سوره انعام آیه ۶۹ و ۷۰ | جلسه ۴۴
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۶۹ و ۷۰ | چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۳/۲۱ | جلسه ۴۴ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام
وَ ما عَلَى الَّذینَ یَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَیْءٍ وَ لکِنْ ذِکْرى لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ
و چیزى از حساب آنان برعهده پرهیزکاران نیست، ولى براى یادآورى است شاید پرهیزکار شوند.(69)
وَ ذَرِ الَّذینَ اتَّخَذُوا دینَهُمْ لَعِبآ وَ لَهْوآ وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاهُ الدُّنْیا وَ ذَکِّرْ بِهِ أنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما کَسَبَتْ لَیْسَ لَها مِنْ دُونِ اللهِ وَلِیُّ وَ لا شَفیعٌ وَ اِنْ تَعْدِلْ کُلَّ عَدْلٍ لا یُوْخَذْ مِنْها أُولئِکَ الَّذینَ أُبْسِلُوا بِما کَسَبُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمیمٍ وَ عَذابٌ ألیمٌ بِما کانُوا یَکْفُرُونَ
و رها کن کسانى را که دین خود را به بازى و سرگرمى گرفتند و زندگى دنیا مغرورشان کرد، و با این (قرآن) آنان را پند ده تا کسى به خاطر آنچه کرده گرفتار نشود، که جز خدا یار و شفیعى نخواهد داشت و هر فدیهاى بدهد از او پذیرفته نشود. آنان هستند که گرفتار اعمال خویشند. برایشان به خاطر آن که کفر مىورزیدند شرابى از آب جوشان و عذابى دردناک خواهد بود.(70)
وَ ما عَلَى الَّذینَ یَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَیْءٍ؛ گناه استهزا و تخطئهى آیات الهى به وسیلهى منکرین و کفّار، بر عهده پرهیزکاران نیست و اگر به خاطر تقیه یا دلایل دیگر ناچار شدند در مجالس ایشان شرکت کنند، گناهى به حسابشان منظور نمىشود.
وَ لکِنْ ذِکْرى لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ؛ دستور خدا مبنى بر عدم شرکت در این مجالس، به خاطر حفظ تقواى پرهیزکاران است. بدگویىهاى کفّار از قرآن و آیات الهى، خللى در ایمان و تقواى افراد مؤمن و خداترس ایجاد نمىکند، امّا براى حفظ تقوا و توجّه به خداى تعالى، نباید در مجالس کفّار شرکت کنند و اگر مجبور شدند، باید در صورت امکان هر چه سریعتر بیرون آیند و خود را برهانند.
وَ ذَرِ الَّذینَ اتَّخَذُوا دینَهُمْ لَعِبآ وَ لَهْوآ؛ «لعب» به معنى بازیچه و «لهو» به معنى سرگرمى است. هر کس در زندگى خود عقاید و قوانینى دارد که به آنها پایبند است؛ افراد مؤمن، به خدا معتقدند و او را خالق و منعم خود مىشناسند و مىدانند که خداوند براى هدایت آنان، پیامبرانى فرستاده که اولین آنها، آدم و آخرین آنها، خاتم و خاتم انبیا، محمّد بن عبدالله صلّى اللهعلیه وآله است. معجزه جاوید پیامبر اسلام، قرآن است و در معجزه بودن آن همین بس که تا به حال هیج کس مثل آن را نیاورده. همچنین معتقدند که بعد از پیامبر، دوازده امام معصوم، از امیرالمؤمنین تا حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیهم اجمعین جانشینان پیامبر و امامان امّتند و انتظار ظهور امام غائب، حضرت مهدى عجّل اللهتعالى فرجه را مىکشند.
مجموعهى این اعتقادات، زیربناى ایمان است و کسى که با عقل و فطرت خویش آنها را حق تشخیص دهد و بپذیرد، هرگز دین خود را بازیچه و سرگرمى نمىداند؛ فریب زرق و برق زندگى دنیا را نمىخورد؛ دین خود را وسیلهاى براى ثروتاندوزى یا شهرت قرار نمىدهد و آن را به این چیزها نمىفروشد؛ براى ترس از دیگران یا به طمع دنیا، ادعاى دیندارى نمىکند؛ فرایض دینى را به بازى نمىگیرد و آنها را مسخره نمىکند؛ هنگام نماز متوجّه خداى تعالى مىشود و آن را سبک نمىشمارد؛ به چشم یک واجب دینى و دستور خداوند به نماز مىنگرد، نه یک ورزش و بازى؛ این گونه نیست که تا ثروت و ریاستش برجاست، دیندار باشد و چون وقت امتحان شد، از میدان به در رود، آن چنان که امام حسین علیه السلام مىفرماید :
«اِنَّ النَّاسَ عَبِیدُ الدُّنْیَا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلَى ألْسِنَتِهِمْ یَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایِشُهُمْ فَإذَا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ»[1]
«مردم بندگان دنیایند و دین از سر زبانشان فراتر نمىرود؛ آن را تا آنجا که زندگىشان را رو به راه سازد، مىچرخانند و چون در بوته آزمایش گرفتار شوند، دینداران اندک گردند.»
دیندارى بعضى، تا آنجاست که دنیایشان روبراه باشد و همسر و فرزند و خانه و وسایل زندگى، همه سر جایش باشد، امّا چون نقصى در جان، مال یا آبرویشان ایجاد شد و زیانى دیدند، دین خود را از دست داده، در تدبیر خداى تعالى شک مىکنند.
وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاهُ الدُّنْیا؛ کسى که زندگى دنیا فریبش داده، با وجود آن که حق را مىفهمد و دین حق را تشخیص مىدهد، عقاید و آیین باطل پدران خود را رها نمىکند و به آنچه در زندگى دنیا دارد، راضى و خوشحال است یا آن که در ظاهر مسلمان است، امّا به تقلید از خانواده و دوستانش، به واجبات دینى اعتنایى ندارد و از محرّمات پرهیز نمىکند. امّا کسى که اهل ایمان و تقواست و فریب دنیا را نخورده، این گونه نیست؛ به سادگى فریب شیطان و نفس را نمىخورد؛ در اعیاد مذهبى مثل نیمه شعبان، دعا مىخواند و مناجات مىکند و به خاطر شبهه قدر بودن، شب را احیا و روزش را روزه مىگیرد. چنین کسى دین خود را یافته، گوش به فرمان امامش مىدهد و اعیاد را بهانهاى براى لغو و لهو قرار نمىدهد.
آیا ائمه اطهار علیهم السلام دوست مىدارند در جشنهاى ولادتشان مردم برقصند و گناه کنند یا به یاد خدا باشند و شادى خود را با دعا و مناجات درآمیزند؟ ظهور حضرت صاحب الزمان عجّل الله تعالى فرجه به منظور توجّه دادن مردم به خداست یا سیر کردن شکمهاى آنان؟ ایشان مىخواهد حقیقت انسان را به او بفهماند یا شهواتشان را تأمین کند؟ به قول مولوى :
که همى دانم یجوز و لایجوز خود ندانى تو یجوزى یا عجوز
وَ ذَکِّرْ بِهِ أنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما کَسَبَتْ؛ «تُبْسَلَ» به معناى محبوس شدن است؛ یعنى هر کسى محبوس و گرفتار اعمال خویش است.
آن که دائم گناه مىکند و زبان و چشم و گوش و شهوت خود را از حرام باز نمىدارد، در حقیقت خویش را در زندان انداخته، از نعمتهاى پروردگار محجور ساخته است؛ مثل بدهکارى که تا بدهىاش را ندهد، گرفتار است. انسان هم تا اعمال خود را اصلاح نکند، در بند و گرفتار است و نمىتواند از نعمتهاى معنوى پروردگار استفاده کند. نمىشود کسى نفس خود را رها کند و ادعاى خداشناسى داشته باشد و به «فهم» برسد. در راه کسب معرفت پروردگار، قبل از هر چیز باید نفس خود را از حرام بازداشت. این کار آسانى نیست و در عوض آنچه نصیب مىشود، ارزش این سختى را دارد.
«ذکّر» یعنى تذکّر بده. خطاب این امر فقط منحصر به پیامبر نیست؛ هر مؤمنى وظیفه دارد دیگران را به راه پروردگار یکتا دعوت کند و آنان را به این حقیقت متذکر سازد که خداوند، انسان را آفریده تا او را بهرهمند از نعمتهاى جاوید اخروى کند. این دنیا و زندگى موقت و زودگذر آن، در مقابل آخرت و لذّتهاى آن، هیچ است؛ حیف از سرمایهى بزرگ آدمى که خرج دنیا شود و در آخرت فقیر بماند.
لَیْسَ لَها مِنْ دُونِ اللهِ وَلِیُّ وَ لا شَفیعٌ؛ نه فقط در آخرت، بلکه در دنیا هم آدمى در گرو کردهى خویش است و جز خداوند یکتا، سرپرست و شفاعت کنندهاى ندارد. آن که در طول عمر خود، کارى با خدا نداشته و به اوامر و نواهى او بىاعتنا بوده، در حقیقت ولایت خدا را قبول نکرده، نفس خود را ولى و معبود خویش گرفته است؛ مثل کسى که دست خود را از دست مولاى مهربانش مىکشد و از او فرار مىکند و به هلاکت و سقوط مىافتد.
وَ اِنْ تَعْدِلْ کُلَّ عَدْلٍ لا یُوْخَذْ مِنْها؛ و اگر به جای خود هر بدلی بدهد پذیرفته نمی شود. زیرا انسان با اعمال و عقاید خود عجین است و آثار آن ها یعنی ثواب و عقاب همراه اوست. پس فدیه و بدل معنی ندارد؛
(کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهینَهٌ )[2]
«هر کس در گروى اعمال خویش است.»
أُولئِکَ الَّذینَ أُبْسِلُوا بِما کَسَبُوا؛ خداوند دوباره تکرار مىکند که این افراد، کسانى هستند که گرفتار اعمال ناشایست خویش گشتهاند و سرانجامى جز شقاوت و عذاب ندارند.
لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمیمٍ وَ عَذابٌ ألیمٌ؛ «حمیم» به معناى داغ و سوزاننده است. داغى شراب اهل دوزخ، از آزارى است که به دیگران مىرسانند و در دنیا آنان را با زبان و چشم و ستم خویش مىسوزانند. این گناهان در دنیا هم شخص را مىسوزاند و حتّى اگر مثلا بعد از غیبت کردن، بگوید: «دلم خنک شد!» از سوى فطرت و وجدانش در ناراحتى و عذاب مىافتد. همچنین دورى از خدا، در دنیا هم «شراب حمیم» و «عذاب الیم» است.
بِما کانُوا یَکْفُرُون؛ اینها همه به خاطر ناسپاسى از نعمتهاى پروردگار است.
امام زمان عجّل اللهتعالى فرجه
اگر کسى موفق به دیدار حضرت صاحب الزمان عجّل اللهتعالى فرجه شود، بهترین چیزى که مىتواند از ایشان بخواهد، معرفت پروردگار است. این خواست نباید منحصر به زمان ملاقات ایشان باشد؛ چراکه اگر ما حضرت صاحب را نمىبینیم، ایشان ما را مىبینند و همیشه و در همه حال بر ما احاطه دارند؛ پس چه بخواهیم و چه نخواهیم در محضر شریفشان هستیم و باید همیشه این طلب را داشته باشیم. هر کس هم چیزهاى دیگرى مىخواهد، باید به ایشان بگوید و از حضرتش بخواهد؛ مثل آمرزش گناهان، توفیق توبه، توفیق پرهیز از گناه و…
اسماعیل هرقلى
شخصى در نواحى حلّه سکونت داشت که او را اسماعیل بن حسن هرقلى مىگفتند و اهل قریه «هرقل» بود. پسر او شمس الدین مىگفت: پدرم نقل مىکرد که در ایام جوانى، جراحتى به پهنى کف دست آدمى در ران چپم پیدا شد.
این جراحت در فصل بهار مىشکافت و خون و چرک از آن بیرون مىآمد و درد آن مرا از بسیارى از کارهایم باز مىداشت. در آن موقع در «هرقل» بودم. روزى آمدم به حلّه و رفتم به خانه سید رضى الدین على بن طاوس رحمت اللهعلیه و از ناراحتى خود نزد وى درد دل کردم و گفتم: مىخواهم در شهر، آن را مداوا کنم.
سید، اطباء حلّه را خواست و محل درد را به آنها نشان داد. اطبا گفتند: این زخم در بالاى رگ اکحل قرار گرفته و معالجه آن خطرناک است. این جراحت را باید برید ولى اگر بریدند، رگ هم قطع مىشود و شخص مىمیرد.
سیّد رضى الدین بن طاوس، قدس الله روحه، به من گفت: من مىخواهم به بغداد بروم و اطباى آنجا حاذقترند. بهتر است که تو هم بیایى.
سید علیه الرحمه مرا با خود برد و وارد بغداد شدیم. در آنجا نیز اطبا را خواست و موضع درد را به آنها نشان داد. آنها هم همان جوابى را دادند که اطباء حلّه گفته بودند و از این حیث دلتنگ شدم.
در این موقع سید بن طاوس فرمود: شرع تو را از لحاظ نماز گزاردن در این لباس در وسعت گذارده، فقط باید سعى کنى حتى الامکان از خون و نجاست دورى جویى و بىجهت خود را ناراحت مکن که خدا و رسولش تو را از این عمل نهى فرمودهاند (حالا که اطبا چنین مىگویند، به همین حال باش و از حیث لباس براى نماز گزاردن در زحمت مباش).
من گفتم: حالا که چنین است و به بغداد آمدهام از همین جا مىروم سامره براى زیارت و از آنجا به وطن باز مىگردم. سید بن طاوس این فکر را تحسین کرد سپس اثاث خود را نزد سید گذاردم و حرکت نمودم. چون وارد سامره شدم، ائمه را زیارت کردم، سپس از سرداب پایین رفتم. پاسى از شب را در سرداب گذراندم و خدا و امام را به کمک طلبیدم و تا روز پنجشنبه در سامره ماندم. آن گاه رفتم کنار شطّ دجله و غسل کردم و لباس تمیزى پوشیدم و آبخورى که با خود داشتم پر کردم و بیرون آمدم که به شهر برگردم.
در آن حال دیدم چهار نفر سوار از در حصار شهر بیرون مىآیند. در اطراف شط عدهاى از سادات هم گوسفندان خود را مىچراندند؛ لذا گمان کردم که سواران از آنها هستند.
وقتى به هم رسیدیم، دیدم یکى از آنها جوانى است که تازه خط محاسن بر صورتش نقش بسته و هر چهار نفر شمشیرى حمایل دارند. یک نفرشان پیرمردى بود که نیزهاى در دست داشت و دیگرى شمشیرى حمایل نموده و نقاب به صورت و قبایى روى شمشیر پوشیده و گوشه آن را از زیر بغل گذرانده بود.
پیرمرد نیزهدار در سمت راست جاده ایستاد و ته نیزه خود را به زمین زد. آن دو جوان هم در سمت چپ ایستادند و شخص قباپوش هم در وسط راه مقابل من ایستاد. آنها به من سلام کردند و من هم جواب آنها را دادم.
مرد قباپوش به من گفت: تو فردا مىخواهى نزد کسانت بروى؟ گفتم: آرى. گفت: بیا جلو تا جراحتى که تو را رنج مىدهد ببینم.
من نمىخواستم آنها با من تماس پیدا کنند و پیش خود گفتم مردم بیابانگرد از نجاست پرهیز ندارند و من هم از آب بیرون آمده و لباسم تر است، با این وصف نزد وى رفتم و او دست مرا گرفت و به طرف خود کشید و با دست، دوشم را تا پایین لمس نمود تا آن که دستش به جراحت خورد و آن را طورى فشار داد که دردم گرفت. سپس مانند اول سوار اسب شد. در این هنگام پیرمرد نیزه بدست گفت: اسماعیل! راحت شدى؟ من تعجب کردم که از کجا اسم مرا مىداند. گفتم: ما و شما ان شاءالله راحت و رستگار هستیم.
بعد پیرمرد گفت: این آقا امام زمان علیه السلام است. با شنیدن این کلام پیش رفتم و همان طور که سوار بود پاى حضرتش را بوسیدم. سپس به راه افتادند و من با آنها مىرفتم. امام علیه السلام فرمود: برگرد! گفتم: من ابدآ از شما جدا نمىشوم. فرمود صلاح در این است که برگردى، ولى من همان جواب را دادم. پیرمرد گفت: اى اسماعیل شرم نمىکنى دو بار امام به تو مىگوید برگرد و گوش نمىگیرى؟ ناچار توقف نمودم.
امام چند قدم رفت و سپس متوجّه من شد و فرمود: وقتى به بغداد رسیدى حتمآ ابو جعفر (یعنى المستنصر باللَّه خلیفه عباسى) تو را مىطلبد. وقتى نزد او رفتى و چیزى به تو داد قبول مکن و به فرزند ما رضى (سید بن طاوس) بگو که توصیهاى براى تو به على بن عوض بنویسد، من به وى سفارش مىکنم چیزى که مىخواهى به تو بدهد. آن گاه با همراهانش حرکت فرمود: من همچنان ایستاده آنها را مىنگریستم تا از نظرم دور شدند و من از جدایى آن حضرت متأسف بودم. پس لحظهاى روى زمین نشستم آن گاه برخاستم و وارد شهر شدم و به حرم مطهر رفتم. خدّام حرم دور مرا گرفتند و گفتند: روى تو را چنان مىبینیم که با اول تغییر کرده است. آیا هنوز احساس درد مىکنى؟ گفتم: نه! گفتند: کسى با تو نزاع کرده؟ گفتم نه!
من از آنچه شما مىگویید خبرى ندارم، ولى از شما سوال مىکنم: آیا سوارانى را که نزد شما بودند، مىشناسید؟ گفتند: آنها از سادات و صاحبان گوسفندان هستند. گفتم: نه! او امام زمان علیه السلام بود. گفتند: امام آن پیرمرد بود یا مرد قباپوش؟ گفتم: همان مرد قباپوش امام بود. گفتند جراحتى را که داشتى به او نشان دادى؟ گفتم: خود او با دست آن را فشار داد و مرا به درد آورد. سپس جلو آنها لباس را بالا زده، پایم را بیرون آوردم و از آن بیمارى اثرى ندیدم. من از کثرت اضطراب تردید کردم که کدام پایم درد مىکرد. به همین جهت پاى چپم را نیز بیرون آورده نگاه کردم و اثرى ندیدم.
وقتى مردم این را مشاهده کردند، شادىکنان به سوى من هجوم آوردند و لباسم را براى تبرک پاره پاره کردند، خدّام مرا به خزانه بردند و جمعیت را از آمدن به طرف من منع کردند. ناظر بین النهرین آن روز در سامره بود، چون آن سر و صدا را شنید، پرسیده بود: چه خبر است؟ گفته بودند مریضى به برکت امام زمان شفا یافته است. ناظر آمد در خزانه و اسم مرا پرسید و گفت چند روز است که از بغداد بیرون آمدهاى؟ گفتم: اول هفته از بغداد خارج شدم.
او رفت و من آن شب را در سامره ماندم و چون نماز صبح خواندم از شهر بیرون آمدم. مردم هم متوجّه شدند و با من آمدند، ولى وقتى از شهر دور شدم مردم برگشتند.
شب را در «اوانا» خوابیدم و صبح آن روز از آنجا عازم بغداد شدم. دیدم جمعیت روى پل عتیق ازدحام نموده و از هر کس وارد مىشود نام و نسبش را مىپرسند و مىگویند کجا بودى؟ از من هم پرسیدند: نامت چیست و از کجا مىآیى؟ من هم خود را معرفى کردم. ناگهان به طرف من هجوم آوردند و لباسم را پاره پاره نمودند و هر تکّه آن را به عنوان تبرک بردند، به طورى که دیگر حالى برایم نماند.
علت این بود که ناظر امور بین النهرین نامهاى به بغداد نوشته، ماجراى مرا گزارش داده بود. آن گاه مردم مرا به بغداد بردند و چنان ازدحامى شد که نزدیک بود از کثرت جمعیت تلف شوم.
وزیر قمى، سید رضى الدین ابن طاوس را خواست تا در این باره تحقیقاتى نموده و صحت خبر مزبور را به اطلاع وى برساند. رضى الدین هم با اصحاب خود نزدیک دروازه «نوبى» به من برخورد. همراهان وى مردم را از اطراف من پراکنده ساختند. وقتى مرا دید، گفت: این خبر را از تو مىدهند؟ گفتم: آرى. آن گاه از مرکوب خود پیاده شد و پاى مرا گشود و اثرى از زخم سابق ندید.
سید همان جا لحظهاى به حالت بیهوشى افتاد، سپس دست مرا گرفت و نزد وزیر آورد و در حالى که مىگریست، گفت: مولانا! این برادر من و نزدیکترین مردم به من است.
وزیر شرح واقعه را جویا شد و من از اول تا آخر براى او حکایت نمودم. وزیر اطبایى که قبلا آن زخم را دیده بودند احضار نمود و گفت: جراحت پاى این مرد را که دیدهاید، معالجه کنید! اطبا گفتند: تنها راه علاج این زخم این است که با آهن قطع بشود و اگر قطع شد مىمیرد. وزیر گفت: به فرض این که قطع کنید و نمیرد، چقدر طول مىکشد که بهبود یابد؟ گفتند: دو ماه طول مىکشد و بعد از بهبودى در جاى آن گودى سفیدى مىماند که دیگر در جاى آن مو نمىروید.
وزیر پرسید: شما چه وقت آن را دیدهاید؟ گفتند: ده روز پیش. وزیر پاى مرا که قبلا مجروح بود نشان داد که مانند پاى دیگر هیچ گونه علامتى که حاکى از سابقه درد باشد در آن دیده نمیشد. یکى از اطبا فریاد کشید و گفت: این کار عیسى بن مریم است! وزیر گفت: وقتى معلوم شد که کار شما نیست، ما خود مىدانیم که کار کیست.
سپس خلیفه وزیر را احضار نمود و ماجرا را از وى پرسید. وزیر هم واقعه را براى خلیفه نقل کرد. خلیفه مرا احضار نمود و هزار دینار به من داد و گفت این را بگیر و به مصرف خود برسان. گفتم: جرأت نمىکنم یک دینار آن را بردارم. خلیفه گفت: از کى مىترسى؟ گفتم: از همان کسى که مرا مورد عنایت قرار داد؛ زیرا گفت: چیزى از ابو جعفر قبول مکن. خلیفه از شنیدن این کلام گریست و مکدر شد، آن گاه من بدون این که چیزى از وى بپذیرم بیرون آمدم.[3]
براى حضرات معصومین علیهم السلام هیچ غیر ممکنى وجود ندارد و به اذن الله هر کارى مىتوانند انجام دهند؛ چراکه خداى تعالى قادر به انجام هر کارى است، امّا انسان نباید در خواستهى خود اصرار بىجا داشته باشد و بگوید: «حتمآ همان که من مىخواهم باید بشود!» هنگام عرض حاجت، باید توکّل و تسلیم هم داشت و به آنچه خدا مىخواهد، راضى بود.