سوره انعام آیه ۷۸ و ۷۹ | جلسه ۵۱ | ۳ رمضان ۱۴۳۵
شخصى هر شب جمعه سر قبر مادرش مى رفت و برایش قرآن مى خواند و دعا مى کرد. شبى مادرش را در خواب دید و حالش را پرسید. مادر گفت: خوبم و خداوند نعمت هاى زیادى به من داده است، امّا وقتى تو سر قبرم مى آیى و برایم قرآن مى خوانى، خیلى خوشحال مى شوم. از تو مى خواهم که هر هفته بیایى. وقتى تو نزد من مى آیى، مردگان همسایه ى من به من مى گویند : فرزندت آمد و آنها هم خوشحال مى شوند و از دعا و قرآن تو بهره مى گیرند.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیات ۷۸ و ۷۹ جلسه ۵۱ | سهشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۱۰ | ۳ رمضان ۱۴۳۵ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
فَلَمّا رَأى الشَّمْسَ بازِغَهً قالَ هذا رَبّی هذا أکْبَرُ فَلَمّا أفَلَتْ قالَ یا قَوْمِ اِنّی بَریءٌ مِمّا تُشْرِکُونَ
پس هنگامى که خورشید را در حال طلوع دید، گفت: «این پروردگار من است. این بزرگ تر است». پس چون غروب کرد، گفت: «اى قوم من! من از آنچه شریک خدا قرار مى دهید بیزارم». (78)
اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ حَنیفآ وَ ما أنَا مِنَ الْمُشْرِکینَ
من از سر اخلاص روى خود را به سوى کسى کردم که آسمان ها و زمین را آفرید و از مشرکان نیستم. (79)
خداى تعالى علم توحید را نصیب حضرت ابراهیم علیه السلام کرد. او با چشم دل عالم ملکوت را مشاهده مى کرد؛ حق کاملا برایش واضح بود؛ یکتایى و مؤثریت کامل پروردگار را مى دید؛ مى فهمید جز او مربّى و مدبّرى نیست و وجود همه ى موجودات از ذات واجب الوجود او است. خداوند مراتب علم الیقین و عین الیقین را به ایشان عطا فرموده بود.
فَلَمّا رَأى الشَّمْسَ بازِغَهً قالَ هذا رَبّی هذا أکْبَرُ؛ جناب ابراهیم براى بیرون آوردن مردم از گمراهى و نادانى، نزد خورشیدپرستان رفت و گفت: «آیا این پروردگار من است؟ او از ستاره و ماه بزرگ تر است». امّا چون غروب کرد، گفت: «من از آنچه شریک خدا قرار مى دهید، بیزارم».
خداى تعالى در ایجاد و تدبیر امور عالم، یکتاست و شریکى ندارد. درست است که خورشید نقش مهمى در زندگى همه ى موجودات دارد و به نوعى «ربّ» آنها محسوب مى شود، ولى او خود مخلوق خداوند و ربوبیتش، ذرّه اى از ربوبیت پروردگار است. پدر، مادر، مربّى و بزرگان اهل معرفت، همه پرورش دهنده ى انسان هستند، امّا این پرورش دهندگى، اثرى از ربوبیت اصلى پروردگار و شعاعى از خورشید وجود او است. حضرت ابراهیم به مردم گفت: ربّ و پرورش دهنده اصلى، خداوند یکتاست. خورشید، سببى از اسباب او است و مسبب اصلى فقط او است.
فَلَمّا أفَلَتْ قالَ یا قَوْمِ اِنّی بَریءٌ مِمّا تُشْرِکُونَ؛ از این که جناب ابراهیم با ضرس قاطع فرمود: «من از آنچه شما براى خدا شریک قرار مى دهید، بیزارم» معلوم مى شود که ایشان براى محاجّه آمده بود، وگرنه ابتدا تردید مى کرد و با چنین قاطعیتى سخن نمى گفت. از همین جا معلوم مى شود که خداوند چیزى به او فهمانده بود و او در مقام ابلاغ پیام خدا بود.
هر کس وظیفه دارد آنچه را خداوند به او فهمانده، به دیگران، متناسب با ظرفیتى که دارند ابلاغ کند. پیامبران و ائمه هم متناسب با فهم مردم سخن مى گفتند.
اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ حَنیفآ؛ «فَطَرَ» به معناى شکافتن و جدا کردن است و در قرآن معناى خلق کردن و پدید آوردن مى دهد. عالم هستى در آغاز شبیه توده ها یا ابرهاى به هم فشرده بود و خداوند آنها را از هم جدا کرد و مخلوقات را آفرید. «حنیف» به کسى مى گویند که همه ى بدى ها را رها کرده، به سوى خوبى ها آمده است؛ معناى اخلاص هم مى دهد. «وجه» در لغت به معناى صورت است. به طور معمول انسان هنگام سخن گفتن، روى خود را به مخاطب مى کند و با او حرف مى زند. گرداندن صورت به هر سو، نشانه ى توجّه کامل ذهن و قلب و روح به آن طرف است. بنابراین وجه (صورت) نشانه ى توجّه کامل است. وقتى جناب ابراهیم مى فرماید: «وَجَّهْتُ وَجْهِی» کنایه از این است که تمام وجود خود را متوجّه پروردگار کرده، جز او به هیچ کجا توجّهى ندارد.
گاهى بعضى جوان ها مى گویند: «کسى را دیده ام و تمام فکر و ذکرم او شده است و شبانه روز در فکر او هستم.»
مى گویند: مجنون چنان در هواى لیلى بود که چون بر شتر سوار مى شد تا به دیدارش رود، افسار شتر را رها مى کرد. شتر هم در میان راه باز مى گشت و نزد فرزند خود مى آمد. پس از چندى، مجنون به شتر گفت: «راه ما از هم سواست؛ تو به سوى محبوب خود برو و من هم به سوى محبوب خود مى روم».
وقتى به وادى لیلى رسید، ندانست با چه بهانه اى به او نزدیک شود. گفتند: او روزها به مساکین غذا مى دهد. تو نیز در میان آنان رو و به بهانه ى گرفتن غذا، او را ببین. وقتى لیلى، مجنون را در صف مساکین دید، ظرف او را گرفت، بر زمین زد و شکست. دیگران با طعنه به مجنون نگریستند و او در پاسخ گفت :
اگر با دیگرانش بود میلى چرا ظرف مرا بشکست لیلى
اگر کسى مى خواهد طالب خدا باشد، باید محبّت دنیا را از دل بیرون کند؛ چراکه محبّت خدا و دنیا در یک دل جمع نمى شود. نمى شود طالب خشنودى خدا بود و همه را از خود راضى نگه داشت. منظور بى اعتنایى به مردم نیست، صحبت از این است که قلب انسان متوجّه کیست؟ کسى که مى داند خداوند همیشه همراه او است، سعى مى کند فقط رضاى او را دنبال کند؛ هرچند دیگران را خوش نیاید.
احسان به پدر و مادر و همسر و فرزند لازم است؛ کسى که به خاطر رضاى خدا به والدین و ارحام خود احترام مى گذارد و محبّت مى کند، در واقع دستور خدا را اطاعت کرده است. اگر فرزندان یا پدر و مادر خود را دوست مى دارد، به خاطر اطاعت فرمان خدا باشد، نه به دلیل محبّت خود آنها، منهاى خداى تعالى. این معناى توجّه به خداوند است و به تدریج انسان را چنان بار مى آورد که مى تواند همچون جناب ابراهیم بگوید: «اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ حَنیفآ» اگر چنین باشد، انسان از شرک خارج مى شود، ولى در غیر این صورت، همیشه اسیر شرک مى ماند.
وقتى در حدود بیست سالگى خدمت حضرت آیت الله العظمى نجابت رسیدیم، روزى با ایشان قدم مى زدیم که فرمودند: «باید این شرک از دل بیرون رود!» بنده که آن زمان جوان مقدسى بودم و از کودکى در مسجد جمعه خدمت شهید آیت الله دستغیب رفت و آمد داشتم و سعى مى کردم مرتکب گناه نشوم، با خود گفتم: ما که مشرک نیستیم. امّا بعد فهمیدم که ایشان درست مى گفتند. باید دل را از غیر خدا خالى کرد.
نشانه ى توجّه قلب به غیر خدا و باالتبع پر بودن ذهن از خیالات این است که انسان نمى تواند نماز درستى، با حضور قلب بخواند یا نمى تواند پنج دقیقه گوشه اى بنشیند و به هیچ چیز فکر نکند. براى دل کندن از غیر خدا، در آغاز باید به نماز اهمیّت داد و حواس خود را در آن جمع کرد. باید توجّه داشت که در حال نماز رو به خدا ایستاده و باید تمام قلبش را متوجّه او کند. همچنین باید براى رضاى خدا از حرام اجتناب کند. از ابتداى صبح تا آخر شب، مجموع کارهایى که انسان انجام مى دهد، شامل حکمى از احکام پنجگانه است. انسان مؤمن مى تواند با نیت تقرّب به خدا و جلب خشنودى او، رنگ الهى به همه ى کارهاى مباح خود ببخشد و بر همه ى آنها لباس استحباب بپوشد. این مى شود عبادت. امام صادق علیه السلام به عنوان بصرى، هنگامى که درباره حقیقت عبودیت سؤال کرد، فرمود :
یکى اینکه بندگان آنچه را که خداوند به آنها بخشیده است، مِلک خود ندانند؛ زیرا بندگان خدا مالک نیستند و هر چه دارند از خداست و هر جا خدا امر کند باید خرج کنند. دوم اینکه بداند مدبّر او خداست، یعنی فکر و اندیشه او از خدای تعالی است، و قهرا اداره کننده ی او خداوند است. سوم اینکه هر چه خداوند به او امر کرده و یا از آن نهى نموده است، به کار گیرد و از اوامر و نواهى خدا سر باز نزند.
هر گاه بنده اى چیزى را مِلک خود نداند مال را انفاق مى کند. هر گاه بنده اى امور خود را به خداوند واگذارد و بفهمد که با عقل و تدبیرش به تنهایی نمى تواند امور خود را آن طور که هست اداره کند، گرفتارى هاى دنیا و مصائب آن بر او گوارا مى گردد، هر گاه بنده اى به اوامر و نواهى خداوند گردن گذارد، دیگر با مردم جدال و مناقشه نمى کند و آنها را آزار نمى دهد.[1]
ماه رمضان که شکم خالى و انسان از فکر خوردن، آسوده است، فرصت خوبى براى توجّه به پروردگار است.
وَ ما أنَا مِنَ الْمُشْرِکینَ؛ مشرک کسى است که دیگران را مانند خدا مؤثر مى داند. آن که موحد است، اگر کسى عطایش کرد از او تشکر مى کند، امّا خدا را منعم خود مى داند و او را شکر مى کند و اگر کسى هم منعش کرد، کینه اش را به دل نمى گیرد.
شهید محمّد على سبحانى طلبه اى هفده ساله بود. گاهى که به همراه او و پدرش به جبهه مى رفتیم، به زور مى خواست فرار کند و به خط مقدم برود، ولى چون پدرش اجازه نمى داد، ما هم مى گفتیم صبر بده. سرانجام یک روز فرار کرد و رفت و شهید شد. مدّتى بعد یکى از اقوامش خوابش را دید و به او گفت: مگر تو نمرده اى؟ گفت: نه من نمرده ام. گفت: بیا تا برویم و قبرت را نشانت دهم. دستش را گرفت و سر قبرش بردش و گفت: ما خودمان تو را اینجا دفن کردیم. شهید سبحانى گفت: «این عکس من است، نه خود من».
به راستى بدن ما، عکس و ظهور روح ماست، نه اصل ما. ولى این که یک نوجوان هفده ساله، بدن را عکس خود بداند، اثر فهمى است که در این دنیا دنبال مى کرده و آن را با خود به آن عالم برده لذا در آنجا برایش ظاهر شده است. این فهم را برخى افراد هشتاد و نود ساله هم ندارند.
حکایت
در کتاب شریف دارالسلام نقل نموده از مرد فاضل و کامل حاج مولی ابی الحسن مازندرانی که گفت:
من دوست فاضل و متقی و دانشمندی داشتم به نام مولی جعفر پسر عالم بزرگوار مولی محمد حسین از اهالی طبرستان و از روستایی به نام تیلک. هنگامی که طاعون بزرگی در تمامی بلاد شیوع پیدا کرد مردم بسیاری قبل از وی مردند و او را وصی خود در اموال قرار دادند، وی قبول کرد ولی بعدا بر اثر طاعون فوت نمود و اموال، قبل از اینکه در محل خود مصرف شوند ضایع شدند و من مدتی بعد که موفق به زیارت عتبات عالیات مولی ابی عبدالله شدم، شبی در خواب دیدم که مردی بر گردن خود زنجیری از آتش دارد و دو طرف این زنجیر در دست دو مرد است و او زبان درازی دارد که تا سینه اش آویزان شده است. وقتی مرا از دور دید به نزدیکم آمد و من فهمیدم که این همان مولی جعفر است و متعجب شدم. لحظه ای که می خواست با من سخن بگوید و از من کمک بخواهد زنجیر به عقب کشیده شد و او نتوانست سخن بگوید. دفعه دوم هم نتوانست و در مرتبه سوم از دیدن حال او ناراحت شدم به صورتی که فریاد کشیدم و از شدت آن از خواب بیدار شدم. یکی از علما که در کنار من خوابیده بود از خواب بیدار شد و من خواب را برای او نقل کردم وآن موقع هنگام باز شدن درب های صحن حرمین شریفین بود. پس من گفتم سزاوار است که برخیزیم و داخل حرم شده و زیارت کنیم و برای او طلب مغفرت کنیم شاید خداوند تعالی او را بیامرزد. برخواستیم و این کار را انجام دادیم.
مدت زیادی نزدیک به بیست سال گذشت و حال او بر من معلوم نشد و گمان من این بود که این حالت به خاطر کوتاهی او در ایام طاعون بوده که اموال مردم ضایع شد.
در زمانی که خداوند بر من منت نهاد و موفق به زیارت بیت الله شدم و مناسک حج را به جا آوردم، در بازگشت به مدینه منوره به سختی مریض شدم به صورتی که از حرکت و راه رفتن باز ایستادم. در مدینه به یاران خود گفتم مرا غسل دهید و لباس پاکیزه بپوشانید و مرا به حرم شریف ببرید شاید در بین راه یا در حرم از بین بروم. این کار را انجام دادند. هنگامی که داخل حرم شدیم به حالت اغما رفتم. آنها مرا در کناری نهادند و به کار خود مشغول شدند. حال من که بهتر شد مرا به نزدیک ضریح مقدس پیامبر بردند، زیارت کردم و بعد از آن مرا به عقب بردند در کنار خانه حضرت فاطمه زهرا در یکی از مقامات زیارت نشستم و طلب شفاعت نمودم و به بی بی عرض کردم ما می میدانیم که بنابر آنچه به ما رسیده است شما به پسر خود حسین علاقه زیادی دارید و من مجاور قبر وی در کربلا هستم پس به حق او مرا شفا دهید و بعد از آن رو به ضریح مقدس پیامبر کرده و طلب شفاعت برای دوستان نمودم، آن هایی که سر به خاک فرو برده و دچار بلا و یا مرگ شده بودند و یک یک اسامی آنها را نام بردم تا به مولی جعفر رسیدم و یاد حالت خواب افتادم و حالم دگرگون شد.
خواب صادقانه بود و یا از خواب های بی اهمیت بود و یاد آن گریه ها و دعاها در حق او افتادم، سپس در خودم احساس سبکی کردم.
برخاستم و خودم به منزل برگشتم و به برکت بی بی زهرا مرض من از بین رفت. زمان مراجعت روزی در احد اقامت کردیم و این اولین منزل بین راه بود. هنگامی که شهدا را زیارت کردیم و بعد خوابیدیم در خواب مولی جعفر مذکور را دیدم در لباس و حالت نیکویی، دیدم که لباس او از سفیدی مانند سفیده تخم مرغ بود و بر سر او عمامه ای تحت الحنک و در دست او عصا بود. وقتی نزدیک من رسید سلام کرد و گفت مرحبا به برادری و راستی، دوست باید اینگونه با دوست خود رفتار نماید؛ من در این مدت در سختی و شدت و بلا و محنت بودم و من از حال خود بیرون نیامده مگر اینکه تو مرا نجات دادی و الان دو یا سه روز است که مرا به حمام فرستاده اند و از پلیدی و نجاست نجات یافتم.
پیامبر اکرم این لباس و صدیقه این عبا را برای من فرستادند و حال من الحمدالله خوب و در عافیت هستم، الان برای مشایعت تو آمده ام و بشارت می دهم به تو که خود را پاکیزه ساز و سالم به اهل خود خواهی رسید و آنها سالم هستند. من از خواب با شادی و شکر بیدار شدم و شکر خدای را به جا آوردم.
(دارالسلام میرزای نوری، جلد 2، صفحه 155.)
تفاوتى میان دکتر و فقیه و بى سواد نیست، همه نزد خدا یکسانند و همه باید مواظب اعمال خود باشند؛
(فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْرآ یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرّآ یَرَهُ )[2]
«هر کس به اندازه ذرّه اى نیکى کند، آن را خواهد دید و هر کس به اندازه ذرّه اى بدى کند، آن را خواهد دید.»
جان و مال و ناموس و آبروى مردم اهمیّت فراوانى دارد و باید همه از خدا بخواهیم اگر حقّى از دیگران بر عهده داریم، ما را در اداى آن یارى کند و خودش ما را ببخشد. در روایت است که خداوند مى فرماید: از گناهان مردم بگذرم، از حقّ مردم نمى گذرم. البتّه با توبه و شفاعت ائمه اطهار علیهم السلام خداوند طلبکاران انسان را راضى مى کند، امّا خیلى باید دقت کرد.
نکته مهم دیگر این است که باید به اموات خود کمک کرد و به داد آنها رسید. آنان دستشان خالى است و سزاوار است براى آنان، على الخصوص پدر و مادر و اقوام نزدیک، خیرات و استغفار نمود.
شخصى هر شب جمعه سر قبر مادرش مى رفت و برایش قرآن مى خواند و دعا مى کرد. شبى مادرش را در خواب دید و حالش را پرسید. مادر گفت: خوبم و خداوند نعمت هاى زیادى به من داده است، امّا وقتى تو سر قبرم مى آیى و برایم قرآن مى خوانى، خیلى خوشحال مى شوم. از تو مى خواهم که هر هفته بیایى. وقتى تو نزد من مى آیى، مردگان همسایه ى من به من مى گویند : فرزندت آمد و آنها هم خوشحال مى شوند و از دعا و قرآن تو بهره مى گیرند.
[1] ـ مشکاه الأنوار، 327.
[2] ـ زلزله، 7 و 8.