سوره یوسف (مقدمه) | جلسه ۱
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره یوسف | مقدمه | یکشنبه ۱۳۹۸/۰۶/۳۱ | جلسه ۱
حکمت اول نهجالبلاغه:
«صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ»
«سینۀ عاقل مخزن راز اوست.»
«صندوق سرّ» یکی دربارۀ عیبهای مخفی دیگران است. شخص عاقلِ مؤمن این عیبها را افشا نمیکند. افشا کردن عیوب مردم غیبت است و گناه سنگینی دارد؛ «الغیبه اشدّ من الزنا».
مؤمنِ عاقل در مواجهه با عیبهای دیگران خود را نگه میدارد و اگر لازم باشد، خودِ آن شخص را پنهانی نصیحت میکند. در روایت است که نصیحت کردنِ پنهانی، زینت و در جمع موجب زشتی است.
دومین مصداق صندوق سرّ، عیوبِ خود انسان است. هیچ لزومی ندارد کسی عیبهای خودش را افشا کند، فقط کافی است بین خود و خدا توبه کند و درصدد برآید عیبش را برطرف کند. حتی لازم نیست به بزرگانی هم که اعتماد دارد، بگوید. نهایتاً اگر لازم بود، بگوید من ناراحتیهایی دارم، شما دعا کنید خوب شوم. بنابراین اظهار گناه خود گناهی دیگر است و هیچکس نباید عیب خود را به دوستان نزدیک و حتی به همسر خود بگوید.
همچنین عیوبی که از خانوادهاش میبیند، لزومی ندارد افشا کند، بله اگر درصدد است کسی به دادش برسد، اگر ناچار شد، اشکالی ندارد. آن شخص هم که میشنود، باید امانتدار باشد و سرّش را حفظ کند.
یکی دیگر از مصادیق صندوق سرّ توفیقاتی است که گاهی خدای تعالی عنایت میکند؛ مثلاً خوابهای خوبی دیده یا حالات خوبی دارد. لزومی ندارد اینها را به کسی بگوید. چه بسا همین باعثِ سلب توفیق شود.
وقتی خدای تعالی نعمتهای باطنی مخفی عنایت میکند، لزومی به بیان آنها نیست. بله، دربارۀ نعمتهای ظاهری فرق میکند؛ مثلاً کسی که توسعۀ روزی دارد، اشکالی ندارد بدون قصد تفاخر و ریا و بهعنوانِ اینکه نعمت خداست، آن را بگوید. ظاهراً در روایت است اگر دیوار پشت خانهاش را هم سفید کنید، عیبی ندارد.
پیامبر و ائمۀ اطهار علیهمالسلام و بعضی اولیای بزرگ خدا با اینکه همهچیز را از همه میدانستد، افشا نمیکردند. جایز هم نبود بدون اذن خدا این کار را بکنند. اگر گاهی اذنی داشتند، حرف دیگری است.
مقدمه تفسیر سوره یوسف
قبل از ورود به تفسیر سورۀ یوسف و داستان ایشان، خوب است مقداری از احوال حضرت یعقوب بیان شود.
یکى از پیامبران، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل علیهالسلام است که نام او ۱۶ بار در قرآن آمده است. او همان است که گروهى از فرشتگان همراه جبرئیل نزد ابراهیم علیهالسلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق و پس از او یعقوب بشارت دادند.
خداوند در ضمن شمارش امتیازاتى که به ابراهیم خلیل علیهالسلام بخشیده، یعقوب را نام مىبرد و مىفرماید:
﴿وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ یَعقُوبَ کُلّاً هَدَینا﴾[1]
«و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم علیهالسلام بخشیدیم و هر دو را هدایت کردیم.»
در قرآن از حضرت یعقوب علیهالسلام بهعنوانِ یکى از بندگان صالح و پیامبران برجسته از نسل ابراهیم علیهالسلام و پدر آلیعقوب و داراى امتیازات عالى یاد شده است و داستانهاى جالب زندگیاش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت یوسف علیهالسلام است که بعداً در ذکر داستانهاى یوسف علیهالسلام آن را خاطرنشان مىکنیم.
آرى، یعقوب علیهالسلام از خاندان بزرگى در سرزمین فلسطین به دنیا آمد و در آغوش پر مهر مادرش رُفقه در زیر سایه پدر ارجمندش اسحاق بزرگ شد. او را بهعنوانِ اسرائیل مىخواندند. اسرائیل به معنى پیروز یا خالص است. دودمان بزرگ بنىاسرائیل از یعقوب شروع گردید. یعقوب پدربزرگ بنىاسرائیل و دهها پیامبر بنىاسرائیل است. حدود ۴۰۰ سال بعد بنىاسرائیل تحت شکنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند تا آنکه حضرت موسى علیهالسلام آنان را نجات داد.
حسادت برادر یعقوب
یعقوب برادرى به نام عیص (یا عیساد) داشت. این برادر نسبت به یعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مىشد. علت حسادتش این بود که اسحاق علیهالسلام براى یعقوب دعاى برکت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاکى خواهى شد و به یعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.
آزار عیص به یعقوب به حدى بود که یعقوب نزد پدرش اسحاق که در آن وقت پیر شده بود، رفت و شکایت او را نمود. اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگین شد. به یعقوب گفت: مىبینى که من پیر شدهام و عمرم به لب دیوار رسیده است. من ترس آن را دارم که پس از من برادرت بر تو غالب شود و زمام اختیار تو را به دست گیرد. به تو وصیت مىکنم به سرزمین حاران (در خاک عراق کنونى) بروى و در آنجا به خدمت رئیس آنجا لابان بن تبوئیل برسى و با دختر او ازدواج کنى. در نتیجه او و بستگان او از تو پشتیبانى کنند و در این صورت برادرت نمىتواند در برابر تو عرض اندام کند. یعقوب از پدر تشکر کرد و به خانهاش برگشت تا در مورد این سفر فکر کند.
خواب دیدن عجیب یعقوب علیهالسلام و سفر به حاران
در این ایام که یعقوب سالهاى نوجوانى را مىگذراند، شبى در عالم خواب دید نردبانى از نور نصب شده که یک پلّه آن از طلا و پلّه دیگرش از نقره است و فرشتهاى بر روى آن نشسته است. یعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام کرد. فرشته به یعقوب گفت: برخیز به سوى حاران برو و در آنجا زمامدارى به نام لابان دایى تو زندگى مىکند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى کن که خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطرههاى باران و برگ درختان در یک بیابان وسیع به تو عنایت فرماید.
یعقوب وقتى که از خواب بیدار شد، وسایل سفر به سوى حاران را فراهم کرد و به آن دیار مسافرت نمود. از قضاى روزگار لابان نیز در قصر خود در عالم خواب دیده بود که مردى براى خواستگارى دخترش راحله مىآید و نشانه او این است که نیروى چهل مرد را دارد. وقتى کنار چاه آب مىآید، سنگ روى چاه را که باید چهل نفر بردارند و کنار بگذارند، او به تنهایى بر مىدارد.
از این ماجرا چندان نگذشت که لابان از ایوان قصرش دید مردى کنار چاه آمد و خدا را به عظمت یاد کرد و به تنهایى سنگ را از روى چاه بلند کرده و کنار گذاشت و دلو چاه را کشید و حوض را پر از آب نمود.
لابان نزد یعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او پذیرایى گرمى نمود و دویست گوسفند و چهل گاو به او اهداء کرد.
طبق بعضى از تواریخ با یکى از دختران لابان ازدواج کرد، پس از مدتى آن دختر که داراى دو پسر شده بود، از دنیا رفت. یعقوب با دختر دیگر لابان ازدواج کرد. او نیز پس از دارا شدن دو پسر از دنیا رفت. به همین ترتیب یعقوب با شش دختر او ازدواج کرد و آخرین آنها راحله (یا راحیل) بود که او نیز پس از وضع حمل یوسف علیهالسلام از دنیا رفت. بنابراین، یعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.
ولى طبق بعضى از تواریخ دیگر یعقوب با راحله ازدواج کرد، سپس با خواهر او الیا ازدواج نمود و طبق قانون شرع آن عصر ازدواج با دو خواهر در یک زمان اشکال نداشت. سپس لابان به هر کدام از دخترانش کنیزى بخشید و آن دختران کنیزان خود به نامهاى زلفه و بلهه را به یعقوب بخشیدند، در نتیجه یعقوب علیهالسلام داراى چهار همسر و از آنها دوازده پسر گردید.
حضرت یعقوب علیهالسلام با پسران خود پس از مدتى به کنعان که در هفت منزلى مصر واقع بود، بازگشت و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود و تا سالهاى پیرى سکونت در آنجا را برگزید.
یعقوب علیهالسلام مرد کار و تلاش بود. فرزندان خود را با تعلیمات توحیدى پرورش داد و آنها را به کار و کوشش فرا خواند. همه آنها با سعى و تلاش هزینه زندگى خود را تأمین مىکردند و بیشتر به کار دامدارى و کشاورزى اشتغال داشتند.
یعقوب علیهالسلام در کنعان به عنوان یک شخصیت ممتاز و بزرگزاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مىشد. همواره به مستمندان کمک مىکرد و سفرهاش براى میهمانان و تهیدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مىکرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مىکرد و بقیه را غذا درست مىکرد و با اهل و عیالش مىخوردند. به این ترتیب زندگى پرهیجان و خوش و خرم یعقوب علیهالسلام مىگذشت و یعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسیدگى به امور مردم همواره مورد احترام مردم بود و با شکوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مىداد.
مکافات عمل به خاطر ترکاولىٰ
ابوحمزه ثمالى مىگوید: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد علیهالسلام در مسجدالنبى در مدینه به جا آوردیم. امام تعقیب نماز را خواند و سپس به خانه رفت. من نیز در خدمت آن حضرت بودم. آن حضرت در خانه به یکى از کنیزان خود فرمود: مواظب باشید هر سائلى که از در خانه ما مىگذرد، به او غذا برسانید زیرا امروز روز جمعه است.
من عرض کردم: چنین نیست که هرکه سؤال کند مستحق باشد.
فرمود: مىترسم که بعضى از سائلین مستحق باشند و ما او را اطعام ندهیم و رد کنیم، آنگاه به ما نازل شود، آنچه که به یعقوب و آل یعقوب علیهالسلام نازل شد. البته به آنان غذا بدهید.
اى ابوحمزه! حضرت یعقوب علیهالسلام هر روز گوسفندى ذبح کرده، بعضى از آن را تصدق مىداد و از قسمتى از آن خود و اهل و عیال خود استفاده مىنمودند تا آنکه شبى که شب جمعه بود، هنگامى که یعقوب و آلش افطار مىکردند، سائلى که مؤمن و مسافر غریبى بود و آن روز روزه هم گرفته بود، به درِ خانه یعقوب آمد. صدا کرد به من غذا بدهید، من مسافرى غریب و درمانده هستم، از زیادى غذاى خود مرا سیر کنید! چند نوبت این را گفت. یعقوب و اهل بیتش صداى او را مىشنیدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نکردند.
آن سائل از درِ خانه یعقوب ناامید شد و شب را با کمال گرسنگى به سر برد. در آن شب شکایت از یعقوب را به خدا عرض کرد و گریهها نمود. روز بعد را نیز روزه گرفت. صبر کرد و حمد خدا را بهجا آورد.
آن شب یعقوب و آل او سیر خوابیدند. چون صبح شد، زیادى غذایشان مانده بود. خداوند به یعقوب وحى کرد که بنده ما را از در خانه خود راندى و غضب ما را بهسوى خود کشیدى و مستحق تأدیب گردیدى. به خاطر این کار ناپسند به حساب شما خواهیم رسید.
اى یعقوب! همانا محبوبترین پیامبران من و گرامىترین ایشان کسى است که به مساکین و بیچارگان از بندگان من رحم کند و ایشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.
آیا به بنده من ذمیال رحم نکردى که به اندکى از مال دنیا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد؟ مگر نمىدانى که عقوبت من به دوستان من زودتر مىرسد و این از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تیرهاى مصائب قرار خواهیم داد، مهیاى بلا باشید، راضى به قضاى من بوده و در مصیبتها صبر و استقامت را از دست ندهید.
در همین شب یعقوب و فرزندانش سیر خوابیدند، ولى ذمیال گرسنه خوابید.
یوسف در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مىکنند. وقتى صبح شد و یوسف خواب خود را براى پدر نقل کرد، یعقوب با آن درایتى که در تعبیر خواب داشت، به ضمیمه وحیاى که به او شده بود، از آینده خطیر خود مطلع شد و هر لحظه در میان این افکار بود تا روزگار با او چه بازى کند!
از این همین لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران یعقوب علیهالسلام و گرفتاى یعقوب علیهالسلام به فراق یوسف علیهالسلام پیش آمد، که در ذکر داستانهاى یوسف علیهالسلام خاطرنشان خواهد شد.
پایان عمر یعقوب علیهالسلام
یعقوب علیهالسلام ۱۴۷ سال و به قولى ۱۷۰ سال عمر کرد. در دنیا سرد و گرم زیاد دید. چندین سال بر کنعان، سپس در حاران (سرزمین عراق) بهسر برد و بعد به کنعان بازگشت. در قسمت پایان عمر هنگامى که ۱۳۰ سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى یوسف علیهالسلام وارد مصر شد و پس از هفده سال سکونت در مصر از دنیا رحلت کرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبید و آنها را به دیندارى و صداقت و یاد خدا وصیت نمود، سپس از دنیا رفت. او وصیت کرده بود جنازهاش را در مقبره خانوادگی نزد قبر پدر و مادر و اجدادش در سرزمین فلسطین (شهر مقدس خلیل) به خاک بسپارند.
یوسف علیهالسلام به طبیبان دستور داد پیکر یعقوب علیهالسلام را مومیایى کنند، سپس به فلسطین ببرند و در مقبره پدرانش به خاک بسپارند.[2]
مقدمۀ المیزان
تفسیر المیزان مقدمۀ عرفانی زیبایی دربارۀ سورۀ یوسف نوشته که ترجمه آن چنین است:
غرض این سوره بیان ولایتى است که خداوند نسبت به بنده اش دارد. البته آن بنده اش که ایمان خود را خالص و دلش را از محبّت او پر کرده و دیگر جز بهسوى او به هیچ سوى دیگرى توجه نداشته باشد. آرى، چنین بندهاى را خداوند خود عهده دار امورش شده، او را به بهترین وجه تربیت مى کند و راه نزدیک شدنش را هموار و از جام محبّت سرشارش مى کند، آنچنان که او را خالص براى خود مى سازد و به زندگى الهى خود زنده اش مى کند، هرچند اسباب ظاهرى همه در هلاکتش دست به دست هم داده باشند، و او را بزرگ مى کند، هرچند حوادث او را خوار بخواهند، و عزیزش مى کند، هرچند نوائب و ناملایمات روزگار او را بهسوى ذلّت بکشاند و قدر و منزلتش را منحط سازد.
خداوند این غرض را در خلال بیان داستان یوسف تأمین نموده و در هیچ سورهاى از قرآن کریم هیچ داستانى به مانند داستان یوسف بهطور مفصل و از اول تا به آخر نیامده. علاوه، در این سوره غیر از داستان یوسف داستان دیگرى هم نیامده و سورهاى است مخصوص یوسف علیهالسلام.
آرى، یوسف بندهاى بود خالص در بندگى، و خداوند او را براى خود خالص کرده بود و به عزّت خود عزیزش ساخته بود، با اینکه همۀ اسباب بر ذلّت و خواریاش اجتماع کرد و او را در مهلکهها انداخت، و خداوند او را از همان راهى که بهسوى هلاکتش مىکشانید، بهسوى زندگى و حیاتش مىبرد.
برادرانش بر او حسد بردند و او را در چاه دورافتادهاى افکندند و سپس به پول ناچیزى فروخته، خریداران او را به مصر بردند و در آنجا به خانه سلطنت و عزّت راه یافت. آنکس که در آن خانه ملکه بود، با وى بناى مراوده را گذاشت و او را نزد عزیز مصر متهم ساخت و چیزى نگذشت که خودش نزد زنان اعیان و اشراف مصر اقرار به پاکى و برائت وى کرد. دوباره اتهام خود را دنبال نموده او را به زندان انداخت و همین سبب شد که یوسف مقرب درگاه سلطان گردد. و نیز همان پیراهن خونآلودش که باعث نابینایى پدرش یعقوب شد، همان پیراهن در آخر باعث بینایى او گردید، و به همین قیاس تمامى حوادث تلخ وسیله ترقى او گشته، به نفع او تمام شد.
کوتاه سخن، هر پیشامدى که در طریق تکامل او سد راهش مىشد، خداوند عین همان پیشامد را وسیله رشد و پخته شدن او و باعث موفقیت و رسیدن به هدفش قرار داد، و همواره خدا او را از حالى به حالى تحول مىداد تا آنجا که او را ملک و حکمت ارزانى داشته او را برگزید، و تاویل احادیث را به او بیاموخت و نعمت خود را بر او تمام نمود، همانطور که پدرش به او وعده داده بود.
خداوند داستان آن جناب را از خوابى که در ابتداى امر و در کودکى در دامن پدر دیده بود، آغاز نمود. آرى، رؤیاى او از بشارتهاى غیبى بود که بعدها آن را خارجیت داده، با تربیت الهى که مخصوص یوسف بود، کلمه او را کامل گرداند. آرى، سنّت خداى تعالى دربارۀ اولیائش همین بوده که هریک از ایشان را تحت تربیت خاصى پرورش دهد، همچنان که فرموده: «أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْرى فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَهِ لا تَبْدِیلَ لِکَلِماتِ اللَّهِ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیم».
خداوند با بیان این داستان غرض عالى از آن را استخراج کرده است و آن مسأله ولایت خداى تعالى نسبت به بندگان مخلص است که در ابتداء و خاتمه این سوره بهطورِ چشمگیرى منعکس است.
این سوره بهطورى که از سیاق آیات آن برمىآید در مکه نازل شده و اینکه در بعضى روایات منقوله از ابن عباس آمده که چهار آیه آن، یعنى سه آیه اول و آیه «لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ» در مدینه نازل شده، صحیح نیست؛ زیرا با وحدت سیاقى که در آیات این سوره است منافات دارد.[3]
[1] ـ انعام، ۸۴.
[2] ـ قصههای قرآن به قلم روان، محمّدمهدی اشتهاردی.
[3] ـ تفسیر المیزان.