تفسیر سوره یونس

سوره یونس آیه ۱۸ | جلسه ۱۶

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره یونس |  آیه ۱۸ | چهارشنبه ۱۳۹۶/۱۲/۱۶ | جلسه ۱۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب

 

 
صوت جلسه

دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره یونس

متن تفسیر

 

وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا یَضُرُّهُمْ وَ لَا یَنْفَعُهُمْ وَ یَقُولُونَ هٰؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا یَعْلَمُ فِی السَّمَاوَاتِ وَ لَا فِی الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَىٰ عَمَّا یُشْرِکُونَ(۱۸)

و جز خدا چیزی را می‌‌پرستند که نه سودی به آنها می‌‌رساند و نه ضرری، و می‌گویند این‌ها شفیعانِ ما نزد خدا هستند. بگو آیا خدا را به چیزی خبر می‌‌دهید که در آسمان‌ها و زمین سراغ ندارد؟ او منزه و برتر است از آنچه شریکش می‌‌سازند.

یَعْبُدُونَ: می‌پرستند

مِن دُونِ اللَّه: غیراز خدا، به‌جای خدا

شُفَعَؤُنَا: شفیعانِ ما

تُنَبِّؤنَ: آگاه می‌‌کنید؛ خبر می‌‌دهید

سُبْحَنَهُ: منزه است او

تَعَلىٰ:‏ بلندمرتبه و برتر

وَ یَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّه؛ از وقتی شیطان بت‌پرستی را برای بشر باب کرد – و هنوز هم در بعضی کشورها وجود دارد- مردم برای بت‌ها سجده و عبادت می‌‌کنند و از آنها حاجت می‌‌خواهند. بعضی مثل فرعون و نمرود می‌‌گفتند ما ربِّ اعلیٰ هستیم و بت‌ها خدایانِ زیردستِ ما هستند. از آن طرف پیامبران الهی همواره مردم را از پرستش غیر خدا نهی می‌‌کردند و می‌‌گفتند: «اُعْبُدُوا اللَّه‏».

مَا لَا یَضُرُّهُمْ وَ لَا یَنْفَعُهُم؛ چطور آدمی چیزی را برای عبادت و برای آرزوها و احتیاجاتِ دنیا و آخرتش انتخاب می‌‌کند که می‌داند هچ نفع و ضرری برایش ندارد؟ چطور به‌طرفش سجده می‌‌کند؛ گریه و التماس می‌‌کند که حاجتِ مرا بده؟! این سنگ و چوب چه ضرری دارد؛ چه کاری می‌‌تواند بکند؟ شخصِ عاقل چیزی را هدف خود قرار نمی‌‌دهد که نه نفعی به حالش دارد و نه ضرری. ممکن است کاری، فقط نفعِ دنیایی داشته باشد که بهتر از هیچ است، ولی عاقل کسی است که عقلِ واقعی‌اش را به میدان آورد و دنبال نفعِ آخرتی باشد که باقی است.

وَ یَقُولُونَ هٰؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّه؛ مصیبت اینجاست که مشرکان می‌‌گویند دست ما به خدا نمی‌‌رسد و کوچک‌تر از آن هستیم که خدا را عبادت کنیم و او را بشناسیم؛ پس بت‌ها را عبادت می‌‌کنیم تا پیشِ خدا شفیعِ ما باشند.

آنها آخرت را قبول نداشتند؛ لذا بت‌ها را برای کارهای دنیا شفیع قرار می‌‌دادند؛ اگر باران می‌‌خواستند، به این‌ها متوسل می‌‌شدند و گریه می‌‌کردند تا این‌ها به خدا بگویند باران بیابد. اگر محتاج بودند، از این‌ها می‌‌خواستند تا به خدا بگویند.

قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا یَعْلَمُ فِی السَّمَاوَاتِ وَ لَا فِی الْأَرْضِ؛‌خدا می‌‌فرماید به آنها بگو آیا خدا را خبر می‌‌دهید به چیزی که علمِ خدا به آن نیست؛ نه در آسمان‌ها و نه در زمین؟ یعنی اگر چیزی در این آسمان و زمین باشد، حتماً خدا به آن داناست؛ ﴿وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلیمٌ﴾[1] او به هرچیزی عالم است؛ چراکه آن را خلق کرده، وجود و هستی به آن داده است، . جماد و نبات و حیوان و انسان همه مالِ اوست، نمی‌‌شود به آنها علم نداشته باشد.

این‌هایی که شما می‌‌گویید شفیع‌اند، وقتی خدای تعالی می‌‌فرماید نمی‌‌داند، یعنی نیست؛ یعنی چیزِ بیهوده‌ای برای خودتان درست کرده‌اید. محال است باشد و خدا نداند. چون علم خدا به همه‌چیز احاطه دارد و خودش یا خلق کرده یا اذن داده باشد و همچین چیزی نیست.

درضمن می‌‌فهماند که خدای تعالی احاطۀ علمی به همه‌چیز دارد. ﴿إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ مُحیطٌ﴾[2].

سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَىٰ عَمَّا یُشْرِکُون؛ خدای تعالی منزه و برتر است از اینکه شریک برایش قرار دهند و بگویند بت‌ها شفیعِ ما نزد اوست. از آنجا که نمی‌‌فهمید و خدا را نشناختید، می‌‌گویید دستِ ما به خدا نمی‌‌رسد. امّا دروغ می‌گویید؛ چون واقعاً این‌طور نیست.

پرهیز از سخنان شرک‌آلود

ما به‌عنوان مؤمن حق نداریم چیزهایی بگوییم که مشرک‌ها می‌‌گویند؛ مثل اینکه «کسی دستش به خدا نمی‌‌رسد و نمی‌‌تواند او را بشناسد» این‌ها خلافِ قرآن است. خداوند ما را خلق کرده تا بشناسیمش. فرموده ما انسان را در زمین خلیفه قرار دادیم. خلیفه یعنی جانشین، امّا خدا که جانشین نمی‌‌خواهد. این کنایه است از اینکه انسان می‌‌تواند خصوصیاتِ خدا را داشته باشد و بالقوه دارد. می‌‌تواند اسماء و صفات او را که مهم‌ترینش علم و قدرت و حیات است، به‌طورِ کامل داشته باشد. بشر طوری خلق شده که می‌‌تواند با خدا آشنا شود، اگر بندگی خدا کند!

روایاتِ زیادی داریم که مثلاً می‌‌فرماید: «قلبُ المؤمن عرشُ الرحمان» یا می‌‌فرماید: «قلب‏ المؤمن‏ بین‏ إصبعین من أصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء»[3] یعنی قلبِ مؤمن بین دو انگشتِ خداست و هرطور بخواهد آن را می‌گرداند. این‌ها کنایه از قدرتِ خداست؛ یعنی مؤمن در حیطۀ قدرتِ پروردگار است.  مغلوبِ اوست .

علم و قدرت و حیات

علمِ خدا از او جدا نیست؛ یعنی خدای تعالی تماماً علم است «علمٌ کلُه». نمی‌‌شود بگویی خدا یکی، علمش هم یکی. همۀ علما و فقها بر این حرف متفق‌اند که خدا عین علم است؛‌ عین قدرت است و عین حیات است. خدا یعنی علم؛ یعنی کل. خدا یعنی قدرت؛ یعنی کل. خدا یعنی حیات. وقتی می‌‌گوییم «حیاتٌ کلُه، قدرتٌ کلُه و علمٌ کلُه» یعنی شما هر علمی داشته باشید، ذره‌ای از صفت خدا را دارید. هر علم ظاهری یا معنوی، کم یا زیاد، هرکه داشته باشد، صفت خدای تعالی را دارد، ولی نه این‌طور که از خدا جدا باشد و مالِ دیگری باشد. یعنی شما به‌خاطرِ علمتان با خدای تعالی ارتباط دارید. البته در علم ظاهری شاید استفادۀ چندانی نتوانید بکنید، ولی علم معنوی این‌طور نیست. علم معنوی به تعبیرِ امام صادق علیه‌السلام نوری است که خداوند آن را در قلبِ کسی‌که بخواهد هدایتش کند، قرار می‌ دهد.

در اثرِ علمی که خدای تعالی نصیبتان کرده، الآن با او ارتباط دارید. هرچه این علم بیشتر باشد، ارتباط تنگاتنگ می‌‌شود و از جهت معنوی به او نزدیک‌تر می‌‌شوید. البته خدا نزدیک و دوری ندارد؛ پس نزدیک شدن؛ یعنی علمی که به خدای تعالی پیدا کردید، با عنایتِ او بیشتر می‌‌شود.

 این منحصر به جهت معنوی نیست،  هر علمی درواقع ارتباط بین شما و خدای تعالی است؛ چون علم مال اوست، بله؛ اگر علمِ معنوی یعنی توحید باشد، به‌تدریج بندۀ خدا می‌‌شوید و اگر هم علمِ ظاهری باشد، فقط در دنیا استفاده می‌‌برید.

علمِ خدا انتها ندارد، حتی به پیامبر اکرم صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله می‌‌فرماید: «قل ربِّ زدنی علما» یعنی پیامبر هم هنوز تقاضای زیاد شدن علم دارد.

علم مجرد و معنوی است؛ اجزا ندارد و قابل نشان دادن و دیدن نیست، بلکه درون شما و با شما جفت است. آنچه گفته و نوشته می‌‌شود ظهورِ علم است. همۀ علوم حتی ریاضی و تجربی همین‌طوراند تا برسد به علم شناخت پروردگار که چیزی علی‌حده است.

همچنین می‌‌گوییم خدا تماماً قدرت است «قدرتٌ کلُه». قدرت هم معنوی است و نشان‌دادنی نیست. فقط ظهورِ آن را می‌‌توان نشان داد. قدرت شما از شما جدا نیست؛ عین شماست؛ یعنی صفت شما با شما یکی است؛ مثل خدا. او ما را هم این‌طور خلق کرده.

علم و قدرت و حیات با ذات پروردگار یکی است. می‌‌گوییم خدا یعنی علم، ولی نه یک‌ذره و دوذره؛ یعنی تمام علومی که از اولین و آخرین، از ظاهر و باطن دارند، ذره‌ای از علم پروردگار است، بدون اینکه از او جدا باشد.

«حیاتٌ کلُه» حیات هم مثل علم و قدرت، ظاهری نیست. این ظهور حیات است که ما زنده‌ایم. اصلِ حیات، معنوی است که به چشم دیده نمی‌‌شود. بله؛ می‌‌توان آن را وصف کرد و گفت این خصوصیات را دارد.

صفاتِ ذاتِ پروردگار از هم جدا نیستند؛ یعنی در عین حال که علمٌ کله، در عین حال قدرتٌ کله و در عین حال حیاتٌ کله؛ یعنی این نیست که مقداری علم باشد؛ مقداری حیات و مقداری قدرت. خدای تعالی اجزا ندارد؛ بسیط است.

یافتن خدا

این خدایی را باید در قلبِ خود یافت، همان‌طور که امام صادق علیه‌السلام فرمود. این روایت برای عوام خوب است؛

مردی خدمت امام صادق علیه‌السلام رسید و دربارۀ خدا سؤال کرد.

حضرت فرمود: آیا تابه‌حال سوارِ کشتی شده‌‌ای؟

جواب داد: بله.

– آیا کشتی تو شکسته است، به‌گونه‌‌ای که نه کشتی دیگری باشد و نه شناگری که تو را نجات دهد؟

– بله.

– آیا در آن حالت قلبت ‌‌به چیزی مرتبط نشده که قدرت داشته باشد تو را از این مهلکه نجات دهد؟

– بله.

حضرت فرمود: این همان خدایی است که بر نجات و فریادرسی قدرت دارد، آنجا که هیچ نجات‌دهنده و فریادرسی نیست.[4]

یعنی اگر می‌‌خواهی خدای تعالی را خوب بشناسی، در سختی‌هایی که پیش می‌‌آید و همۀ راه‌ها به رویت بسته می‌‌شود، او را بشناس؛ آنجا که از اعماقِ قلبت می‌‌گویی «یاخدا!» این همان خدایی است که همیشه همراهت است، لکن الآن که در اثر اضطرار، حجاب‌ها افتاده، او در قلبت ظاهر شده است.

همۀ حجاب‌ها به‌خاطرِ این است که ما اسباب را منعزل از خدا می‌‌دانیم؛ یعنی نمی‌‌دانیم که سببیتِ هر سببی به اذن پروردگار است؛ جدا از او نیست، ولی ما جدا می‌‌دانیم؛ آدم‌ها را از خدا جدا می‌‌دانیم. باید هم باشد؛ چون به این زودی نمی‌‌توانیم متوجه واقع شویم. حضرت فاطمه زهرا سلام‌اللّه‌علیها فرمود:

«فَجَعَلَ اللَّهُ الْإِیمَانَ‏ تَطْهِیراً لَکُمْ‏ مِنَ‏ الشِّرْکِ»[5]

«خداوند ایمان را وسیلۀ پاک شدن شما از شرک قرار داد.»

ایمان ما ضعیف است؛ چراکه هنوز سببیتِ اسباب را از خودشان می‌‌دانیم؛ هنوز ملتفت نشدیم که سببیتِ اسباب از خداست؛ یعنی سیرکننده خداست؛ آن‌که در آب رفع عطش قرار می‌‌دهد، خداست؛ آن‌که به چشم قدرتِ دیدن داده، خداست. بودند افرادی که هرچه می‌خوردند، سیر نمی‌شدند و هرچه آب می‌‌نوشیدند، باز عطش داشتند.

امّا چه کنیم که بفهمیم؟ اول: خواستن از خدا. دوم: انجام دقیقِ واجبات و ترک محرمات؛ یعنی نگوید این یکی عیبی ندارد! همین‌که این را بگوید، قطع می‌‌شود و خدا داند کی توبه کند تا دوباره وصل شود و دوباره جلو بیاید. همچنین باید مدام حواسش به خودش باشد و در وضع خود دقت کند؛ یعنی ببیند این انجام واجبات و ترک محرمات آیا تأثیری برایش داشته یا خیر؟ ببیند خودش را بزرگ می‌‌بیند یا کوچک اگر کسی گفت تو هیچی نیستی. بگو راست گفتی؛ واقع را گفتی. بگو من دنبال همین هستم که بفهمم هیچ‌ام.

این خیلی سخت است و باید دائم خود را امتحان ‌کند، ببیند چقدر این حرف‌ها بر او تأثیر گذاشته. هرچه خود را نیست ببیند، همان‌قدر به خدای تعالی نزدیک شده. امام سجاد علیه‌السلام تعارف نمی‌‌کند وقتی می‌ گوید «انا ذره بل اقل من ذره». این یک واقعیت است؛ چون تمام وجود ایشان با خدای تعالی آشناست و خدا را آن‌طور که باید بشناسد، شناخته.

«تَطْهِیراً لَکُمْ‏ مِنَ‏ الشِّرْک» یعنی هرچه ایمان بیشتر شود، شرک کنار می‌‌رود. ایمان چطور زیاد می‌‌شود؟ در اثر اعمالی که گفته شد و همچنین از خدا خواستن و خود را نفی کردن. وقتی آدمی خود را نفی کرد و دید پیش خدای تعالی هیچ است، دربارۀ دیگران هم همین‌طور می‌‌شود؛ یعنی ملتفت می‌‌شود که این‌ها همه آثار خداست؛ می‌‌فهمد همان‌طور که تو را خدا خلق کرده و کاره‌ای نیستی؛ همه چیزت دست اوست، دیگران هم همین‌طورند؛ کرات هم همین‌طور. این التفات مهم است. معنای توحید و بیرون آمدن از شرک همین است. عرفان واقعی این است نه صوفی‌گری! عرفان واقعی در گرو این است که انسان واجبات را انجام دهد؛ حرام را ترک کند؛ به قرآن و اهل‌بیت التزام داشته باشد و از خدا هم بخواهد. اگر کسی بگوید حالش نیست و ما همین که در بهشت باشیم بس است، حرفِ دیگری است.

کوثر الهی

قرآن کریم می‌‌فرماید: ﴿إِنّا أَعطَیناکَ الکَوثَر﴾ یکی از معانی کوثر همین حرف‌هاست؛ یعنی کوثری که خدای تعالی به فاطمه زهرا سلام‌اللّه‌علیها داده، نهایتِ ایمان است و ایشان برای هرکسی بخواهد، به اذن‌اللّه می‌‌تواند از آن استفاده کند. «به اذن‌اللّه» چون ایشان بندۀ خدا هستند و بدون اذن او کاری نمی‌‌کنند.

خدا دربارۀ عیسی فرمود:

﴿مَا المَسیحُ ابنُ مَریَمَ إِلّا رَسولٌ قَد خَلَت مِن قَبلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدّیقَهٌ کانا یَأکُلانِ الطَّعامَ﴾[6]

«مسیح فرزند مریم فرستاده‌اى بیش نبود که پیش‌از او پیامبران دیگرى آمدند و مادرش زنى بسیار راستگو بود. هر دو غذا مى‌خوردند.»

یعنی آنها خدا نیستند، بنده‌اند و هرکاری می‌‌کنند به ‌اذن‌اللّه است.

فاطمه زهرا سلام‌اللّه‌علیها بعداز پیامبر اکرم صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله و علی مرتضی علیه‌السلام از اولین و آخرین بهتر است. خداوند کوثر را به ایشان عطا فرموده. کوثر یعنی علم، حیات و قدرت. از بس خود را کم دید، به لطف خدا و باوجود عمرِ کم، در همین هجده‌سال خداوند آن‌قدر به ایشان عنایت کرد که از آثار این مجلله، فاطمۀ عظیم‌الشان این است که امام حسن، امام حسین و زینب کبری علیهم‌السلام از ایشان است و بعد امامان دیگر تا حضرت صاحب الزمان همه از ایشان هستند. این‌ها همه کوثرند؛ معرفِ خدا به‌تمام معنا هستند. هرکس به ایشان متوسل شود، به اندازه‌ای که خدای تعالی اذن دهد، نتیجه می‌‌گیرد. ایشان کسانی هستند که خدای تعالی صفات خود را به آنها داده و فرموده:

﴿إِنَّما یُریدُ اللَّـهُ لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ أَهلَ البَیتِ وَ یُطَهِّرَکُم تَطهیرًا﴾[7]

«جز این نیست که خدا اراده فرموده هرگونه پلیدى را از شما اهل‌بیت بزداید و شما را به شایستگى پاک گرداند.»

رجس یعنی نادانی و تطهیر یعنی علم. یعنی هیچ نادانی در ایشان نیست؛ تماماً علم‌اند، بدون اینکه از علمِ خدا کم شود. علم ایشان در طولِ علمِ خداست؛ یعنی واردِ علم خدا هستند. واردِ قدرت و حیات و همۀ صفات خدا هستند و همه را دارند.

ما هم کارمان خواستن از خدای تعالی است و اینکه دست از دامانِ قرآن و سنّت برنداریم. تا هراندازه بخواهیم، خداوند عنایت می‌‌کند. مقداری را در همین دنیا و هرچقدر هم نشد، در عالم برزخ می‌‌دهد.

علم توحید یعنی علم پیدا کنیم که پیشِ خدا هیچ‌کاره هستیم. نه ما، هیچ‌کس کاره‌ای نیست. عملاً هم همین‌طور باشیم. البته خیلی سخت است! عملاً یعنی ماه‌ها و سال‌ها گذشت و چیزی نصیبش نشد و آنچه خواست، نگرفت؛ مدام حاجت طلبید و نشد و ندادند، بلکه مصیبت هم پشتِ هم آمد، ولی باز بگوید خدا فاعل است؛ خدا معبود من است و مرا می‌‌چرخاند. این اگر قرار بگیرد، می‌‌شود «علم» و هنوز تا معرفت خیلی مانده.

معرفت خدای تعالی چیز علی‌حده‌ای است که خدا باید نصیب کند. اگر این علم را خدا نصیب کند، در عالم برزخ هم ادامه پیدا می‌کند، امّا طالبش خیلی کم است. از امام صادق علیه‌السلام نقل شده که اگر من سه نفر را پیدا می‌‌کردم که اسرارِ مرا نگه دارند، چیزی از گفتن فروگذار نمی‌‌کردم. یعنی سه نفر هم پیدا نشد.

مولا علی علیه‌السلام هم همین‌طور؛ در بیابان سر در چاه می‌‌کردند و درددل می‌‌کردند. می‌‌گفتند:

«إنَّ هاهُنا لَعِلما جَمّا -و أشارَ إلى صَدرِهِ- ولکِنَّ طُلّابَهُ یَسیرَهٌ و عَن قَلیلٍ یَندَمونَ لَو قَد یَفقِدونی»[8]

«اینجا -به سینۀ خود اشاره می‌کردند- از دانشى فراوان لبریز است، امّا جویندگان آن اندک‌اند و به‌زودى پشیمان مى شوند و آن هنگامى است که مرا از دست بدهند.»

آنچه خدا ندارد و نداند

انس بن مالک گوید: روزى مردى یهودى در خلافت ابوبکر آمد و گفت من مایلم با خلیفه پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله ملاقات کنم. او را پیش ابوبکر آوردند. یهودى گفت تو خلیفۀ پیامبرى؟ جواب داد: آرى؛ مگر نمى‏بینى در جایگاه او نشسته‏ام و در محراب اویم.

یهودى گفت: اگر راست مى‏گویى من چند سؤال از تو دارم. ابوبکر گفت: هرچه مایلى بپرس!

یهودى گفت: بگو چه چیز براى خدا نیست و چه چیز نزد خداوند نیست و خدا از چه چیز اطلاع ندارد؟

ابوبکر با پرخاش گفت: این سؤال‌هاى کفار است.

مسلمانان خواستند مرد یهودى را بکشند، امّا در میان آنها ابن عباس حضور داشت. به ابوبکر گفت کمى صبر کن و دست از کشتن بازدار!

ابوبکر گفت: نمى‏بینى چه سؤال‌هایى مى‏کند؟

ابن عباس گفت اگر مى‏توانید جواب بدهید، وگرنه او را خارج کنید هرجا مایل است برود. مرد یهودى را بیرون کردندآن مرد در حال رفتن مى‏گفت مردم اسلام از میان رفت، مگر جواب سؤال را بدهند. کجاست پیامبر و کجاست خلیفه پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله.

ابن عباس از پىِ او رفت و به او گفت بیا برویم نزد خزینۀ علم پیامبر، به منزل على بن ابى‌طالب علیه‌السلام. ابوبکر و مسلمانان از پىِ یهودى به‌راه افتادند و در بین راه به او رسیدند. او را گرفته، پیش امیرالمؤمنین علیه‌السلام آوردند. پس‌از کسب اجازه وارد شدند و گروهى از مردم نیز به همراه آنها ازدحام کرده بودند، بعضى گریه می‌‌کردند و بعضى مى‏خندیدند.

ابوبکر گفت: یا اباالحسن این یهودى از مسائل کفرآمیز سؤال مى‏کند.

امام علیه‌السلام فرمود: چه سؤال کردى؟

یهودى گفت: اگر سؤال کنم همان کارى که این‌ها کردند مى‏کنى؟

فرمود: مى‏خواستند چکار کنند؟

گفت: مى‏خواستند خون مرا بریزند.

فرمود: این حرف را رها کن، سؤالت را بپرس!

گفت: سؤال مرا نمى‏تواند پاسخ دهد مگر پیامبر یا وصى پیامبر.

فرمود: هرچه مایلى بپرس.

یهودى گفت: بگو چه چیز خداوند ندارد و چه چیز نزد خدا نیست و چه چیز را خدا نمى‏داند؟

على علیه‌السلام فرمود: من هم شرطى با تو دارم و آن اینکه شهادت به‏ «لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه» به من بدهى.

گفت: بسیار خوب آقاى من.

فرمود: آنچه براى خدا نیست، رفیق و فرزند است.

یهودى گفت: صحیح است مولاى من!

فرمود: اینکه چه چیز نزد خدا نیست، ظلم است.

گفت: صحیح است

فرمود: آنچه خدا نمى‏داند، خداوند براى خود شریک و وزیرى نمى‏داند و او بر هر چیزى تواناست.

در این موقع یهودى گفت: دست خود را بیاور! من گواهى به «لا اله الا اللّه و محمّد رسول اللّه» مى‏دهم و اینکه تو خلیفۀ واقعى پیامبر و وصىِّ او و وارثِ علم اویى. خداوند جزاى خیر به تو دهد.

مردم صدا به ضجّه بلند کردند و ابوبکر گفت: «یا ﻛَﺎﺷِﻒَ ﺍﻟْﻜُﺮُﺑَﺎتِ ﻳَﺎ ﻋَﻠِﻲﱡﱡ ﺃﻧْﺖَ ﻓَﺎرِجُ ﺍﻟْﻬَﻢِ». سپس بر منبر رفت و گفت «اقیلونى اقیلونى اقیلونى لست بخیرکم و على فیکم» (مرا رها کنید؛ رهایم نمایید؛ دست از من بردارید. من بهترینِ شما نیستم، درحالى‌که على میان شماست) عمر پیش او رفت و گفت دست از این حرف‌ها بردار ما تو را براى خود پسندیده‏ایم و او را از منبر به‌زیر آوردند و این خبر را براى على علیه‌السلام آوردند.[9]

امیرالمؤمنین علیه‌السلام بعدها فرمود:

«فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِه‏»[10]

«شگفتا! اولى با اینکه در زمان حیاتش مى‏خواست حکومت را واگذار کند، براى بعدِ خود عقد خلافت را برای دیگرى بست‏.»

 

[1] ـ بقره، ۲۹.

[2] ـ فصلت، ۵۴.

[3] ـ مرآهالعقول، ۱۰، ۳۹۴.

[4]ـ بحارالأنوار، ۶۴، ۱۳۷.

[5] ـ بحارالأنوار، ۲۹، ۲۲۳.

[6] ـ مائده، ۷۵.

[7] ـ احزاب، ۳۳.

[8] ـ علل‌الشرایع، ۴۰.

[9] ـ بحارالأنوار، ۱۰، ۲۶.

[10] ـ نهج‌البلاغه، خطبۀ ۳.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است