سوره یوسف آیه ۹۷ تا ۱۰۰ | جلسه ۲۷
بنده و شما هم همینطور. بنده مطالعه میکنم و اینجا چیزی میگویم، امّا شمایید که منّت بر بنده دارید، چون شما باعث میشوید هم قرآن مطالعه کنم؛ هم یاد نعمتهای خدا بیفتم و هم از او گدایی کنم؛ این جای شکر دارد. از شما هم تشکر دارم که اینجا نشستید و وقت گذاشتید. پس هیچ منّتی بر شما نیست. شما بر ما منّت دارید که با این صفا و یکرنگی گوش میدهید
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف آیه ۹۳ تا ۹۶ | یکشنبه ۱۳۹۸/۱۰/۲۲ | جلسه ۲۷
باب الاخوه و الصدیق (باب برادری و دوستی) حدیث هشتم، قال امیرالمؤمنین:
«إِخْوَانُ الدِّینِ أَبْقَى مَوَدَّه»
«برادرانی که برادریشان از راه دین باشد از نظر دوستی پاینده ترند.»
دوستی افراد با هم گاه بهخاطرِ شراکت در کار و کاسبی یا نیاز مالی یا دیگر اغراض مادی است، ولی آن که بهخاطرِ دین کسی با او دوست میشود و مجذوب خوبی و صفا و وفای او میگردد، یقناً دوستی و مودتشان هم برای دنیا خوب است و هم برای آخرت.
اگر دوستی و برادری بر حسب دین باشد، دوستی باقیتر است. هم در دنیا بقاء دارد و هم در آخرت.
روایت دیگر
غررالحکم، باب الامال، حدیث ۱۰۱:
«مَنْ أَمَّلَ غَیْرَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَکْذَبَ آمَالَه»
«کسی که به غیر خدا امید و آرزو داشته باشد، امیدش ناامید میشود.»
تفسیر سورۀ یوسف آیات ۹۷ تا ۱۰۰
قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا کُنَّا خاطِئینَ (۹۷)
گفتند: ای پدر! برای گناهان ما آمرزش بخواه که ما خطاکار بودیم.
قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ (۹۸)
گفت: به زودی از پروردگارم برایتان آمرزش میطلبم که او آمرزنده و مهربان است.
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ آوىٰ إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنینَ (۹۹)
چون بر یوسف وارد شدند، پدر و مادرش را کنار خود جا داد و گفت: وارد مصر شوید که به خواست خدا در امان هستید.
وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بی إِذْ أَخْرَجَنی مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ بَیْنی وَ بَیْنَ إِخْوَتی إِنَّ رَبِّی لَطیفٌ لِما یَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ (۱۰۰)
پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همه برای او سجده کردند. گفت: ای پدر این تعبیرِ خوابی است که پیش از این دیده بودم. پروردگارم آن را محقق ساخت و به من نیکی کرد، هنگامی که مرا از زندان نجات داد و شما را از آن بیابان به اینجا آورد، بعد از آنکه شیطان بین من و برادرانم فساد انگیخت. پروردگارم در آنچه بخواهد صاحب لطف است و او دانا و حکیم است.
«قالُوا» فرزندان یعقوب به او گفتند «یا أَبانَا» ای پدر ما! «اسْتَغْفِرْ لَنا» برای ما آمرزش بخواه «ذُنُوبَنا» بهخاطرِ گناهانمان «إِنَّا کُنَّا خاطِئین» ما خطاکار بودیم.
«قالَ» حضرت یعقوب فرمود «سَوْفَ» به زودی «أَسْتَغْفِرُ لَکُم» آمرزش میطلبم برای شما «رَبِّی» از پروردگارم «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ» به راستی او آمرزنده و مهربان است.
«فَلَمَّا» پس هنگامی که «دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ» بر یوسف وارد شدند (خاندانش) «آوىٰ إِلَیْهِ» نزد خود جا داد «أَبَوَیْهِ» پدر و مادرش را «وَ قالَ» و گفت «ادْخُلُوا مِصْرَ» وارد مصر شوید «إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنینَ» به خواست خدا در اماناید.
«وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ» بالا برد پدر و مادرش را «عَلَى الْعَرْشِ» بر تخت «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» و همه برای او سجده کردند «وَ قالَ یا أَبَتِ» یوسف گفت: ای پدر! «هذا تَأْویلُ رُءْیایَ» این تعبیر خواب من است «مِنْ قَبْلُ» که قبلاً دیدم. «قَدْ جَعَلَها رَبِّی حَقًّا» خداوند آن را محقق ساخت «وَ قَدْ أَحْسَنَ بی» و به من احسان کرد «إِذْ أَخْرَجَنی» هنگامی که مرا بیرون آورد «مِنَ السِّجْنِ» از زندان «وَ جاءَ بِکُمْ» و شما را به اینجا آورد «مِنَ الْبَدْوِ» از بیابان «مِنْ بَعْدِ» بعد از آنکه «أَنْ نَزَغَ الشَّیْطانُ» شیطان فساد کرد «بَیْنی وَ بَیْنَ إِخْوَتی» میان من و برادرانم «إِنَّ رَبِّی» پروردگار من «لَطیفٌ» صاحب لطف است «لِما یَشاءُ» در آنچه بخواهد. «إِنَّهُ هُوَ الْعَلیمُ الْحَکیم» به راستی او دانا و حکیم است.
قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا کُنَّا خاطِئین؛ فرزندان یعقوب بعد از بازگشت از مصر و آوردن پیراهن یوسف و روشن شدن ماجرا، گفتند: ای پدر برای ما از خدا آمرزش بخواه که ما خطاکار بودیم.
خوب است انسان وقتی خطایی کرد، فوراً در پیشگاه الهی استغفار کند؛ اگر غیبتِ کسی را کرد و به گوشش رسید یا به کسی اذیت کرد، عذرخواهی کند و اگر لازم است جبران نماید. آری؛ آنکه نمیخواهد در راه خدا و صراط مستقیم باشد، هیچگاه خطای خود را گردن نمیگیرد و میگوید: کاری که من کردم درست است، شما اشتباه کردید.
پسران یعقوب گناه بزرگی در حق پدر و برادرشان کردند. موجب زجر و آزار چندسالۀ پدر شدند. چه گریهها و نالهها که یعقوب در این سالها از فراق یوسف نکرد، ولی حالا با روی عذرخواه آمدهاند و میگویند از خدا برای ما طلب مغفرت کن!
قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی؛ جناب یعقوب در پاسخ آنها فرمود: به همین زودی از پروردگارم برایتان طلب مغفرت میکنم. او غفور و رحیم است.
حضرت یعفوب آنان را رد نکرد، نگفت اینهمه سال مرا اذیت کردید و با یوسف چه کردید، بلکه فرمود: از خدا برایتان طلب مغفرت میکنم. حتی نگفت شما را میبخشم، بلکه گفت من مولا دارم و از او میخواهم شما را پاک کند. حضرت یوسف هم گفت: «لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْم» امروز ملامتی بر شما نیست و خدا شما را میبخشد.
اخلاق خوب و بندۀ خوبِ خدا اینطور است؛ وقتی خلافی کرد، اول به درگاه خدا استغفار میکند و بعد از دیگران عذرخواهی میکند. از آن طرف وقتی اذیت و آزاری از کسی دید، فوراً میبخشد و حلال میکند.
سؤال شده چرا حضرت یوسف به محض عذرخواهی برادران فوراً گفت توبیخی بر شما نیست، امّا حضرت یعقوب گفت: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی» یعنی همان وقت یک فاصلۀ زمانی کوتاه آورد؟
اولاً: جناب یوسف در اینجا صاحب حق بود و از این جهت دستش بازتر از یعقوب بود. ثانیاً: گفته شده جوان دلش نرمتر از پیر است. البته حضرت یعقوب هم پیامبر خداست و دلش نرم و باصفاست.
به هر حال جناب یعقوب بهاتفاق خاندانش کنعان را ترک کرده، راهی مصر شدند. تعداد آنها حدود ۷۳ نفر تخمین زده شده که تقریبا دو هفته در راه بودند تا به مصر رسیدند.
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ آوىٰ إِلَیْهِ أَبَوَیه؛ هنگامی که وارد مصر شدند، حضرت یوسف به همراه برخی سران لشکری و کشوری با جلال شاهانه به استقبال آنها آمدند و با احترام خاصی آنان را آوردند. بهخاطرِ اهمیت پدر و مادر، اول آنها را نزد خود جا داد.
وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنین؛ به آنها فرمود وارد مصر شوید که به امید خدا از این پس در امن و امان هستید.
حضرت یوسف طوری با مردم رفتار کرده بود که همه دوستش میداشتند. او خود را خدمتگزار مردم میدانست؛ خود و اطرافیانش صادقانه برای مردم کار میکردند و هیچ توقعی از کسی نداشتند، حتی توقع احترام؛ به همین دلیل در دل همه جا داشت.
ممکن است انسان دوستانی داشته باشد که با او یک رنگ و با صدق و صفا باشند و ظاهر و باطنشان یکی باشد، امّا برخی دوستان صدق و صفایشان کمتر است. پیشِ روی رفیقشان اظهار ارادت و محبّت میکنند، امّا پشت سرش آن محبّت و حمایت را ندارد.
حضرت یوسف با مردمش کاملاً یکرنگ و با صدق و صفا بود. با اینکه تمام قدرت دستش بود، برای مردم فروتنی میکرد و در مقابل خدای تعالی خود را کوچک میدید و همهچیزش را از خدا میدانست.
عبارت «آمنین» بیانگر این مطلب است که در اینجا هیچکس با شما معارضتی ندارد، همچنان که با من ندارد؛ چون شما پدر و مادر و برادران من هستید.
لقب حضرت یعقوب اسرائیل بود. ایشان ۱۷ سال در مصر زندگی کرد و همانجا در سن ۱۴۷ سالگی از دنیا رفت. بعد از وفات، طبق وصیت خودش، او را در فلسطین کنار پدرش اسحاق و جد بزرگوارش ابراهیم علیهمالسلام دفن کردند.
فرزندان و فرزندزادگان جناب یعقوب در بدو ورود به مصر ۷۳ نفر بودند و تا چهارصد سال بعد؛ یعنی زمان حضرت موسی در مصر ماندند و تعدادشان به حدود ششصدهزار و پانصد نفر رسید که آنها را بنیاسرائیل میخوانند. پیامبران زیادی در بین آنها مبعوث شدند. بیشتر از هر قومی خداوند برای این قوم پیامبر فرستاد که تابع حضرت موسی علیه السلام بودند و نام برخی در قرآن آمده است.
طبق روایتى که از امام صادق علیهالسلام نقل شده است، حضرت یوسف علیهالسلام با گروهى از ارتشیان خود با اسکورت منظم و با شکوه خاصى به استقبال یعقوب علیهالسلام آمدند. وقتى که نزدیک هم رسیدند، یوسف بر پدر سلام کرد و کاملاً احترام نمود، ولى همین که خواست از مرکب پیاده شود، شکوه و عظمت خود را که دید، مناسب ندید که از مرکب پیاده شود (یک لحظه ترک اولىٰ کرد) جبرئیل بر او نازل شد، به یوسف گفت: دست خود را باز کن، چون یوسف دست خود را باز کرد، نورى از کف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. یوسف گفت: این نور چیست؟
جبرئیل گفت: این نور نبوت است که از صلب تو خارج شد، به خاطر آن که پیش پدر تواضع نکردى و در برابر او پیاده نشدى.[1]
ظاهراً این نور به صلب لاوی منتقل شد. حضرت موسی هم از لاوی بود.
برخی تفاسیر از جمله تسنیم میفرماید این روایت معتبر نیست و چنین چیزی نبوده. اگر پیامبران بنیاسرائیل از لاوی بودند و از یوسف نبودند، دلیل خطای یوسف نیست.
در هر صورت قرآن کریم اشارهای به این موضوع نکرده، فقط میفرماید: «آوىٰ إِلَیْهِ أَبَوَیْه» یعنی به پدر و مادرش احترام کرد و آنها را نزد خود جا داد.
وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْش؛
جناب یوسف پدر و مادرش را بالا برد و بر تخت نشاند. «عرش» در لغت یعنی تخت. معمولاً به تختهایی که شاهان و بزرگان بر آن مینشستند اطلاق میشود. در قرآن کریم عرش بیشتر به معنای احاطۀ خداوند آمده است. «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوىٰ»[2]دربارۀ خدای تعالی صحبت از جسم و جسمانیت نیست.
وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً؛ بعد از مراسم استقبال و ورود جناب یعقوب و فرزندانش به قصر یوسف، همه بهعنوانِ احترام برای حضرت یوسف سجده کردند، امّا این سجده برای یوسف نبود. همانطور که ملائکه به طرف حضرت آدم سجده کردند، نه برای آدم و در واقع آدم قبلۀ آنها بود. در اینجا هم سجدۀ آنان، اولاً: برای شکر خدا بود و ثانیاً: به طرف جناب یوسف بود؛ یعنی بهعنوانِ قبلهگاه سجده کردند.
مثل برخی افراد که در زیارت امام معصوم در پیشگاه ایشان به سجده میافتند. این بهعنوانِ شکر پروردگار و برای خداست، نه برای امام.
وَ قالَ یا أَبَتِ هذا تَأْویلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْل؛ در این هنگام جناب یوسف به پدر گفت: این تعبیر خواب کودکی من است که دیدم خورشید و ماه و یازده ستاره برایم سجده کردند. اکنون پروردگارم آن را محقق ساخت.
وَ قَدْ أَحْسَنَ بی؛ در ادامه حضرت یوسف شروع کرد به شمردن عنایات پروردگار و فرمود: خدا به من احسان کرد، ولی از خودش هیچ تعریفی نکرد. نگفت به من ظلم شد؛ اینهمه صبر کردم؛ عفت به خرج دادم. فقط گفت خدا.
إِذْ أَخْرَجَنی مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْو؛ خدا مرا از زندان خارج کرد و شما را از صحرا به اینجا آورد، بعد از اینکه شیطان بین من و برادرانم فاصله انداخت و آنان را فریب داد و وسوسه کرد. حتی به پدر هم نگفت برادرانم با من چه کردند.
إِنَّ رَبِّی لَطیفٌ لِما یَشاء؛ خدا به هرکه بخواهد لطف میکند. او دانا و حکیم است.
شکرگزاری
از آموزههای آیات فوق این است که هرکس نعمتی از خدای تعالی نصیبش شد، باید متذکرِ آن شود و شکر کند. جوان و نوجوانی که از اول سن توفیق نماز و عبادت و ترک گناه داشته، باید شاکر خدا باشد و دعا کند تا آخر عمر همینطور باقی بماند. کسی هم که به میانسالی و پیری رسیده و از نوجوانی این توفیق را داشته، باید شکر خدا کند. فایدۀ شکرگزاری این است که خود را نمیبیند.
وقتی صبح از خواب بیدار میشوید، شکر خدا کنید که یک روزِ دیگر به عمر شما اضافه کرده، دعا کنید روز خوبی در پیش داشته باشید. چقدر خوب است آدمی نعمتهای خدا را فراموش نکند. کسی که با خدا اینطور بود، با مردم هم همینطور است؛ یعنی وقتی احسانی از کسی میبیند، فراموش نمیکند و بعد از شکر خدا از او هم تشکر میکند.
﴿لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُم﴾[3]
«اگر شکر کنید، برایتان میافزایم.»
مؤمن اینطور است که حتی وقتی کسی بدش را میگوید، شکر خدا میکند؛ چون میداند گناهانش بخشیده میشود. بالاتر از این، برای آن شخص هم طلب آمرزش میکند. این کار چقدر دل انسان را لطیف و او را آزاد میکند!
دوستی میگفت: از وقتی شما گفتید بعد از هر نماز این آیه را بخوانید:
﴿رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذینَ سَبَقُونا بِالْإیمانِ وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّکَ رَؤُفٌ رَحیمٌ﴾[4]
«پروردگارا! ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما سبقت گرفتند، بیامرز و در دلهای ما کینهای از مؤمنان باقی نگذار. پروردگارا تو رئوف و مهربانی.»
احساس میکنم کاملاً راحت شدهام و هیچ کینهای از کسی ندارم.
البته طول میکشد کینه بهطورِ کامل از دل ریشهکن شود، امّا وقتی کسی با صدق و صفا این آیه را بخواند و از خدا بخواهد، راحت میشود. چرا باید کینۀ کسی در دل ما باشد؟ اگر کسی بدی کرد و بدی گفت، بگو خدایا تو او را ببخش.
اگر کسی با خدا صدق و صفا و یکرنگی داشت، با مردم هم یکرنگ میشود. پیامبران همینطور بودند که اینقدر خدا دوستشان میداشت. هرکدام صادقتر و با خدا یکرنگتر بودند، خدا بیشتر دوستشان میداشت، مردم هم همینطور. اول از همه پیامبر اسلام، بعد ائمۀ اطهار علیهمالسلام و بعد پیامبران دیگر اینگونه بودند.
واقعاً پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله صدق و صفایشان با خدای تعالی و مردم از همه بیشتر بود. آنها اذیتشان میکردند، امّا رسول خدا برایشان استغفار میکرد.
کسانی که صاحب مقام و موقعیت برجستهای هستند یا در آینده میشوند، مراجعات مردم را توفیق الهی و غنیمتی برای خود بدانند. خداوند اینها را فرستاده تا کارشان به دست شما رواج گیرد و نعمتی به شما برسد؛ این جای شکر دارد، نه منّت. منّت را مردم بر شما دارند که میتوانید کارشان را انجام دهید نه شما بر مردم.
بنده و شما هم همینطور. بنده مطالعه میکنم و اینجا چیزی میگویم، امّا شمایید که منّت بر بنده دارید، چون شما باعث میشوید هم قرآن مطالعه کنم؛ هم یاد نعمتهای خدا بیفتم و هم از او گدایی کنم؛ این جای شکر دارد. از شما هم تشکر دارم که اینجا نشستید و وقت گذاشتید. پس هیچ منّتی بر شما نیست. شما بر ما منّت دارید که با این صفا و یکرنگی گوش میدهید.
[1] ـ قصههای قرآن، محمّدمهدی اشتهاردی.
[2] ـ طه، ۵.
[3] ـ ابراهیم، ۷.
[4] ـ حشر، ۱۰.