سوره یوسف آیه ۴۳ تا ۵۱ | جلسه ۱۵
طمع یعنی آدمی بدون اینکه از کسی طلبی داشته باشد، خود را طلبکار بداند؛ بدون اینکه ظلمی به او شده باشد، خود را مظلوم بداند و بدون هیچ استحقاقی، بخواهد از دیگران بکَند. ممکن است کسی بهخاطرِ نداری، طمع بورزد، امّا برخی با آنکه بسیار داردند، بیشتر میخواهند. چنین کسی در دام طمع خود همیشه ذلیل و خوار است.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف آیه ۴۳ تا ۵۱ | یکشنبه ۱۳۹۸/۰۹/۰۳| جلسه ۱۵
حکمت ۲۲۵ نهجالبلاغه
الْعَجَبُ لِغَفْلَهِ الْحُسَّادِ عَنْ سَلَامَهِ الْأَجْسَادِ
«شگفتا از غفلت حسودان از سلامتى خویش!»
شخص حسود از شدت حسد ممکن است بهتدریج سلامتی خود را از دست بدهد، اضافه بر اینکه ضررهایی هم به دیگران میزند.
حکمت ۲۲۶ نهجالبلاغه
«الطَّامِعُ فِی وِثَاقِ الذُّل»
«طمعکار در دام ذلّت است.»
طمع یعنی آدمی بدون اینکه از کسی طلبی داشته باشد، خود را طلبکار بداند؛ بدون اینکه ظلمی به او شده باشد، خود را مظلوم بداند و بدون هیچ استحقاقی، بخواهد از دیگران بکَند. ممکن است کسی بهخاطرِ نداری، طمع بورزد، امّا برخی با آنکه بسیار داردند، بیشتر میخواهند. چنین کسی در دام طمع خود همیشه ذلیل و خوار است.
تفسیر آیات ۴۳ تا ۵۱ سوره یوسف
وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونی فی رُءْیایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ (۴۳)
پادشاه گفت: من در خواب میبینم هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر میخورند و هفت خوشۀ سبز را هفت خوشۀ خشکیده. ای بزرگان! دربارۀ خواب من نظر دهید، اگر تعبیر خواب میدانید.
قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْویلِ الْأَحْلامِ بِعالِمینَ (۴۴)
گفتند: خوابهایی آشفته است و ما تعبیر این خوابها را نمیدانیم.
وَ قالَ الَّذی نَجا مِنْهُما وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّهٍ أَنَا أُنَبِّئُکُمْ بِتَأْویلِهِ فَأَرْسِلُونِ (۴۵)
از آن دو نفر، آنکه نجات یافته بود و بعد از مدتی یوسف را به یاد آورد، گفت: من تعبیر آن را به شما میگویم، مرا بفرستید (نزد یوسف).
یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنا فی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ (۴۶)
یوسف، ای راستگو! دربارۀ هفت گاو چاق که هفت گاو لاغر آنها را میخورند و هفت خوشۀ سبز و هفت خشکیدۀ دیگر، نظرت را بگو تا نزد مردم برگردم، باشد که آگاه شوند.
قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنینَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فی سُنْبُلِهِ إِلاَّ قَلیلاً مِمَّا تَأْکُلُونَ (۴۷)
گفت: هفت سال پیاپی میکارید و هرچه درو کردید، جز اندکی را که میخورید، در خوشه نگه دارید.
ثُمَّ یَأْتی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلیلاً مِمَّا تُحْصِنُونَ (۴۸)
سپس بعد از این، هفت سالِ سخت میآید که آنچه را برایشان ذخیره کردید، میخورند، جز اندکی را که نگه میدارید.
ثُمَّ یَأْتی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ فیهِ یُغاثُ النَّاسُ وَ فیهِ یَعْصِرُونَ (۴۹)
سپس بعد از آن، سالی میآید که باران بر مردم میبارد و در آن عصاره میوهها میگیرند.
وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّکَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَهِ اللاَّتی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلیمٌ (۵۰)
پادشاه گفت یوسف را نزد من آورید. وقتی فرستادۀ شاه نزد یوسف آمد، یوسف گفت: نزد سرورت بازگرد و از او بپرس ماجرای زنانی که دست خود را بریدند، چه بود؟ یقیناً پروردگار من به مکر آنان داناست.
قالَ ما خَطْبُکُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَهُ الْعَزیزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقینَ (۵۱)
پادشاه گفت: قصد شما هنگامی که یوسف را به کامجویی از خود دعوت کردید، چه بود؟ گفتند: پناه بر خدا! ما هیچ خطایی در او سراغ نداریم. زن عزیز گفت: اکنون حقیقت آشکار شد. من او را به خود دعوت کردم و او از راستگویان است.
«وَ قالَ الْمَلِکُ» پادشاه گفت «إِنِّی أَرىٰ» من دیدم (در خواب) «سَبْعَ بَقَراتٍ» هفت گاوِ «سِمانٍ» چاق را «یَأْکُلُهُنَّ» خوردند «سَبْعٌ عِجافٌ» هفت (گاو) لاغر «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ» و هفت خوشه «خُضْرٍ» سبز را «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و (هفت خوشه) خشکیده دیگر (خوشههای خشک خوشههای سبز را خوردند). «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ» ای اشراف و بزرگان! «أَفْتُونی» نظر دهید «فی رُءْیایَ» دربارۀ خواب من «إِنْ کُنْتُمْ» اگر هستید «لِلرُّءْیا تَعْبُرُون» تعبیر کنندۀ خواب.
«قالُوا» معبران گفتند «أَضْغاثُ أَحْلامٍ» خوابهای آشفته است «وَ ما نَحْنُ» و ما نیستیم «بِتَأْویلِ الْأَحْلامِ» به تعبیر این خوابها «بِعالِمین» آگاه.
«وَ قالَ الَّذی» و گفت آنکه «نَجا» نجات یافت «مِنْهُما» از آن دو نفر «وَ ادَّکَرَ» و به یاد آورد (یوسف را) «بَعْدَ أُمَّهٍ» بعد از مدتی «أَنَا أُنَبِّئُکُمْ» من خبر میدهم به شما «بِتَأْویلِهِ» تعبیر این خواب را «فَأَرْسِلُون» مرا بفرستید (نزد یوسف).
«یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ» (آمد و گفت) یوسف، ای راستگو! «أَفْتِنا» نظر بده به ما «فی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ» دربارۀ هفت گاو چاق «یَأْکُلُهُنَّ» که آنها را خوردند «سَبْعٌ عِجافٌ» هفت (گاو) لاغر «وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» و هفت خوشۀ سبز «وَ أُخَرَ یابِساتٍ» و هفت خوشۀ خشک دیگر «لَعَلِّی» تا شاید من «أَرْجِعُ» بازگردم «إِلَى النَّاسِ» بهسوی مردم «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ» شاید آنها آگاه شوند.
«قالَ» یوسف گفت «تَزْرَعُونَ» میکارید «سَبْعَ سِنینَ» هفت سال «دَأَباً» پی در پی «فَما حَصَدْتُمْ» پس آنچه را درو کردید «فَذَرُوهُ» نگه دارید «فی سُنْبُلِهِ» در خوشۀ خود «إِلاَّ قَلیلاً» جز اندکی «مِمَّا تَأْکُلُون» از آنچه میخورید.
«ثُمَّ یَأْتی» سپس میآید «مِنْ بَعْدِ ذلِکَ» بعد از آن هفت سال «سَبْعٌ شِدادٌ» هفت سالِ سخت «یَأْکُلْنَ» میخورند (مردم) «ما قَدَّمْتُمْ» آنچه ذخیره کردید «لَهُنَّ» برایشان «إِلاَّ قَلیلاً» بهجز اندکی «مِمَّا تُحْصِنُونَ» از آنچه درو کردید (و نگه داشتید).
«ثُمَّ یَأْتی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ» سپس میآید بعد از آن «عامٌ فیه» سالی که در آن «یُغاثُ» باران میبارد «النَّاسُ» بر مردم «وَ فیهِ یَعْصِرُون» ودر آن عصارۀ میوهها میگیرند (فراوانی و نعمت میآید).
«وَ قالَ الْمَلِکُ» پادشاه گفت «ائْتُونی بِهِ» (یوسف را) نزد من بیاورید «فَلَمَّا جاءَهُ» هنگامی که نزد یوسف آمد «الرَّسُولُ» فرستادۀ پادشاه «قالَ» یوسف گفت «ارْجِعْ إِلى رَبِّکَ» بهسوی سرورت برگرد «فَسْئَلْهُ» از او بپرس «ما بالُ» چه بود ماجرای «النِّسْوَهِ اللاَّتی» زنانی که «قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» دستانشان را بریدند؟ «إِنَّ رَبِّی» به یقین پروردگار من «بِکَیْدِهِنَّ عَلیمٌ» به مکر آنان آگاه است.
«قالَ» پادشاه به زنان گفت «ما خَطْبُکُنَّ» قصد شما چه بود «إِذْ راوَدْتُنَّ یُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ» هنگامی که یوسف را به کامجویی از خود دعوت کردید؟ «قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» گفتند پناه بر خدا! «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ» ما سراغ نداریم از او «مِنْ سُوءٍ» هیچ خطا و کار بدی. «قالَتِ امْرَأَهُ الْعَزیزِ» زن عزیز گفت «الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» اکنون حقیقت آشکار شد. «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را به خود دعوت کردم «وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقین» و او از راستگویان است.
فرعون مصر در خواب دید هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را خوردند و هفت خوشۀ خشک هفت خوشۀ سبز را. ظاهراً چند بار این خوابها تکرار شد و پادشاه یقین کرد خوابش تعبیر مهمی دارد؛ لذا آن را برای معبّران و خوابگزاران تعریف کرد و تعبیرش را از آنها خواست.
خوابگزاران چیزی نفهمیدند و بهخاطرِ در هم و پیچیده بودن، گفتند این خوابها آشفته و پریشان است و ما تعبیری برای آن نمیدانیم.
در این وقت به عنایت خدای تعالی آن کسی که از زندان نجات یافته بود، به یاد یوسف افتاد و تعبیر خواب دقیقی که از او شنیده بود؛ به همین جهت گفت من تعبیر این خواب را به شما میگویم. اجازه دهید به زندان روم و با یکی از زندانیان ملاقات کنم.
پس از کسب اجازه و ملاقات با یوسف و صحبتهای مقدماتی، خواب پادشاه را برای او تعریف کرد و تعبیر آن را جویا شد.
جناب یوسف فرمود: تعبیر خواب این است که هفت سالِ پر نعمت و پر باران در پیش دارید و بعد از آن هفت سالِ سخت و خشک که هیچ آبی از آسمان نازل نمیشود. پس در این هفت سال هرچه میتوانید گندم بکارید؛ اندکی را بخورید و مابقی را با خوشه نگهداری کنید، برای سالهای قحطی و خشکسالی. پس از این دو هفت سال دوباره نعمتهای خدا به شما رو میآورد.
آن شخص چون این را شنید، نزد پادشاه رفت و تعبیر خواب او را برایش گفت. شاه این تعبیر را کاملاً مطابق خوابش دید و دستور داد جناب یوسف را نزد او آورند، امّا یوسف از ملاقات با او امتناع کرد و گفت: ابتدا زنان مصر را بیاورید و ماجرای بریده شدن دستهایشان را بپرسید.
درایت جناب یوسف
بعد از آنکه بیگناهی یوسف محرز و از زندان آزاد شد، نزد فرعون منزلت خاصی یافت، طوری که به او گفت: هر پُستی بخواهی، به تو میدهیم؛ چراکه تو را امانتدار و دانا دیدهایم.
حضرت یوسف فرمود: مرا خزانهدار و مأمور امور کشاورزی کن تا با کمک خدا این دو دورۀ هفتساله را تدبیر کنم.
از امام رضا علیهالسلام روایت شده:
یوسف به جمعآورى آذوقه پرداخت و در آن هفت سال فراوانى، طعامهاى اندوخته را انبار کرد. چون این چند سال سپرى شد و سالهاى قحطى فرا رسید، یوسف شروع کرد به فروختن طعام. در سال اول در برابر نقدینه از درهم و دینار، و در مصر و اطراف آن هیچ درهم و دینارى نماند مگر آنکه همه ملک یوسف شد.
در سال دوم در برابر زیورها و جواهرات، در نتیجه در مصر و اطرافش زیور و جواهرى هم نماند، مگر آنکه به ملک یوسف درآمد. در سال سوم طعام را در ازاى دامها و چارپایان فروخت، و دام و چارپایى نماند، مگر آنکه ملک او شد. در سال چهارم آن را در ازاى غلامان و کنیزان فروخت، در نتیجه غلام و کنیزى هم در مصر و پیرامونش نماند، مگر آنکه همه در ملک یوسف درآمدند. در سال پنجم طعام را به قیمت خانهها و عرصه ها فروخت و دیگر خانه و عرصهاى در مصر و پیرامونش نماند، مگر آنکه آن نیز ملک وى شد. در سال ششم در ازاى مزرعهها و نهرها فروخت و دیگر در مصر و پیرامونش مزرعه و نهرى نماند، مگر آنکه ملک وى شد و در سال آخر که سال هفتم بود، چون براى مصریان چیزى نمانده بود، ناگزیر طعام را به ازاى خود خریدند، و تمامى سکنه مصر و پیرامون آن بردۀ یوسف شدند.
چون احرار و عبیدِ ایشان همه ملک یوسف شد، گفتند ما هیچ ملک و سلطنتى مانند ملک و سلطنتى که خدا به این پادشاه داده، ندیده و نشنیدهایم و هیچ پادشاهى سراغ نداریم که علم و حکمت و تدبیر این پادشاه را داشته باشد.
پس یوسف به پادشاه گفت حال نظرت دربارۀ این نعمتها که پروردگار من در مصر و پیرامونش به من ارزانى داشته، چیست؟ رأى خود را بگو و بدان که من ایشان را از گرسنگى نجات ندادم تا مالکشان شوم و اصلاحشان نکردم تا فاسدشان کنم و نجاتشان ندادم تا خود بلاى جان آنان باشم، لکن خداوند بهدست من نجاتشان داد.
پادشاه گفت رأى براى توست.
یوسف گفت: من خدا و تو را شاهد مىگیرم که تمامى اهل مصر را آزاد کرده، اموال ایشان را به ایشان برگرداندم. همچنین اختیارات و سلطنت و مهر و تخت و تاج تو را نیز به تو برگرداندم، بهشرطى که جز به سیرت من نروى و جز به حکم من حکم نکنى!
پادشاه گفت: این خود توبه و افتخار من است که جز به سیرت تو سیر نکنم و جز به حکم تو حکمى نرانم و اگر تو نبودى، امروز بر تو سلطنتى نداشته و در دوران چهارده ساله گذشته نمى توانستم مملکت را اداره کنم و این تو بودى که سلطنت مرا به بهترین وجهى که تصور شود، عزّت و آبرو دادى.
اینک من شهادت مى دهم بر اینکه معبودى نیست جز خداى تعالى و او تنها و بدون شریک است و شهادت مى دهم که تو فرستاده اویى و از تو تقاضا دارم که بر وزارت خود باقى باشى که تو نزد ما مکین و امینى.[1]
[1] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۲۸.