سوره یوسف آیه ۱۵ تا ۱۸ | جلسه ۷
بسم ﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف آیات ۱۵ تا ۱۸ | یکشنبه ۱۳۹۸/۰۷/۲۱ | جلسه ۷
حکمت ۵۹ نهجالبلاغه
«مَنْ حَذَّرَکَ کَمَنْ بَشَّرَکَ»
«کسی که تو را میترساند مثل کسی است که تو را بشارت میدهد.»
«حَذّرک» یعنی تو را هشدار میدهد مبادا گناه کنی؛ واجبات را انجام دهی و حرام را ترک کنی! چنین کسی مثل این است که مژده و بشارت به تو میدهد. بشارت به آیندۀ خوب معنوی. دربارۀ دنیا هم همین است کسی که انسان را برحذر میدارد از کارهایی که ممکن است دنیایش را خراب کند، در واقع او را بشارت میدهد.
تحذیر و تبشیر با هم هستند. اگر کسی از بشارت خوشحال میشود و از انذار میترسد، نباید گمان کند این دو با هم فرق دارند! هر دو سعادت دنیا و آخرت انسان را تأمین میکنند.
حکمت ۶۰ نهجالبلاغه
«اللِّسَانُ سَبُعٌ إِنْ خُلِّیَ عَنْهُ عَقَرَ»
«زبان درندهای است که اگر رهایش کنند، میگزد.»
بعضی افراد اینطور هستند، مگر کسانی که مهذّب شدهاند و با خواستن از خدا و کمک او نفسشان را کنترل کردهاند و زبانشان بهاذناللّه تحت آداب اسلامی درآمده است. این افراد سخن بیهوده نمیگویند و مرتکب گناهان زبانی نمیشوند.
خوب است این روایات را در دفتر کوچکی بنویسید و حفظ کنید. اینها کلام مولا علی علیهالسلام است که بعد از کلام خدا و پیامبر بهترین سخنان بهشمار میآید.
تفسیر آیات ۱۵ تا ۱۸ سورۀ یوسف
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (۱۵)
پس هنگامی که او را با خود بردند و همدست شدند او را در قعر چاه اندازند [چنین کردند] و به او وحی کردیم که روزی آنان را از این کارشان آگاه خواهی ساخت، در حالی که نمیدانند.
وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ (۱۶)
و شبهنگام گریهکنان نزد پدرشان آمدند.
قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنَّا صادِقینَ (۱۷)
گفتند ای پدرجان! ما یوسف را نزد وسایل خود گذاشتیم و رفتیم مسابقه دهیم که گرگ او را خورد و تو به ما اطمینان نداری، هرچند راستگو باشیم.
وَ جاؤُ عَلى قَمیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (۱۸)
و پیراهنش را با خونی دروغین آوردند. یعقوب گفت: نفسِ شما کاری را برایتان آراست. صبری نیکو پیشه میکنم و خدا بر آنچه میگویید، یاری دهنده است.
«فَلَمَّا» هنگامی که «ذَهَبُوا بِهِ» او را بردند «وَ أَجْمَعُوا» و جمع شدند، همدست شدند «أَنْ یَجْعَلُوهُ» او را بیندازند «فی غَیابَتِ الْجُبِّ» در ته چاه (همین کار را کردند) «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» و به یوسف وحی کردیم «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ» حتماً (در آینده) آنها را باخبر خواهی کرد «بِأَمْرِهِمْ هذا» به این کارشان «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» در حالی که آنان نمیفهمند.
«وَ جاؤُ» آمدند «أَباهُمْ» نزد پدرشان «عِشاءً» شبانگاه «یَبْکُونَ» گریهکنان.
«قالُوا یا أَبانا» گفتند ای پدر! «إِنَّا ذَهَبْنا» ما رفتیم «نَسْتَبِقُ» مسابقه دهیم «وَ تَرَکْنا یُوسُفَ» و یوسف را گذاشتیم «عِنْدَ مَتاعِنا» پیش وسایل و اسبابمان «فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ» پس گرگ او را خورد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» و تو به ما اطمینان نداری، حرفمان را باور نمیکنی «وَ لَوْ کُنَّا صادِقینَ» هرچند راستگو باشیم.
«وَ جاؤُ» و آوردند «عَلى قَمیصِهِ» پیراهن یوسف را «بِدَمٍ کَذِبٍ» با خونی دروغین. «قالَ» یعقوب گفت «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ» آراست، زینت داد «أَنْفُسُکُمْ» نفس شما «أَمْراً» کاری را. «فَصَبْرٌ جَمیلٌ» پس صبری زیبا (پیشه میکنم) «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ» و خدا یاری دهنده است «عَلى ما تَصِفُون» بر آنچه میگویید.
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ؛ «جبّ» به چاهی گفته میشود که مثل قنات است، ولی چندان عمیق نیست و آب زیادی ندارد.
وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا یَشْعُرُون؛ ضمیر «ها» در «الیه» به یوسف برمیگردد. یعنی ما وحی کردیم به یوسف که تو حتماً خبر میدهی آنان را به کاری که امروز کردند، در حالی که متوجه نیستند؛ یعنی توجه دقیق یا توجه روحانی به این معنا ندارند.
آیتاللّه اشتهاردی در کتاب قصههای قرآن به قلم روان مینویسد:
یعقوب علیهالسلام هرچه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران، آنان را قانع کند، راهى پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این دوری را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد. ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف علیهالسلام را نیز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقیقهشمارى مىکردند که به زودى ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد. آنها صبحِ زود نزد پدر آمدند و با ظاهرسازى چهرۀ دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا یوسف را از پدر جدا کنند.
یعقوب علیهالسلام سر و صورت یوسف علیهالسلام را شست، لباس نیکو به او پوشید و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى یوسف علیهالسلام سفارش بسیار نمود.
کاروان فرزندان یعقوب به سوى صحرا حرکت کردند. یعقوب در بدرقۀ آنها به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهدارى یوسف سفارش مىنمود و مىگفت: به این امانت خیانت نکنید، هرگاه گرسنه شد غذایش بدهید، در حفظ او کوشا باشید.
یعقوب با دلى غمبار در حالى که مىگریست، یوسف علیهالسلام را در آغوش گرفت و بوسید و بویید، سپس با او خداحافظى کرد و از آنها جدا شد و به خانه بازگشت.
وقتى که آنها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، کینههایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقامجویى از یوسف پرداختند. یوسف علیهالسلام در برابر آزار آنها نمىتوانست کارى کند، ولى آنها به گریه و خردسالى او رحم نکردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آنها کنار درهاى از درخت رسیدند و به همدیگر گفتند: در همینجا یوسف را گردن مىزنیم و پیکرش را به پاى این درختها مىافکنیم تا شب گرگ بیاید و آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: او را نکشید، بلکه او را در میان چاه بیفکنید تا بعضى از کاروانها بیایند و او را با خود ببرند.
مطابق پارهاى از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند. هر چه یوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افکندند.
یوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى که فریاد مىزد: سلام مرا به پدرم یعقوب برسانید.
در میان آن چاه، آب بود و در کنار آن سنگى وجود داشت. یوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ایستاد.
برادران مىپنداشتند او در آب غرق مىشود. همانجا ساعتها ماندند و دیگر صدایى از یوسف علیهالسلام نشنیدند. از او ناامید شدند و سپس به سوى کنعان نزد پدر بازگشتند.
خنده عبرت، و توکل و مناجات یوسف علیهالسلام
روایت شده هنگامى که برادران، یوسف را در میان چاه آویزان کردند، یوسف لبخندى زد. یکى از برادران به نام یهودا گفت: اینجا چه جاى خنده است؟
یوسف گفت: روزى در این فکر بودم که چگونه کسى مىتواند با من اظهار دشمنى کند؟ چراکه داراى برادران نیرومند هستم، ولى اکنون مىبینم خود شما بر من مسلط شدهاید و مىخواهید مرا به چاه افکنید. این درسى از جانب خداوند است که نباید هیچ بندهاى به غیر خدا تکیه کند (بنابراین خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از این حادثه عبرت گرفتم که باید فقط به خدا توکل کنم).
از این رو وقتى که یوسف علیهالسلام در درون چاه قرار گرفت، از همهچیز دل برید و تنها دل به خدا بست و چنین گفت: اى پروردگار ابراهیم و اسحاق و یعقوب به منِ ناتوان و کوچک لطف کن!
«یا صریخ المستصرخین، یا غوث المستغیثین، یا مفرج عن کرب المکروبین، قد ترى مکانى و تَعرفُ حالى، و لا یخفى علیکَ شىءٌ مِن امرى بِرحمتک یا رَبِّى»
«اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف کننده ناراحتىها، تو مىدانى که در چه مکانى هستم، به حال من اطلاع دارى. بر تو چیزى پوشیده نیست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده!»
یوسف علیهالسلام در قعر چاه در میان تاریکى اعماق چاه با آن سن کم، تنها و درمانده شده، به خدا توکل کرد. خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلى خاطر او به نزد او فرستاد.
نتیجه توکل یوسف علیهالسلام این شد که خداوند به یوسف وحى کرد: بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد که برادران خود را از این کار بدشان آگاه خواهى ساخت. آنها ناداناند و مقام تو را درک نمىکنند. «وَ اَوحَینا اِلَیهِ لَنُنَبِّئَنَّهُم بِاَمرِهِم وَ هُم لا یَشعُرون».
روایت شده وقتى که ابراهیم علیهالسلام را مىخواستند در آتش افکنند، بدنش را برهنه کرده بودند. جبرئیل پیراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهیم کرد. ابراهیم علیهالسلام آن پیراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد. اسحاق هم به یعقوب داد. یعقوب آن پیراهن را در تمیمهاى (لولهاى نقرهاى که عربها آن را گردن فرزندان خود مىانداختند تا از چشم بد محفوظ بمانند) قرار داد و آن را به گردن یوسف انداخت. جبرئیل نزد یوسف آمد، آن پیراهن را از تمیمه خارج کرده و به تن او کرد. همین پیراهن بود که یعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مىکرد.
از امام صادق علیهالسلام نقل شده هنگامى که برادران یوسف علیهالسلام او را در میان چاه افکندند، جبرئیل علیهالسلام نزد او آمد و گفت: اى نوجوان در اینجا چه مىکنى؟
یوسف: برادرانم مرا در میان چاه افکندند.
جبرئیل: آیا مىخواهى از این چاه نجات یابى؟
یوسف: با خدا است؛ اگر خواست مرا نجات مىدهد.
جبرئیل: خداوند مىفرماید: مرا با این دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا این است:
«اَلّلهُمَّ اِنِّى اَسئَلُکَ بأَنَّ لَکَ الحَمدُ لا اِلهَ الا اَنت المَنَّان، بدِیعُ السماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِکرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى محمد وَ آلِ محمد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِیهِ فَرَجاً وَ مَخرَجا»
«خدایا از درگاه تو مسئلت مىنمایم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود یکتایى جز تو نیست، تو نعمت بخش و آفریدگار آسمانها و زمین، صاحب عظمت و شکوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در این جا راه گشایش فراهم فرما.»
دروغبافى برادران و پاسخ یعقوب به آنها
برادران یوسف پس از انداختن یوسف به چاه، به طرف کنعان برمىگشتند. براى اینکه پیش پدر رو سفید شوند و به دروغى که قصد داشتند به پدر بگویند رونقى دهند، پیراهن یوسف را به خون بزغاله یا آهویى آلوده کردند تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند که گرگ یوسف را دریده است. این پیراهن خونآلود هم دلیل بر سخن ما است.
شب شد. آنان با سرافکندگى و خجالت ظاهرى در حالى که در ظاهر گریه مىکردند و به سر مىزدند به طرف پدر آمدند.
تا پدر آنان را دید و یوسف را ندید، فرمود: پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى که به شما سپرده بودم خیانت کردید؟ آیا از همان چیزى که مىترسیدم به سرم آمد؟
آنها در جواب گفتند: اى پدر! ما یوسف را نزد اثاث خود گذاشتیم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتیم. از بخت برگشته ما گرگ او را در غیاب ما درید و خورد و کشتۀ نیمخوردۀ او را بهجا گذاشته بود. این پیراهن خونآلودِ اوست که آوردهایم که گواه گفتار ما است، گرچه شما گفته صددرصد صحیح ما را باور نمىکنید «وَ ما اَنتَ بِمُؤمِنٍ لَنا کُنّا صادِقین».
این دروغسازان با این ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند که هر کسى مىبود باور مىکرد، ولى از آنجا که گفتهاند: دروغگو حافظه ندارد، گویا اینها عقل خود را از دست داده بودند و اصلا به فکرشان راه پیدا نکرد که اگر گرگ کسى را بخورد، پیراهنش را هم مىدَرد، از این رو وقتى یعقوب به پیراهن نگاه کرد، دید آن پیراهن هیچ پارگى و بریدگى ندارد. فرمود:
این گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است. تاکنون چنین گرگى ندیدهام که شخصى را بدرّد، ولى به پیراهن او کوچکترین آسیبى نرساند.
وقتى حضرت یعقوب علیهالسلام به پسرهاى خود این را گفت، فکر آنان بىدرنگ عوض شد و گفتند: اشتباه کردیم، دزدها او را کشتند.
حضرت یعقوب علیهالسلام فرمود: چگونه مىشود که دزدها او را بکشند، ولى پیراهنش را بگذارند. آنها پیراهن بیشتر احتیاج دارند. (چرا این دروغهاى شاخدار را بر زبان جارى مىسازید؟)
برادران سرافکنده و شرمنده شدند. دیگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود که یعقوب در جواب آنها فرمود: «بَل سَوَّلَت لَکُم اَنفُسَکُم اَمراً» او را گرگ ندرید و دزدها نکشتند، بلکه نفسهاى شما، این کار را برایتان آراست. من صبر نیکو خواهم داشت، و در برابر آن چه مىگویید از خداوند یارى مىطلبم. یعنى دندان روى جگر مىگذارم، بدون جزع و فزع در کنج عزلت مىنشینم تا خداوند مرا از این درد و غم بیرون آورد.[1]
جناب یعقوب فهمید به فراغ یوسف گرفتار شده و راه به جایی ندارد. خدا به او فهمانده بود یوسف زنده است، ولی نمیدانست کجا و چگونه است؛ لذا فرمود در آنچه میگویید از خداوند یاری میطلبم و صبر میکنم.
باید متوجه باشیم که وقتی مؤمن در سختی میافتد، خدای تعالی قصد اذیت او را ندارد، بلکه میخواهد عنایتی به او کند که بسته به خواست مؤمن ممکن است مدتی طول بکشد.
همۀ ما از خدا عاقبت بهخیری میخواهیم و دوست داریم با ایمان از دنیا برویم، امّا مگر شیطان میگذارد؟ آن پلید میخواهد کاری کند که انسان از رحمت خدا ناامید شود؛ لذا در گرفتاریها حواسمان باشد که خدا نمیخواهد بندۀ مؤمنش را اذیت کند؛ پس نگو چرا من که همیشه نماز میخوانم و روزه میگیریم، اینطور شدم و فلانی که نه نماز میخواند و نه کاری با خدا دارد، آن طور است! خدا او را به خودش واگذار کرده، امّا تو در تربیت خدا هستی. او میخواهد آمادهات کند تا موقع مرگ و در عالم برزخ راحت باشی. حضرت یوسف این را ملتفت بود.
کاری که جناب یعقوب کرد، بسیار مهم و عبرتآموز است. او پیامبر خداست، دید فرزندانش با یوسف که اینهمه دوستش میداشت، دشمنی کردند. میدانست یوسف بندۀ خاص خدا و پیامبر آینده است، در عین حال اینطور نبود که فرزندانش را طرد کند و برای همیشه به آنها بیاعتنایی کند.
بهترین افراد نزد خدای تعالی بعد از خودش، در آن وقت یوسف بود. خدا او را دوست داشت و یعقوب هم برای خدا او را دوست داشت، در عین حال رفتاری بزرگوارانه با فرزندانش کرد. این رفتار به ما میآموزد اگر فرزندان یا اقوام و خویشان یا دوستان ما کار بدی کردند، ولو عذرخواهی هم نکردند، آنها را ببخشیم.
فرزندان یعقوب به او دروغ گفتند و معذرتخواهی هم نکردند. بعدها گفتند برایمان استغفار کن، ولی آن موقع نگفتند.
بنابراین مؤمن باید در مقابل خطای اطرافیانش عفو و بخشش داشته باشد. خدا اینطور دوست میدارد و خودش هم همینطور است.
به خود نگاه کنیم، ببینیم از صبح تا شب چقدر از خدایی که لحظهای از ما غافل نیست، غفلت داریم! او همیشه همراه ماست. اگر لحظهای از ما غافل شود، قلبمان نمیزند و نیست میشویم. همهچیز ما دست اوست، ولی ما از او غافلیم و اصلاً حواسمان به او نیست.
ما اینقدر غافلیم که گاهی خودمان را در مقابل او کارهای میدانیم، بلکه همهکاره میدانیم و یادمان به او نیست، امّا خدای تعالی آنقدر بخشنده است که عفو میکند و کمترین کار ما را هم قبول میکند. این نمازی که سر و ته آن را نمیفهمیم، میپذیرد؛ قرانی که با حواسپرتی میخوانیم، میپذیرد. واقعاً چقدر باید پیش خدای تعالی شرمنده باشیم!
ائمۀ اطهار علیهمالسلام این را میفهمیدند. «هرکه بامش بیش برفش بیشتر». آنها که سعۀ بیشتری دارند، بیشتر از خدا شرمندهاند، چون میدانند و ملتفت هستند، ولی ما نه. آدم جاهل نمیفهمد و ملتفت نیست.
خدای تعالی به حق خودش و به حق ائمۀ اطهار علیهمالسلام ما را از غفلتها بیرون بیاورد. نجات ما به همین گذشتها و عفو کردنهاست. این کار برای خود انسان خوب است.
[1] ـ قصههای قرآن به قلم روان، آیتاللّه محمّدمهدی اشتهاردی.