سوره یوسف (مقدمه) | جلسه ۲
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف | مقدمه ۲ | چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۷/۰۳ | جلسه ۲
حکمت ۱۱۸ نهجالبلاغه:
«إِضَاعَهُ الْفُرْصَهِ غُصَّه»
«از دست دادن فرصت اندوهبار است.»
فرصت در کلام حضرت امیرالمؤمنین یعنی فرصتِ بندگی خدا. کسی که خدا توفیقش داده و سحر بیدار شده، این فرصت را غنیمت بشمارد و نافلۀ شب بخواند. اگر وقت فراغتی پیدا کرد، کتاب بخواند و این وقت را به بطالت نگذراند که پشیمان میشود! اگر فرصتی دست داد که از گناهی فرار کند، این کار را انجام دهد و خود را به مهلکۀ گناه نیندازد.
یکی از مهمترین فرصتها جوانی است که میتوان برای دوران پیری اندوختهای فراهم کرد. کسی که جوانی و نوجوانی را بیهوده میگذراند، خیلی زود پشیمان و غصهدار میشود و دائم میگوید «جوانی کجایی که یادت بخیر!» مخصوصاً در معنویات اگر کسی در جوانی اندوختهای نداشته باشد، در پیری، آنطور که باید، نمیتواند کاری کند. درجاتی که ممکن است نصیب انسان شود، مقدمهاش در جوانی است.
امّا مهمترین فرصت آدمی عمر است.
حکمت ۱۱۹ نهجالبلاغه:
«مَثَلُ الدُّنْیَا کَمَثَلِ الْحَیَّهِ لَیِّنٌ مَسُّهَا وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِی جَوْفِهَا یَهْوِی إِلَیْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ یَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِل»
دنیا چون مار سمّى است؛ پوست آن نرم، امّا درونش سمّ کشنده است. نادانِ فریبخورده به آن میل میکند و خردمند عاقل از آن دورى میگزیند.»
حضرت امیر علیهالسلام راجعبه دنیا مطالب فراوانی فرمودهاند. در این حکمت نیز آن را به ماری تشبیه میکنند که وقتی آن را لمس میکنید، بسیار نرم و زیباست، امّا سمّی کشنده درون خود دارد. نادانِ فریبخورده به آن متمایل میشود و عاقل از آن پرهیز میکند.
دنیا چیست؟ منظور از دنیایی که مذمت شده، شهوات، محرمات و غفلتهاست. هرچه موجب غفلت انسان از خدای تعالی باشد، دنیاست. هرچه موجب میشود واجبات از انسان سلب شود و در حرام بیفتد، دنیاست. هرچه انسان را وا میدارد به مال و جان و آبروی دیگران تعرض کند یا در حقوق واجب مالی بیاعتنایی کند، دنیاست.
کسی که عادت کرده تملق دیگران بگوید تا دنیایش آباد شود؛ یعنی آبروی خود را میریزد تا چیزی از دنیا نصیبش شود، فریبخورده و نادان است. در مقابل، مؤمن عزیز است و همیشه از خدا درخواست و خواهش میکند.
آدمی اگر کمی توقعش را کم کند، زندگی خوبی خواهد داشت و بهتدریج اسباب و وسایل برایش فراهم میشود. اگر هم طلبه است، باید امیدش به خدا باشد که بهترین چیز همین است. خدای تعالی قول داده روزی او را برساند؛
﴿وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ﴾[1]
«هرکس تقوا پیشه کند، خداوند دری به رویش میگشاید و از جایی که گمان نمیکند، روزیاش میدهد.»
تقوا برای همه است، طلبه و کاسب و کارمند ندارد.
مقدمه تفسیر سوره یوسف
سورۀ یوسف دوازدهمین سورۀ قرآن است که بعد از سورۀ هود و قبل از سورۀ حجر آمده. از جهت ترتیب نزول نیز پنجاهوسومین است. همانطور که میدانیم ترتیب نزول سورهها با ترتیب نگارش آنها تفاوت دارد. این سوره در مکه و در عام الحزن نازل شده؛ یعنی سال دهم بعثت که جناب ابوطالب و حضرت خدیجه کبری علیهماالسلام از دنیا رفتند.
شأن نزول
برخی از مخالفان قرآن که میخواستند مقابل آن قد علم کنند، میگفتند ما هم میتوانیم قصه بگوییم. لذا قصههای ساختگی یا افسانههای کشورهای دیگر را به زبان عربی برگردانده و برای مردم میگفتند. وقتی این سوره نازل شد، این افراد، تعجب کردند و از زیبایی این سوره انگشت حیرت به دهان گرفتند.
علاوه بر این قصۀ حضرت یوسف در تورات هم آمده، امّا نه به این تفصیل و زیبایی. یهودیان از کفّار مکه خواستند دربارۀ یوسف از رسول خدا سؤال کنند که این سورۀ نازل شد.
سراسر این سوره به داستان حضرت یوسف اختصاص دارد و به سرگذشت پیامبر دیگری پرداخته نشده. از آن طرف حکایت حضرت یوسف نیز در جای دیگری جز این سوره نیامده است. برعکسِ سایر انبیاء که معمولاً در سورههای مختلف فرازهایی از زندگی آنان بیان شده است؛ مثلاً حکایت حضرت موسی در سورههای بسیاری ذکر شده، امّا بهصورتِ منسجم و کامل در یک سوره نیامده است.
آموزههای سوره یوسف
از پندهای مهم سورۀ یوسف توجه به ولایت خدای تعالی است. کسی که نیّتش فقط خداست و میخواهد جز او در دلش نباشد و زندگیاش بر محور او بچرخد، از اول صبح تا آخر شب، ساعت به ساعت و هر روز سال، در بهار و تابستان و پاییز و زمستان در هر حال و هرجا باشد، عمرش را در یاد خدا سپری میکند، فرقی هم نمیکند جوان باشد یا میانسال یا پیر.
کسی که هدفش این شد، قهراً همین را از خدای تعالی طلب میکند و همیشه میگوید خدایا عنایت کن از یاد تو غافل نشوم. همین امر انسان را تحت ولایت خدای تعالی قرار میدهد.
منظور از یاد خدا، وِرد خواندن و صلوات فرستادن نیست. صلوات خیلی خوب است، ولی چهبسا کسی ساعتها صلوات بفرستد، امّا یک دقیقه هم حواسش جمع نباشد و فقط در خیالات سیر کند؛ این چندان نفعی ندارد. منظور از یاد خدا توجه به همراهی و حضورِ دائمی و نظارت دقیقِ او و اولیای بزرگ او یعنی پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام است. ایشان هم طبق آیات قرآن ناظر و شاهدِ اعمال ما هستند. این توجه همان یاد خداست و البته به آسانی به دست نمیآید و باید خدای تعالی عنایت فرماید.
معمولاً این توجه در طول روز بیش از چند دقیقه نیست، ولی میشود بیشتر باشد و برای انسان بماند، بهشرطِ اینکه طلب و خواستن از خدا را رها نکند. این مهم اگر حاصل شود، بهتدریج آدمی از ظلمتهای نفس بیرون میآید و جذب نور پروردگار میشود. البته وقتی وارد نور شد، بهقول علی علیهالسلام با حجابهای نوری مواجه میشود.
«وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْکَ حَتَّى تَخِرَقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَهِ وَ تَصِیرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَهً بِعِزِّ قُدْسِک»
«و چشم دلمان را به نور نظر خود روشن کن تا چشم دل حجابهای نورانی را پاره کند و به معدن عظمت متصل شود و ارواح ما به بارگاه قدس تو بار یابد.»
این انوار و حجابهای نوری در همۀ ما هست. کسی خیال نکند مخصوص عدۀ خاصی است. خداوند به حضرت یوسف عنایت کرده بود و قبل از بلوغ در این فکر بود، خدا هم موفقش کرد.
در سرگذشت حضرت یوسف میبینیم هرکس با هر وسیلهای خواست ایشان را از حرکت و تعالی بازدارد، به خواست خدا همان وسیله زمینهساز پیشرفتش شد. از طرف دیگر خداوند دائماً اسباب ظاهری را از او قطع میکرد تا بیشتر متوجه خدای تعالی باشد.
در روایت است که وقتی برادرانش میخواستند او را در چاه بیندازند، جناب یوسف خندهای کرد. یکی از برادران گفت الآن چه وقت خندیدن است؟
گفت این خندۀ عبرت است. تا پیش از این به شما نگاه میکردم و میگفتم با وجود این یازده برادر رشید و قوی چه کسی میتواند آسیبی به من برساند، حال میبینم همان برادران مرا در چاه میاندازند!
وقتی در زندان بود، جبرئیل آمد و این دعا را به او تعلیم داد:
«اللَّهُمَّ إِنْ کَانَتِ الْخَطَایَا وَ الذُّنُوبُ قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهِی عِنْدَکَ فَلَنْ تَرْفَعَ لِی إِلَیْکَ صَوْتاً وَ لَنْ تَسْتَجِیبَ لِی دَعْوَهً فَإِنِّی أَسْأَلُکَ بِحَقِّ الشَّیْخِ یَعْقُوبَ فَارْحَمْ ضَعْفَهُ وَ اجْمَعْ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ فَقَدْ عَلِمْتَ رِقَّتَهُ عَلَیَّ وَ شَوْقِی إِلَیْهِ»[2]
«خدایا اگر گناهان و خطاها روی مرا در پیشگاه تو تباه کرده و نداى دعاى من به سوى تو نمىرسد و برآورده نمىشود، من از تو به حق آن پیرمرد (یعقوب) درخواست مىکنم بر ناتوانى او رحم کنى و من و او را به یکدیگر برسانى که تو بىتابى او براى من و شوق من براى او را مىدانى.»
این دعا را میخواندن و با آن مأنوس بود تا خدای تعالی نجاتش داد.
ایشان در پی ولایت الهی بود و خدای تعالی وسایل پیشرفت مادی و معنوی را برایش فراهم کرد و هرچه پیش آمد هم از جهت ظاهری به سودش شد و هم از جهت باطنی؛ پس میشود انسان هم ظاهر را داشته باشد و هم معنا را.
او را در چاه انداختند، امّا خدا نجاتش داد و به دربار عزیز و ملک مصر راه یافت. زلیخا میخواست به او تهمت بزند و زندانیش کند که شاهدی پیدا شد و ماجرا برعکس شد. خودش هم معترف بود که خدای تعالی ولیّ من در دنیا و آخرت است. «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الآخِرَهِ»[3]
مطلب دیگری که در این سوره مدنظر است، خواب است؛ بعضی خوابها هیچ تعبیری ندارند و خیالات شبانهروز هستند. بعضی هم اتفاقات کوچک و مختصری از آیندهاند و غالباً مشغولیات دنیایی شخص است که در خواب میبیند. بعضی هم که اصلاً خواب نمیبینند.
امّا بعضی خوابها تعبیرات صحیحی دارند؛ مثلاً آنها که دنبال خدای تعالی هستند، گاهی از همان ابتدا هدف نهایی را به خود یا اطرافیانشان نشان میدهند تا بدانند سرانجام به مقصد خواهند رسید؛ چراکه خدا میداند از این هدف دست بردار نیستند.
خوابی که حضرت یوسف دید که یازده ستاره و خورشید و ماه برایش سجده کردند، فقط از جهت ظاهری نبود. این اتفاق در ظاهر افتاد و برادران و پدر و مادرش برایش تعظیم کردند، امّا جهت باطنی مسأله مهم بود که خدای تعالی هم نبوت به ایشان داد و هم در سیر الی اللّه موفقش کرد.
آموزۀ دیگر سوره کنترل شهوت است که برای حضرت یوسف پیش آمد. بهراستی چطور ممکن است انسان موفق به این کار شود؟ زلیخا از نظر صورت بسیار زیبا بود و زمینه گناه کاملاً فراهم شده بود، امّا وقتی انسان در مقدمات حرکت میکند، آثار سیر الی اللّه کمی به او عنایت میشود و از بالا برایش بند میاندازند؛ لذا جناب یوسف در اثر یاد خدا واقع را ملتفت بود.
واقع این است که صورت زیبا را خدای تعالی خلق کرده، این زیبایی مال اوست. در دنیا میلیونها زیبا وجود دارد؛ هم در زنان و هم در مردان، امّا منشأ زیبایی یکی است و باید به او توجه کرد. مهم توجه به این منشأ است. اگر بخواهی به ظاهر نگاه کنی، به یکی و دو تا قانع نمیشوی. این خاصیت بشر است؛ همانطور که در دنیا حریص است و اگر در مال یا ریاست افتاد، به هیچچیز قانع نمیشود، در شهوت هم همین است. اگر در صورتبینی افتاد، قانع نمیشود، ولی وقتی به این موضوع توجه کرد که خالق زبیایی خدای تعالی است و جمال حقیقی مال اوست، اسیر ظاهر نمیشود. جناب یوسف این را از خدا خواست و در اثر یاد خدا کمکم برایش حاصل شد. البته این حتی برای حضرت یوسف آسان نبود.
در عین حال که شهوت داشت و اکنون نیز همۀ وسایل فراهم بود، امّا توجهاش به خدای تعالی چنان بود که همانجا توانست خدا را یاد کند و خداوند هم یاریاش فرمود:
﴿وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ﴾[4]
«آن زن قصد او کرد و او نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود، قصد وی میکرد. این کار را کردیم تا بدی و زشتی را از او دور کنیم که او از بندگان مخلَص ما بود.»
«برهان» توجه به پروردگار بهعنوانِ خالق زیبایی است. به همین دلیل یوسف پا به فرار گذاشت و خداوند همهچیز را برایش فراهم کرد و قفلها باز شد.
از آن سو زلیحا دنبالش دوید، امّا وقتی با شوهرش مواجه شد، گفت او میخواست به من تعدی کند. این طرف یک غلام و آن طرف بانوی عزیز مصر! معلوم است که عزیز حرف بانویش را میپذیرد، امّا ناگهان شاهد از غیب رسید و نوزادِ گهواره به نفع یوسف شهادت داد.
چگونه خدای تعالی وسایل را برای بیگناه فراهم میکند! کسی که پا بر شهواتش میگذارد -که البته بسیار هم سخت است- خداوند اینطور نجاتش میدهد.
مانند همان طلبهای که دختر شاه عباس شبی به حجرهاش پناهنده شد و او برای در امان ماندن از آتش شهوت، تا صبح همۀ انگشتانش را سوزاند. وقتی شاه از موضوع مطلع شد، طلبه را به دامادی خود برگزید و شد میرداماد. آری، خدا اینطور جبران میکند.
امیرالمؤمنین علیهالسلام دربارۀ عفت نفس میفرماید:
«مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ»[5]
«پاداش مجاهد شهید در راه خدا بزرگتر از پاداشِ عفیفِ پاکدامنى نیست که قدرت بر گناه داشته و خوددارى نموده.»
مسلماً شهیدِ راه خدا اجر فراوان دارد و اینهمه آیات و روایات دربارۀ اوست، با این حال حضرت میفرماید کسی که قدرتِ گناه پیدا کند و عفت بهخرج دهد، کمتر از شهید نیست. چنین کسی نزد خدای تعالی ارزش بسیار دارد.
شهوت از بین رفتنی نیست، امّا میشود آن را کنترل کرد یا به شکل صحیح و از طریق ازدواج آن را ارضاء نمود. درست است امروزه شرایط ازدواج سخت شده، امّا نباید ناامید بود و سخت گرفت. نگو کسی به من زن نمیدهد. وقتی دنبال کنی و از خدا بخواهی، پیدا میشود. هستند خانوداههایی که اندکی پایینتر و ضعیفترند و حاضرند آسانتر بگیرند.
شکی نیست که برای ازدواج باید تحقیق کرد و جوانب امر را کاملاً سنجید، امّا لازم هم نیست همسری را که انتخاب میکنید، همهچیز تمام باشد. خدای تعالی پس از آنکه جوانان را به ازدواج تشویق و ترغیب میکند، میفرماید:
﴿إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ﴾[6]
«اگر فقیر باشند، خداوند از فضل خود بینیازشان میکند و خدا وسعتدهنده و داناست.»
اگر انسان تقوا داشته باشد و بر خدا توکل کند، خداوند گشایش میدهد و مشکلات را حل میکند.
﴿وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ﴾[7]
«هرکس تقوا پیشه کند، خداوند دری به رویش میگشاید و از جایی که گمان نمیکند، روزیاش میدهد.»
در این میان ممکن است سختیهایی هم پیش آید، امّا یقیناً خدا کمک میکند. شما لازم نیست نفس خود را جلو بیندازید و بگویید من اینطورم و آنطورم؛ باید هرچه من میگویم بشود! گاهی پدر و مادر حرفهایی میزنند، ولی با احترام با آنها صحبت کنید.
اگر هم ازدواج فراهم نشد، خودنگهدار باشید. راههایی وجود دارد که یک جوان شهوات خود را بگیرد و گرفتار گناه نشود؛ باید کمی غذایش را کم کند و بعضی روزها روزه بگیرد. چشمش را به شدت کنترل کند. در مواقع حساس مراقب باشد تا زمینۀ گناه فراهم نشود. البته مسأله ازدواج را نباید ترک کرد. یقیناً اگر دنبال کند، خدا فراهم میکند.
جوانی که اول سنش است باید چهکار کند؟ آیات و روایات زیادی برای دختر و برای پسر در این باره داریم. در روایت است تا آنجا که میشود، نگذارید دختر در خانه خون ببیند. قبل از حیض شدن، امکان ازدواج را فراهم کنید.
آموزههای عالی در سنّت پیامبر بسیار است، امّا معمولاً همۀ نگاهها به خارجیهاست.
جویبر یکی از اصحاب صفّه بود. رسول خدا و همچنین افراد مسلمین به آنها محبّت میکردند و زندگی آنها را اداره میکردند. یک روز رسول اکرم نگاهی به جویبر کرد و فرمود: جویبر! چقدر خوب بود که زن میگرفتی! هم احتیاج جنسی تو رفع میشد و هم آن زن کمک تو بود در کار دنیا و آخرت.
گفت: یا رسولَ اللّه! کسی زنِ من نمیشود، نه حسب دارم و نه نسب، نه مال و نه جمال. کدام زن رغبت میکند که زن من بشود؟
فرمود:
«یا جویبر! اِنَّ اللّهَ قَدْ وَضَعَ بِالْاِسْلامِ مَنْ کانَ فِی الْجاهِلیَّهِ شَریفاً وَ شَرَّفَ بِالْاِسْلامِ مَنْ کانَ فِی الْجاهِلِیَّهِ وَضیعاً وَ أعَزَّ بِالْاِسْلامِ مَنْ کَانَ فِی الْجاهِلِیَّهِ ذَلیلاً فَالنّاسُ الْیَوْمَ کُلُّهُمْ اَبْیَضُهُمْ وَ اَسْوَدُهُمْ وَ قُرَشِیُّهُمْ وَ عَرَبِیُّهُمْ وَ عَجَمِیُّهُمْ مِنْ آدَمَ وَ اِنَّ آدَمَ خَلَقَهُ اللّهُ مِنْ طینٍ»
«ای جویبر! خداوند به سبب اسلام ارزشها را تغییر داد، بهای بسیاری چیزها را که در سابق پایین بود، بالا برد و بهای بسیاری چیزها که در گذشته بالا بود، پایین آورد. بسیاری از افراد در نظام غلط جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را سرنگون کرد و از اعتبار انداخت و بسیاری در جاهلیت حقیر و بیارزش بودند و اسلام آنها را بلند کرد. امروز مردم همانطور شناخته میشوند که هستند. اسلام به آن چشم به همه نگاه میکند که سفید و سیاه و قرشی و غیر قرشی و عرب و عجم همه فرزندان آدمند و آدم هم از خاک آفریده شده.»
ای جویبر! محبوبترین مردم نزد خدا کسی است که مطیعتر باشد نسبت به امر خدا، و هیچکس از مسلمین مهاجر و انصار که در خانههای خود هستند و زندگی میکنند، بر تو برتری ندارند، مگر به میزان و مقیاس تقوا.
بعد فرمود: حرکت کن، برو به خانۀ زیاد بن لبید انصاری، به او بگو رسول خدا مرا پیش تو فرستاده که از دختر تو ذلفا برای خود خواستگاری کنم.
جویبر به دستور رسول خدا به خانۀ زیاد بن لبید رفت. زیاد از محترمین انصار و اهل مدینه بود. در آن وقت که جویبر وارد شد عدهای از قوم و قبیلهاش در خانهاش بودند. اجازۀ ورود خواست. اجازه دادند و وارد شد و نشست. رو کرد به زیاد و گفت: از طرف رسول خدا پیغامی دارم. آن را محرمانه بگویم یا علنی؟
زیاد گفت: پیغام رسول خدا مایۀ افتخار من است، البته علنی بگو.
گفت: رسول خدا مرا فرستاده برای خواستگاری دخترت ذلفا برای خودم. چه میگویی؟ بگو تا خبرش را برای پیغمبر ببرم.
زیاد با تعجب پرسید پیغمبر تو را فرستاده به خواستگاری؟!
گفت: بلی پیغمبر فرستاد. من که دروغ به پیغمبر نمیبندم.
گفت: آخر رسم ما این نیست که دختر بدهیم به غیر همشأنهای خودمان از انصار. تو برو، من خودم پیغمبر را ملاقات میکنم.
جویبر بیرون آمد. از طرفی فکر میکرد در آنچه پیغمبر فرموده بود که خداوند بهوسیلۀ اسلام تفاخر به قبایل و عشایر و انساب را از بین برده، و از طرفی به سخن این مرد فکر میکرد که گفت ما رسم نداریم به غیر همشأن خودمان دختر بدهیم. با خود گفت: حرف این مرد با تعلیمات قرآن مباینت دارد. همان طوری که میرفت، آهسته این جمله از او شنیده شد: «وَاللّهِ ما بِهذا نَزَلَ الْقُرْآنُ وَ لا بِهذا ظَهَرَتْ نُبُوَّهُ مُحَمَّدٍ» به خدا که تعلیمات نازله در قرآن این نیست که زیاد بن لبید گفت، پیغمبر برای چنین سخنانی مبعوث نشده است.
همان طور که جویبر میرفت و این سخنان را با خود زمزمه میکرد، ذلفا دختر زیاد این حرفها را شنید. از پدرش پرسید: قصه چه بوده؟ زیاد عین قضیه را نقل کرد.
دختر گفت: به خدا قسم که جویبر دروغ نمیگوید. کاری نکن که جویبر برگردد پیش پیغمبر در حالی که جواب یأس شنیده باشد. بفرست جویبر را برگردانند. همین کار را کردند، جویبر را به خانه برگردانیدند.
خود زیاد شخصاً رفت حضور رسول اکرم و گفت: پدر و مادرم قربانت، جویبر چنین پیغامیاز طرف تو آورد و آخر ما رسم نداریم جز به کفو و همشأن و همطبقۀ خودمان دختر بدهیم.
فرمود:
«یا زیادُ، جُوَیْبِرُ مُؤْمِنٌ وَ الْمُؤْمِنْ کُفْوُ الْمُؤْمِنَهِ، وَالْمُسْلِمُ کُفْوُ الْمُسْلِمَه»
«ای زیاد! جویبر مؤمن است و مرد مؤمن کفو و همشأن زن مؤمنه است و مرد مسلمان کفو و هم شأن زن مسلمان است.»
با این خیالات مانع ازدواج دخترت نشو. زیاد برگشت و قضایا را برای دخترش نقل کرد.
ذلفا گفت: من باید راضی باشم، و چون پیغمبر او را فرستاده، راضیام.
زیاد دست جویبر را گرفت و به میان قوم خود برد و طبق سنّت پیغمبر دختر خود را به این مرد فقیر سیاه داد. چون جویبر خانه نداشت، زیاد خودش خانهای با همۀ لوازم برایش تهیه کرد و آراست. به دخترش جهاز داد و با آن جهاز به خانۀ شوهر فرستاد. دو دست لباس هم برای خود جویبر فراهم کرد.
وقتی جویبر وارد حجلۀ عروس با آن تشریفات شد، در روحش حالت رضایت و شکرگزاری نسبت به ذات اقدس احدیت که به واسطۀ اسلام اینقدر او را عزیز کرد، پیدا شد. حالت شکر و سپاسگزاری به درگاه حق آنقدر شدید بود که به گوشهای از خانه رفت و تا صبح مشغول راز و نیاز و شکر و سپاس بود. یک وقت متوجه شد صبح شده. آن روز را به شکرانه قصد روزه کرد. سه شبانه روز در این حالت وجد و سرور معنوی بود. کمکم خانوادۀ عروس به تردید افتادند که نکند این مرد احتیاجی به زن نداشته باشد.
قضایا را به اطلاع رسول خدا رساندند. رسول اکرم جویبر را خواست و جریان را از او پرسید.
گفت: یا رسول اللّه! وقتی وارد آن خانۀ وسیع با فرش و اثاث کامل شدم و دختری زیبا در برابر خود دیدم که همۀ آنها به من تعلق داشت، به فکر افتادم که من آدم غریب و فقیری در این شهر هستم و خداوند اینطور بهوسیلۀ اسلام به من تفضل فرمود، خواستم به پاس این همه نعمت این شب را تا صبح به حال عبادت بسر برم. فردایش را نیز به شکرانه روزه گرفتم، تا سه روز در این حال بودم که شبها به شکرانه عبادت میکردم و روزها را روزه میگرفتم، البته از این به بعد نزد خانوادۀ خود خواهم رفت.[8]
کسی که واقعاً دنبال اسلام و مسلمانی باشد، اینطور است. این آداب اسلامی و وضع پیامبر اکرم است. از آن طرف رسول خدا شنید چند نفر سر به بیابان گذاشته، از جامعه و مردم گریختهاند. حضرت منبر رفت و فرمود این سنّت من نیست. من که پیامبر شما هستم در میان شما و مثل شما زندگی میکنم؛ خوراک میخورم، نکاح دارم. شما نیز مانند من باشید.
یعنی در عین حالی که در اجتماع حضور دارد، طوری مسلمانان را بار میآورد که همهچیزشان جای خود باشد و در کنار آن راه تقوا و خداشناسی هم برایشان باز باشد.
یکی دیگر از درسهای آموزندۀ این سوره دربارۀ مسائل اجتماعی و سیاسی جامعه است. بعد از ماجرای تعبیر خواب، جناب یوسف پیشنهاد کرد او را مسؤل خزائن کشور کنند و گفت «إِنِّی حَفیظٌ عَلیمٌ». یعنی هم امانتدار هستم و هم دانا. قطعاً پیامبر خدا ادعای بیهوده نمیکند و با علمی که خدا به او داده، عمل میکند. لذا میدانست چه کند که مال مردم ضایع نشود و درست به دستشان برسد.
این یعنی کسانی که میخواهند مملکت را اداره کنند، باید دانا و متعهد باشند. صرف مؤمن و مقدس بودن کافی نیست، باید کاربلد باشند که هم بتوانند از نیروهای مردم و امکانات کشور خوب استفاده کنند و هم حاصل کار مردم را ضایع نسازند و آن را به درستی مصرف کنند. این کاری نیست که از یکی دو نفر برآید و کسانی که از عهدۀ کار برآیند، نایاب نیستند. وقتی سعۀصدر وجود داشته باشد، چنین نیروهایی پیدا میشود.
اینها نکات و لطایفی است که در این سوره وجود دارد.
[1] ـ طلاق، ۲ و ۳.
[2] ـ امالی صدوق، ۴۰۳.
[3] ـ یوسف، ۱۰۱.
[4] ـ یوسف، ۲۴.
[5] ـ نهجالبلاغه، حکمت ۴۷۴.
[6] ـ نور، ۳۲.
[7] ـ طلاق، ۲ و ۳.
[8] ـ مجموعه آثار شهید مطهری، ۲۵، ۲۵۸.