سوره توبه آیه ۱۲۷ | جلسه ۸۶
تفسیر سوره توبه آیه ۱۲۷| یکشنبه ۱۳۹۶/۱۰/۰۳ | جلسه ۸۶ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره توبه
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَهٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَىٰ بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا یَفْقَهُونَ (۱۲۷)
و هنگامی که سورهای نازل میشود، بعضی به بعضی دیگر نگاه کرده، میگویند: «آیا کسی شما را میبیند؟» سپس (مخفیانه) بازمیگردند. خدا دلهاشان را (از حق) بازگردانده؛ زیرا فهمی ندارند.
آیه دربارۀ منافقانِ زمان پیامبر است که وضعِ روحی و قلبی آنها این بود که بنا نداشتند حرفِ پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله را گوش کنند و به حقایق پی ببرند؛ لذا وابسته به مادیاتِ خودشان بودند. آنان یک عمر بر بت سجده میکردند و بعضی جلودار مردم بودند، حالا میدیدند همردیفِ مردم شدهاند و این برایشان سخت بود.
اشکالِ دیگرشان این بود که نخواستند و نتوانستند حبِّ مادیات و مظاهرِ دنیا و ریاستِ دنیا را از دلشان بیرون کنند؛ لذا به خودشان؛ یعنی به نفسشان، منهای خدای تعالی، چسبیدند و قهراً کسیکه به خودش بچسبد، خود را محور میداند و میگوید: من از همه بهتر هستم، حتی وقتی پای خود به میان آمد، بهخصوص اگر چیزهای خودش را هم خوب ببیند، بهتدریج خود را از پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام هم بالاتر میبیند؛ چون اعتقادی ندارد؛ لذا نسبتهای زشت هم میدهد، همانطور که به پیامبر میگفتند ساحر و مجنون است. این خودبینی از صفات منافقان بود. آنها ابتدا مشرک بودند. بعد هم که مسلمان شدند، باطناً در همان شرکِ خود ماندند؛ هرچند نمیخواستند دیگران این را بفهمند.
در مقابل، همانطور که در آیاتِ گذشته هم گفته شد، بیشترِ کسانی که در محضرِ پیامبر بودند، واقعاً ایمان آوردند و هرچه پیامبر میفرمود، اطاعت میکردند. وقتی آیاتِ جدید نازل میشد، برای آنها نور بود. ایمانشان همان اعتقادِ قلبی بود که داشتند.
امّا چطور این ایمان پیدا شد؟ آنها از اول خواستند. بعداز اینکه ملتفت شدند حقیقتی در کار است؛ ملتفت شدند از بت کاری برنمیآید، مردم هم تا مدتی هستند و بعد از دنیا میروند و خاک میشوند؛ پس از آنها هم کاری برنمیآید؛ چون این التفات را قبول کردند، [نورِ ایمان در دلشان ظاهر شد.]
گاهی انسان چیزی میداند، ولی حاضر نیست زیرِبار برود. مثلاً علم دارد که به حسابِ ظاهر، هیچ چیزی بدون علت نیست، ولی حاضر نیست دلش را وقفِ این علم کند. یعنی ممکن است در علومِ ظاهری، با کمک فرمولها به چیزهایی پی برده باشد، ولی حاضر نیست زیربارِ این علم برود.
یک مثال ساده: بعضی روحانیون یا مسجدیها میدانند دروغ بد است و ممکن است تبعاتِ بدی درپی داشته باشد، ولی حاضر نیستند به علمِ خود عمل کنند. متوجهاند که غیبت، تهمت، خیانت در امانت، خوردنِ مالِ مردم بد است و میدانند زشتی این کارها نزد عقل معلوم است، ولی عملاً زیرِبار نمیروند و غیبت میکنند، تهمت میزنند، خیانت میکنند. مهملی هم برای خود میتراشند و میگویند اینجا باید دروغ بگویی! این نشانهای از نفاق است. منافقان هم اینطور بودند؛ چه در زمان پیامبر و چه دیگر زمانها. هرچه آدمی اعتنا به علمش نکند؛ یعنی چیزهایی را که میداند؛ حقایقی را که به آنها رسیده، اعتنا نکند، بهتدریج جزء منافقان میشود.
منافقان از اول همراه پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله بودند؛ میدانستند چنین معجزاتی دارد؛ قرآن را هم قبول داشتند و ملتفت بودند مثل آن را نمیتوانند بیاورند، باوجود این علم، حاضر نبودند زیرِبار بروند. میگفتند پیامبر چیزی ندارد و فقیر است. چرا زیرِبار او برویم؟ واقعاً هم پیامبر اندوختهای از دنیا نداشت، جز یک خانۀ گلی. در سورۀ اسراء میفرماید: کفّار میگفتند: اگر راست میگویی فلان کوه را برایمان طلا کن؛ فلان چشمهها را برایمان جاری کن و… .
پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله میفرمود: من بندۀ خدا هستم. از طرفِ خدای تعالی به من وحی میشود؛ هرچه او بفرماید، انجام میدهم و آنچه نگفته، نمی توانم انجام دهم.
در مقابل، مؤمن اینطور نیست. مؤمنی که واقعیات را قبول کرده، حاضر است خودش را بشکند. وقتی فهمید صدق خوب است، همیشه راست میگوید، حتی اگر به ضررش باشد و بعضی اشخاص از او برگردند -البته بعضی اوقات راستگویی لازم نیست- یا وقتی امانتی به او سپردند، آن را به صاحبش برمیگرداند و در آن خیانت نمیکند، ولو خودش محتاج باشد. نفس میگوید بردار؛ اگر هم کسی فهمید دلیلی برایش میتراشیم، ولی مقابل نفسش میایستد؛ چراکه قلبش به حقیقتی متصل شده؛ به کسیکه همراهش است؛ خالقی که فطرتش او را میشناسد.
شخصِ مؤمن اجازه نمیدهد این فطرت پایمال شود؛ لذا وقتی حقیقتی را فهمید، روی آن میایستد و بر علم و فهمِ خود پا نمیگذارد. در اثر این اعتنا، روز به روز علم و فهمش دربارۀ این حقیقت بیشتر میشود. ایمان هم همینطور است؛ [وقتی به مقتضای ایمانش عمل میکند،] هر روز بیشتر میشود؛ لذا وقتی قرآن نازل میشود، بر ایمانِ مؤمنان افزوده میشود. وقتی قرآن میخواند و کمی به آن فکر میکند، ایمانش زیادتر میشود. نماز را هر روز بهتر از قبل و هر سال بهتر از گذشته میخواند و همینطور تا سالهای آینده.
چون میداند پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام بزرگوار هستند و دروغ نمیگویند، حاضر است زیربارِ آنها برود. خودش را بالا نمیگیرد؛ خودیتِ خود را میشکند، آنهم از روی فهم؛ لذا برای امتثالِ امرِ خدا و به دستورِ حضرات معصومین علهیمالسلام واجبات را انجام میدهد و حرام را ترک میکند. هرچه بزرگتر میشود، بیشتر میفهمد و هرچه میفهمد، عمل میکند و پا بر فهمش نمیگذارد؛ درنتیجه خداوند باز هم فهمِ بیشتری عنایت میکند.
خداوند دربارۀ اصحابِ کهف میفرماید:
﴿إِنَّهُم فِتیَهٌ آمَنوا بِرَبِّهِم وَ زِدناهُم هُدًى ۞ وَ رَبَطنا عَلىٰ قُلوبِهِم إِذ قاموا فَقالوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الأَرضِ لَن نَدعُوَ مِن دونِهِ إِلٰهًا﴾[1]
«آنان جوانمردانی بودند که ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم ۞ و دلهاشان را محکم کردیم، آنگاه که برخاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است. ما جز او خدایی نمیپرستیم.»
مؤمنان ایمانشان ذرهذره بیشتر میشود؛ ابتدا اعتقاد است و بعد تبدیل به علمِ واقعی میشود. اعتقاد، نقش بستن است؛ مثل مُهری که بر چیزی میزنند و میگیرد؛ یعنی از برکت امام زمان واقعیاتی که در خارج و درونش است، با او جفت شده، مثل لحیم به او چسبیده و یکی شده -چون به آنها اعتنا کرده است- منظور از واقعیات، یکتایی خدا و شریک نداشتن اوست.
بهتدریج در اثرِ اطاعتی که میکند؛ واجبات را انجام میدهد و حرام را ترک میکند؛ اعضاء و جوارحش را میگیرد و مطابقِ شرع راه میرود، اعتقادش قویتر میشود تا میرسد به علمالیقین یعنی علم پیدا میکند. این علم غیراز علمِ خواندنی است؛ نوری است که خدای تعالی عنایت میکند. به تعبیرِ امام صادق علیهالسلام:
«لَیسَ العِلمُ بالتَّعلُّمِ إنّما هُو نُورٌ یَقَعُ فی قَلبِ مَن یُریدُ اللّهُ تبارکَ و تعالى أن یَهدِیَه»[2]
«علمْ به آموختن نیست، بلکه نورى است که خداوند تبارک و تعالى در دلِ هرکس که خواهانِ هدایتش باشد، مىنهد.»
خدا چه کسی را میخواهد هدایت کند؟ آنکه خودش طالبِ هدایت باشد؛ یعنی جنابعالی که خواهانِ هدایت شدی؛ قبول کردی و دوست داشتی هدایتت بیشتر شود، خدای تعالی این نور را در دلت قرار میدهد.
این نور، همان علمالقین است که خدای تعالی عنایت میکند و از اعتقاد بالاتر است. علمالیقین همیشه همراه شخص است. یعنی به کمکِ پروردگار در مرحلۀ جدیدی از حرکتِ خدایی افتادی که در لسانِ عرفا «سلوک» نامیده میشود. سلوک یعنی مهذّب شدن؛ یعنی به خودت نگاه میکنی، میبینی چه مرضهایی داری و چه خوبیهایی؛ خوبیها را زیاد میکنی و بدیها را از خدا میخواهی برطرف کند. راهش را خدا نشان میدهد و خودت هم دنبال میکنی؛ از این بپرس؛ از آن بپرس؛ این کتاب را بخوان؛ آن کتاب را بخوان. خودت هم میفهمی بخل داری و میفهمی چطور آن را ازبین ببری؛ اگر داری، انفاق کن! انفاق فقط به مال نیست؛ به علم هم هست؛ به هدایت و دستگیری هم هست. بهتدریج آن بخل ازبین میرود و جای آن را سخاوت میگیرد.
این علمالیقین است که شما را وامیدارد به تهذیبِ نفس. بهاذناللّه خودت را مهذّب میکنی و خدای تعالی کمک میکند. کمکم التفات مییابی به عینالیقین. یعنی آثار را که نگاه میکنی، با نورِ دلت خدا را میبینی؛ با نورِ ایمان خدا را حس میکنی. این دیدن با قلب است. حقیقتِ ایمان است که خدا را میبیند، نه این چشمِ ظاهری.
از علی علیهالسلام پرسیدند: آیا پروردگارت را هنگام پرستش دیدهای؟ فرمود:
«مَا کُنْتُ أعْبُدُ رَبّاً لَمْ أرَهُ»
«من آن نیستم که پرورگاری را که ندیدهام بپرستم.»
سؤال شد: چگونه او را دیدهای؟ فرمود:
«لَا تُدْرِکُهُ الْعُیُونُ فِی مُشَاهَدَهِ الْأبْصَارِ وَ لَکِنْ رَأتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإیمَانِ»[3]
«چشمها هنگام نظر افکندن، او را درک نکنند، ولی دلها با حقایق ایمان او را میبینند.»
بعداز این اگر خدای تعالی بیشتر نصیب کند، حقالیقین است؛ مثل اینکه شما ابتدا ایمان داری که آتشی هست، ولی نه دودی میبینی و نه آتشی؛ [این اعتقاد است]. بعد دود میبینی و علم پیدا میکنی به آتش (علمالیقین). بعد خودِ آتش را میبینی (عینالیقین) و بعد واردِ آتش میشوی و میسوزی (حقالیقین) این سوختن لذت دارد. انشاءاللّه که در نورِ الهی وارد شوید!
وقتی به حقالیقین رسید -که نامش فناست- دیگر هرچه مصیبت برایش میآید، هیچ تزلزلی نمییابد و فقط میگوید: «رضای خدا». نه اینکه بدن درد نگیرد. ناراحتیها از اطراف برایش پیش میآید، امّا میگوید «هرچه خدا بخواهد». با رضایتِ کامل هم میگوید، نه با تلخی و تندی. وقتی اینطور شد، نفس از جهتِ باطنی کاملاً زیرِ نفوذِ خدای تعالی قرار میگیرد؛ این مقامِ فناست. لذا پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله فرمود: «اسلَمَ شیطانی بیدی» یعنی شیطانم با دستم تسلیم شد؛ یعنی نفسِ من کاملاً زیرِ سلطۀ روح و در اختیارِ خودم است.
از علی علیهالسلام نقل شده که فرمود:
«لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً»[4]
«اگر پرده از غیب فروافتد، بر یقینِ من افزوده نگردد.»
یعنی هرچه بوده و هست، برای مولا علی علیهالسلام مکشوف و پیداست.
در حاشیه، اشکالی مطرح شده که اگر علی علیهالسلام چنین میفرماید، یعنی دیگر رسیده، پس چطور اینهمه اشک میریختند و از قیامت و گرفتاریهای آن گریه میکردند و شهقه میزدند و گاهی اوقات غش میکردند؟
در پاسخ گفتهاند: در حرکتِ معنوی، چند سیر بهسوی خدای تعالی وجود دارد؛ سیر مِن الخلق الی الحق؛ سیر مِن الحق الی الحق و سیر فی الحق الی الحق.
سیری که همۀ پیامبران و پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآله و ائمۀ اطهار علیهمالسلام دارند، همین سیرِ سوم (فی الحق الی الحق) است؛ یعنی به حدی رسیده که همهچیز برایش ظاهر است و هیچچیز از او مخفی نیست، امّا ذاتِ پروردگار انتها ندارد. علم، قدرت، حیات و دیگر صفاتِ او انتها ندارد. حضرات معصومین علهیمالسلام نیز همیشه در حالِ حرکت هستند و گریهها و سوزهاشان در این سیرِ سوم است؛ لذا عرض میکنند: «ربّ زدنی علما».
در روایاتِ متعدد وارد شده که مؤمن همیشه در حرکت است و ایمانش رو به فزونی میرود و هرگز متوقف نیست؛ در کافی، فصولِ مختلفی به این موضوع پرداخته شده. در بعضی روایات، حضرت هفت درجه و در بعضی دیگر تا ده درجه برای ایمان برمیشمارند و توضیح میدهند. اینها درجاتی است که خدای تعالی نصیبِ مؤمن میکند، البته نه یکدفعه و یک سال. طلب و استقامت لازم است تا خدای تعالی عنایت فرماید.
در بعضی روایات میفرمایند بعداز ایمان، تقواست و بسیار از تقوا تعریف میکنند. پساز آن، یقین را مطرح میکنند و میفرمایند یقین بسیار کم است. یعنی علمالیقین کمیاب است، چه رسد به عینالیقین و حقالیقین، ولی اگر کسی واقعاً از خدا بخواهد، میشود.
آثار یقین
اگر کسی بخواهد بفهمد به علمالیقین رسیده یا نه و آیا قدمهایی که برداشته، یقینش قوی شده یا خیر، باید ببیند آثارِ یقین در او وجود دارد یا نه؟
از اولین آثارِ یقین (ورود به علمالیقین) این است که اگر گناهی پیش بیاید، حتی اگر همۀ دنیا را بدهند، حاضر نیست انجام دهد. دیگر اثرِ یقین این است که برای شخص کاملاً واضح میشود هرکس ادعا کند من اینطور و آنطور هستم، پوک است. مثل آفتاب برایش روشن است که هیچ است. ادعا، نشانۀ پوکی است، اگر در ذهنش هم بیاید، استغفار میکند.
شیخ عباس قوچانی، شاگرد آیتاللّه قاضی بود که خدا علمالیقین را نصیبش کرده بود. حضرت آیتاللّهالعظمی نجابت میفرمود: «ایشان خودش به من گفت: اگر فلان عالمانِ بزرگوار -دو نفر از علما را اسم برده بود- هرچه از جهت علمی و مرید و شهرت و پول و زندگی و هرچه دارد، به من بدهند و بگویند درعوض، چیزی را که به آن رسیدی، بده، حاضر نیستم». یعنی اینقدر قیمتی است. او خودش ملتفت بود و هیچوقت ادعایی نداشت. بسیار متواضع بود.
عبرتِ عمر
چرا کسانیکه ضعفِ ایمان دارند، باوجود آنکه خیلی چیزها به گوششان میرسد و امتحان هم کردهاند که اگر توکل و استقامت کنند، چیزهای زیادی نصیبشان میشود و عیبهایی هم که دارند، بهتدریج از بین میرود، امّا حاضر نیستند زیربار بروند؟ یا چرا بعضی افراد باوجودِ بالا رفتنِ سن و موهای سفید، حاضر نیستند ملتفت شوند که باید از دنیا بروند؟
تفسیر تسنیم حکایتی از مولوی در این باره نقل میکند که خواندنی است؛
معماری خانهای برای خود ساخت و به آن سفارش کرد هرگاه خواستی خراب شوی، مرا آگاه کن تا خود و اهل و عیالم را نجات دهم! مدتها در خانه سکونت کرد و گهگاه که آجری از آن میافتاد، فوراً جایش آجر دیگری میگذاشت و با گچ رویش میکشید.
پساز مدتی خانه یکباره فروریخت. هنگامِ ریختن، معمار به او گفت: من گلایه از تو دارم. مگر قرار نشد زودتر به من خبر دهی؟
خانه پاسخ داد: من هربار با افتادنِ سنگ و آجری به تو هشدار دادم که کهنه شدهام و بهزودی خراب میشوم، امّا تو فوراً سنگی میگذاشتی و با گِل دهانم را میبستی. آنقدر اعتنا نکردی تا اینطور غافلگیر شدی.
سن و سالِ انسان کمکم بالا میرود؛ مریض میشود؛ دست و پایش درد میگیرد، ولی هربار با انبوهی از قرص و دارو خود را ترمیم میکند و هشدارِ مرگ را نمیشنود. اینها همه زنگِ خطر است که باید به آنها اعتنا کرد!
یکی همیشه همیگفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد
چه گفت: گفت کجا شد وصیت بسیار
نگفتمت خبرم کن تو پیشاز افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدست وقت شد هشدار
همیزدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکافها همیبستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار
بدان که خانه تنِ توست و رنجها چو شکاف
شکافِ رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار
گاه یک گناه که انسان انجام میدهد، خدا عنایت میکند و پشتِسرش ناراحتیهایی پیش میآید؛ این هشدار است تا شخص استغفار کند و دربارۀ کارش فکر کند، امّا وقتی اعتنا نمیکند و گناهان زیاد میشود، بهتدریج به نماز بیرغبت میشود و به جایی میرسد که در خدا و قیامت هم شک میکند.
جوانانِ عزیز مراقب باشند عمر و جوانیشان را به بطالت نگذرانند. این جوانی قیمت دارد و وقتی رفت، دیگر بازنمیگردد. نگو وقتی پیر شدم، عبادت میکنم! جوانی چیزِ دیگر است.
[1] ـ کهف، ۱۳ و ۱۴.
[2] ـ بحارالأنوار، ۱، ۲۲۵.
[3]ـ کافی، 1، 98.
[4]ـ بحارالأنوار، ۴۰، ۱۵۳.