سوره یوسف آیه ۸۹ تا ۹۲ | جلسه ۲۵
بیشک سردار شهید قاسم سلیمانی صفات خوبی داشت که مردم اینطور به او توجه کردند. نمیتوان گفت آن تشییعجنازه بهحساب جو بود. وصیت کرد در کرمان و در یک قبر ساده با سنگ قبری ساده دفنش کنند و روی آن فقط عنوان سرباز بنویسند. ظاهراً چند بار هم تقاضای شهادت کرده بود و چنین آرزویی داشت.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف آیه ۸۹ تا ۹۲ | یکشنبه ۱۳۹۸/۱۰/۱۵ | جلسه ۲۵
حکمت ۴۱۰ نهجالبلاغه
«التُّقَى رَئِیسُ الْأَخْلَاق»
«تقوا در رأس همۀ ارزشهای اخلاقی است.»
رئیس یعنی جلودار. کسی که واقعاً تقوا دارد، باید همۀ اخلاق خوب را هم داشته باشد؛ هم قلبش پاک باشد و هم اعضاء و جوارحش.
حکمت ۴۶۱ نهجالبلاغه
«الْغِیبَهُ جُهْدُ الْعَاجِز»
«غیبت، تلاش ناتوان است.»
کسی که عیب مردم را میگوید، تقوا ندارد؛ چراکه بنایش بر این است عیبهای مردم را ببیند و به این و آن بگوید. چنین شخصی میخواهد با این کار دیگران را بکوبد تا خودش جلو بیفتد، در حالی که این برایش بدتر است.
تلاش و کوششِ غیبت کننده، در اثر عجزش است، امّا به خیال خودش زبردست است.
سورۀ یوسف آیات ۸۹ تا ۹۲ سوره یوسف
قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (۸۹)
آیا دانستید با یوسف و برادرش چه کردید وقتی نادان بودید؟
قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنینَ (۹۰)
گفتند: آیا تو خودِ یوسفی؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است. خداوند بر ما منّت نهاد. هرکس تقوا پیش گیرد و صبر کند، خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند.
قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئینَ (۹۱)
گفتند: به خدا سوگند خداوند تو را بر ما برتری داده و ما خطاکار بودیم.
قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمینَ (۹۲)
گفت: امروز ملامتی بر شما نیست. خدا شما را میآمرزد که او مهرباننرینِ مهربانان است.
«قالَ» جناب یوسف گفت «هَلْ عَلِمْتُمْ» آیا دانستید «ما فَعَلْتُمْ» چه کردید «بِیُوسُفَ وَ أَخیهِ» با یوسف و برادرش «إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُون» هنگامی که نادان بودید؟
«قالُوا» برادرانش گفتند «أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» آیا تو یوسف هستی؟ «قالَ أَنَا یُوسُفُ» گفت: بله، من یوسفم «وَ هذا أَخی» و این (بنیامین) برادر من است. «قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا» خداوند بر ما منّت نهاد «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ» هر کس تقوا پیشه کند «وَ یَصْبِرْ» و صبر و استقامت ورزد «فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ» خداوند ضایع نمیکند «أَجْرَ الْمُحْسِنین» اجر نیکوکاران را.
«قالُوا» برادران گفتند «تَاللَّهِ» به خدا سوگند «لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» خداوند تو را بر ما برتری داده است «وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئین» و ما خطاکار بودیم.
«قالَ» حضرت یوسف فرمود «لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» امروز توبیخ و سرزنشی بر شما نیست. «یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ» خدا شما را میبخشد «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمین» او مهربانترین مهربانان است.
قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخیه؛ بعد از آنکه برادران یوسف نزد او آمدند و تقاضای غلّه کردند و نامۀ حضرت یعقوب را به او دادند، ایشان فرمود: آیا دانستید با یوسف و برادرش چه کردید، وقتی نادان بودید؟
حضرت یوسف در اینجا میگوید: «هَلْ عَلِمْتُمْ» یعنی آیا علم پیدا کردید، دانستید با یوسف و برادرش چه کردید؟ امّا منظورش از این حرف چه بود؟
یعنی اولاً: شما خواستید با این کار یوسف را از پدرش دور کنید تا خودتان نزد او عزیز شوید، آیا امروز متوجه اشتباه کار خود شدید؟ ثانیاً: آیا فهمیدید آنچه شما را به این کار واداشت «حسد» بود؟ و ثانیاً: آیا ملتفت شدید چه گناه بزرگی انجام دادید؟ چرا بهخاطرِ خود یک کودک بیگناه را در چاه انداختید و برادر او را به شدت کتک زدید؟
إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُون؛ هنگامی که جاهل بودید. جهل بر چند قسم است؛ یکی ندانستن حکم خداست که باید آن را آموخت، و قبل از آن باید بداند که نمیداند.
آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
جهل دوم این است که انسان از درون خود بیاطلاع باشد و گمان کند همۀ صفات خوب را دارد، در حالی که پر از صفات ناپسند است. وجودش مملو از حسد و کینه و کبر و همۀ بدبختیهاست، امّا خود را پاکِ پاک میداند.
این نادانی چند علت دارد؛ یکی اینکه وضع مادی روبهراه میشود و اسباب رفاه و خوشی دنیا فراهم میگردد. اینکه چرا خداوند برای کسی چنین رقم میزند و او را متوجه گرفتاریهای درونش نمیکند، بهخاطرِ این است که خودِ شخص نمیخواهد؛ یعنی او دنیا را بر آخرت ترجیح داده، خدا هم برایش فراهم کرده است. البته اینطور هم نیست که هرکس دنیا را بخواهد، خداوند کاملاً او را سیر و پر کند؛ بعضی را میدهد و بعضی را نمیدهد.
علت دیگر نادانی، تعریف مردم است. وقتی میبیند همه احترامش میگذارند و تعریفش میکنند، میگوید من هیچ عیبی ندارم.
سومین علت، کثرت عبادتهای ظاهری و سطحی است؛ یعنی مثلاً ذکر میخواند؛ زیاد صلوات میفرستد؛ نماز مستحبی و قرآن فراوان میخواند، ولی با حواسپرتی و بدون حضور قلب. در واقع نمیخواهد درونش متوجه خدا شود. این عبادتها مغرورش میکند.
چون توخالی است، چنین بینایی و بصیرتی ندارد که از خدا بخواهد عیبهایش را بفهمد که اگر بخواهد، خداوند به او میفهماند.
برادران یوسف میدانستند کارشان ایراد دارد، امّا ملتفت نبودند گرفتار حسد هستند و خودشان میگفتند کار خوبی کردهاند. برای خود هم توجیه میآوردند که چرا همۀ حواس پدر به یوسف است. او اشتباه میکند چون ماییم که همۀ کارهای او را انجام میدهیم.
البته جناب یعقوب پیامبر خداست، امّا شاید بتوان گفت در این زمینه ترکاولیٰ کرد، نباید محبّت یوسف را چنان ظاهر میکرد که آنان به دل بگیرند و کار به آنجا بکشد.
قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُف؛ وقتی برادران به چهرۀ یوسف نگاه کردند، جناب یوسف لبخندی زد. بعضی میگویند تاج خود را برداشت و آنها ناگهان متوجه شدند عزیز مصر، برادرشان یوسف است، امّا هنوز غرق در شک و تعجب بودند و نمیتوانستند باور کنند.
برای اینکه اطمینان پیدا کنند، گفتند آیا تو یوسفی؟ ظاهراً چند بار هم تأکید کردند آیا تو خودِ یوسف هستی؟ این تأکید بهخاطرِ تعجب و حیرت آنان بود که اولاً: چطور خداوند او را به این مقام رسانده و ثانیاً: چگونه تا به حال و پس از چند بار رفت و آمد، برادر خود را نشناختند.
قالَ أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخی؛ گفت: بله؛ من یوسفم و این برادرم بنیامین است. حضرت یوسف اکنون عزیز مصر و همهکارۀ آن سرزمین بود. حتی بعضی معتقدند شخص اول مملکت بود، نه شخص دوم. میان مردم محبوبیت فوقالعادهای داشت و همه در خدمتش و بلکه بندهاش بودند.
حال به آنها میگوید من یوسفم. کنایه از اینکه آیا به یاد دارید وقتی کودک بودم با من چه کردید؟
قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا؛ امّا جناب یوسف گذشتۀ خود را فراموش نکرده، میگوید: خدا بر ما منّت گذاشت. من کارهای نبودم و قابلیتی نداشتم. خداوند از فضل خویش به من عنایت کرد و بر من و برادرم منّت نهاد. یعنی خود را در مقابل خدای تعالی طلبکار نمیداند. اصلاً خودش را نمیبیند و دست خدا و نعمت او را میبیند.
اینها همه برای ما نصیحت است. وقتی خدا نعمتی میدهد، نگو حقم بود. بگو الهی شکر! صبح که از خواب بیدار میشوی، بگو الحمدللّه که یک روز دیگر به عمرم اضافه شد. شب که به بستر میروی، بگو خدا را شکر که امروز گناهی از من سر نزد و واجباتی که گردنم بود، انجام دادم. اگر هم کوتاهی کردی، استغفار کن. چه بهجتی دارد آدمی همۀ نعمتها را از خدا ببیند و دائم شکر او کند!
منّت و نعمت خدا هم بیدلیل نیست. کسی چون یوسف که اینگونه خود را نگه دارد و پاک بماند؛ نه فریب ریاست دنیا را بخورد و نه به عشق زلیخا و زنان مصر تن دهد و چنین با مردم متواضع باشد، البته شایستۀ عنایت پروردگار میگردد.
إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ؛ خدای تعالی به من عنایت کرد، من هم حرف شنیدم و تقوا پیشه کردم. تقوای من در مواجهه با شما این بود که شما مرا در چاه انداختید، ولی من به خدا رجوع کردم و تسلیم او شدم. نه به شما ناسزا گفتم و نه نفرینتان کردم. نهفقط آن وقت که دستم به جایی نمیرسید، الآن هم اذیتهای شما را تلافی نکردم، با آنکه همان اول شناختمتان.
بنابراین تقوا پیشه کردن یعنی در هر پیشامدی، رضای خدا را لحاظ کردن.
وَ یَصْبِر؛ جناب یوسف در کنار تقوا، صبر و استقامت هم در پیش گرفت. از گناه زنان مصر صرفنظر نمود؛ در زندان صبر کرد. البته ترکاولایی هم انجام داد، ولی جبران کرد. حالا هم که رئیس شده، تقوا و صبر را رها نمیکند. اینجا نیز باید مراقب باشد خود را نبازد. گمان نکند همه باید بندهاش باشند. البته بندهاش هم شدند، ولی همه را آزاد کرد. مجموعۀ این رفتارها باعث شد در زمرۀ «محسنین» وارد شود.
فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنین؛ خداوند اجر محسنین را ضایع نمیکند. محسن یعنی نیکوکار، اهل احسان. احسان به چه کسی؟ اول به خود.
احسان به خود یعنی از خدا بخواهد صفات بدِ درونش خوب شود و خودش هم سعی کند آنها را ظاهر نکند. در این صورت بهتدریج بدیها تبدیل به خوبی میشود و محسن میگردد.
کسی که درونش از کینه و حسد و کبر و بخل و ریا پاک باشد، هم به خود احسان میکند و هم به دیگران؛ چون هرکس کنارش بنشیند، در امنیت است. با هرکه معامله کند، مطمئن است کلاه سرش نمیگذارد. با هرکه دوستی کند، خیالش از بابت او راحت است.
نکتهای که در اینجا وجود دارد این است کسی که متقی بوده، برای خدا صبر و تحمل کرده و در شمار محسنین درآمده، لزوماً پاداشش این نیست که در مادیات پیشرفت کند و رئیس شود؛ مثل ائمۀ اطهار علیهمالسلام که سردستۀ محسنین بودند، ولی آن بلاها بر سرشان آمد.
امیرالمؤمنین جزء اولین محسنین است، امّا باید ۲۵ سال خون دل بخورد، در حالی که حتی دشمنانش هم میدانستند چه فضیلتهایی دارد.امام حسین علیهالسلام نیز همچنین، امّا در عوض خدای تعالی چنان درخششی به ایشان داده که دشمنانشان هم وقتی انصاف میدهند، تعریفشان میکنند.
معاویه در عین حال که مردم را به دشمنی علی علیهالسلام سوق میداد، وقتی محرمانه با اصحاب خاص خود صحبت میکرد، از آن حضرت تعریف میکرد. میفهمید، ولی حاضر نبود قبول کند، زیرا گرفتار آلودگی و بدبختی خود بود.
همۀ کسانی که مقابل امام حسین علیهالسلام قرار گرفتند، میدانستند چه میکنند. عمرسعد میدانست چه کار بدی انجام میدهد، ولی حکومت ری را میخواست. شمر، یزید و دیگر اشقیای کربلا به خوبی امام حسین علیهالسلام را میشناختند، ولی خباثت درونشان با آنها چنین کرد.
با اینهمه خدا اجر محسنین را ضایع نمیکند. در دنیا چنان مقام و مرتبهای به اهلبیت بخشید که هیچکس به بزرگی و عظمتشان نمیرسد و هرکس به آنان متوسل شود، خداوند کارش را اصلاح میکند. در آخرت هم جای خود دارد.
قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا؛ گفتند: به خدا سوگند خداوند تو را بر ما برتری داد. ما نمیخواستیم اینطور شود، ولی دست خدا چنین کرد.
فرزندان یعقوب با وجود گناهشان دربارۀ یوسف، همۀ راهها را قطع نکردند و راهی بین خود و خدا قرار دادند. البته پیامبرزاده بودند، امّا پسر نوح هم با بدان بنشست، خاندان نبوتش گم شد. آنها هرگز از پدر نبریدند و احترام او را نگه داشتند و فرمانش را میبردند. بندگی به پیشگاه الهی را تا حدودی رعایت کردند؛ لذا گفتند دست خدا را دیدیم که چطور تو را بر ما برتری داد. ما چه میخواستیم و چه شد!
وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئین؛ اعتراف کردند خطاکار بودند و خلاف کردند. میدیدند آن بلاها را سرِ یوسف آوردند و او اکنون میتواند هر کاری انجام دهد و هرطور میخواهد تنبیهشان کند؛ او چنین گفت.
قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْم؛ «تثریب» یعنی توبیخ، ملامت. جناب یوسف گفت: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست. یعنی من از شما گذشتم و سرزنشتان نمیکنم. چقدر این خصلت زیباست! با آن همه اذیتی که از آنها دید، همه را بخشید و بعد هم برایشان طلب مغفرت کرد.
یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمین؛ گفت: خدا شما را بیامرزد که او ارحم الراحمین است. وقتی پیامبر طلب مغفرت برای برادرانش کند، خداوند اجابت میکند. آنها هم عذرخواه بودند. سینه جلو نینداختند و قلدری نکردند.
پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله هم وقتی به نصرت الهی بدون خونریزی وارد مکۀ معظمه شدند و خداوند وعدۀ «إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبینا»[1] را برایشان محقق کرد، همینگونه بزرگوارانه از سر تقصیرات ابوسفیان و سران قریش گذشتند، با آنکه آنها سالها حضرت را اذیت کردند و جنگها افروختند.
همه ایستادهاند ببینند پیامبر چه میکند؛ آیا تلافی میکند؟ رسول خدا همه را خوب میشناسد و میداند هر کدام در آینده چه کارهایی میکنند. فرمود: چه گمانی راجعبه من دارید؟
گفتند: تو برادر کریمی هستی. آنها هم پیامبر را خوب میشناسند. آدمی هرچقدر هم بد باشد، افرادِ خوب را میشناسد؛ مثل دشمنان علی علیهالسلام که خوبیهای مولا را میدانستند، امّا کینۀ او را در دل داشتند.
رسول خدا فرمود امروز همان چیزی که برادرم یوسف به برادرانش گفت، من به شما میگویم؛ «لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» هیچ ملامتی بر شما نیست. خدا همۀ شما را بیامرزد.
بعد هم فرمود هرکه در خانۀ ابوسفیان است در امان است. کاری به کسی نداشتند و همه را آزاد کردند. پس از فتح مکه تقریباً شرک در جزیره العرب از بین رفت، امّا نفاق برای همیشه درون عدهای ریشه داشت.
خوب است وقتی قرآن میخوانیم، از خدا بخواهیم معانی آن را به ما بفهماند و سعی کنیم لااقل ترجمۀ آیات را ملتفت شویم! اگر کسی مختصر صرف و نحوی بلد باشد، ترجمۀ بسیاری از آیات را میفهمد. همچنین تفکر بر قرآن بسیار خوب است.
﴿أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها﴾[2]
«آیا در قرآن تدبّر نمیکنند یا بر دلهاشان قفل نهاده شده؟»
سردار سلیمانی
بیشک سردار شهید قاسم سلیمانی صفات خوبی داشت که مردم اینطور به او توجه کردند. نمیتوان گفت آن تشییعجنازه بهحساب جو بود. وصیت کرد در کرمان و در یک قبر ساده با سنگ قبری ساده دفنش کنند و روی آن فقط عنوان سرباز بنویسند. ظاهراً چند بار هم تقاضای شهادت کرده بود و چنین آرزویی داشت.
از اینها معلوم میشود باطن خوبی داشت که خدای تعالی چنین به او عنایت کرد. آنجا هم خودش هست و اعمالش. زحمت زیادی هم برای ریشهکن کردن داعش کشید. واقعاً این داعشیها موجودات عجیبی بودند؛ هم دشمن علی علیهالسلام و هم دشمن شیعه بودند.
[1] ـ فتح، ۱.
[2] ـ محمّد، ۲۴.