سوره انعام آیه ۴۷ و ۴۸ | جلسه ۲۹
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۴۷ و ۴۸ | چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۱/۲۰ | جلسه ۲۹ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام
قُلْ أ رَأیْتَکُمْ اِنْ أتاکُمْ عَذابُ اللهِ بَغْتَهً أوْ جَهْرَهً هَلْ یُهْلَکُ اِلّا الْقَوْمُ الظّالِمُونَ
بگو: به من خبر دهید اگر عذاب خدا ناگهان یا آشکارا بر شما آید، آیا جز گروه ستمکاران هلاک مى شوند؟(47)
وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلینَ اِلّا مُبَشِّرینَ وَ مُنْذِرینَ فَمَنْ آمَنَ وَ أصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ
و ما پیامبران را جز بشارت دهنده و ترساننده نمى فرستیم پس کسانى که ایمان آورند و خود را اصلاح کنند، نه بیمى خواهند داشت و نه اندوهگین مى شوند.(48)
«بَغْتَهً» عذابى است که به صورت غافلگیرانه و ناگهانى نازل مى شود. «جَهرَهً» عذابى است که مقدماتى در پیش دارد و آثار آن، قبل از آمدنش مشهود است. اهل لغت جهرهً را معنى «علانیه» (آشکار) گرفتهاند.
ظالمین چه کسانى هستند؟
با توجّه به آیات قرآن کریم و روایات اهل بیت علیهم السلام، عنوان «ظالم» بر افراد و گروههاى مختلفى صدق مىکند.
اول: هر کس ذات خدا یا صفات او را انکار کند، نخستین و مهمترین مصداق ظالم است؛ (وَ الْکافِرُونَ هُمُ الظّالِمُونَ )[1]
دوم: مشرکان؛ کسانى که خدا را قبول دارند، ولى براى او همتا و شریک قرار مىدهند و آنها را مىپرستند؛ اعم از بت پرستان، حیوان پرستان، انسان پرستان و… (اِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظیمٌ)[2]
سوم: گنهکارانى که به گناه عادت کردهاند و به طور پیوسته، یک یا چند گناه را انجام مىدهند. ممکن است کسى اهل نماز و روزه هم باشد، ولى نتواند زبانش را کنترل کند و دائم مشغول غیبت باشد، یا همیشه دروغ بگوید، یا به همه تهمت بزند یا دیگران را مسخره کند یا آن که چشمش را از نامحرم نبندد و هر ساعت مشغول چشمچرانى باشد و… کسى که این چنین گناه مىکند، به نفس خویش ستم کرده، در زمره ظالمین است.
چهارم: کسى که در سطح اجتماع مدّعى عنوان یا جایگاهى است که حق او نیست؛ مثلا خود را سرپرست قوم یا جامعهاى مىداند، در حالى که نه توانایى و تخصّص آن را دارد و نه تعهد کافى را. چنین کسى اگر صاحب آن منصب شود، به مردم آن جامعه ستم کرده است. در همین جا باید گفت: کسى که ادّعاى علم مىکند و خود را عالم دینى مىداند، اولا باید خود به آنچه آموخته و براى مردم مىگوید، عمل کند. ثانیآ باید مردم را به خدا دعوت کند؛ پس اگر به خود دعوت کرد، مصداق بزرگترین ستمکاران است.
امّا از کجا مىتوان فهمید که عالمى به خود دعوت مىکند یا به خدا؟ یکى از راههاى شناخت این عالم، این است که اگر شاگردان، مریدان یا مستمعین او از اطرافش پراکنده شدند و نزد دیگران رفتند، غمگین و افسرده نمىشود.
عالمى که مردم را از خدا باز مىدارد و دین آنان را مىدزدد، به مراتب بدتر از کافر و مشرکى است که فقط خود را گمراه مىکند. حتّى بدتر از کسى است که مال مردم را مىبرد. فرقى هم نمىکند که با عملش مردم را از دین دلسرد کند یا در عمل، خود را خالص و پاک نشان دهد و قلبش آلودهى دنیا و تعلّقات مادّى باشد. بیشترین اختلافات و انحرافاتى که در ادیان الهى ایجاد شد، به وسیلهى همین عالمان ستمکار بوده است. البتّه خداوند سرانجام پرده از چهرهى این اشخاص بر مىدارد و براى طالبین واقعى خود، امر را آشکار مىسازد.
پنجم: کسانى که دانسته اطاعت عالمان فاسد و دنیاپرست مىکنند و با آن که از ستمکارى آنان آگاهند، تابعشان مىشوند.
توجّه به این نکته هم لازم است که خداوند در فرستادن عذاب، عجله نمىکند. گاه مردمى سالها ظلم و فساد مىکنند و خداوند مهلتشان مىدهد. حضرت لوط سى سال مردم را نصیحت کرد و از انجام گناه بزرگ بیمشان داد، امّا آنها نمىپذیرفتند و بیشتر بر کار زشت خود اصرار مىکردند، تا آن که پس از سى سال، عذاب الهى نازل شد. پس اگر این عمل ناپسند امروزه در برخى کشورها رواج یافته و خداوند عذابشان نمىکند، اولا به آنان مهلت مىدهد و ثانیآ: عذابهاى پروردگار همیشه به یک شکل نیست. گاهى درون شخص را زیر و رو مىکند و انسانیتش از بین مىرود. بعضى از همین افراد در سنین پیرى دقیقآ شبیه حیوان مىشوند و این خود نوعى عذاب است.
یکى از عذابهایى که ممکن است گریبانگیر جامعه شود، این است که مردم به گروهها و دستههاى مختلف تقسیم شوند و هر کس ادّعاى حقّانیّت خود و بطلان دیگرى را داشته باشد و همدیگر را تکفیر کنند.
فَمَنْ آمَنَ؛ «ایمان» یعنى پذیرفتن حق. وجدان هیچ کس قبول نمىکند که این عالم بدون خالقى دانا، توانا و حکیم باشد. اگر کسى وجود خداوند را انکار کند، ابتدا منکر وجود خویش گشته است؛ چراکه وجود هر مخلوقى، طفیل وجود خداى تعالى است؛ چون او عالم است، موجودات دیگر بهرهمند از علم هستند. ندیدن او دلیل نبودنش نیست. چیزهاى زیادى در این عالم وجود دارند و با چشم دیده نمىشوند، ولى هیچ کس منکر آنها نیست؛ مگر روح را مىتوان دید؟ حتّى بعضى چیزهاى مادّى، مثل الکتریسیته را نیز نمىتوان دید.
هر کس منکر صفات عالى خدا شود، منکر صفات خوب خویش گشته است؛ چراکه منشأ همهى صفات، او است. اگر کسى چند دقیقه با وجدان بیدار تفکر کند، به روشنى درمىیابد که هیچ ندارد و همه چیزش از خداى یکتا، خالق بىهمتاى عالم، حضرت واجب الوجود است. وقتى چنین است، این همه منیّت، به خاطر توهمات و تخیلات انسان براى چیست؟ وقتى عضوى از کار مىافتد، در حقیقت خداوند است که آن را از کار انداخته، دلیلهاى پزشکى، همه ظاهر قضیه هستند و واقع این است که همان کسى که داده، پس گرفته است.
امّا خوشا به حال آن که عمر خود را صرف شناخت پروردگار عالم کند؛ او که مبدأ و مرجع بشر است و سر و کار ما در دنیا و آخرت جز با او نیست! فرقى نمىکند انسان طلبه باشد یا کاسب یا کشاورز، مهم این است که هدف اصلى زندگىاش، شناخت خدا باشد.
وَ أصْلَحَ؛ مهمترین شرط دستیابى به معرفت پروردگار، بعد از انجام واجبات و ترک محرّمات، اصلاح خویش است. نمىشود با قلبى که آلودهى حسد و بخل و کبر و دیگر صفات ناپسند است، پروردگارى را که از هر آلایشى مبرّا و از هر عیبى منزّه است، درک کرد.
به طور قطع مىتوان از صفات بد پاک شد، به شرط آن که شبانه روز به مجاهده و مبارزه با نفس پرداخت و اجازهى ظاهر ساختن هیچ صفت بدى را به او نداد.
غیر از صفات، باید اعمال را نیز اصلاح کرد؛ کسى که به نمازش اهمیّت نمىدهد، راهى به شناخت پروردگار ندارد. حتمآ باید واجبات را به طور کامل انجام داد و مقدارى از مستحبات مؤکّد را نیز تا آنجا که ممکن است به جا آورد. همچنین باید حرام راترک کرد و از مکروهات شدید، تا حدّ امکان پرهیز نمود. کسى که هنوز نتوانسته چشمش را کنترل کند، معلوم مىشود در پى خداى دیگرى است، آن هم نه یک خدا، بلکه خدایان متعدّد! هر صورت زیبا و بزک کردهاى براى او خدایى است که دلش را مىرباید و به خود جذب مىکند.
فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون؛ کسى که به خدا ایمان آورد و به اصلاح خویش پرداخت، از بیم و اندوه دنیا و آخرت ایمن مىشود و خداوند تمام کارهایش را اصلاح مىکند. چنین کسى در سایه تهذیب نفس و عمل صالح، صاحب زندگى عالى و «حیات طیّب» مىشود.
ولى آیا ممکن است انسان در این مرحله، منحرف شود و آیا خدا چنین اجازهاى مىدهد؟
بلى، البتّه خداوند راضى به شقاوت هیچ کس نیست و على الخصوص این قبیل افراد را با اسباب مختلف هشدار مىدهد و متنبّه مىسازد، امّا در صورتى که آنان دانسته، راه خود را کج کنند، خداوند مانعشان نمىشود.
حکایت بلعم باعور
جناب موسى علیه السلام با جمعیتى از بنىاسرائیل به فرماندهى یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمد و به سوى شهر بیت المقدس و شام حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتى به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا، عالم معروف بنىاسرائیل رفته و گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهى را مىدانى، در مورد موسى و بنىاسرائیل نفرین کن! بَلعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مومنانى که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کارى نخواهم کرد.»
آنها بار دیگر نزد بَلعم آمدند و تقاضا کردند نفرین کند و او نپذیرفت. سرانجام همسر بلعم را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آن قدر شوهرش را وسوسه کرد که سرانجام حاضر شد بالاى کوهى که مشرف بر بنىاسرائیل است برود و آنها را نفرین کند.
بَلعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاى کوه رود، الاغ پس از اندکى حرکت، سینهاش را بر زمین مىنهاد و برنمىخاست و حرکت نمىکرد. بَلْعم پیاده مىشد و آن قدر به الاغ مىزد تا اندکى حرکت مىنمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و گفت: «واى بر تو اى بَلعم! کجا مىروى؟ آیا نمىدانى فرشتگان از حرکت من جلوگیرى مىکنند.» بَلْعم از تصمیم خود منصرف نشد. الاغ را رها کرد و پیاده به بالاى کوه رفت و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنىاسرائیل را نفرین کند، اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه شد به طورى که قوم خود را نفرین مىکرد و براى بنىاسرائیل دعا مىنمود.
به او گفتند: چرا چنین مىکنى؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زیر و رو مىکند.»
بَلعم به حاکمان ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد و جز حیله و نیرنگ باقى نمانده است. آن گاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهاى مختلف به دست آنها بدهید تا به میان بنىاسرائیل براى خرید و فروش ببرند و به زنان سفارش کنید که اگر افراد لشکر موسى خواستند از آنها کامجویى کنند و عمل منافى عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آنها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسى علیه السلام زنا کند، ما بر آنها پیروز خواهیم شد.»
آنها دستور بلعم باعور را اجرا نمودند، زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش وارد لشکر بنىاسرائیل شدند، کار به جایى رسید که «زمرى بن شلوم» رئیس قبیله شمعون، دست یکى از آن زنان را گرفت و نزد موسى علیه السلام آورد و گفت: «گمان مىکنم که مىگویى این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمىکنم.»
آن گاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد و این چنین بود که بیمارى واگیر طاعون به سراغ بنىاسرائیل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.[3]
خداوند توسط پیامبر آن عصر به او ابلاغ کرد که سه دعاى تو به استجابت خواهد رسید. آن نادان در این فکر فرو رفت که این دعاها را در کجا به کار برد، با همسرش مشورت کرد. همسرش گفت: «سالهاست که من در خدمت تو هستم و در سختى و آسایش با تو همراهى کردهام، یکى از آن دعاها را در مورد من مصرف کن و از خدا بخواه مرا از زیباترین زنان بنىاسرائیل گرداند، تا تو از زیبایى من بهرهمند گردى!»
او پیشنهاد زن را پذیرفت و دعا کرد و او از زیباترین زنان شد. آوازه زیبایى او به همه جا رسید و مردم از هر سو براى او نامههاى عاشقانه نوشتند و آرزوى ازدواج با او نمودند. زن مغرور شد و بناى ناسازگارى نهاد، سرانجام شوهرش خشمگین شد و از دعاى دوم استفاده نمود و گفت: «خدایا از دست این زن جانم به لبم رسیده، او را مسخ گردان!» دعایش مستجاب شد و زن به صورت خرس درآمد. وقتى چنین شد، فرزندان او اعتراض کردند. اعتراض آنها شدید شد و وى ناگزیر از دعاى سوم خود استفاده کرد و گفت: «خدایا همسرم را به صورت نخستین خود بازگردان.» زن به صورت اول بازگشت. به این ترتیب سه دعاى مورد اجابت بلعم به هدر رفت و آن نادان بر اثر مشورت با زن نادانتر از خود، سه گنجینه را که مىتوانست به وسیله آن سعادت دنیا و آخرتش را تحصیل کند، باطل و نابود نمود.[4]
سوءظنّ
گاهى انسان به تکلیف خود عمل مىکند و ناخواسته عدّهاى با او دشمن مىشوند و آماج تهمت و اذیت آنان قرار مىگیرد؛ مثل انجام امر به معروف و نهى از منکر. این دشمنىها و سختىها، چون در راه عمل به تکلیف است، خیر و منشأ عنایات پروردگار است، امّا گاهى بعضى اشخاص عمدآ و بىجهت خود را در معرض سوء ظنّ و اتهام قرار مىدهند و کارى مىکنند که دیگران به آنها بدبین شوند. این کار صحیح نیست.
حفظ دین
هارون الرشید خواست کسى را براى قضاوت در بغداد انتخاب نماید. اطرافیان او همه با هم گفتند: عادل تر از بهلول سراغ نداریم، او را انتخاب نمایید!
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند. بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضى شدن در بغداد را داد. بهلول گفت: من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کارى را ندارم. هارون الرشید گفت: تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کردهاند، چگونه است که تو قبول نمىکنى؟!
بهلول جواب داد: من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ، اگر راست است که من به دلیلى که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد! هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول درخواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند.
فردا صبح اول طلوع، بهلول بر چوبى نشست و در کوچه ها فریاد مىزد اسبم رم کرده، بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشدهاید! مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است.
خبر دیوانگى بهلول به خلیفه عباسى رسید. هارون الرشید لبخند تلخى زد و گفت: او دیوانه نشده است؛ او به خاطر حفظ دینش، از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتى نداشته باشد.
ریاست خیلى خطرناک است. وقتى قرار است مقام و منصبى نصیب انسان شود، باید ابتدا فکر کند ببیند گرفتار نمىشود و مىتواند به راستى به وظیفه خود عمل کند؟ آیا تحمّل انتقادات دیگران را دارد؟ آیا مرتکب ظلم نمىشود و تخلفاتش را توجیه نمىکند؟