سوره انعام آیه ۳۵ | جلسه ۲۲
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۳۵ | یکشنبه ۱۳۹۲/۱۲/۱۸ | جلسه ۲۲ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام
وَ اِنْ کانَ کَبُرَ عَلَیْکَ اِعْراضُهُمْ فَإنِ اسْتَطَعْتَ أنْ تَبْتَغِیَ نَفَقآ فِی الاْرْضِ أوْ سُلَّمآ فِی السَّماءِ فَتَأْتِیَهُمْ بِآیَهٍ وَ لَوْ شاءَ اللهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى فَلا تَکُونَنَّ مِنَ الْجاهِلینَ
و اگر روى گردانى آنان بر تو گران است؛ پس اگر مىتوانى دالانى در زمین طاب کن یا نردبانى بر آسمان بگذار و نشانهاى برایشان بیاور! و اگر خدا مىخواست همهى آنان را بر هدایت گِرد مىآورد؛ پس هرگز از نادانان مباش!(35)
وَ اِنْ کانَ کَبُرَ عَلَیْکَ اِعْراضُهُمْ؛ ایمان نیاوردن کافران و رو گردانى آنان از صراط مستقیم، بر پیامبر اکرم صلّى اللهعلیه وآله بسیار گران بود؛ چراکه ایشان عاشق خداى تعالى بود و دوست مىداشت همگان را با معشوق خود آشنا کند. این قاعدهى عشق خدایى است، برعکس عشقهاى مجازى؛ کسى که حقیقت را مىیابد؛ همراهى خدا را مىفهمد؛ لذّت نماز را مىچشد؛ با کمک تقوا، از بند شیطان و نفس مىرهد و از حیوانیت بیرون آمده، با انسانیت خویش آشنا مىشود، دوست مىدارد دیگران را هم به این راه بکشاند و فرزند و همسر و اقوام و دوستانش را از این نعمتها باخبر سازد. هر چه شعاع اجتماعى شخص بیشتر باشد، سعى او براى جذب دیگران به خداى تعالى بیشتر مىشود و مىکوشد مانع فرار آنها از دین خدا و نعمتهاى او شود؛ مانند چوپانى که مىخواهد گوسفندانش را از گرگ حفظ کند.
انبیا، اوصیا، اولیا و حتّى مؤمنین عادى هر کدام به اندازه خود دوست مىدارند و سعى مىکنند مردم را از گرگ نفس و شیطان حفظ کنند؛ چراکه مىدانند خداى تعالى بندگان خود را دوست مىدارد و به شقاوت آنان راضى نیست، حتّى اگر بدترین افراد باشند. فرعون چهار صد سال خود را خدا مىخواند، امّا خداوند پیامبران خود، موسى و هارون را نزد او فرستاد تا به راه هدایت و سعادت دعوتش کنند و سفارش فرمود که با او نرم سخن گویند؛ (فَقُولا لَهُ قَوْلا لَیِّنآ لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أوْ یَخْشى)[1]
وجود مقدّس حضرت ختمى مرتبت، ظهور کامل رحمت خداى تعالى است و بیشتر از هر بشرى دوست مىدارد مردم به سوى خدا بیایند. براى ایشان سخت است که ببیند کافران، با دیدن این همه معجزه و درک حقیقت، بر فطرت و وجدان خود پا مىگذارند و از خداوند رو مىگردانند. این رو گردانى، براى ایشان سختتر از تکذیبها و تهمتها و اذیّت و آزارهایى بود که در حق حضرتش روا مىداشتند، امّا کارى که از دست پیامبر براى آنان بر مىآید و تنها وظیفهاى که در قبال آنان دارد، فقط گفتن و هشدار دادن است؛
(ما عَلَى الرَّسُولِ اِلّا الْبَلاغُ)[2]
«بر عهده پیامبر جز رساندن پیام، چیزى نیست.»
رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله قدرت معنوى فراوانى داشتند و به اذن الله هر کارى مىتوانستند انجام دهند، امّا اجازه نداشتند این قدرت را براى هدایت اجبارى مردم به کار گیرند، حتّى برایشان جایز نبود از خداوند هدایت کسانى را بخواهند که خود طالب هدایت نیستند.
اگر کسى به راستى طالب هدایت باشد یا دست کم، بىطرف باشد و با خدا سر دشمنى نداشته باشد، این قرآن بهترین و کاملترین دلیل حق و نشانهى حقّانیّت خدا و پیامبر است و از این بابت هیچ کاستى و شبههاى ندارد و در اعماق زمین و بلنداى آسمان، هیچ دلیلى محکمتر از آن یافت نمىشود؛ اگر پذیرندهى حق باشند.
نقل شده که شبى ابوجهل، ابوسفیان و اخنس بن شریق که از سران سرسخت مشرکان بودند، هر کدام به طور مخفیانه که هیچ کس متوجّه او نشود، و حتّى این سه نفر از حال یکدیگر هم باخبر نبودند، براى شنیدن سخنان پیامبر صلّى اللهعلیه وآله در گوشهاى خزیده تا صبح تلاوت آیات قرآن را مىشنیدند، هنگامى که سپیده صبح دمید، پراکنده شدند، امّا در راه بازگشت به هم رسیدند و هر کدام عذر خود را براى دیگرى شرح مىداد، سپس عهد کردند که این کار را تکرار نکنند زیرا اگر جوانان قریش از آن آگاه گردند سبب گرایش آنها به محمّد خواهد شد.
شب دیگر هر کدام به گمان اینکه رفقایش آن شب نخواهد آمد، براى شنیدن آیات قرآن به نزدیکى خانه پیامبر و یا مجمعى که مسلمانان داشتند آمد، امّا هنگام صبح باز سرّ آنان بر یکدیگر فاش شد و به سرزنش یکدیگر پرداختند و مجددآ عهد و پیمان بستند که این آخرین بار بوده باشد.
ولى اتّفاقآ این کار در شب سوم باز تکرار شد. صبح اخنس بن شریق عصاى خود را برداشت و به سراغ ابوسفیان آمد و به او گفت: صریحآ با من بگو عقیده تو درباره سخنانى که از محمّد شنیدى چیست؟ گفت به خدا سوگند من چیزهایى شنیدم که آنها را به خوبى درک کردم، و مقصود و مضمون آن را مىفهمم، ولى آیاتى نیز شنیدم که معنى و مقصود آن را نفهمیدم.
اخنس گفت: من نیز به خدا سوگند چنین احساس مىکنم، سپس برخاست و به سراغ ابوجهل آمد و همین سوال را از او کرد که رأى تو درباره سخنانى که از محمّد شنیدى چیست؟ او در جواب گفت: چه مىخواهى بشنوم؟ حقیقت این است که ما و فرزندان عبدمناف در به چنگ آوردن ریاست با هم رقابت داریم. آنها مردم را اطعام کردند، ما نیز براى اینکه عقب نمانیم، اطعام کردیم؛ آنها مرکب بخشیدند، ما نیز مرکب بخشیدیم؛ آنها بخششهاى دیگر داشتند، ما نیز داشتیم و به این ترتیب دوش به دوش یکدیگر پیش مىرفتیم.
اکنون آنها مىگویند ما پیامبرى داریم که وحى آسمانى بر او نازل مىشود، امّا ما چگونه مىتوانیم در این موضوع با آنها رقابت کنیم؟ «والله لا نومن به ابدآ و لا نصدقه»: به خدا سوگند هرگز به او ایمان نخواهیم آورد و نه او را تصدیق خواهیم نمود!
اخنس برخاست و مجلس او را ترک گفت.
در روایت دیگرى مىخوانیم که روزى اخنس بن شریق با ابوجهل روبرو شد، در حالى که هیچکس دیگر در آنجا نبود، به او گفت: راستش را بگو! محمّد صادق است یا کاذب؟ هیچ کس از قریش در اینجا غیر از من و تو نیست که سخنان ما را بشنود.
ابوجهل گفت: واى بر تو! والله به عقیده من او راست مىگوید و هرگز دروغ نگفته است، ولى اگر بنا شود خاندان محمّد همهى مناصب را به چنگ آورند؛ پرچم حج، آب دادن به حجاج، پردهدارى کعبه و مقام نبوّت، براى بقیه قریش چه باقى مىماند؟[3]
بعضى جوانها مىدانند که شهوترانى چه کار ناپسندى است و چه رسوایىهایى در پى دارد، امّا دست بر نمىدارند؛ یا مىدانند که پدر و مادر چه حقّ بزرگى بر آنها دارند، ولى اذیّتشان مىکنند، حتّى گاهى آنان را کتک مىزنند! یا مىفهمند که فرزند کوچک خود را نباید تنبیه شدید کنند، امّا مىکنند و دل طفل معصوم را مىشکنند؛ نتیجهى دلشکستگى فرزند؛ عاق والدین و گناهان بزرگ، مبتلا شدن به ناراحتىها و گرفتارىهاى بزرگ است، بعد هم مىگویند: «سحرم کردهاند» یا «دعا برایم نوشتهاند».
آرى، وقتى انسان به جاى آن که بر نفسش پا بگذارد، بر فهمش پا مىگذارد، نتیجه همین مىشود و به جایى کشیده مىشود که همه چیز را انکار مىکند.
و لَوْ شاءَ اللهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى؛ «شاء» یعنى اراده و خواست. اگر خدا اراده کند، همهى مردم عالم مؤمن مىشوند؛ اگر بخواهد، مىتواند کارى کند که همه یکباره رو به او بیاورند و دلهایشان متوجّه او شود؛ از شرک و گناه و منیّت بیرون آمده، یکپارچه، در صف واحد، تابع امام زمان عجّل اللهتعالى فرجه شوند و همه اهل بهشت گردند.
امّا چرا این کار را نمىکند؟ چرا تاکنون نکرده؟ اصلا چرا از همان ابتداى خلقت آدم، کارى نکرد که همه مؤمن و مطیع پروردگار شوند تا هیچ کس بدعاقبت و اهل دوزخ نباشد؟
پاسخ این است که سنّت و اراده پروردگار بر این قرار گرفته که بشر قدرت تشخیص خوب و بد را داشته و در انتخاب هر یک از آنها مختار باشد؛
(فَألْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها)[4]
«پس خیر و شرّش را به او الهام کرد.»
(اِنّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ اِمّا شاکِرآ وَ اِمّا کَفُورآ )[5]
«ما راه را به او نشان دادیم، یا سپاسگزار خواهد بود، یا ناسپاس.»
او پیامبران و اوصیا را براى نشان دادن هدایت مأمور کرد و میان انسانها مسابقهاى ترتیب داد تا هر کس بیشتر کار کند و در خیرات از دیگران پیشى گیرد، سعادتمندتر باشد و هر کس کندى کند یا در بدىها شتابنده باشد، فرجامى زیانبارتر داشته باشد. این بسته به انتخاب خود انسان هاست.
هر کس همّتش را صرف خوب بودن کرد، بهرهمند از نعمتهایى مىشود که تمام دنیا و زیبایىها و گنجهایش، در مقابل آن هیچ است و در نهایت به درجهاى مىرسد که پاداشش، نه نعمتهاى فراوان، بلکه خود «خداى تعالى» است؛ یعنى خلیفهى خدا و صاحب اسماء و صفات او مىشود. این ارادهى خداوند درباره بشر است. او نمىخواست موجودى بیافریند که همچون ملائکه، روح مطلق باشد و قدرت نافرمانى نداشته، از سر اجبار، مطیع و فرمانبردار باشد.
نکتهاى که مخصوصآ مؤمنین باید به آن توجّه کنند، این است که اگر کار خوبى انجام دادند، به ارادهى خود انجام دادهاند، امّا «توفیق» این کار از جانب پروردگار بوده است و باید از این بابت سپاسگزار او باشند، که اگر توفیق او نبود، هیچ کس از شرّ شیطان و نفس در امان نبود. این توفیق، غیر از جبر است و توجّه به آن، شرط اول بندگى است. به همین دلیل امام حسین علیه السلام در دعاى عرفه، در فرازهاى متعدّد، نعمتهاى معنوى پروردگار را یادآورى کرده، خدا را به خاطر آنها سپاس مىگوید.
فَلا تَکُونَنَّ مِنَ الْجاهِلین؛ «جاهل» کسى است که به علم خود عمل نمىکند؛ براى کسى مثل پیامبر که از اراده خدا آگاه است و مىداند مردم باید به اختیار خود پذیراى ایمان باشند، صحیح نیست بیش از حد بر هدایت دیگران اصرار کند یا از قدرت خویش یا از نفوذ دعایش براى ایمان آوردن کفّار، استفاده نماید. این کار تغییر مشیت پروردگار است.
امّا چرا خداوند به پیامبر خود با چنین لحنى مىفرماید: «از نادانان مباش!»
علّت آن است که شریفترین، محبوبترین و بزرگوارترین مخلوق خدا هم که باشى، باز نیازمند تربیت پروردگار هستى و دست پرورش او باید پیوسته بر سرت باشد! همچنان که از ابتداى تولد پیامبر، این عنایت وجود داشت و تا لحظهى مرگ، ادامه یافت. رسول خدا صلّى الله علیه وآله نیز متوجّه این نظر ویژه بود و مىدانست که اگر مرتکب گناهى شود، عذابى سخت در انتظارش خواهد بود؛
(قُلْ اِنّی أخافُ اِنْ عَصَیْتُ رَبّی عَذابَ یَوْمٍ عَظیمٍ )[6]
«بگو: اگر نافرمانى پروردگارم کنم، از عذاب روز بزرگ بیمناکم.»
امیرالمؤمنین و فرزندان معصوم ایشان نیز مىدانستند که مردم باید با اختیار خود، ایشان را بپذیرند؛ پس اگر این کار را نکردند، این بزرگواران نباید به زور آنان را به اطاعت خود وادارند یا دعاهاى سخت در حقّشان کنند؛ به همین دلیل مولا على علیه السلام، پس از غصب خلافت، خود را از جامعه کنار نکشید و در مواقع ضرورى به خلفا کمک مىکرد و تذکّرشان مىداد.
علماى عادل نیز وظیفه دارند احکام دین را براى مردم بیان کنند و پیش از آن، خود به آنچه مىدانند، عمل کنند. مردم هم مثل همیشه، یا به مواعظ ایشان گوش مىدهند و یا اعتنا نمىکنند؛ این بسته به انتخاب خود آنهاست. البتّه اجراى احکام شرع جاى خود را دارد و حرفى نیست که باید طبق دستور اسلام، حدود، تعزیرات، قصاص و دیات اعمال شود. منظور از «دستورات اسلام» این است که باید همهى شرایط فقهى رعایت شود؛ پس اگر کسى مرتکب کار زشتى شد، نمىتوان به صرف یک شکایت، او را مجازات کرد، باید طبق چارچوبى که شرع مشخص کرده، شهود عادل یا اقرار آزادانه مجرم وجود داشته باشد تا بتوان حدّى جارى کرد یا کسى را تعزیر یا قصاص نمود.
هر کدام از مؤمنین هم وظیفه دارند فرزندان خود را نصیحت کنند و به کارهاى خیر و واجبات دینى وادارند، امّا اجبار و زور و تندى، نه تنها نتیجهاى ندارد، بلکه صحیح هم نیست و گاه نتیجهى عکس مىدهد؛ نمىشود با چوب و کتک فرزند خود را نمازخوان کرد. سیرهى ائمه اطهار علیهم السلام این نبود و ما باید از روش معصومین اطاعت کنیم.
[1] ـ طه، 44.
[2] ـ مائده، 99.
[3] ـ تفسیر نمونه، 5، 210.
[4] ـ شمس، 8.
[5] ـ انسان، 3.
[6] ـ انعام، 15 و زمر، 13.