوشابهحال ما و بیشتر از ما، خوشابهحال آنها. گفتند: یا امیرالمؤمنین چرا بیشتر خوشابهحال آنها؟ مگر ما و آنها در مسیر نیستیم؟ فرمود: خیر؛ زیرا آنها به مشکلات و ناراحتیهایى برخورد مىکنند که شما ندیدهاید و سختیهایى را تحمل میکنند که شما تحمل نکردهاید.
از امام صادق از پدرانشان از پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله روایت شده:
«مَنْ عَرَفَ اللَّهَ وَ عَظَّمَهُ مَنَعَ فَاهُ مِنَ الْکَلَامِ وَ بَطْنَهُ مِنَ الطَّعَامِ وَ عَنا نَفْسَهُ بِالصِّیَامِ وَ الْقِیَامِ قَالُوا بِآبَائِنَا وَ أُمَّهَاتِنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ هَؤُلَاءِ أَوْلِیَاءُ اللَّهِ قَالَ إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ سَکَتُوا فَکَانَ سُکُوتُهُمْ ذِکْراً وَ نَظَرُوا فَکَانَ نَظَرُهُمْ عِبْرَهً وَ نَطَقُوا فَکَانَ نُطْقُهُمْ حِکْمَهً وَ مَشَوْا فَکَانَ مَشْیُهُمْ بَیْنَ النَّاسِ بَرَکَهً لَوْ لَا الْآجَالُ الَّتِی قَدْ کُتِبَتْ عَلَیْهِمْ لَمْ تَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ خَوْفاً مِنَ الْعَذَابِ وَ شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ»[10]
«هرکه خدا را شناخت و بزرگ داشت، زبانش را از کلام ببندد و شکمش را از خوراک بازدارد و نفسِ خود را با روزه و نماز ریاضت دهد. اصحاب گفتند یا رسول اللَّه! پدران و مادران ما فدایت! اینها اولیاء خدایند؟ فرمود: اولیاء خدا سکوت کنند و سکوتشان یاد خداست؛ نگاه کنند و نگاهشان عبرت است؛ سخن گویند و سخنشان حکمت است؛ راه روند و راه رفتنِ آنها میان مردم برکت است. اگر نبود عمرِ مقدّرى که برایشان نوشته شده، از بیمِ عذاب و شوقِ ثواب جانشان در کالبد قرار نمیگرفت.
امام صادق علیهالسلام در روایتِ دیگری دربارۀ خوارک فرمود: ثلثِ شکم برای غذا، ثلثِ آن برای آب و ثلثِ دیگر برای هوا.
«سَکَتُوا فَکَانَ سُکُوتُهُمْ ذِکْراً» سکوتشان یاد خداست به این معنا نیست که در دلشان ذکر میگویند، بلکه یعنی دائم توجه به وجود خدای تعالی دارند. آنقدر از خدای تعالی خواستند که خداوند «هو معکم» را به آنها فهماند. معنای «لا اله الا اللّه» و ﴿فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَ وَجْهُ اللَّه﴾ را ملتفت شدند. این همان تعبیرِ مولا علی علیهالسلام است که فرمود «ما رایت من شیء الا و رایت اللّه قبله و بعده و معه».
اولیاء خدا چنین آقایی جلودارشان است و این خصوصیت را از او دارند. اینها ساختگی نیست. عنایت خداست و لا غیر. هیچکس هم از حال آنها باخبر نمیشود، مگر آنکه خودش اهل باشد. نقلِ ادعا هم نیست. هیچکس نمیتواند ادعا کند. همین که مدعی شد، افتاد. ادعا دلیل بر دروغ است.
«فَکَانَ نَظَرُهُمْ عِبْرَهً» عبره یعنی عبور. یعنی همیشه در حال سیر و حرکت هستند. نگاهشان اینطور نیست که ببینند در مغازهها چیست و آدمها چطور راه میروند. نگاه کردنشان حرکت بهسوی خدای تعالی است.
خدا به همۀ ما کمک کند از معارفِ قرآن بیبهره نباشیم. حیف است عمرِ انسان بگذرد و چیزی از قرآن نفهمد. خیلی ضرر است.
[1] ـ بقره، ۲۵۷.
[2] ـ حدید، ۴.
[3] ـ إسراء، ۸۵.
[4] ـ بقره، ۲۵۳.
[5] ـ قمر، ۵۵.
[6] ـ فاطر، ۱۵.
[7] ـ فصلت، ۳۰.
[8] ـ یوسف، ۱۰۶.
[9] ـ بحارالأنوار، ۶۵، ۳۴.
[10] ـ کافی، ۲، ۲۳۷.