سوره توبه آیه ۸۳ | جلسه ۵۶
تفسیر سوره توبه آیه ۸۳ | یکشنبه ۱۳۹۶/۰۲/۲۴ | جلسه ۵۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره توبه
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
فَإِنْ رَجَعَکَ اللَّهُ إِلَى طَائِفَهٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوکَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِیَ أَبَداً وَ لَنْ تُقَاتِلُوا مَعِیَ عَدُوّاً إِنَّکُمْ رَضِیتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّهٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخَالِفِینَ (۸۳)
اگر خدا تو را بهسوی طایفهای از آنها بازگردانْد و اجازۀ خروج [برای جنگ] از تو خواستند، بگو: هرگز با من خارج نخواهید شد و همراهِ من با هیچ دشمنی نخواهید جنگید. شما نخستین بار به نشستن خشنود شدید پس اکنون نیز با خانهنشینان بنشینید.
«خالِفین» هم میتواند به معنای منافقانی باشد که از فرمان پیامبر سرپیچی کردند و هم میتواند به معنای ازکارافتادگانی باشد که جهاد از آنها برداشته شده است.
فَإِنْ رَجَعَکَ اللَّهُ إِلَى طَائِفَهٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوکَ لِلْخُرُوج؛ خداوند به پیامبر میفرماید: هنگامیکه از تبوک به مدینه بازگشتی، منافقانی که برای جنگ بهانهتراشی کردند و نیامدند، نزد تو آمده، اجازه میگیرند در جنگهای دیگر با شما همراه شوند. به آنها بگو: شما هرگز با ما خارج نخواهید شد و در هیچ جنگی شرکت نمیکنید. امروز هم برای کسب آبروی ریخته، چنین میگویید.
پساز بازگشت پیامبر از تبوک، منافقان بهصورت ظاهر میخواستند بابت نیامدنشان عذرخواهی کنند، امّا درواقع بنای آنها این نبود که همراه پیامبر در جهاد شرکت کنند، ولی برای اینکه آبروی رفته را به نوعی بازگردانند، چنین میگفتند. خداوند میفرماید: شما همان بار اول نیامدید و دیگر هم نخواهید آمد.
نشانههای ایمان و نفاق
هرکس وقتی به درون خود رجوع میکند، اگر ببیند به خدای یکتا که خالق آسمانها و زمین و همۀ موجوات است، اعتقاد دارد، مؤمن است؛ چراکه با نور ایمان و با قلب خود متوجه است که نمیتواند بگوید من خودبهخود خلق شدهام و خالقی ندارم. خداوند این حقیقت را از اول خلقت درونِ بشر قرار داده است. قلب انسان نیز غیر از این را قبول نمیکند. این فطرت آدمیست.
﴿فِطْرَهَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا﴾[1]
«فطرتى که خداوند مردم را بر آن سرشته است.»
پس هرکس به اندازۀ سنِّ خود و زحمتی که کشیده و استقامتی که کرده، متوجه است که خالق، رازق، حاکم، نگهبان و مدبری دارد و بازگشتش به سوی پروردگاری است که از او آمده است. این را همۀ بشر به اندازۀ خود میفهمند.
دراینمیان کسانی که استقامت کردند، شبهاتْ کمتر بر آنها تأثیر میگذارد یا هیچ اثری ندارد؛ لذا واجبات را انجام میدهند؛ محرمات را ترک میکنند و در پی این آیه هستند:
﴿وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا ۞ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا ۞ قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاهَا﴾[2]
«سوگند به نفسِ آدمى و آنکه او را نظام بخشید ۞ و شرّ و خیرش را به او الهام کرد ۞ هرکه نفسِ خود را تهذیب کرد، رستگار شد.»
خدا، ملائکه، پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام را حاضر و ناظر میبیند؛ تا معصیتی پیش آمد، متوجه میشود و در خلوت، خود را تنها نمیبیند؛ میداند که انبیاء، اولیاء، ملائکه، ائمۀ اطهار علیهمالسلام و امام زمان عجّلاللّهتعالیفرجه شاهد اعمال انسان و بلکه همراه اویند و خدای تعالی بر همۀ آنها حاکم است، حتّی مؤمنان خاص متوجه هستند و از آنها خجالت میکشد؛ لذا دنبالِ معصیت نمیرود؛ واجبات را انجام میدهد و اگر واجبی از او فوت شد یا گناهی انجام داد، شرمنده میشود و استغفار میکند. ندای درون، او را خطاب میکند که اسیر زرقوبرق دنیای زودگذر مشو! این عمرِ کوتاه، خواهناخواه میگذرد.
این وضعِ مؤمن است. اگر هم خطایی کرد، از پیامبر، امام زمان و از خدا عذرخواهی و طلبِ بخشش میکند و خدا هم او را میبخشد، چون راستگوست؛ یعنی ظاهر و باطنش یکی است.
این افراد، دشمنِ خود یعنی شیطان و نفس را میشناسند و خدایی را که هر لحظه آنها را بهسوی خود میخواند، ملتفت هستند. او که همۀ مخلوقاتِ خود را دوست میدارد، بهویژه انسان را. دوست دارد انسانها به سوی او بیایند و رحمت واسعهاش را درک کنند؛ رحمتی که «لا عینٌ رَأتْ و لا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَن قلبِ بَشَر» (هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و بر قلب هیچ بشری خطور نکرده است).
پس این واقعیت در همۀ ما هست و مؤمنان این معانی را پذیرفتهاند؛ آن را حفظ میکنند و به آن اهمیت میدهند تا وقتیکه عمر بگذرد و با خوشی و روی سپید، امام زمان و ائمۀ اطهار علیهمالسلام را ملاقات کنند.
ولی عدهای اینطور نیستند؛ اعتنایی به درون خود ندارند و راحت بر آن پا میگذارند. منکر همهچیز میشوند و گاهی دشمنی خدا، پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام را به دل میگیرند؛ مثل امویان و عباسیان. نمیخواهند نور ایشان ظاهر شود و فکر میکنند میتوانند آن را خاموش کنند؛
﴿یُرِیدُونَ أَنْ یُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ یَأْبَى اللَّهُ إِلّا أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ﴾[3]
میخواهند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند، ولی خدا جز این نمیخواهد که نور خود را کامل کند؛ هرچند کافران نپسندند.
نورِ خدا هرگز خاموش نمیشود، ولی کافران و منافقان نورِ خودشان را خاموش میکنند. منافقان درحالیکه درونشان از خدا و ائمۀ اطهار علیهمالسلام خالی است، در ظاهر خود را مؤمن نشان میدهند. این افراد انواع مختلف دارند و هرکدام یکطورند. عالیترین مصداقِ آنها، منافقانِ زمان پیامبرند که درونشان هیچ نوری نبود؛ یعنی خودشان درونِ خود را خالی کرده، خروارهای گناه و دورویی در دل افکندند، البته هنوز فطرتشان وجود دارد و گاهی هشدارشان میدهد؛ لذا مجورند خود را به شکلی مشغول کنند. اینها واقعیاتی است که از روایت و آیات قرآن استفاده میشود و اولیای خدا نیز آن را گفتهاند.
هرچه از اعماقِ قلبشان ندایشان میکنند، بنا ندارند اعتنا کنند، امّا ظاهرشان زیباست و خود را مؤمن و مسلمانِ درجه یک نشان میدهند. معمولاً امر بر خودشان مخفی نیست، ولی از بس همه را گول زدهاند، خودشان هم گول میخورند و فکر میکنند مؤمنِ واقعی هستند.
إِنَّکُمْ رَضِیتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّهٍ؛ خدا به پیامبر میفرماید: به آنها بگو: شما از اول همینطور بودید؛ راضی شدید به نشستن در خانه و کنارهگرفتن از جنگ، حالا هم همین هستید، ولی ما فریب شما را نمیخوریم.
شخصِ پیامبر بنا نداشت آنها را رد کند؛ چراکه زودتر از همه به مسجد میآمدند؛ نماز و قرآن میخواندند؛ روزه میگرفتند و پیامبر به صورت ظاهر به آنها احترام میگذاشت.
گاه انسان خود را عابد و زاهد نشان میدهد، ولی از درون پوچ است و به مرحلهای میرسد که خود را از همه بهتر میداند، درحالیکه بدترینِ مردم است. در امتحانات وضعِ افراد واضح میشود و مشتشان، لااقل برای خودشان باز میشود.
انس بن مالک گفت: مردى در عصر پیغمبر صلّیاللّهعلیهوآله بود که سعى او به عبادت، ما را به شگفتى واداشته بود. ما نام او را نزد پیغمبر صلّیاللّهعلیهوآله بردیم، حضرت او را نشناخت. اوصافش را نقل کردیم، باز هم او را نشناخت. در همان موقع که دربارهاش سخن مىگفتیم ، سر رسید. گفتیم : یا رسولاللّه! همین مرد است.
پیغمبر صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: شما از مردى به من خبر مى دهید که نشانهای از شیطان در صورت دارد.
ذوالثدیه نزدیک پیغمبر و اصحاب آمد؛ سلام نکرد و ایستاد!
پیغمبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: تو را به خدا قسم مىدهم ! آیا اینک که در مقابل ما ایستادى در دل نگفتى کسى در میان این عده از من بهتر نیست!
ذوالثدیه گفت: چرا، به خدا قسم این را گفتم. سپس وارد مسجد شد و به نماز ایستاد.
پیغمبر صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: چه کسى این مرد را مىکشد؟
یک نفر گفت: من. آنگاه بهسوى او رفت تا او را بکشد، امّا دید نماز مىخواند. باخود گفت: سبحاناللّه! کسى را که نماز مىخواند به قتل برسانم، با اینکه پیغمبر از کشتن نمازگزاران نهى کرده است؟!
وقتى بیرون آمد، رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: او را نکشتى؟
گفت: دوست نداشتم او را که مشغول نماز است بکشم. شما هم که از قتل نمازگزاران منع کرده اید.
پیغمبر صلّیاللّهعلیهوآله مجدداً از حضّار پرسید: چه کسى این مرد را به قتل مىرساند؟
دیگری گفت : من. او نیز وقتى به سراغ ذوالثدیه آمد، دید سر به سجده نهاده است. او نیز باخود گفت: اولی بهتر از من مى دانست، سپس برگشت.
رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: چه کردى؟
گفت: دیدم صورت به خاک گذارده، نخواستم او را بکشم.
باز پیغمبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: چه کسى این مرد را مىکشد؟
على علیهالسلام گفت: من.
پیغمبر صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: آرى، تو او را مىکشى، ولى اگر او را ببینى! على علیهالسلام به سراغ او رفت، امّا رفته بود.
پیغمبر فرمود: اگر این مرد کشته مى شد، حتّى دو نفر از امّت من با هم اختلاف پیدا نمىکردند.
همین ذوالثدیه یا حرقوص بن زهیر – که پیامبر صلّیاللّهعلیهوآله با همۀ رأ فت و مهربانىاش، دستورِ قتل او را صادر فرمود، بعدها رئیس خوارج شد.
حکایت بلعم باعورا
جناب موسى علیهالسلام با جمعیتى از بنیاسرائیل به فرماندهى یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمد و بهسوی شهر بیتالمقدس و شام حرکت کردند تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمانِ ستمگرِ عمالقه خارج سازند.
وقتى به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا، عالم معروف بنىاسرائیل رفته، گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسمِ اعظمِ الهى را مىدانى، در مورد موسى و بنىاسرائیل نفرین کن!
بَلعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانى که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کارى نخواهم کرد.»
آنها بارِ دیگر نزد بَلعم آمدند و تقاضا کردند نفرین کند و او نپذیرفت. سرانجام همسر بلعم را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه کرد که سرانجام حاضر شد بالاى کوهى که مشرف بر بنىاسرائیل است برود و آنها را نفرین کند.
بَلعم سوارِ الاغ خود شد تا بالاى کوه رود، الاغ پس از اندکى حرکت، سینهاش را بر زمین مىنهاد و برنمىخاست و حرکت نمىکرد. بَلعم پیاده مىشد و آنقدر به الاغ تازیانه مىزد تا اندکى حرکت مىکرد. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و گفت: «واى بر تو اى بَلعم! کجا مىروى؟ آیا نمىدانى فرشتگان از حرکت من جلوگیرى مىکنند؟»
بَلعم از تصمیم خود منصرف نشد. الاغ را رها کرد و پیاده به بالاى کوه رفت و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنىاسرائیل را نفرین کند، اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه شد، طورى که قوم خود را نفرین مىکرد و براى بنىاسرائیل دعا مىنمود.
به او گفتند: چرا چنین مىکنى؟ گفت: «خداوند بر ارادۀ من غالب شده است و زبانم را زیرورو مىکند.»
بَلعم به حاکمانِ ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرتِ من از من گرفته شد و جز حیله و نیرنگ باقى نمانده است. آن گاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهاى مختلف به دستِ آنها بدهید تا میان بنىاسرائیل براى خرید و فروش ببرند و به زنان سفارش کنید که اگر افرادِ لشکرِ موسى خواستند از آنها کامجویى کنند و عمل منافى عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آنها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسى زنا کند، ما بر آنها پیروز خواهیم شد.»
آنها دستورِ او را اجرا نمودند؛ زنان آرایش کرده، بهعنوانِ خرید و فروش وارد لشکر بنىاسرائیل شدند، کار به جایى رسید که «زمرى بن شلوم» رئیس قبیلۀ شمعون، دست یکى از آن زنان را گرفت و نزد موسى علیهالسلام آورد و گفت: «گمان مىکنم که مىگویى این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستورِ تو اطاعت نمىکنم.»
آن گاه آن زن را به خیمۀ خود برد و با او زنا کرد و اینچنین بود که بیمارى واگیرِ طاعون به سراغ بنىاسرائیل آمد و همۀ آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.[4]
خداوند توسط پیامبرِ آن عصر به بلعم باعورا ابلاغ کرد که سه دعاى تو به اجابت خواهد رسید. آن نادان در این فکر فرورفت که این دعاها را در کجا بهکار برد. با همسرش مشورت کرد، همسرش گفت: «سالهاست که من در خدمت تو هستم و در سختى و آسایش با تو همراهى کردهام، یکى از آن دعاها را در مورد من مصرف کن و از خدا بخواه مرا از زیباترین زنانِ بنىاسرائیل گرداند، تا تو از زیبایى من بهرهمند گردى!»
او پیشنهاد زن را پذیرفت و دعا کرد و او از زیباترین زنان شد. آوازۀ زیبایى او به همه جا رسید و مردم از هرسو براى او نامههاى عاشقانه نوشتند و آرزوى ازدواج با او نمودند. زن مغرور شد و بناى ناسازگارى نهاد، سرانجام شوهرش خشمگین شد و از دعاى دوم استفاده نمود و گفت: «خدایا از دست این زن جانم به لبم رسیده، او را مسخ گردان!»
دعایش مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد. وقتى چنین شد، فرزندان او اعتراض کردند. اعتراض آنها شدید شد و وى ناگزیر از دعاى سوم خود استفاده کرد و گفت: «خدایا همسرم را به صورت نخستین خود بازگردان.»
زن به صورت اول بازگشت. به این ترتیب سه دعاى مستجاب بلعم به هدر رفت و آن نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه گنجینه را که مىتوانست بهوسیلۀ آن سعادت دنیا و آخرت را تحصیل کند، باطل و نابود کرد.[5]
همۀ ما باید پناه به خدا ببریم، البته خداوند به این زودی انسان را رها نمیکند. اگر کسی عمر و مخصوصاً جوانی خود را در راه خدا طی کرده باشد، خداوند به دادش میرسد و رهایش نمیکند. او نمیخواهد انسانِ صادق و باصفا بدعاقبت شود؛ لذا دائم تنبّهات میفرستد و افراد خوب را وامیدارد هشدارش دهند. نگرانِ آینده نباشید و بر خدا توکل داشته باشید. یقین بدانید که لطف خدای تعالی بیش از اینهاست، ولی اشارات و تذکراتی را هم که میدهد، نادیده نگیرید. همین حرفها نوعی تنبّه است، آنها را پشتِگوش نیندازید و در ذهن داشته باشید؛ موقعِ خود به کار میآید.
حضرت آیت اللّه العظمیٰ نجابت دوستى داشتند که هروقت خدمتشان مىرسید، بسیار او را احترام مىکردند. یکبار وقتى آمد، حضرت آقا چندان تحویلش نگرفتند، وقتى باواسطه، علّت را جویا شد، آقا فرمودند: مادرش از او راضى نیست.
آن شخص ابتدا منکر شد و گفت اینطور نیست، امّا وقتى نزد مادرش رفت و از او سؤال کرد، مادر گفت: چند روز پیش که نزد من آمدى و دربارۀ فلان موضوع با من صحبت کردى، موقع رفتن، در را محکم بههم زدى و من احساس کردم عصبانى شدى و از دستت ناراحت شدم.
گاه یک خطای کوچک، اینطور تاثیر میگذارد و اولیای خدا متوجه میشوند؛ پس همه باید سعی کنیم خطایی از ما سر نزند و اگر سر زد، فوراً توبه کنیم و به جهل و ناتوانی خود اعتراف کنیم.
هرگز با خدا مجادله نکنید که چرا اینطور کردی و آنطور نکردی! مگر ما که هستیم و چه داریم در مقابل او، غیر از بندگی و عذرخواهی؟ هر چه طلب بخشش کنیم، به نفع خودمان است.
[1] ـ روم، 30.
[2] ـ شمس، ۴ تا ۹.
[3] ـ توبه، ۳۲.