تفسیر سوره یوسف

سوره یوسف آیات ۲۸ تا ۳۲ | جلسه ۱۱

شما که اول جوانی هستید، بیشتر مواظب باشید! می‌توانید؛ اگر خسته نشوید، می‌شود. این راه طولانی، امّا نزدیک است؛ طولانی، چون هدف بزرگ است، و نزدیک، چون شوق وجود دارد. «این طفل یک‌شبه ره صدساله می‌رود».

فیلم جلسه

 


صوت جلسه
متن تفسیر
 

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

تفسیر سوره یوسف | آیات ۲۸ تا ۳۲ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۱۵ | جلسه ۱۱

 

حکمت ۱۳۲ نهج‌البلاغه

«إِنَّ لِلَّهِ مَلَکاً یُنَادِی فِی کُلِّ یَوْمٍ لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ اجْمَعُوا لِلْفَنَاءِ وَ ابْنُوا لِلْخَرَاب‏»

«خدا را فرشته‏اى است که هر روز ندا می‌دهد: بزایید براى مردن و جمع کنید براى نابود شدن و بسازید براى ویران شدن.»

دنیا جای ماندن نیست. هرچه زندگی کنی، آخرش مرگ است. هرچه جمع کنی، آخرش فناست و هرچه بسازی، آخرش ویرانی است.

این برای این است که مؤمن توجه کند هر ساعتی که از عمرش می‌گذرد، به مرگ نزدیک‌تر می‌شود. «نَفَسُ‏ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى‏ أَجَلِه‏»[1] هر نفس آدمی قدمی به‌سوی مرگ است.

این‌طور نیست که هرچه آدمی جمع کرد، برایش بماند! عاقبت باید بمیرد و مالش تقسیم شود. همین‌طور دست به دست می‌گردد تا آخر. بناها هم هرچه محکم باشد، عاقبت روزی خراب می‌شود.

 

زشتی دروغ

امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمودند:

«جُعِلَتِ الْخَبَائِثُ کُلُّهَا فِی بَیْتٍ وَ جُعِلَ مِفْتَاحُهَا الْکَذِبَ»[2]

«همۀ پلیدی‌ها در خانه‌ای جمع شده‌اند و کلید آن خانه دروغ است.»

دروغگو به‌تدریج به همۀ مفاسد و بدی‌ها کشیده می‌شود. از امام باقر علیه‌السلام نیز نزدیک به همین روایت نقل شده:

«إنّ اللَّه عزّ و جلّ جعل للشّر أقفالا و جعل مفاتیح تلک الأقفال‏ الشراب‏ و الشّر من‏ الشراب‏ الکذب»

«خدای تعالی برای شرّ قفل‌هایی قرار داد که کلید آن قفل‌ها شراب است و بدتر از شراب دروغ گفتن است.»

 

تفسیر آیات ۲۸ تا ۳۲ سوره یوسف

فَلَمَّا رَأى‏ قَمیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظیمٌ (۲۸)

پس چون دید پیراهنش از پشت پاره شده، گفت این از مکر شما زنان است. به‌راستی مکر شما بزرگ است.

یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِری لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئینَ (29)

ای یوسف! از این ماجرا درگذر، و تو ای زن! برای گناهت استغفار کن که از خطاکاران بودی.

وَ قالَ نِسْوَهٌ فِی الْمَدینَهِ امْرَأَتُ الْعَزیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فی‏ ضَلالٍ مُبینٍ (۳۰)

زنانی در شهر گفتند: زن عزیز از غلام جوان خود کام خواسته، عشق او در اعماق دلش فرو رفته است. ما او را در گمراهی آشکاری می‌بینیم.

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَهٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَکٌ کَریمٌ (۳۱)

پس چون زلیخا مکر آن زنان را شنید، به دنبالشان فرستاد و برایشان تکیه‌گاهی آماده کرد و به هرکدام کاردی داد (و میوه‌ای) سپس گفت: بر آنان وارد شو! هنگامی که او را دیدند، بزرگش یافتند و (از حیرت) دستانشان را بریدند و گفتند: «حاش للّه!» این بشر نیست، فرشته‌ای بزرگوار است.

قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی‏ فیهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرینَ (۳۲)

زلیخا گفت این همان است که به‌خاطرِ او مرا ملامت می‌کردید. آری؛ من از او کام خواستم و او خویشتن‌داری کرد و اگر دستورم را انجام ندهد، زندانی می‌شود و ذلیل می‌گردد.

«فَلَمَّا» پس هنگامی که «رَأىٰ» دید «قَمیصَهُ» پیراهن یوسف «قُدَّ مِنْ دُبُرٍ» از پشت پاره شده «قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ» گفت این از مکر شما زنان است «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظیمٌ» به‌راستی مکر شما زنان بزرگ است!

«یُوسُفُ» (و ادامه داد) ای یوسف! «أَعْرِضْ عَنْ هذا» از این ماجرا درگذر، آن را نادیده بگیر «وَ اسْتَغْفِری» و تو ای زن! استغفار کن «لِذَنْبِکِ» برای گناهت «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئینَ» که تو از خطاکاران بودی.

«وَ قالَ نِسْوَهٌ فِی الْمَدینَهِ» و گروهی از زنان در شهر گفتند «امْرَأَتُ الْعَزیزِ» همسر عزیز مصر «تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» مراودۀ عاشقانه با غلام جوانش داشته، از او کام خواسته «قَدْ شَغَفَها حُبًّا» عشق و محبّت او در قلبش فرو رفته «إِنَّا لَنَراها» ما او را می‌بینیم «فی‏ ضَلالٍ مُبینٍ» که در گمراهی آشکاری است.

«فَلَمَّا سَمِعَتْ» هنگامی که زلیخا شنید «بِمَکْرِهِنَّ» سرزنش و مکر آنان را «أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ» به دنبال آنها فرستاد «وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ» و برایشان آماده کرد «مُتَّکَأً» تکیه‌گاهی «وَ آتَتْ» و داد «کُلَّ واحِدَهٍ مِنْهُنَّ» به هرکدام از آنها «سِکِّیناً» کاردی «وَ قالَتِ» و به یوسف گفت «اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» بیرون بیا بر آنان! «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ» پس چون او را دیدند «أَکْبَرْنَهُ» او را بزرگ یافتند «وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» و (از شدت حیرت و توجه به جمال او) دست‌هایشان را بریدند «وَ قُلْنَ» و گفتند «حاشَ لِلَّهِ» منزه است خدا! «ما هذا بَشَراً» این بشر نیست «إِنْ هذا إِلاَّ مَلَکٌ کَریمٌ» او جز فرشته‌ای بزرگوار نیست.

«قالَتْ» زلیخا گفت «فَذلِکُنَّ الَّذی» این همان کسی است که «لُمْتُنَّنی‏ فیهِ» دربارۀ او مرا ملامت و سرزنش می‌کردید «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و من از او درخواست کام‌جویی کردم «فَاسْتَعْصَمَ» او خویشتن‌داری کرد «وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ» و اگر انجام ندهد «ما آمُرُهُ» آنچه فرمانش می‌دهم «لَیُسْجَنَنَّ» بی‌شک زندانی می‌شود «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرینَ» و خوار و ذلیل خواهد شد.

فَلَمَّا رَأى‏ قَمیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنّ؛ وقتی عزیز مصر شهادتِ کودک را شنید و دید پیراهن یوسف از جلو پاره شده، دانست جناب یوسف راست می‌گوید و همسرش خطا کرده؛ لذا به او گفت این از مکر شما زنان است.

جالب اینکه جمع‌ آورده و نه مفرد؛‌ یعنی همۀ شما این‌طور هستید و مکرتان پیچیده و بزرگ است.

إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظیم؛ برخی زنان بنا بر طبع خود حیله‌گرند و برای کشاندن دیگران به‌طرف خود مکرهای عجیب به‌کار می‌برند و کسی نمی‌‌تواند به سادگی از دست آنان فرار کند، مگر اینکه خدا رحم کند. البته روشن است که این سخن دربارۀ زنانی است که مؤمن و عفیف نیستند و نمی‌توانند خود را نگه دارند، وگرنه زن اگر اهل ایمان و تقوا باشد، پیرو فاطمۀ زهرا سلام‌اللّه‌علیها و مانند مادران ائمۀ اطهار علیهم‌السلام می‌شود. همۀ امامان ما از مادران خود تعریف می‌کردند. به قول امام خمینی رحمه‌اللّه از دامن زن مرد به معراج می‌رود.

یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا؛ عزیز مصر سپس رو به یوسف کرد و گفت ای یوسف این ماجرا را فراموش کن و به کسی چیز نگو و مراقب باش کسی چیزی نفهمد!

به حساب قاعده جناب یوسف همیشه در قصر بود و بیرون نمی‌رفت، امّا باز هم سفارش کرد تا آبرویش حفظ شود.

وَ اسْتَغْفِری لِذَنْبِکِ إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئین؛ بعد هم رو به زن کرد و گفت تو نیز خطا کردی و اکنون برای گناهت استغفار کن! شاید منطور از استغفار عذرخواهی از شوهرش باشد یا چون خدا را قبول داشتند و بت‌ها وسیله قرار می‌دادند، گفت از گناهی که کردی از خدا طلب مغفرت کن.

با آنکه بت‌پرست بودند، می‌دانستند این کارِ زشتی است که انسان به شوهرش خیانت کند، مگر اینکه خیلی بی‌غیرت باشد.

وَ قالَ نِسْوَهٌ فِی الْمَدینَهِ امْرَأَتُ الْعَزیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِه؛ در خانۀ عزیز مصر رفت و آمد کم بود، امّا به هرحال موضوعی به این مهمی چیزی نبود که بتوان آن را مدت زیادی پنهان کرد. اندک رفت و آمد خدمتگزاران هم کافی بود که ماجرا کم‌کم به بیرون درز کند و به گوش زنان اشراف و مقامات و وزرای مصر برسد.

«فتاها» یعنی غلامی که در ابتدای جوانی است.

قَدْ شَغَفَها حُبًّا؛ «شَغَف» یعنی چیزی کاملاً در دل انسان فرو رود و بر پردۀ دلش بنشیند، طوری که دلش از حبّ او پر شده باشد.

اینکه زنی چون زلیخا همسر عزیز مصر با غلام جوان خود مراودۀ عاشقانه داشته باشد، برای زنان متکبری که برای خود شأن و مقام و ابهتی قائل بودند، قابل درک نبود و به دور از جایگاه او محسوب می‌شد. لذا گفتند «إِنَّا لَنَراها فی‏ ضَلالٍ مُبین» ما او را در گمراهی آشکاری می‌بینیم.

لااقل اگر می‌خواستی به کسی مراوده داشته باشی و عاشق کسی شوی، شخص درخوری پیدا می‌کردی که هم‌شأن تو باشد، نه غلام زرخرید خودت که هیچ ارزش و اعتباری ندارد و اصل و نسبش معلوم نیست.

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنّ؛ وقتی این حرف‌ها به گوش زلیخا رسید، خیلی ناراحت شد و فکر کرد چه کند. او هم به حساب مکر خود می‌دانست چگونه باید پاسخ زن‌ها را بدهد و حقیقت را به آنها بفهماند. هرچه باشد آنها همدیگر را خوب می‌شناسند.

«بمکرهنّ» اشاره به این دارد که منشأ پچ‌پچ‌های زنان بیشتر حسد آنان بود، چون جایگاه زلیخا از بسیاری از آنان بالاتر و خود زیباتر از آنها بود؛‌ لذا قصد دلسوزی برای او نداشتند، بلکه می‌خواستند از این پیش‌آمد استفاده کنند و آبروی او را بیشتر بریزند تا دلشان خنک شود.

أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً؛ زلیخا برای زنان اشراف مصر مجلسی تدارک دید و آنان را به کاخ دعوت کرد. برای هرکدام جایگاهی مهیّا ساخت و بالش‌ها و پشتی‌های نرمی قرار داد تا به آنها تکیه زنند.

تعداد میهمانان به درستی معلوم نشده، برخی از ۵ نفر نوشته‌اند، امّا به نظر می‌رسد تعدادشان بیشتر از این بوده باشد. مسلماً چنین مجلسی از هر نظر آراسته بود و میهمان‌ها هم با لباس‌های فاخر و زیبا با چهره‌های آرایش کرده آمده بودند، ببینند مناسبت این میهمانی چیست.

زلیخا هم خوب می‌دانست چه‌کار کند. شاید به تعلیم شیطان مقدمات کار را طوری تنظیم کرد که به بهترین شکل به زن‌ها بفهماند کسی که او اسیر عشقش شده، یک انسان عادی نیست.

وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَهٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً؛ به دستور زلیخا کنار هر ظرف میوه چاقوی تیزی قرار دادند و او از همگی خواست میوه‌هایشان را میل کنند. همین که میهمانان شروع به پوست کندن میوه‌ها شدند، به یوسف که از قبل با او هماهنگ کرده بود و او را به زیبایی آراسته بود، گفت: بیرون بیا! «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ».

بعضی گفته‌اند او را در صندوقی کرده بود و درِ صندوق را باز کرد و گفت بیا برون!

فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ؛ وقتی یوسف از در وارد شد و قدم به مجلس زنان گذاشت، چشم‌ها از دیدنش گرد شد و همه از خود بی‌خود و مبهوت جمال او شدند. نه اینکه انسان عکس زیبایی ببیند و محو تماشایش شود؛ صحبت بالاتر از این حرف‌هاست. حالتی نزدیکِ بیهوشی به آنان دست داد و کاملاً عنان عقل و اختیار خود از دست دادند، طوری که همگی دست‌هایشان را به جای میوه بریدند و درد آن را هم حس نکردند!

وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً؛ «حاش للّه» عبارتی است که موقع تعجب بیش‌ از حد به کار می‌برند. در اوج تعجب و سرگشتگی گفتند: این آدمیزاد نیست!

إِنْ هذا إِلاَّ مَلَکٌ کَریم؛ او فرشته‌ای بزرگوار و ارجمند است. آنها با اینکه بت‌ می‌پرستیدند، خدا را قبول داشتند، ولی معتقد بودند بت‌ها واسطۀ میان آنها و خداست که چون دستشان به او نمی‌رسد، باید بت‌ها را بخوانند و بپرستند. المیزان می‌نویسد:

این حرف ناشى از اعتقادى بود که معتقدین به خدا که یک فرقۀ آنان بت‏پرستان‌اند بدان معتقد بودند و آن این بود که خداوند فرشتگانى دارد که موجوداتى شریف و مبدأ هر خیر و سعادت در عالم‌اند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و سایر کمالات مورد آرزو از ناحیه آنان ترشح مى‏شود؛ در نتیجه خود ایشان داراى همۀ جمال‌ها و زیبایی‌هاى صورى و معنوی‌اند. اگر فرضاً به صورت بشر مجسم شوند، در حسن و جمالى مى‏آیند که به هیچ مقیاسى قابل اندازه‏گیرى نیست و بت‏پرستان آنها را به صورت انسان تصور مى‏کنند، البته انسانى در نهایت حسن و بهاء.[3]

آری، زنان مصر یوسف را بالاتر از هر زیبایی و جمالی که در ذهن داشتند و می‌توانستند تصور کنند، یافتند. او در اوج هیبت و آراستگی اخلاقی بود و چنان توجه خاصی به پروردگار داشت که در کمال بی‌توجهی به آنها، آنان را از خود بی‌خود کرد و خویشتن را جای دیگری غیر از این عالم دیدند.

قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذی لُمْتُنَّنی‏ فیهِ؛ زلیخا که اوضاع را چنین دید، دانست موقعیت مناسبی است که هم حرف دلش را بزند و هم از کاری که کرده، دفاع کند و آب پاکی را روی دست همه بریزد؛ لذا گفت: این همان کسی است شما مرا به‌خاطرِ مراوده با او ملامت می‌کردید. بله؛ من از او درخواست کام‌جویی کردم، ولی او عصمت به خرج داد و خود را نگه داشت، ولی اگر دستورم را اطاعت نکند، او را به زندان می‌افکنم و ذلیلش می‌کنم.

در ادامه قسمت‌هایی از تفسیر المیزان در ذیل آیاتی که بیان شد ارائه می‌شود:

هیچ‌یک از آن زنان این حرف‌ها را از درِ خیرخواهى نمى‏زدند، بلکه از مکر و حیله بود؛ چون مى‏دانیم که بیشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند و همین دو جهت کافى است که نگذارد آرام بگیرند. آرى، عواطف رقیق و احساسات لطیف در زنان اثرى دارد که در مردان آن‌چنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطیف و طبیعتى زیبا عنان از دست مى‏دهند. آرایش و زینت را بیش از مردان دوست مى‏دارند؛ مثل اینکه دل‌هایشان با ناز و کرشمه بستگى دارد و همین معنا باعث مى‏شود که حس خودپسندى و حسد را در دل‌هایشان طغیان دهد.[4]

البته همان‌طور که گفتیم زنان مؤمن و با تقوا از خدا می‌خواهند و خدا هم حفظشان می‌کند و به‌تدریج حسد و خودپسندی و کبر از وجودشان زائل می‌شود.

المیزان همچنین می‌نویسد:

به محضى که یوسف وارد شد، تو گویى آفتابى درخشیدن گرفت. چشم حضار که به او افتاد عقل از سرشان پرید و حیرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتیجه از شدت بهت‏زدگى و شیدایى با کاردهاى تیز دست‌هاى خود را به‌جاى میوه پاره کردند. آرى، این اثر و خاصیت شیفتگى و دلدادگى است. چون وقتى نفس آدمى مجذوب چیزى گردد، آن هم به‌طورى که علاقه و یا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى‏گردد و اگر باز از این هم بیشتر گردد، دچار بهت‏زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى‏گردد و در صورتى که بهت‏زده شود و مشاعر خود را از دست دهد، دیگر نمى‏تواند تدبیر و تنظیم قواى اعضاى خود را در دست‏ داشته باشد و چه‌بسا در این لحظه با سرعت هر چه تمام‌تر خود را به‌سوى همان خطرى که از آن مبهوت شده بود، پرتاب نماید؛ مثلاً با پاى خود به دهان شیر برود و چه‌بسا بر عکس، حرکت را فراموش کند و مانند جمادات که حرکتى ندارند، بدون حرکت بایستد و چه‌بسا کارى کند که قصد آن را ندارد. نظایر این حوادث در صحنه عشق و محبّت بسیار و حکایات عشاق روزگار که سرانجامشان به چه جنونى انجامیده، معروف است.

همین معنا فرق میان زلیخا و سایر زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زلیخا در محبّت یوسف به‌تدریج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافى مصر که در مجلس زلیخا به‌طورِ ناگهانى به یوسف برخوردند و در نتیجه پرده‏اى از جمال یوسف بر روى دل‌هایشان افکنده شد و از شدت محبّت عقل‌هایشان پرید و افکار و مشاعرشان را به کلى مختل ساخت؛ در نتیجه میوه را از یاد برده، به‌جاى آن دست‌هاى خود را قطع کردند و نتوانستند کنترل خود را حفظ نمایند و نتوانستند از برون افتادن آنچه که از محبّت یوسف در دل یافتند، خوددارى کنند و بى‏اختیار گفتند: «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیم».[5]

امّا یوسف، نه کمترین توجهى به آن رخساره‏هاى زیبا و آن نگاه‌هاى فتّان نمود و نه التفاتى به سخنان لطیف و غمزه‏هاى دلربایشان کرد و نه تهدید هول‏انگیز زلیخا کمترین اثرى در دل او گذاشت.

آرى، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همۀ جمال‌ها و خاضع در برابر جلالى بود که هر عزّت و جلالى در برابرش ذلیل است و لذا در پاسخشان یک کلمه حرف نزد و به گفته‏هاى زلیخا که روى سخنش با او بود، هیچ توجهى ننموده، بلکه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت: «بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه که اینان مرا بدان دعوت مى‏کنند، و اگر تو کیدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمایل گشته و از جاهلان مى‏شوم».[6]

از اول دنیا تا آخر هرچه زیبایی از انسان‌ها و حیوانات پرندگان و جمادات است، از خدای تعالی است. جناب یوسف متوجه خدای تعالی بود و جمال زنان مصر و نگاه‌ها و سخنان آنان هیچ اهمیتی برایش نداشت. خدا کند این را بفهمیم و در دلمان باقی بماند!

از اینکه فرمود: «تُراوِدُ فَتاها» برمى‏آید که خواسته‏اند بگویند زلیخا به‌طورِ استمرار یوسف را دنبال مى‏کند و این بدترین مراوده است. کلمه «فتىٰ» به معناى غلام جوان و «فتاه» به معناى کنیز جوان است و استعمال فتى در غلام شایع است و شاید به همین اعتبار در اینجا آن را به ضمیر زلیخا اضافه نموده و فرموده «جوانش».[7]

این را خدا باید بفهماند و فهماندن هم به این است که آدمی صبح و شام با نفسش مبارزه کند، مخصوصاً جوان‌ها و نوجوان‌ها! جوانی موقع جهاد با نفس و کنترل شهوات است؛ خواه ازدواج کرده باشد و خواه نکرده باشد. وقتی چهل ساله شد، دیگر کارهایش را کرده و تمام شده، الآن که در اوایل جوانی هستید، باید حواستان به شهوتتان باشد.

این چشم خیلی مهم است. هم در کوچه و بازار، هم موقع تماشای تلوزیون که تصاویر زن‌ها را نشان می‌دهد و هم در موبایل‌ها و فضای مجازی، حواستان را خوب جمع کنید، اگر می خواهید آیندۀ خوبی داشته باشید.

در حرف زدن هم مراقب باشید. گاهی اوقات زن‌ها با سخنانشان انسان را به‌سوی خود می‌کشانند. در معاشرت با اقوام حواستان باشد خدایی ناکرده مبتلا به برخی گرفتاری‌ها نشوید.

به هر نحو شده، باید خود را نگه دارید؛ با روزه گرفتن، با کم خوراکی، با قرآن خواندن و از خدا خواستن. نقل یک روز و دو روز هم نیست، عمری باید مجاهده کنید. چون صحبت از بهشت و حور و میوه نیست، بالاتر از این‌هاست. باید برای این هدف مهم کار کرد و کار کردن هم اول از همه رعایت تقوا و مجاهده با نفس است، هرکس به اندازۀ خودش.

شما که اول جوانی هستید، بیشتر مواظب باشید! می‌توانید؛ اگر خسته نشوید، می‌شود. این راه طولانی، امّا نزدیک است؛ طولانی، چون هدف بزرگ است، و نزدیک، چون شوق وجود دارد. «این طفل یک‌شبه ره صدساله می‌رود».

خداوند در این راه چنان شوق و ذوق می‌دهد که گفتنی نیست. مهم طلب است. اول باید بفهمد و بعد بخواهد. باید بداند این حرف‌ها برف‌انباری نیست. چیزهای درستی است که خدای تعالی برای بشر خواسته، لکن خریدارش کم است؛ چراکه مجاهد با نفس می‌خواهد و سخت است آدم این‌قدر با خودش مجاهده کند. وقتی هم ازدواج کرد، مصیبت روی مصیبت!

[1] ـ نهج‌البلاغه، حکمت ۷۴.

[2] ـ بحارالأنوار، ۶۹، ۲۶۳.

[3] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۲۰۳.

[4] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۱۹۶.

[5] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۱۹۷.

[6] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۱۹۹.

[7] ـ ترجمه تفسیر المیزان، ۱۱، ۲۰۰.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است