سوره یوسف آیه ۹ تا ۱۵ | جلسه ۶
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف | آیات ۹ تا ۱۵ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۷/۱۷ | جلسه ۶
حکمت ۳۳ نهجالبلاغه:
«کُنْ سَمْحاً وَ لَا تَکُنْ مُبَذِّراً وَ کُنْ مُقَدِّراً وَ لَا تَکُنْ مُقَتِّراً»
«بخشنده باش، امّا زیادهروى مکن. اندازه نگهدار، امّا سختگیر مباش!»
«سمح» یعنی بخشیدن. بخشنده باش، ولی نه آنطور که هرچه داری بدهی و چیزی برای خود و خانوادهات باقی نماند. «مقتر» یعنی سختگیر. اگر برای امروزت داری، نگران فردا نباش و زیادی مالت را در راه خدا انفاق کن!
شاید سؤال شود پس چرا مولا علی علیهالسلام و فاطمۀ زهرا سلاماللّهعلیها و به تبع ایشان حسنین علیهماالسلام پس از یک روز روزه گرفتن، نان خود را به فقیر و اسیر و یتیم دادند؟
جواب این است که گاهی انسان بهخاطرِ عشق و محبّت پروردگار کارهای عجیبی میکند. این حسابش جداست. مثل اینکه خدا را با چشم دل میبیند و با او معامله میکند.
حضرت بهطورِ کلی و صرفنظر از موارد خاص میفرمایند بخشنده باش، ولی به فکر خود و خانوادهات هم باش. از طرفی، حساب و کتاب کن و اندازه نگهدار، امّا دستبسته و سختگیر هم نباش!
حکمت ۳۴ نهجالبلاغه:
«أَشْرَفُ الْغِنَى تَرْکُ الْمُنَى»
«بهترین بینیازی ترک آرزوهاست.»
هرچه دیدی، نگو کاش من هم مثل این داشتم. هرکه را دیدی، نگو خوش بهحال اینها؛ چقدر خوش هستند؛ هرچه میخواهند برایشان آماده است!
چه لزومی دارد انسان دائم به زندگی دیگران نگاه کند و حسرت بخورد؟ هرکس هرچه دارد، برای خودش خوب است. مهم این است که آدمی به آنچه خدا روزیاش کرده، راضی باشد.
اگر میخواهی راحت باشی، آرزوهای بیهوده و دنیوی را کم کن و در مقابل آرزوهای معنوی خود را بالا ببر؛ آرزو کن مثل سلمان و مقداد و ابوذر باشی؛ دنبالهرو انبیاء و ائمه باشی؛ دائم یاد خدا باشی. مگر آدمی چقدر عمر میکند!
تفسیر آیه ۹ تا ۱۵ سوره یوسف
اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبیکُمْ وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحینَ (۹)
یوسف را بکشید یا او را به سرزمین دوری بفرستید تا توجه پدرتان فقط به شما باشد و بعد از آن مردمانی نیکوکار شوید.
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَهِ إِنْ کُنْتُمْ فاعِلینَ (۱۰)
گویندهای از میان آنان گفت یوسف را نکشید. اگر میخواهید کاری کنید، او را در قعر چاهی بیندازید تا قافلهها او را بردارند.
قالُوا یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (۱۱)
گفتند ای پدر جان! چرا دربارۀ یوسف ما را امین نمیدانی، در حالی که ما خیرخواه او هستیم.
أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۱۲)
فردا او را با ما بفرست تا بگردد و بازی کند. ما مراقب او هستیم.
قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (۱۳)
گفت بردن او مرا غمگین میکند و میترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.
قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ (۱۴)
گفتند اگر گرگ او را بخورد، در حالی که ما گروهی توانمند هستیم، پس ما زیانکاریم.
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (۱۵)
پس هنگامی که او را با خود بردند و همدست شدند او را در قعر چاه اندازند [چنین کردند] و به او وحی کردیم که روزی آنان را از این کارشان آگاه خواهی ساخت، در حالی که نمیدانند.
«اقْتُلُوا یُوسُفَ» یوسف را بکشید «أَوِ اطْرَحُوهُ» یا او را بفرستید «أَرْضاً» به سرزمینی دور و ناشناخته «یَخْلُ لَکُمْ» تا فقط مخصوص شما شود «وَجْهُ أَبیکُمْ» توجه پدرتان «وَ تَکُونُوا» و بشوید «مِنْ بَعْدِه» بعد از این کار «قَوْماً صالِحینَ» مردمانی صالح و نیکوکار.
«قالَ» گفت «قائِلٌ مِنْهُمْ» گویندهای از میان آنان «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» یوسف را نکشید «وَ أَلْقُوهُ» او را بیندازید «فی غَیابَتِ الْجُبِّ» در قعر چاه «یَلْتَقِطْهُ» تا او را بردارند، بگیرند «بَعْضُ السَّیَّارَهِ» بعضی غافلهها (که از آنجا میگذرند) «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلین» اگر میخواهید کاری کنید.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند ای پدر! «ما لَکَ» چرا تو «لا تَأْمَنَّا» ما را امین نمیشماری، به ما اطمینان نداری «عَلى یُوسُفَ» دربارۀ یوسف «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُون» در حالی که ما خیرخواه او هستیم.
«أَرْسِلْهُ مَعَنا» او را با ما بفرست «غَداً» فردا «یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» تا بگردد و بازی کند «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُون» و ما مراقب و محافظ او هستیم.
«قالَ» یعقوب گفت «إِنِّی لَیَحْزُنُنی» مرا غمگین و محزون میکند «أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» که او را با خود ببرید «وَ أَخافُ» میترسم «أَنْ یَأْکُلَهُ» بخورد او را «الذِّئْبُ» گرگ «وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُون» و شما از او غافل باشید.
«قالُوا» گفتند «لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ» اگر گرگ او را بخورد «وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ» در حالی که ما گروهی توانمند هستیم «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُون» ما زیانکاریم.
«فَلَمَّا» هنگامی که «ذَهَبُوا بِهِ» او را بردند «وَ أَجْمَعُوا» و جمع شدند، همدست شدند «أَنْ یَجْعَلُوهُ» او را بیندازند «فی غَیابَتِ الْجُبِّ» در ته چاه (همین کار را کردند) «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و به یوسف وحی کردیم «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ» حتماً (در آینده) آنها را باخبر خواهی کرد «بِأَمْرِهِمْ هذا» به این کارشان «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» در حالی که آنان نمیفهمند.
بهخاطرِ انسی که به تفسیر المیزان داشتیم، حکایت حضرت یوسف را بیشتر با تکیه بر این تفسیر بیان میکنیم.
اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً؛ برادران یوسف به هم گفتند یوسف را بکشید یا او را سرزمین دوردستی رها کنید تا همۀ توجه یعقوب به او و بنیامین نباشد و اعتنایی هم به شما کند. «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحین» و بعد از این قومی صالح باشید. «صالحین» به مناسبت یعنی مورد توجه یعقوب قرار میگیریم.
از اینجا معلوم میشود قبل از اینکه یوسف را ببرند، صحبتها و مشورتهایشان را کرده بودند، لکن بعد از آنکه او را به صحرا بردند، باز در این باره با هم حرف زدند و معمولاً هم کارهایشان را با رأیگیری انجام میدادند. لذا بعضی گفتند او را بکشیم، بعضی گفتند جلو حیوانات بیندازیم، بعضی گفتند در جای دور رهایش کنیم و بعضی هم گفتند بیندازیمش در چاهی که سر راه باشد، امّا همینها هم نظرشان این بود که یوسف زنده نماند و از بین برود.
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ…؛ یکی از آنها (لابی یا به قولی یهودا) گفت او را نکشید، بلکه در چاهی بیندازید که غافلهها پیدایش کنند و او را با خود ببرند.
این صحبت آنها در همان روزی است که یوسف را با خود برده بودند. خدای تعالی این حرف را مقدم بر ادامۀ ماجرا آورده و جلوتر بیان کرده است. این نوعی بیان خاص در قرآن برای مقدم کردن موضوع مهمتر است.
وَ أَلْقُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ؛ «جُبّ» به معنای چاهی است که اطرافش سنگچین نیست. اگر دیوار سنگچینی داشته باشد «بئر» نامیده میشود.
قالُوا یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُف؛ در ابتدا خواستند کمی محبّت یعقوب را جلب کنند؛ لذا با بیانی عاطفی گفتند «یا ابانا» یعنی ای پدرجان! چرا دربارۀ یوسف ما را امین نمیشماری؟ چرا به ما سوءظنّ داری و فکر میکنی ما دشمنش هستیم؟ « وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُون» در حالی که ما خیرخواه و دوستدار او هستیم. خودشان هم میدانستند یعقوب به آنها شک دارد.
أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ؛ فردا او را با ما به صحرا بفرست تا بازی کند و خوش باشد. «یرتع» یعنی بدود و اینطرف و آنطرف برود؛ مثل کسی که گردش میرود و بازی میکند.
آنها گاو و گوسفندها را به چراگاه میبردند. وضع دامداریشان خوب بود، طوری که هرشب یک گوسفند ذبح میکردند، مقداری از آن را میخوردند و مقداری را به فقرا میدادند.
وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُون؛ بعد هم گفتند قول میدهیم مراقبش باشیم و نگذاریم از نظرمان غایب شود.
قالَ إِنِّی لَیَحْزُنُنی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ؛ جناب یعقوب آنچه را در دلش بود، ظاهر نکرد، فقط به حساب حرف آنها گفت من از اینکه او را با خود ببرید غمگین میشوم.
وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ؛ او باطناً ملتفت بود آنها نقشهای کشیدهاند، امّا چون اینطور گفتند، به رویشان نیاورد و فقط گفت میترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد. به حساب ظاهر هم سخنش درست بود؛ زیرا در بیابانی که گاو و گوسفندها میچرند، احتمال اینکه اطرافشان گرگ و حیوانات وحشی کمین کنند، زیاد بود.
قالُوا لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُون؛ گفتند اگر با وجود ما ده نفر که همگی جوانانی نیرومند هستیم، گرگ او را بخورد، وای به حال ما! معلوم میشود افراد زیانکاری هستیم.
در اینجا قسمتهایی از تفسیر المیزان راجعبه آیاتی که بیان شد، عرضه میشود:
پسران بزرگتر یعقوب دور هم جمع شده، دربارۀ حرکاتى که از پدر نسبت به آن دو برادر دیده بودند به مذاکره پرداختند. یکى گفت: مىبینید چگونه پدر به کلى از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته؟ آن دیگرى گفت: پدر آن دو را بر همه ما مقدم مىدارد، با اینکه دو طفل بیش نیستند و هیچ دردى از او دوا نمىکنند. آن دیگر گفت: تمامى امور زندگى پدر به بهترین وجهى به دست ما اداره مىشود و ما ارکان زندگى او و ایادى فعال او در جلب منافع و دفع مضار و اداره اموال و احشام اوییم، ولى او با کمال تعجب همه اینها را نادیده گرفته، محبّت و علاقه خود را به دو بچه کوچک اختصاص داده است و این رویه، رویه خوبى نیست که او پیش گرفته و سرانجام حکم کردند که پدر به روشنى دچار کجسلیقهگى شده است.[1]
در ادامه مینویسد:
«وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِین» یعنى بعد از یوسف و یا بعد از کشتن یوسف و یا بعد از طرد او (که برگشت همه به یک نتیجه است) با توبه از گناه، مردمى صالح شوید.
از این کلام استفاده مىشود که آنها این عمل را گناه و آن را جرم مىدانستند و معلوم مىشود که ایشان احکام دین را محترم و مقدس مىشمردند و لیکن حسد در دلهایشان کورانى برپا کرده بود و ایشان را در ارتکاب گناه و ظلم جرأت داده، طریقهاى تلقینشان کرده بود که از آن طریق هم گناه را مرتکب شوند و هم از عقوبت الهى ایمن باشند و آن این است که گناه را مرتکب شوند و بعد توبه کنند، غافل از اینکه اینگونه توبه به هیچ وجه قبول نمىشود؛ زیرا این مطلب وجدانى است که کسى که به خود تلقین مىکند که گناه مىکنم و بعد توبه مىکنم، چنین کسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شکستگى در برابر مقام پروردگار نیست، بلکه او مىخواهد به خداى خود نیرنگ بزند و به خیال خود از این راه عذاب خدا را در عین مخالفت امر و نهى او دفع کند.
پس در حقیقت چنین توبهاى تتمه همان نیت سوء اول او است نه توبه حقیقى که به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست. ما در تفسیر آیه «إِنَّمَا التَّوْبَهُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَهٍ» در جلد چهارم این کتاب بحثى در باره توبه گذراندیم.[2]
گناه در حقیقت جرأت بر خداوند است، کسی که گناه میکند و میگوید بعد توبه میکنم، آیا نمیفهمد که شاید موفق به توبه نشد یا شاید در حین گناه عمرش تمام شد و مرگش رسید؟
تفسیر المیزان دربارۀ «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» مینویسد:
آیه مورد بحث اشعار دارد بر اینکه فرزندان یعقوب با نیرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند و او را راضى کردند که مانع بردن یوسف نشود؛ در نتیجه یوسف را بغل کرده و با خود بردهاند تا تصمیم خود را عملى کنند.
جواب «لما» در آیه شریفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اینکه مطلب، از شدت شناعت و فجیع بودن، قابل گفتن نیست. اینگونه حذفها در صنعت سخن شایع است؛ مثلا مىبینیم گویندهاى را که مىخواهد امر شنیعى از قبیل کشتن کسى را تعریف کند که دلها از شنیدنش مىسوزد و گوشها طاقت شنیدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى که به چنین جنایتى منتهى مىگردد بیان مىکند و همچنان شنونده را تا خود حادثه مىکشاند، ولى در بیان اصل حادثه ناگهان به سکوت عمیقى فرو مىرود، آنگاه سر بلند کرده حوادث پس از قتل را بیان مىکند و باز از خود قتل اسمى نمىبرد. به این وسیله مىرساند که این قتل آنقدر فجیع بوده که هیچ گویندهاى نمىتواند آن را تعریف کند و هیچ شنوندهاى نمىتواند بشنود.
گوینده این قصه خداى تعالى است که با حذف جواب «لما» این معنا را رسانده که گویی مقدارى سکوت کرده و از شدت تأسف و اندوه اسمى از خود جریان نیاورده است، چون گوشها طاقت شنیدن اینکه چه بر سر این طفل معصوم آوردند ندارد. [3]
آموزههای آیات
نتیجهای که از این آیات میگیریم، یکی دربارۀ خانواده خودمان است. لازم است مواظب فرزندانمان باشیم و به آنها محبّت کنیم، امّا باید حواسمان باشد که یکی را بر دیگری برتری ندهیم و طوری اظهار محبّت نکنیم که سایر فرزندان گمان کنند پدر و مادر فقط او را دوست دارند و به اینها توجهی ندارند. البته مسلماً کودک نیازمند مراقبت بیشتر است. در اینجا باید با صحبت کردن با فرزندان بزرگتر آنان را توجیه کرد تا خودشان هم مراقب او باشند.
موضوع دیگر دربارۀ اقوام و خویشان و کسانی است که با آنها رفت و آمد داریم، مخصوصاً ارحام که رفت و آمد با آنها در دین ما بسیار تأکید شده است. طرد کردن اقوام و ارحام از دیدگاه قرآن و روایات کاری ناپسند است.
بعضی میگویند اگر به خانه فلان قوم و خویش برویم، رفتار و گفتارشان تأثیر بدی بر فرزندانمان میگذارد.
عرض میکنیم اگر نمیخواهید فرزندانتان را با خود نبرید، طوری رفتار کنید که در شک و شبهه و ناراحتی نیفتند و دشمنی ایجاد نشود. گاهی انسان برای فرار از شرّی، گرفتار شرّ بدتری میشود؛ لذا فکر کنید و با مشورت با افراد امین و دانا چارهای بیندیشد که هم خانواده و فرزندانتان را حفظ کند و هم صلۀرحم بهجا آورید.
بعضی رفت و آمدها هم مشکلات بزرگی ایجاد میکند؛ مثل ایام عقد و عروسی اقوام که گاهی انسان متحیر میشود و میگوید خدایا به دادم برس؛ چه کنم! در این موارد باید از خدا بخواهد که راه فراری برایش بگشاید.
اگر هم قرار است کودکی را نزد خواهر یا برادر بزرگترش بسپارند، جهات مختلف را بسنجند. شاید یک نوجوان ۱۵ ساله نتواند به خوبی از کودک ۷ ساله مراقبت کند.
اینها تلکیف است. باید مراقب بچهها بود. کسی نمیتواند بگوید خودشان بزرگ میشوند. شما که دیندار و متدین به آداب شرع هستید، باید خیلی مراقب باشید تا فرزندانتان دیندار باشند.
این موضوع را گسترش دهید؛ کسی که بخشدار منطقهای یا شهردار و استاندار جایی است، نباید فقط به فکر خود و همکارانش باشد. یک شهر زیر نظر این شخص است و گاهی پای چند میلیون انسان در میان است، باید بین خود و خدا حواسش باشد.
حرف یک نفر نیست. بالاخره یک سری عیادی داری که باید حواست به آنها باشد و دائم کارهای آنها را بررسی کنی، شکایات را بررسی کنی، باید وقت بگذاری. نمیتوانی استراحتت را بر کارت ترجیح دهی. استراحت جای خود، امّا چون قبول کردی، باید مراقب باشی.
بله؛ اگر شما همهچیز را مراعات کردی و همۀ کارها را انجام، ولی اتفاقاتی پیش آمد که دست شما نبود، معذوری. میگویی آنچه از دستم بر میآمد، انجام دادم و نشد.
خدایا کمک کن تکلیفی که بر عهدۀ ماست، به نحو شایسته انجام دهیم.
[1] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۱۲۲.
[2] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۱۲۹.
[3] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۱۳۳.