سوره انعام آیه ۳۲ و ۳۳ | جلسه ۲۰
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره انعام آیه ۳۲ و ۳۳ | چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۲/۰۷ | جلسه ۲۰ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
دانلود فایل صوتی تمام جلسات تفسیر سوره انعام
وَ مَا الْحَیاهُ الدُّنْیا اِلّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدّارُ اْلآخِرَهُ خَیْرٌ لِلَّذینَ یَتَّقُونَ أ فَلا تَعْقِلُونَ
و زندگانى دنیا جز بازى و سرگرمى نیست و سراى آخرت براى کسانى که پرهیزکارند، بهتر است. آیا نمىاندیشید؟!(32)
قَدْ نَعْلَمُ اِنَّهُ لَیَحْزُنُکَ الَّذی یَقُولُونَ فَإنَّهُمْ لا یُکَذِّبُونَکَ وَ لکِنَّ الظّالِمینَ بِآیاتِ اللهِ یَجْحَدُونَ
ما مىدانیم که آنچه مىگویند تو را سخت اندوهگین مىکند. آنان تو را تکذیب نمىکنند، بلکه ستمکارند و آیات خدا را انکار مىکنند.(33)
وَ مَا الْحَیاهُ الدُّنْیا اِلّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ؛ بىگمان اگر انسان کمى عقل خود را به کار اندازد و بیندیشد، مىفهمد که زندگى باقى آخرت بهتر از زندگى فانى دنیاست. در چهار سوره از قرآن کریم، زندگى دنیا به «لهو و لعب» تعبیر شده است؛ سورههاى انعام، عنکبوت، محمّد صلّى اللهعلیه وآله و حدید.
تفسیر نمونه در بیان علّت این تعبیر مىنویسد :
تشبیه زندگى دنیا به بازى و سرگرمى، از این نظر است که بازىها و سرگرمىها معمولا کارهاى توخالى و بىاساسى هستند که از متن زندگى حقیقى دورند، نه آنها که در بازى پیروز مىشوند برنده اند و نه آنها که شکست مىخورند، شکست یافتهاند؛ زیرا پس از پایان بازى همه چیز به جاى خود بازمىگردد. بسیار دیده مىشود که کودکان دور هم مىنشینند و بازى را شروع مىکنند؛ یکى «امیر» و دیگرى «وزیر» و یکى «دزد» و دیگرى «قافله»، امّا ساعتى نمىگذرد که نه خبرى از امیر است و نه وزیر و نه دزد و نه قافله. یا در نمایشنامههایى که به منظور سرگرمى انجام مىشود، صحنههایى از جنگ یا عشق یا عداوت مجسم مىگردند، امّا پس از ساعتى خبرى از هیچ کدام نیست.
دنیا به نمایشنامهاى مىماند که بازیگران آن، مردم این جهانند و گاه این بازى کودکانه، حتّى عاقلان و فهمیده ما را به خود مشغول مىدارد، امّا چه زود پایان این سرگرمى و نمایش اعلام مىگردد.
«لعب» (بر وزن لزج) در اصل از ماده «لعاب» (بر وزن غبار) به معنى آب دهان است که از لبها سرازیر گردد، و این که بازى را «لعب» مىگویند، به خاطر آن است که همانند ریزش لعاب از دهان است که بدون هدف انجام مىگیرد.[1]
در بازىهاى دنیا، یکى کدخدا مىشود و یکى استاندار و یکى پادشاه. خوب یا بد، هر کس مىآید، چند صباحى مىماند؛ دستوراتى مىدهد؛ پس از مدّتى مىرود و دیگرى جایش مىنشیند. مردم دنیا هم هر کدامشان دوران کودکى و نوجوانى و جوانى و پیرى را سپرى مىکنند و مىمیرند و فرزندان جاى والدین را مىگیرند، تا نسلى بعد از نسل دیگر مىآید و مىرود. اموال آنان نیز دست به دست مىگردد و به دیگرى مىرسد. این وضع زندگى دنیاست که دائم در تغییر و تبدیل است؛ هرگز ثبات و قرارى ندارد و همه چیزش اعتبارى و گذراست.
وَ لَلدّارُ اْلآخِرَهُ خَیْرٌ لِلَّذینَ یَتَّقُونَ؛ هر کس به اندازهى خود چیزى از دنیا دارد و به آن دلشاد است؛ از خانه، ماشین، طلا، زمین، زن، فرزند، دوست، شغل و… امّا جاى دیگرى وجود دارد که خیلى بهتر از اینجا و نعمتهایش، بهتر از این نعمت هاست. خوشحالى و دلخوشىهاى این جهان، موقت و همراه با تلخىها و سختىهاست؛ مثل کسى که دست در کندو مىکند تا عسل درآورد، امّا زنبورها بر سرش مىریزند و نیشش مىزنند و او به ناچار شیرینى عسل را در کنار تلخى نیش زنبور مىچشد. امّا خوشىهاى سرای دیگر تمامى ندارد و آلودهى تلخىها نیست.
این لذّتهاى ابدى مخصوص کسانى است که از خدا و فرستادگانش اطاعت کرده، اهل تقوا باشند. تقوا یعنى مداومت بر انجام واجبات و ترک محرّمات. کسى که تقوا، ملکهى روحش شده است، هنگام مواجهه با گناه، بلکه پیش از مواجهه، به طور خودکار از آن اجتناب مىکند. کسى که بسیار مراقب چشمش بوده، اگر قرار باشد در جایى با نامحرمى روبرو شود، پیش از روبرو شدن، ناخودآگاه چشمش بر زمین مىافتد، یا کسى که زبان خود را محکم از غیبت، تهمت و دروغ باز داشته است، اگر سهوآ هم بخواهد مرتکب این گناهان شود، زبانش خود به خود سنگین مىشود و سکوت مىکند. این را ملکهى تقوا مىخوانند. گوش و دست و پا و اعضا و جوارح دیگر هم همین طور، تا برسد به خیال. کسى که افکار خود را از سوءظنّ خالى مىکند، پس از مدّتى، گمان بد بردن به دیگران، برایش مثل این است که بخواهد مارى را در سر خود جا دهد.
کسى که این گونه خود را از گناه و حرام باز مىدارد، به تدریج صفات و اخلاقش تغییر مىکند و صفات ناپسندش تبدیل به ملکات فاضله مىگردد. به طور قطع براى چنین کسى زندگى آخرت بسیار بسیار بهتر از زندگى دنیاست، امّا کسى که اعتنایى به تقوا ندارد و حرام و حلال برایش یکسان است و هر چه دلش خواست، مىکند، دیگر قابلیت استفاده از نعمتهاى آخرت را ندارد؛ زیرا حور العین براى کسى که چشم خود را از نامحرم نگه نداشته، جلوهاى ندارد. صوت داودى براى کسى که گوش خود را از حرام باز نداشته، زیبایى ندارد. دیدن و شنیدن و استفاده کردن از نعمتهاى معنوى منوط به ندیدن و نشنیدن و انجام ندادن «حرام» است؛ باید چشم و گوش از گناه ببندى تا چشم و گوش دیگرت باز شود. فکرى که دائم در پى زیاد کردن مال و بالابردن قدرت است، دیگر در خداشناسى کار نمىکند. البتّه در عالم برزخ به اجبار این فکر عوض مىشود، امّا این عوض شدن اجبارى، هیچ فایدهاى ندارد و لذّت و نعمتى به ارمغان نمىآورد. پایى که همیشه در فساد گام بر مىدارد، چگونه مىتواند در بهشت قدم بگذارد؟
أ فَلا تَعْقِلُون؛ عقل، تشخیص دهندهى حق و باطل است. به فرمودهى امام صادق علیه السلام عقل چیزى است که با آن خداوند پرستیده مىشود و بهشت به دست مىآید.[2]
مىتوان با عقل، خدا را شناخت، ولى نه با عقل کوچک و کوتاهى که در بند جزئیات و خیالات است. باید نخست آن را وسعت داد و از خیالات، خالى کرد تا به شناخت پروردگار بار یابد!
قَدْ نَعْلَمُ اِنَّهُ لَیَحْزُنُکَ الَّذی یَقُولُونَ؛ کفّار و مشرکین سخنان ناپسند فراوانى درمورد پیامبر مىگفتند و ایشان را با گفتار خود بسیار مىآزردند. به همین دلیل خداى تعالى به پیامبر خویش مىفرماید: «ما مىدانیم که آنچه آنان مىگویند، تو را اندوهگین مىسازد، امّا بدان که آنان منکر آیات پروردگار هستند و به همین خاطر ستمکارند.»
بىتردید اندوه پیامبر به خاطر چیزهایى که کفّار و مشرکین درباره ایشان مىگفتند، نبود؛ چراکه حتّى مؤمنین هم از یاوهگویىهاى دشمنان خدا و نسبتهایى که به آنان مىدهند، باکى ندارند، چه رسد به رسول رحمت پروردگار. منشأ ناراحتى آن جناب این بود که مىدید خداوند چگونه بندگانش را به سوى خود فرا مىخواند و مىخواهد بر آنان رحمت آورد، امّا گروهى پشت مىکنند و مىگریزند، در حالى که حق را مىفهمند. غم رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله براى این بود که از سر دلسوزى مىخواست آنان را به سوى خدا هدایت کند و از آلودگىها بیرون آورد، ولى آن بیچارگان در آن دست و پا مىزدند و فرصت طلایى نجات و سعادتمندى را بیهوده از دست مىدادند.
در کتاب «معدن الاسرار» مرقوم است که عارفى نقل نمود که روزى از خانه بیرون شدم و در شهر مصر بودم و به گوشهاى از ساحل رود نیل رفته، نگاه مىکردم. کژدمى را دیدم که به تعجیل هر چه تمامتر مىرفت؛ چون به کنار آب رسید، لاکپشتى از آب در آمد و آن کژدم سوار او شده از آب بگذشت. با خود گفتم که در این سرّى است! پس به آن جانب آب رفتم و از عقب آن کژدم روان شدم، تا به درختى رسیدم که جوانى زیر آن خفته بود و مارى بر سینه او حلقه زده، قصد وى کرده، خواست که سر در دهان او کند، که آن عقرب زخمى بر او زد و مار را بکشت و برگردید. من گفتم: «سبحان الله این مرد نیست مگر از اولیاء الله». چون پیش رفتم، دیدم مست است. تعجبم زیاده شد. ناگاه آوازى شنیدم که اگر چه او مست است، امّا بنده ماست و گرچه او خفته است، امّا خداى او بیدار است.
چون این ندا بشنیدم گریان شدم و زار زار بگریستم و بر بالین او نشستم تا بیدار شود و او را به فضل و کرم پروردگار خود خبر دهم. چون روز به آخر رسید و گرمى هوا ساکن شد و باد خنک بر آن جوان وزید، به هوش آمده بیدار شد. چون چشمش بر من افتاد خجل شد و عذر طلبید.
گفتم: «اى جوان! در این مار نظر کن!» و قصه با وى گفتم. آن جوان گریان و نالان شد و گفت شرم باد مرا کسى که چنین خداوند کریمى داشته باشد، چرا عصیان کند و خداى را بیازارد و خدایى که با بیگانگان چنین لطف و احسان کند، با دوستان چه سان کند؟
گفتم وقتى که میل معصیت کردى و قصد این فعل شنیع نمودى، چه عمل نیکو کردى؟ گفت: «عملى که او را اعتبارى باشد نکردهام.» گفتم: «از کلى و جزئى، هیچ مرتکب عمل خیرى نشدهاى؟»
گفت: «در وقتى که مرتکب شرب خمر مىشدم، مادرم گفت به جهت من آب وضو بیاور، من بىتوقف بیاوردم و چون روى در خمرخانه نهادم، در میان راه عالمى سوار مىشد، گفت: رکاب مرا بگیر! من رکابش را گرفتم و دو سه قدم در رکاب او رفتم و چون از او درگذشتم، زر به شراب فروش مىدادم که شراب بگیرم، سائلى از من چیزى سؤال کرد، دینارى به او دادم.»
به او گفتم بىشک بدین سه عمل این قرب و منزلت را یافتى؛ پس برخاست گریان و خروشان، روى در صحرا نهاد و برفت. آوردهاند که کار او به جایى رسید که بیمار ده ساله را شفا مىداد.[3]
ناراحتىهایى که براى انسان رخ مىدهد، براى این است که یک لحظه از اعماق وجود «یا الله» بگوید. براى این است که از محبّت دنیا بیرون آید و متوجّه نعمتهاى بزرگ اخروى شود، ولى افسوس که انسان چنان در نادانى خود گیر افتاده که گمان مىکند پروردگار عالم دشمن او است.
امیرالمؤمنین در خطبهى شقشقیه مىفرماید :
«فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَیْتُ عَنْهَا کَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِی بَیْنَ أَنْ أَصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْیَهٍ عَمْیَاءَ یَهْرَمُ فِیهَا الْکَبِیرُ وَ یَشِیبُ فِیهَا الصَّغِیرُ وَ یَکْدَحُ فِیهَا مُوْمِنٌ حَتَّى یَلْقَى رَبَّهُ فَرَأَیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَیْنِ قَذًى وَ فِی الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِی نَهْباً»[4]
«امّا جامه خلافت را رها کرده، روى از آن بر تافتم، و عمیقآ اندیشه کردم که با دست بریده و بدون یاور بجنگم، یا بر تاریکى کورى صبر کنم؛ فضایى که پیران در آن فرسوده و کم سالان پیر و مؤمن رنج مىکشد. دیدم خویشتندارى در این امر عاقلانهتر است، پس صبر کردم در حالى که چشمانم را خاشاک و غبار، و گلویم را استخوان گرفته بود و میراث خود را تاراج رفته مىدیدم.»
بىشک شکوه و ناراحتى امیرالمؤمنین به خاطر حکومت و ریاست نبود، بلکه او مىدید که مردم با کنار گذاشتن او، که حقّ مطلق بود، بر حقّ درون خود پا مىگذارند و خویشتن را در تاریکى فرو مىبرند. همهى امامان معصوم ما این غصّه و اندوه را داشتند و از تیرهبختى جامعه رنج مىبردند.
علماى شیعه نیز در طول تاریخ، هر گاه به میدان آمدند تا حرف حقّى بزنند، آماج انواع کینهتوزىها و دشمنىها قرار مىگرفتند، امّا به خاطر دلسوزى براى مردم و احساس مسؤلیتى که داشتند، دست بر نمىداشتند.
فَإنَّهُمْ لا یُکَذِّبُونَکَ وَ لکِنَّ الظّالِمینَ بِآیاتِ اللهِ یَجْحَدُون؛ آنچه باعث مىشد کفّار و مشرکان، انواع تهمتها را به رسول خدا صلّى اللهعلیه وآله نسبت دهند و با کارها و سخنانشان ایشان را برنجانند، دشمنى با حق و سعى در انکار آن بود و علّت این دشمنى، چیزى جز ستمگرى نبود.
از نظر قرآن، بزرگترین ظلم، کفر و شرک است؛
(وَ الْکافِرُونَ هُمُ الظّالِمُونَ)[5]
«کافران، ستمکارند.»
(اِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظیمٌ)[6]
«همانا شرک ظلمى بزرگ است.»
ظلم، یا در حقّ خویش است، یا در حقّ دیگران و یا در حقّ خداوند؛ که هر سه قسم آن، به نوعى ظلم به خویش است. کسى که راه خدا را مىبندد و رسول خدا را انکار مىکند و دشمن اهل بیت است، هم به خود ظلم مىکند، هم به دیگران و هم به خداوند، امّا بیشتر از همه خود را در هلاکت و بیچارگى غوطهور مىسازد.
مؤمنین نیز باید متوجّه باشند که ظلم کردن، به هر شکل آن، موجب مىشود از آیات خدا فاصله بگیرند و توفیق فهم آنها را از دست بدهند. ظلم علما و روحانیون این است که احکام خدا را براى مردم نگویند و حق را بپوشانند. اگر کسى چنین کند، به آنجا مىرسد که آیات روشن پروردگار را انکار مىکند.
از خدا مىخواهیم همهى ما را کمک کند تا به تلکیف خود عمل کنیم تا ظلمى از ما به کسى نرسد و باعث نشویم مردم از دینشان دلسرد شوند. از سر دلسوزى و خیرخواهى، و نه از هواى نفس، از خدا مىخواهیم که آقاى موسوى و همسرش و حجه الاسلام کروبى و زندانیان سیاسى هر چه زودتر آزاد شوند. بىشک این کار به نفع دین، جمهورى اسلامى، بزرگان، رؤسا و همه است. البتّه بعضى هم ناراحت مىشوند، ولى مؤمنین خوشحال خواهند شد و هیچ اتفاق بدى نمىافتد.
[1] ـ تفسیر نمونه، 5، 20.
[2] ـ کافى، 1، 11.
[3] ـ خزینه الجواهر، حکایات مربوط به اخلاق، حکایت 27.
[4] ـ نهج البلاغه، خطبه 3.
[5] ـ بقره، 254.
[6] ـ لقمان، 13.