تفسیر سوره یوسف

سوره یوسف آیه ۵۰ تا ۵۳ | جلسه ۱۶

تعرض به ناموس مردم، چه زن شوهردار، چه بی‌شوهر خیانت بزرگی است. جوانی که بتواند در چنین شرایطی خود را حفظ کند، کار مهمی کرده است. البته جناب یوسف تأیید خدایی داشت. از خدا خواست و به او متوسل شد، خدا هم حفظش کرد.

فیلم جلسه

….


صوت جلسه
متن تفسیر
 

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

تفسیر سوره یوسف  آیه ۵۰ تا ۵۳ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۹/۰۶| جلسه ۱۶

 

 

حکمت ۲۲۸ نهج‌البلاغه

سُئِلَ عَنِ الْإِیمَانِ فَقَالَ «الْإِیمَانُ مَعْرِفَهٌ بِالْقَلْبِ وَ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْکَانِ‏»

از حضرتش دربارۀ ایمان سؤال شد، فرمود: «ایمان شناخت با قلب و اعتراف به زبان و عمل با اعضاء و جوارح است.»

ایمان یعنی اعتقاد قلبی به خدا، پیامبر، ائمۀ اطهار، معاد و عدل. این عقاید را باید بر زبان آورد و در عمل پیاده سازد؛ یعنی واجبات را انجام دهد و حرام را ترک کند؛ این می‌شود ایمان.

 

حکمت ۲۲۹ نهج‌البلاغه

«کَفَى بِالْقَنَاعَهِ مُلْکاً وَ بِحُسْنِ الْخُلُقِ‏ نَعیماً»

«همین بس که دولتِ آدمی قناعت باشد و حسن خلق نعمتش.»

مُلک یعنی مالکیت همراه با نفوذ قدرت. قناعت کمال مُلک و پادشاهی و بهترین پست و مقام برای انسان است.

اگر مقام می‌خواهی، قناعت داشته باش و اگر نعمتِ حسن خلق را خدا ارزانی‌ات کرده، شاکر باش که نعمتی بزرگ است.

حسن خلق یعنی در پاسخ ناسزاهای دیگران سکوت کند و از خدا برایشان بخشش بخواهد؛ مثل مالک اشتر که چون از بازار می‌گذشت، کسی به او توهین کرد. او بزرگوارانه گذشت و هیچ نگفت.

وقتی به آن شخص گفتند او مالک اشتر سردار سپاه امیرالمؤمنین بود، از پی‌اش روان شد تا عذرخواهی کند، امّا دید مالک به مسجد رفت و نماز خواند. بعد از نماز جلو رفت و عذر تقصیر خواست. مالک گفت: من به مسجد نیامدم و نماز نخواندم، مگر برای اینکه از خداوند برای تو طلب بخشش کنم.

حسن خلق نعمت بزرگی است که هرکس از خدا بخواهد، خداوند به او می‌دهد.

 

تفسیر آیات ۵۰ تا ۵۳ سوره یوسف

وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونی‏ بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَهِ اللاَّتی‏ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلیمٌ (۵۰)

پادشاه گفت یوسف را نزد من آورید. وقتی فرستادۀ شاه نزد یوسف آمد، یوسف گفت: نزد سرورت بازگرد و از او بپرس ماجرای زنانی که دست خود را بریدند، چه بود؟ یقیناً پروردگار من به مکر آنان داناست.

قالَ ما خَطْبُکُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَهُ الْعَزیزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقینَ (۵۱)

پادشاه گفت:‌ قصد شما هنگامی که یوسف را به کام‌جویی از خود دعوت کردید، چه بود؟ گفتند: پناه بر خدا! ما هیچ خطایی در او سراغ نداریم. زن عزیز گفت: اکنون حقیقت آشکار شد. من او را به خود دعوت کردم و او از راستگویان است.

ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدی کَیْدَ الْخائِنینَ (۵۲)

این برای آن بود که عزیز بداند من در خفا به او خیانت نکردم و خدا مکر خائنان را به جایی نمی‌رساند.

وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسی‏ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحیمٌ (۵۳)

من خود را تبرئه نمی‌کنم. نفس امّاره بسیار به بدی‌ها امر می‌کند، مگر آن را که خدا رحم کند. به‌راستی پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

«وَ قالَ الْمَلِکُ» پادشاه گفت «ائْتُونی‏ بِهِ» (یوسف را) نزد من بیاورید «فَلَمَّا جاءَهُ» هنگامی که نزد یوسف آمد «الرَّسُولُ» فرستادۀ پادشاه «قالَ» یوسف گفت «ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّکَ» به‌سوی سرورت برگرد «فَسْئَلْهُ» از او بپرس «ما بالُ» چه بود ماجرای «النِّسْوَهِ اللاَّتی» زنانی که ‏«قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» دستانشان را بریدند؟ «إِنَّ رَبِّی» به یقین پروردگار من «بِکَیْدِهِنَّ عَلیمٌ» به مکر آنان آگاه است.

«قالَ» پادشاه به زنان گفت «ما خَطْبُکُنَّ» قصد شما چه بود «إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ» هنگامی که یوسف را به کام‌جویی از خود دعوت کردید؟ «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» گفتند پناه بر خدا! «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ» ما سراغ نداریم از او «مِنْ سُوءٍ» هیچ خطا و کار بدی. «قالَتِ امْرَأَهُ الْعَزیزِ» زن عزیز گفت «الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» اکنون حقیقت آشکار شد. «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را به خود دعوت کردم «وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقین» و او از راستگویان است.

«ذلِکَ» این احضار و شهادت «لِیَعْلَمَ» برای آن بود که عزیز مصر بداند «أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ» من به او خیانت نکردم «بِالْغَیْبِ» در خفا و در غیاب او «وَ أَنَّ اللَّهَ» به‌راستی خداوند «لا یَهْدی کَیْدَ الْخائِنین» مکر خائنان را به سرانجام نمی‌رساند.

«وَ ما أُبَرِّئُ» من تبرئه نمی‌کنم «نَفْسی» خودم را «إِنَّ النَّفْسَ» چراکه نفس «لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» به بدی‌ها امر می‌کند «إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی» مگر آن را که خدا رحم کند «إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحیمٌ» پروردگار من آمرزنده و مهربان است.

وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونی‏ بِه؛ پادشاه گفت یوسف را نزد من آورید. در واقع با این حرف حکم آزادی او را صادر کرد. چون اگر قرار بود در زندان بماند، می‌گفت از او بپرسید.

فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّک؛ وقتی فرستادۀ پادشاه خواست جناب یوسف را نزد او ببرد، امتناع کرد و البته با احترام گفت نزد سرورت بازگرد. «ارْجِعْ إِلى‏ رَبِّک» ربّ در اینجا یعنی آقا و سرور و بزرگ‌تر.

لازم بود در اینجا حضرت یوسف بی‌گناهی خود راثابت کند. طبیعی است وقتی حقی از کسی ضایع می‌شود، در موقع حساس از حق خود دفاع کند و بگوید حق با اوست؛ از این رو کار ایشان کاملاً درست و حساب شده بود. وقتی پس از آن قضایا که سر و صدای زیادی کرد و در شهر پیچید، او را در زندان انداختند، اکنون باید ثابت می‌کرد در طول این مدت بی‌جهت در زندان بوده و گناهی نکرده است.

فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَهِ اللاَّتی‏ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ؛ فرمود از آن زنان که دستشان را بریدند بپرس ماجرا چه بوده و چه هدفی داشتند! جالب اینکه جناب یوسف هیچ اسمی از زلیخا نیاورد و عامل اصلی همۀ توطئه‌ها و سال‌ها زندان کشیدنش را مفتضح نساخت.

إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلیم؛ پروردگار من مکر آنان را می‌داند و شاهد همه‌چیز است. گفت آن زنان مکر کردند تا اذیتم کنند و خدا از مکرشان باخبر است، امّا نگفت مکرشان چه بود.

قالَ ما خَطْبُکُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِه؛ پادشاه که می‌خواست ماجرا روشن شود، دستور داد زن‌ها را بیاورند. وقتی زنان حاضر در میهمانی زلیخا را احضار کردند، از آنها سؤال کرد شما چه قصد و هدفی در مراوده با یوسف داشتید؟ آنان همگی پاسخ دادند یوسف انسانی پاک و درستکار است و ما جز خوبی و شرافت از او ندیدیم.

«خَطْب» یعنی کار مهمی که انجامش صحیح نبوده. در معنای «راوَدْتُنَّ» نوعی محبّت و عشق افتاده است.

قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوء؛ ‌همۀ زن‌ها گفتند «حاشَ لِلّه» یعنی خدا را شاهد می‌گیریم که هیچ بدی از او ندیدیم و هرگز به ما دست‌درازی نکرد. مثل همان وقت که وارد مجلس شد و جمالش را دیدند، گفتند «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَرا».

در این اعترافِ‌ زنان نکات زیادی نهفته، از جمله اینکه با همۀ حرف‌ّهایی که از یوسف بر زبان‌ها افتاد، این ما بودیم که خواستیم او را به خود بکشانیم، ولی او عفت به خرج داد و اصلاً به ما متمایل نشد و خود را نگه داشت.

معلوم می‌شود تقاضای مراودۀ زنان از یوسف در جلسات متعدد بوده و هرکدام می‌خواستند از او بهره بگیرند، امّا خدای تعالی او را حفظ کرد. ازخدا خواست و خدا کمک کرد.

قالَتِ امْرَأَهُ الْعَزیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقّ؛ تا اینجا سخنی از زلیخا در میان نبود. امّا حرف که به اینجا رسید، زلیخا که در آن مجلس حاضر بود، به سخن آمد و گفت الآن حق ظاهر شد. اعتراف کرد که من می‌خواستم جناب یوسف را به خود بکشانم، ولی او خویشتن‌داری کرد. او راستگو و اهل صدق و صفاست.

ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْب؛ جناب یوسف به سه مطلب اشاره می‌کند؛ یکی اینکه عزیز مصر بداند من امانتدار بودم و در نبودِ او به او خیانت نکردم. بعضی گفته‌اند زلیخا زن خودِ فرعون بود.

تعرض به ناموس مردم، چه زن شوهردار، چه بی‌شوهر خیانت بزرگی است. جوانی که بتواند در چنین شرایطی خود را حفظ کند، کار مهمی کرده است. البته جناب یوسف تأیید خدایی داشت. از خدا خواست و به او متوسل شد، خدا هم حفظش کرد.

وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدی کَیْدَ الْخائِنین؛ دوم اینکه اگر کسی به ناموس مردم خیانت کند و روال زندگی و عمرش این باشد، هدایتی نصیبش نمی‌شود و از راه خدا می‌افتد. البته درِ توبه همیشه به روی بندگان گنهکار باز است.

وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسی‏؛ سوم اینکه من خود را تبرئه نمی‌‌کنم و پاک نمی‌دانم. در عین حال که خدای تعالی این‌همه کمکش کرد و عصمتش داد، ادب کرد و گفت من نفس خود را بری از خطا نمی‌دانم و بدون کمک خداوند من هم در خطر هستم؛ چون نفس دائماً انسان را به بدی سوق می‌دهد «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ».

جوان‌هایی که ازدواج نکرده‌اند، از خدا بخواهند. یقیناً خدا مقدمات را مهیّا می‌کند و توسعه می‌دهد. وقتی از خدا بخواهند، می‌شود. اگر پدر و مادر هم راضی نباشند، خدا راضی‌شان می‌کند. کسی هم پیدا می شود که با سختی‌هایشان بسازد.

إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ؛ نفس همواره به بدی‌ امر می‌کند. وقتی کسی ناسزایی به انسان می‌گوید، خیلی سخت است جوابش را ندهد. نفس می‌گوید چیزی بگو و جوابش را بده، مخصوصاً اگر بین مردم باشد و این شخص هم قدرت و مقامی داشته باشد. «إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی» مگر اینکه خدای تعالی عنایتی کند.

إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحیم؛ پروردگار من آمرزنده و مهربان است. با آنکه نفس به بدی‌ها دعوت می‌کند و مکار است، از رحمت پروردگار نباید ناامید شد. با همۀ کثافاتی که آدمی دارد، خدای تعالی می‌بخشد.

حضرت آیت‌اللّه‌العظمی نجابت می‌گفتند آیت‌اللّه انصاری سه دفعه این حکایت را تعریف کردند و می‌گفتند مردم در چه فکرهایی هستنند؟

علی گندمی دزد بود. با اسلحه راه را بر مردم می‌بست و اموالشان را می‌گرفت. اگر هم گاهی تیر می‌خورد، دارویی داشت که می‌زد و تیر را از بدنش می‌کشد. پس‌از مدتی توبه کرد و هرچه داشت به کسانی‌که می‌شناخت پس داد. وقتی دیگر چیزی نداشت، با حالِ پشیمانی و اندوه در مساجد می‌رفت و از مردم حلالیت می‌طلبید.

روزی تصمیم گرفت به زیارت امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرف شود. در راه به روستای بهار رفت و وارد خانۀ دخترش شد. امّا وقتی دامادش به خانه آمد، دختر را سرزنش کرد که چرا این مردِ دزد را در خانه راه داده‌ای. هرچه زن اصرار کرد، فایده‌ای نداشت و علی گندمی مجبور شد شبانه خانۀ داماد را ترک کند.

همان شب داماد که مرد ثروتمندی بود، در خواب دید قیامت برپا شده، امیرالمؤمنین وارد محشر شدند، امّا چون او نزد ایشان رفت، حضرت رو برگرداندند.

گفت آقا من این‌همه به دوستان شما کمک کردم، چرا رو از من‌ می‌گردانید؟

فرمود: چون دوست ما را از خانه بیرون کردی.

گفت او دزد بود.

فرمود: دزد بود، امّا دیگر نیست. توبه کرده و اکنون قصد زیارت ما را دارد.

گفت: حال چه کنم؟

فرمود: در پی او برو، در فلان مسجد زیلویی روی خود کشیده و خوابیده است. همین امشب او را به خانه بیاور، از او دلجویی کن و فردا اسب و توشه در اختیارش بگذار تا به‌سوی ما بیاید.

وقتی علی گندمی به نجف رسید، اسبش را بیرون حرم بست و قبل‌از ورود، به مولا علی علیه‌السلام عرض کرد: «یاعلی! من علی گندمی هستم و شما علی مرتضی هستید؛ همین‌جا جانِ مرا بگیرید که روی آمدن به حرم شما را ندارم».

همان‌جا دعایش مستجاب شد و جان سپرد، امّا طوری خداوند عنایت کرد که جمعیتِ انبوهی از علما و طلاب و مردم عادی او را به‌عنوانِ یکی از اولیای خدا تشییع کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است