سوره انعام آیه ۷ و ۸ | جلسه ۷
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۷ و ۸ | یکشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۵ | جلسه ۸ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام
وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَیْکَ کِتابآ فی قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأیْدیهِمْ لَقالَ الَّذینَ کَفَرُوا اِنْ هذا اِلّا سِحْرٌ مُبینٌ(7)
و اگر ما نوشتهاى روى صفحهاى بر تو فرو فرستیم که آن را با دستهاى خود لمس کنند، باز کافران گویند: این جز سحر آشکار نیست.
وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ مَلَکٌ وَ لَوْ أنْزَلْنا مَلَکآ لَقُضِیَ الاْمْرُ ثُمَّ لا یُنْظَرُونَ(8)
و گفتند: چرا فرشتهاى بر او نازل نشده است؟ و اگر فرشتهاى مىفرستادیم، کار تمام مىشد و مهلت نمىیافتند.
وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَیْکَ کِتابآ فی قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأیْدیهِمْ؛ چند تن از مشرکان مکه به پیامبر گفتند: ما به تو ایمان نمىآوریم مگر این که کتابى از جانب خدا به همراه چهار فرشته بر تو نازل شود و فرشتگان شهادت دهند که کتاب از جانب خداست و تو رسول خدایى.[1]
خداى تعالى به آنان مىفرماید: اگر این کار هم انجام شود، به گونهاى که با دست خود کتاب را لمس کنید، باز ایمان نمىآورید و همچون سایر معجزات، آن را سحر مىخوانید.
وحى
وحى، ارتباط مخصوصى از جانب خداى تعالى با قلب پیامبران است که شکلهاى مختلفى مىتواند داشته باشد؛ این ارتباط، گاه از پس پردهى غیب و حجاب عالم ملکوت است، گاه از طریق جبرئیل و گاهى هم الهام است.
(وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أنْ یُکَلِّمَهُ اللهُ اِلّا وَحْیآ أوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أوْ یُرْسِلَ رَسُولا فَیُوحِیَ بِإذْنِهِ ما یَشاءُ اِنَّهُ عَلِیُّ حَکیمٌ)[2]
«و هیچ بشرى را نرسد که با خدا سخن گوید، جز از راه وحى یا از پشت پردهى غیب یا این که فرشتهاى فرستد تا به اذن خدا، هر چه او خواهد به وى الهام کند، او بلند مرتبه و فرزانه است.»
چگونگى ارتباط ما با خداى تعالى، بر همهى ما مخفى است، امّا امکان دارد که انسان در اثر تقوا و خواستن از پروردگار به این ارتباط التفات یابد، که در این صورت به علم توحید دست یافته است. این علم، خواندنى و آموختنى نیست، حتّى با زحمت و ریاضت هم به دست نمىآید، گر چه عبادت و تقوا مقدّمهى لازم آن است.
«العلم نور یقذفه الله فى قلب من یشاء»[3]
«علم نورى است که خدا در قلب هر کس بخواهد قرار مىدهد.»
این علم لزومآ مختص پیامبران نیست و هر کسى مىتواند با عنایت حق تعالى به آن دست یابد، امّا شاید از هر میلیون نفر، یک نفر به آن برسد و البتّه علم است؛ یعنى با تخیل و توهم تفاوت اساسى دارد. این علم، خود مقدّمهى عروج به سوى پروردگار است و غیر از این، مراحل دیگرى در این مسیر وجود دارد.
وقتى که انسان فهمید خداى تعالى در همه حال با او است، از بند اسباب رها مىشود و آنان را به دیدهى مستقل نمىبیند، بلکه خدا را مؤثر واقعى مىشناسد؛ یعنى مىفهمد که نان و آب و دارو و سایر اسباب، به اذن الله سیر کننده و شفا دهنده و تأثیرگذارند و اگر او نخواهد، همهى آنها از سببیت مىافتند یا به اذن او، اسباب «بدل» مىشوند و مثلا دعا جاى دارو، شفا دهنده مىشود و ذکر صلوات، سیر کننده.
علم توحید براى پیامبران در حکم یک مقدّمه است و بعد از آن، خداى تعالى مقام «عین الیقین» را به آنها عطا مىکند. عین الیقین، مقام شهود قلبى است؛ به عنوان مثال اگر کسى در یک اتاق کاملا تاریک باشد، از روى ساعت مىتواند بفهمد که چه موقع آفتاب طلوع کرده است. این فهم، علم است، امّا وقتى از اتاق بیرون مىآید و شعاع خورشید را مىبیند، از علم بالاتر رفته، به عین الیقین رسیده است. البتّه این دیدن، با چشم است و آن دیدن، با قلب.
مقام عین الیقین چیزى نیست که هر کس بدان رسید، جار و جنجال کند و همه را باخبر سازد. این یک گنج مخفى است که اگر کسى آن را دریابد، دم فرو مىبندد و خود را مخفى مىکند. در این بین معدود کسانى هم پیدا مىشوند که مثل آیت الله قاضى یا آیت الله انصارى یا آیت الله العظمى نجابت، به خواست خدا نام و آوازهشان اندکى بلند مىشود تا دیگران از آنان استفاده کنند. امّا در میان پیامبران قضیه فرق مىکند؛ یعنى وقتى خداى تعالى کسى را به عنوان نبى برمىگزیند و مقامات بلند علم الیقین و عین الیقین به او عطا مىفرماید، مأموریتش مىدهد تا به میان مردم رود و خود را با دلیل و معجزه معرفى کند و آنان را به سوى خدا بخواند.
این فرستادگان خدا وقتى چشم دل به عالم دیگر گشودند و همراهى خداى تعالى را با عین الیقین درک کردند، ملائکهى الهى، ارواح و عالم برزخ را هم مىتوانند ببینند، ولى همان طور که خدا را با چشم سر نمىبینند، فرشتگان خدا و ارواح را هم با چشم سر نمىبینند. اصولا این چشم، چشم مَلَک بین نیست.
ارتباط با وحى، غیر از آن مقام عین الیقین است. این ارتباط در مواقع خاص صورت مىگیرد. این طور نیست که خدا همیشه و هر لحظه ملکى بفرستد تا با پیامبران سخن بگوید. درباره پیامبر اسلام هم همین طور است؛ یعنى با آن که قرآن به صورت یکجا در شب قدر بر رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله نازل شد و ایشان چارچوب کلى آن را مىدانستند، امّا براى ابلاغ آن لازم بود فرشتهى وحى، جبرئیل، در مواقعى که خدا مىخواست، آیاتى از آن را بر پیامبر بخواند و ایشان به مردم ابلاغ کنند. هنگامى که وحى بر پیامبر نازل مىشد، بر اثر سنگینى آن، حال حضرت تغییر مىکرد و بر بدن ایشان تأثیر مىگذاشت. حتّى در روایت است که اگر آن حضرت سوار بر مرکب بودند، مرکب نمىتوانست تحمل کند و خم مىشد.
مشرکین در اثر ظلمها و گناهانى که کرده بودند، چنان قلبشان آلوده و تاریک شده بود که نمىتوانستند حقّانیت رسولان خدا را درک کنند، به همین جهت منکر مىشدند و معجزات را سحر مىخواندند، على الخصوص که اثرى از فرشتهى وحى نمىدیدند.
در زمان حضرت موسى، خود فرعون از یک سو داعیهى خدایى داشت و از سر ظلم و سرکشى، حاضر به پذیرش بندگى خدا نبود، از سوى دیگر، اطرافیان او و مردم عادى طرفدار او هم چون کاملا تسلیم او بودند، قلبشان از فهم واقعیات عاجز مىماند و به حال نافهمى و حیوانیت باقى مىماندند و هدایت الهى را پس مىزدند. در حقیقت آنان خود طالب هدایت نبودند و تبعیت از فرعون را بیشتر از بندگى خدا دوست مىداشتند. فرعون به آنان وعدهى مال و مقام مىداد و از مخالفت خود مىترساند، امّا تطمیع و تهدیدهاى فرعون و وحشتى که از مخالفت خود در دل مردم انداخته بود – على الخصوص پس از به دار آویختن ساحران – یک طرف، خواستن و راضى بودن مردم به استحمار فرعون هم یک طرف. مجموع این عوامل مانع ایمان آوردن آنها مىشد.
در زمان پیامبر اسلام، على الخصوص در اوایل بعثت نیز وضع همین گونه بود. بزرگان مکه و سران قریش، تازه مسلمانان را مىگرفتند و به شدیدترین وضع شکنجه مىکردند. افراد اندکى بودند که مثل بلال، زیر سنگ سخت، باز هم احد احد مىگفتند و دست از عقیده خود بر نمىداشتند، بیشتر مردم تاب و تحمل نداشتند و نفس تماشاى این مناظر، آنها را از گرویدن به اسلام منصرف مىکرد، حتّى اگر متوجّه حقّانیت رسول الله مىشدند، جرأت نداشتند ایمان بیاورند. لذا جنگهایى که پیامبر با اهل مکه مىکرد، براى آزاد ساختن این مردم بود.
لَقالَ الَّذینَ کَفَرُوا اِنْ هذا اِلّا سِحْرٌ مُبینٌ؛ تکبّر و ستمگرى سران کفّار مانع پذیرش مؤثریت خداى تعالى و هیچ کاره بودن خودشان مىشد، على الخصوص نمىتوانستند قبول کنند که رسول گرامى اسلام که از کودکى یتیم بود و مال و منال چندانى نداشت، از همهى آنان بهتر و بالاتر است و باید از او اطاعت کنند. به همین جهت وقتى پیامبر مدعى رسالت و ارتباط با خداى تعالى و فرشتهى وحى شد، انکارش کردند و معجزاتش را سحر شمردند. این تکبّر و ظلم هرگز اجازه نمىداد آنان ایمان بیاورند و حتّى اگر حقیقت را مىفهمیدند، باز هر روز بهانهتراشى مىکردند و مانع ایمان آوردن مردم مىشدند. به همین دلیل خداوند به پیامبر مىفرماید: هر چه براى آنان بیاورى، باز ایمان نمىآورند.
هر کسى به قلب خود رجوع کند یا عقل خویش را به میدان بیاورد، مىفهمد که در حقّانیت قرآن شکى نیست. اگر این کتاب، غیر از کلام وحى بود، دیگران مىتوانستند آیهاى مانند آن بیاورند، حتّى کلمات قصار رسول خدا، امیرالمؤمنین و سایر ائمه اطهار علیهم السلام که از لحاظ معنا از خدا است، از لحاظ لفظ، با قرآن تفاوت آشکار دارد. هر کس انسى با قرآن داشته باشد و با وضو و حضور قلب، رو به قبله بنشیند و آیاتى از آن را تلاوت کند، متوجّه تغییر حال خود مىشود و نورانیت مىگیرد. کسانى هم که تأمل بیشترى در آن مىکنند و اهمیّت بیشترى به آن مىدهند، از نورانیت آن استفاده بیشترى مىکنند، البتّه کسى نمىتواند بدون نورانیت قلب، استفاده کامل از آن بکند. حضرت آیت الله العظمى نجابت در اواخر عمر فرموده بودند : «خدا عنایت کرده، قرآن را فهمیدهایم و از دنیا مىرویم.»
معلوم مىشود حقایق و اسرارى درون این کتاب است که کسى چون ایشان، بعد از هفتاد سال زحمت و استقامت در راه خدا، چنین مىگوید و همه کس نمىتوانند چنین ادعایى بکنند. ائمه اطهار علیهم السلام به خاطر آن که قلب و روحشان به رسول خدا متّصل است، حقایق و باطن قرآن را به طور کامل مىدانند؛ لذا روایات صحیحى که بدون تقیه از ایشان صادر شده، کاملا منطبق بر قرآن است.
وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ مَلَکٌ؛ کافران گفتند: اگر محمّد صلّى اللهعلیه وآله به راستى فرستادهى خداست، چرا فرشتهاى همراه او نازل نمىشود؟ مشرکانى که از فرط نادانى سنگ و چوب را واسطهى میان خود و خدا قرار مىدادند و آنها را در سرنوشت و تقدیر خود مؤثر مىدانستند، چنان خدا را از خود دور مىدیدند که گمان مىکردند خداوند در اوج آسمانهاى هفتگانه و از دسترس آنان خارج است. این اشتباه را گاه مؤمنان و مسلمانان نیز مىکنند و با آن که خدا و پیامبر و اهل بیت را قبول دارند، خدا را از خود جدا و بسیار دور مىدانند، البتّه اینان از سر نادانى چنین مىپندارند، ولى مشرکین، هم نمىفهمیدند و هم منکر بودند.
جالب آن که مشرکان و کفّار، هم خدا را قبول داشتند و هم ملائکه را، ولى بتها را شریک خدا و ملائکه را دختران خدا مىگرفتند. این در حالى بود که خودشان از دختر بیزار بودند و اگر مىفهمیدند صاحب دختر شدهاند، چهره درهم مىکشیدند و شرمگین مىشدند و حتّى آن را زنده به گور مىکردند. امروزه هم در بعضى نقوش، ملائکه به شکل زن و دختر به تصویر کشیده مىشوند، در حالى که ملائکه، نه دخترند و نه پسر، آنها اصلا مادّه نیستند و نر و ماده ندارند.
وَ لَوْ أنْزَلْنا مَلَکآ لَقُضِیَ الاْمْرُ ثُمَّ لا یُنْظَرُونَ؛ خداى تعالى به ایراد مشرکان، دو پاسخ ارائه مىفرماید. در مرحله اول مىفرماید: اگر ملکى همراه پیامبر براى آنان فرستاده شود و باز ایمان نیاورند، دیگر کار تمام مىشود و مهلت داده نمىشوند.
ملائکه از جنس روح هستند و انسان هم قائم به روح است؛ پس چون روح از بدن جدا شود، آدمى از عالم ماده بیرون مىآید و در عالم برزخ قدم مىگذارد. این را همهى ما اعتقاد داریم، ولى التفات کامل به آن، نیازمند طى درجات عالى ایمان و رسیدن به مراتب علم و شهود است. پس عالم برزخ، عالم ارواح است و روح انسانها از زمان مرگ تا قیامت در آنجا به سر مىبرند.
تفاوتى که میان روح و ملک وجود دارد این است که ملائکه به اذن الله مىتوانند شکل مادى بگیرند و به عالم ماده بیایند، ولى روح انسانها چنین توانایى و اجازهاى ندارند. به همین جهت حضرت جبرئیل گاه به شکل یکى از انصار به نام «دحیهى کلبى» نزد پیامبر مىآمد و بعضى افراد هم او را مىدیدند و گمان مىکردند دحیه است.
وقتى مؤمنین در آستانهى مرگ قرار مىگیرند، پیش از ورود به عالم برزخ، مىتوانند آنجا را ببینند و برخى ارواح را مشاهده کنند؛ مثلا مىتوانند ائمه اطهار علیهم السلام و ارواح دیگر مؤمنین و برخى انوار و همچنین بعضى ملائکه را ببینند.
در بعضی حالات هست که ارواح و عالم برزخ نمایان مىشود و انسان با آن که هنوز چشم و گوشش کار مىکند، چیزهاى دیگرى مىبیند و مىشنود و با آن که هنوز نفس مىکشد، وارد عالم برزخ مىشود. خداى تعالى در این آیه مىفرماید: اگر ما ملائکه را براى آنان بفرستیم، مستلزم آن است که چشم برزخىشان باز شود و واقعیات آن عالم را ببینند، در این صورت چون به شهود اجبارى رسیدهاند، اگر باز هم منکر شوند، بىدرنگ عذاب نازل مىشود؛ «لَقُضِیَ الاْمْرُ ثُمَّ لا یُنْظَرُونَ»