سوره توبه آیه ۶۲ و ۶۳ | جلسه ۴۱
تفسیر سوره توبه آیه ۶۲ و ۶۳ | چهارشنبه ۱۳۹۵/۱۲/۱۸ | جلسه ۴۱ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره توبه
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
یَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَکُمْ لِیُرْضُوکُمْ وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ یُرْضُوهُ إِنْ کَانُوا مُؤْمِنِینَ (۶۲)
برای شما به خدا قسم میخورند تا شما را راضی کنند، حال آن که اگر مؤمنند، سزاوار است خدا و رسولش را راضی کنند.
أَ لَمْ یَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ یُحَادِدِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِداً فِیهَا ذٰلِکَ الْخِزْیُ الْعَظِیمُ (۶۳)
آیا نمیدانند هر کس با خدا و رسولش دشمنی کند، آتش دوزخ برای اوست که در آن همیشه بماند؛ این خواری بزرگ است.
«أحق» افعل تفضیل است که افعل تفضیل تعیینی هم خوانده میشود، امّا درباره خدای تعالی مقایسه با دیگران غلط است و عبارت «تر» بر سر آن نباید آورد؛ لذا به جای سزاوارتر، باید گفت سزاوار.
«یُرضوه» علی القاعده باید «یُرضوهما» باشد تا ضمیر «هما» به اللّه و رسوله بازگردد، امّا ضمیر آن به صورت مفرد آمده است و فقط به خدای تعالی باز میگردد؛ این به حساب توحید است؛ یعنی آن که ذاتاً همه کاره است و کسی با او نیست، خدای تعالی است؛ پیامبر به تبع اوست و از خود چیزی ندارد. به عبارت دیگر آن که باید از همه راضی باشد و همه رضایتش را جلب کنند، خدای تعالی است؛ اگر رضایت او حاصل شد، رضایت پیامبر، اهل بیت و اولیای خدا نیز حاصل میشود.
آیه درباره منافقانی نازل شد که از جنگ تبوک تخلف کردند. هنگامی که حضرت از تبوک بازگشت، آنان نزد مؤمنان آمده، از تخلف خود عذرخواهی و بهانهتراشی کردند و برای آنها قسم خوردند.[1]
البته مقصود منافقان این نبود که از تخلف خود دست بردارند و نمیخواستند مانند دیگر مسلمانان در صراط مستقیم قرار بگیرند؛ فقط میخواستند همین زندگی مادی را داشته باشند و از جامعه مسلمین طرد نشوند؛ هرچند در باطن طرد بودند. بنابراین نظرشان جلب رضایت مردم بود، نه خدا و رسول؛ قسم خوردنها و عذر آوردنهایشان هم فقط ریاکاری بود.
خداوند به آنها میفرماید اگر در صدد جلب رضایت هستید، خدا و رسولش را از خود راضی کنید؛ اگر ایمان دارید. راه جلب رضایت خدا و رسول، توبه است؛ همچنان که درباره سه نفر از مسلمانان توبهکار در آیات بعد صحبت میشود.
أَ لَمْ یَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ یُحَادِدِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّم؛ «یُحادُّ» در معنای مصدری یعنی دشمنی، جدایی و ستیزه جویی. هر کس با خدا و رسولش دشمنی کند، آتش جهنّم برای او کافی است. منافقان در واقع دشمن خدا و رسول هستند؛ میل ندارند کسی خداپرست شود و در پی پیامبر باشد و هر روز منتظرند دوباره بتها روی کار آیند. خداوند در آیات مختلف باطن خبیث آنها را ظاهر میسازد.
خَالِداً فِیهَا؛ آتش جهنّم در همین دنیا بر آنها مسلط و محیط است، ولی نمیفهمند؛
﴿وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحیطَهٌ بِالْکافِرینَ﴾[2]
«بىگمان جهنّم بر کافران احاطه دارد.»
اگر دقت کنند، از حالات خود متوجه میشوند، امّا حقیقت را درک نمیکنند تا موقع مرگ. جهنّم چیزی نیست که قبر را بشکافند و لحد را برداند و آن را ببینند؛ این عذاب و آتش مربوط به روح است و در همین دنیا آن را دارند، ولی در عالم برزخ ظاهر میشود؛ لذا میفرماید همیشه در آتش جهنّم هستند ـ اگر توبه نکنند ـ چون بنایشان این بود که هر چه در دنیا بمانند، همین طور باشند.
ذٰلِکَ الْخِزْیُ الْعَظِیم؛ این خواری بزرگی است برای انسان؛ چون برای جای دیگری خلق شده بود؛ قرار بود از دست نفس و شیطان و مادیات آزاد شود و عروج کند، امّا در سِفل فرو رفت و به پستی تن داد. خسران و خواری بزرگ همین است.
آموزههای آیه
آیه میفرماید: سزاوار است در پی رضای خدا باشید، امّا رضای خدا چیست؛ راه جلب آن چگونه است و کسی که رضای خدا را بدست آورد، چه موقعیتی پیدا میکند؟
مهمترین راه تحصیل رضای خدا، عمل به قرآن و سنّت و بعد از آن، شکرگزاری به درگاه پروردگار است.
﴿وَ إِنْ تَشْکُرُوا یَرْضَهُ لَکُمْ﴾[3]
«اگر شکر کنید، خدا از شما راضی میشود.»
شکر، فقط به زبان نیست. ممکن است منافقان هم در زبان، شکر خدا کنند؛ بلکه شکر باید هم به زبان و هم به عمل باشد؛ شکر عملی، ارج نهادن به نعمتهای پروردگار است، و نعمت، فقط پول، خوراکی، سلامتی، زن و فرزند نیست؛ نعمتهای دیگری هم وجود دارد؛ از جمله نعمتهای درونی؛ یعنی انسان، انسان است و روح خدایی در او دمیده شده؛ ﴿وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی﴾[4]. وجود ما از خداست و او همراه ماست؛ ﴿هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ﴾[5]. این فضیلت مهمی برای انسان است که حیوانات از آن بیبهرهاند، البته وجود خدای تعالی بسیط است، امّا انسان بیش از هر مخلوقی از وجود پروردگار بهره برده است.
معنای نفخهی روح خدایی این است که اسماء و صفات خدای تعالی درون همهی ما وجود دارد. همهی بشر مشمول آیه شریفه ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا﴾[6] هستند. از ابتدا که روح در نطفه دمیده میشود، صاحب اسماء و صفات خدای تعالی میشود؛ بنابراین باید به خاطر وجود این اسماء و صفات، از پروردگار عالم تشکر کنیم؛ یعنی آن را حفظ و از آن استفاده کنیم؛ نگذاریم از بین برود و افول کند. راه استفاده از این موهبت را باید خود پروردگار به ما بیاموزد و این کار را کرده، راه و چاه را نشان داده است. فرموده: شیطان و نفس دشمن آشکار شمایند؛ از آنها حذر کنید!
اولین راه مقابله با شیطان و نفس، انجام واجبات و ترک محرمات است، امّا منحصر به این نیست؛ درون هر کس خوبیها و بدیهایی وجود دارد؛
﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها ۞ فَألْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[7]
«سوگند به نفس آدمى و آن که او را نظام بخشید ۞ و شرّ و خیرش را به او الهام کرد.»
کینه و عفو، تکبر و تواضع، سوءظن و حسن ظن، بخل و سخاوت، حسد و غبطه و… همهی این صفات خوب و بد درون انسان است. اگر کسی میخواهد بنده خدا و شاکر او باشد، باید صفات خوبی که از اسماء و صفات پروردگار تراوش میکند، نگه دارد و ظاهر کند تا صفاتش، صفات خدایی شود. تجلی اسماء خدا یعنی مراقبت بر صفات پروردگار. از آن طرف، باید مراقب صفات بد هم باشد تا ظاهر نشود.
اگر شبانه روز سعی کند افعال و صفاتش را مطابق فرمان خدا تغییر دهد و آنچه او میپسندد، ظاهر کند، همچنین خود را بشناسد؛ بفهمد نمونه و اسم خداست؛ بفهمد تا حدودی ظهور پروردگار است و میتواند ظهور کامل اسماء و صفات او شود و اگر خود را ضایع نکند، در این صورت شکر خدا کرده، او را از خود راضی و خرسند ساخته است.
پس معنای شکر، حرف شنیدن و اطاعت کردن از پروردگار است. کسی که از اول بلوغ و حتّی قبل از آن سعی کرده خدا را اطاعت کند و برای خدا کار کند، رضای پروردگار را درک میکند و نتیجه رضایت پروردگار این است که خداوند قلبهای مردم را به سوی او متمایل میکند؛ یعنی مردم را از او خشنود میسازد. خود شخص از اول هدفش این نبود که مردم از او راضی شوند، ولی انقلاب قلوب دست خداست؛ وقتی کسی میل به خدا میکند، خداوند دلها را از او خشنود میسازد. به تعبیر دیگر، جوهره انسان دست خداست؛ از جمله قلب، روح و عالم امر انسان دست اوست ـ همهی این سه از جهتی یکی هستند ـ وقتی کسی بنده خدا میشود، خداوند دل مردم را متوجه او می کند.
شاید سؤال شود چرا پیامبران و ائمه اطهار علیهم السلام این همه دشمن داشتند؟ چرا دلهای مردم متوجه ایشان نمیشد؟
قرآن کریم پاسخ این سؤال را این گونه میدهد؛ آنجا که به حضرت شعیب اشاره میکند، میفرماید: قوم او به او گفتند:
﴿إِنَّکَ لَأَنْتَ الْحَلِیمُ الرَّشِیدُ﴾[8]
«تو بردبار و فهمیدهای»
در واقع قلب آنها باطناً متوجه شعیب بود و میدانستند انسان عاقل و امینی است، ولی از او برمیگرداندند؛ چراکه او با آنها مخالفت میکرد.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله قبل از بعثت به «محمّد امین» شهرت داشت. همه به امانتداری و درستکاری او اعتقاد و او را دوست میداشتند، امّا همین که فرمود «لا اله الّا اللّه» با او دشمن شدند و گفتند چرا با بتهای ما درمیافتی و پدران ما را تخطئه میکنی؟ البته جوانترها بهتر حرف پیامبر را میشنیدند و اطاعتش میکردند، ولی بزرگترها چون ریاست خود را در خطر میدیدند، با او دشمنی میکردند. با آن که در خلوتهای خود به اعجاز قرآن اعتراف داشتند و خود را در مقابل آن کوچک میدیدند، امّا همه چیز را انکار میکردند و تهمت می زدند.
هر امامی در زمان خود همین وضعیت را داشت؛ خلفای زمان ایشان همه معترف به مقام والای آنان بودند، امّا زندانیشان میکردند یا در حصر قرارشان میدادند تا مردم متوجه آنها نشوند؛ پس در حقیقت دل متوجه و متمایل به ایشان بود، امّا آنان را مزاحم ریاست و دنیای خود میدیدند و دشمنی میکردند.
بنابراین وقتی انسان واقعاً در پی خدای تعالی برود و نظرش به او باشد، دوست و دشمن، چه بخواهند و چه نخواهند، دلهایشان متوجه او میشود و دوستش میدارند، امّا دشمنان میگویند: چون با ما مخالف است، با او مخالفیم.
وقتی مأمون، امام رضا علیه السلام را به خراسان آورد و ولایت عهدی را به ایشان سپرد، میخواست بدین وسیله حضرت را تحقیر و ایشان را جاهطلب معرفی کند. در عین حال میدانست حق با ایشان است و این حقیقت را از پدر خود هارون الرشید شنیده بود.
سفیان بن نزار گوید: روزى بالاى سر مأمون ایستاده بودم. گفت: مىدانید تشیّع را چه کسى به من تعلیم کرد؟
همه گفتند: نه. به خدا نمىدانیم. گفت: هارون الرشید مرا آموخت؟ گفتند: چگونه؟ حال آنکه رشید اهل بیت را مىکشت. گفت: براى مُلک مىکشت؛ زیرا ملک عقیم است (کسى که در طلب آن است، پدر و فرزند خود را مىکشد).
آن گاه مأمون گفت: من با پدرم رشید، سالى به حج رفتیم. وقتى به مدینه رسید، به دربان خود گفت: کسى از اهل مکه یا مدینه، از پسران مهاجر و انصار و بنىهاشم و سایر قریش، بر من داخل نشود، مگر آنکه نسب خود را بازگوید. پس هر کس داخل مىشد، مىگفت: من فلان بن فلانم و تا جد بالاى خود، هاشم یا قریش یا مهاجر و یا انصار را برمىشمرد و هارون او را عطایى مىداد؛ از دویست تا پنج هزار زر سرخ، به قدر شرف و مهاجرت پدرانش.
من روزى ایستاده بودم که فضل بن ربیع آمد و گفت: یا امیر المؤمنین! کسى آمده و اظهار مىکند که موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب است.
پدرم رو به ما کرد و من، امین، موتمن و سایر سرهنگان، بالاى سرش ایستاده بودیم، گفت: خود را محافظت کنید؛ یعنى حرکت ناشایست نکنید. سپس گفت: او را اذن دهید و فرود نیاید، مگر بر بساط من.
ما در این حال بودیم که پیرمردى داخل شد که از کثرت بیدارى شب و عبادت، زردرنگ، نحیف و آماسیدهروى بود؛ عبادت او را گداخته بود، همچو مشک کهنه؛ سجود، صورت و بینى او را زخم کرده بود. چون رشید را بدید، خود را از حمارى که بر آن سوار بود، فرود افکند. رشید بانگ زد. لا و الله! فرود میا مگر بر بساط من. پس دربانان او را از پیاده شدن منع کردند.
ما همه به دیدهى اجلال و اعظام در او مىنگریستیم و او همچنان سوار بر الاغ بیامد تا نزدیک بساط، در حالى که سرهنگان همه گرد او در آمده بودند؛ پس فرود آمد. رشید برخاست؛ تا آخر بساط، او را استقبال نمود؛ روى و دو چشمش را بوسید؛ دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود نشانید. پس با او سخن مىکرد و روى به او داشت. از احوالش مىپرسید، گفت: یا اباالحسن! اهل و عیال تو چقدر است؟
فرمود: از پانصد مىگذرند.
گفت: همه فرزندان تواند؟
فرمود: نه، اکثرشان موالى و خادمانند، امّا فرزندان من سى و چند است؛ این قدر پسر و این قدر دختر.
گفت: چرا دختران را با بنى اعمام و اکفاء ایشان تزویج نمىکنى؟
فرمود: استطاعتم آن قدر نیست.
گفت: ملک و مزرعهات چگونه است؟
فرمود: گاه حاصل مىدهد و گاه نمىدهد.
گفت: آیا بدهکارى؟
فرمود: آرى.
گفت: چقدر؟
فرمود: تخمیناً ده هزار دینار.
گفت: یابن عم! من آن قدر مال به تو مىدهم که پسران را داماد و دختران را عروس کنى و مزرعه را تعمیر نمایى.
حضرت او را دعا کرد و بر این کار ترغیب فرمود. سپس فرمود : اى امیر! خداى عزّ و جلّ عهد خود را بر والیان واجب کرده است؛ یعنى ملوک و سلاطین باید فقیران امّت را از خاک بردارند؛ از جانب ارباب دیون، وامهاى ایشان را بپردازند؛ صاحبعیالان را دستگیرى کنند؛ برهنه را بپوشانند، و به اسیرانِ محنت و تنگدستى، محبّت و نیکى کنند، و تو نخستین از آنانى که این کار را مىکنند.
رشید گفت: مىکنم یا اباالحسن!
سپس برخاست و رشید نیز همراه او برخاست و دو چشم و رویش را بوسید؛ پس رو به من و امین و مؤتمن کرد و گفت: یا عبدالله و یا محمّد و یا ابراهیم! بروید همراه عمو و سید خود و رکاب او را بگیرید و او را سوار کنید و جامههایش را درست کنید و تا منیز او را مشایعت نمایید! پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود.
در راه که در مشایعت او بودیم، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان رو به من کرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت: چون مالک این امر شوى، با ولد من نکویى کن!
پس بازگشتیم و من از دیگر فرزندان، بر پدر جرأت بیشتر داشتم. چون مجلس خالى شد، به او گفتم: یا امیر المؤمنین! این مرد که بود که تو او را تعظیم و تکریم نمودى؛ براى او از مجلس خود برخاستى؛ استقبال نمودى؛ بر صدر مجلس نشاندى؛ از او فروتر نشستى و ما را فرمودى تا رکاب او گرفتیم؟
گفت: این، امام مردمان و حجت خدا بر خلق و خلیفه او در میان بندگان است.
گفتم: یا امیر المؤمنین! مگر این صفتها همه از آن تو نیست؟
گفت: من در ظاهر و با قهر و غلبه امام جماعتم، ولى موسى بن جعفر، امام حق است. اى پسر! والله قسم، او به مقام رسول خدا صلّى الله علیه و آله سزاوارتر از من و از همهى خلق است. به خدا اگر تو هم در این امر (حکومت و خلافت) با من منازعه کنى، سرت را جدا مىکنم؛ زیرا ملک عقیم است.
چون خواست از مدینه به سوى مکه حرکت کند، فرمان داد دویست دینار در کیسه سیاهى کردند و به فضل گفت: این را نزد موسى بن جعفر علیهماالسلام ببر و بگو: امیر المؤمنین گفت: ما در این زمان دست تنگ بودیم و بعد از این، عطاى ما به تو خواهد رسید.
من نزد پدر رفتم و گفتم: یا امیر المؤمنین! تو فرزندان مهاجر و انصار و سایر قریش و بنى هاشم را و آنان که نمىدانى حسب و نسبشان را، پنج هزار دینار و کمتر از آن مىدهى، امّا موسى بن جفعر علیهماالسلام را دویست دینار مىدهى که کمترین عطاى توست؟ حال آنکه او را آن اکرام و اجلال و اعظام نمودى؟
گفت: ساکت باش! اگر من مال بسیار به او عطا کنم، ایمن نباشم که فردا صد هزار شمشیر، از شیعیان و تابعان خود بر من نکشد. اگر او و اهل بیتش تنگدست و پریشان باشند، براى من و شما بهتر است از اینکه دست و چشمشان فراخ باشد.[9]
امّا چرا و چطور افراد کافری که دین ندارند، مردم به آنها متمایل میشوند؛ از آنها راضی هستند و دوستشان میدارند؟
علت این را از کلام امام حسین علیه السلام میتوان فهمید، آنجا که در روز عاشورا فرمود:
«یَا شِیعَهَ آلِ أَبِی سُفْیَانَ إِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ دِینٌ وَ کُنْتُمْ لَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَکُونُوا أَحْرَاراً فِی دُنْیَاکُم»[10]
«واى بر شما اى پیروان خاندان ابى سفیان! اگر دین ندارید و از روز واپسین نمیترسید، در دنیاى خود آزاد مرد باشید!»
[1] ـ مجمع البیان، ۵، ۶۹.
[3] ـ زمر، 7.
[4] ـ حجر، 29.
[5] ـ حدید، 4.
[6] ـ بقره، 31.
[8] ـ هود، 87.
[9]ـ منتهى الامال، تاریخ حضرت باب الحوائج، موسى بن جعفر علیهما السلام، روایت نهم.
[10] ـ لهوف، 120.