سوره هود آیه ۴۸ و ۴۹ | ۲۲ رمضان ۱۴۳۷
اگر کسى طالب خداى تعالى باشد؛ قدم در راه معرفت و محبّت او بگذارد؛ بخواهد ایمانش بیشتر شود؛ خدا را بیشتر دوست بدارد و به او نزدیکتر شود، نه تنها خداوند جلوگیرى نمىکند، بلکه او را کمک مىکند. کافى است از خدا بخواهد و از شرّ شیطان و نفس به او پناه ببرد.
کسى نگوید از خدا خواستم و کمکم نکرد! تقصیر از خود انسان است؛ بى شک او کمک مىکند، امّا زمان لازم است. چطور اگر کسى بخواهد دکتر و پروفسور شود، باید سالها زحمت بکشد؟ کسب معرفت خداى تعالى زحمت بسیار بیشترى دارد؛ به یکسال و دو سال نیست؛ این نیست که یخ بشکند؛ در حوض بنشیند و عارف شود ـ برخى این قصه را براى باباطاهر درآوردهاند ـ قرار خداى تعالى این نیست. سالها زحمت و خلاف نفس لازم است.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۴۸ و ۴۹ | سه شنبه ۱۳۹۵/۰۴/۰۸ | ۲۲ رمضان ۱۴۳۷
قیلَ یا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَکاتٍ عَلَیْکَ وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ یَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ ألیمٌ(48)
گفته شد: اى نوح! با سلام و برکاتى از ما بر تو و امّتهایى که با تو هستند، فرود آى و امّتهایى که به زودى آنان را برخوردار مىکنیم، سپس از سوى ما عذاب دردناکى به آنان خواهد رسید.
تِلْکَ مِنْ أنْباءِ الْغَیْبِ نُوحیها اِلَیْکَ ما کُنْتَ تَعْلَمُها أنْتَ وَ لا قَوْمُکَ مِنْ قَبْلِ هذا فَاصْبِرْ اِنَّ الْعاقِبَهَ لِلْمُتَّقینَ(49)
اینها از اخبار غیب است که به تو وحى مىکنیم. پیش از این نه تو و نه قومت آنها را نمىدانستید؛ پس استقامت کن که عاقبت از آن پرهیزکاران است.
روایت
قال على علیه السلام: «مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ اِمَاماً فَلْیَبْدَأ بِتَعْلِیمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِیمِ غَیْرِهِ وَ لْیَکُنْ تَأدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأدِیبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُوَدِّبُهَا أحَقُّ بِالإجْلالِ مِن مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُوَدِّبِهِمْ»[1]
«آن که خود را پیشواى مردم ساخته، پیش از تعلیم دیگران، باید به ادب کردن خویش بپردازد و پیش از آنکه به گفتار تعلیم دهد، باید به کردار ادب نماید و آن که خود را تعلیم دهد و ادب اندوزد، شایستهتر به تعظیم است از آن که دیگران را تعلیم دهد و ادب آموزد.»
حضرت آیت الله العظمى نجابت در توضیح این روایت مىفرماید :
کسى که خودش را بزرگتر مردم قرار داد که بزرگتر مردم باشد «فَلْیَبْدَأ بِتَعْلِیمِ نَفْسِه» باید چیزى را که مىخواهد یاد مردم بدهد، اول خودش عمل کند، بعد به دیگران تعلیم بدهد؛ «فَلْیَبْدَأ بِتَعْلِیمِ نَفْسِه». اگر مىگوید کم بخور، خودش باید کم بخورد؛ اگر مىگوید شب بیدار باشید، خودش باید شب بیدار باشد؛ اگر مىگوید باید احسان بکنید، باید خودش بیشتر احسان بکند و هر چه مىخواهد بگوید به مردم؛ یاد بدهد به مردم، باید خودش عاملش باشد؛ نه اینکه خودش عامل نباشد، مردم را بخواهد عامل قرار بدهد. این دستور پیغمبر و امام نیست.
«مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ اِمَاما» آقایان اهل علمى که مىخواهند فردا مجتهد شوند؛ فردا پیشواى مردم بشوند؛ فردا بزرگتر مردم بشوند؛ شریعتمدار بشوند، باید احکام شرعى را که یاد مردم مىدهند، اول خودشان بدانند و عامل باشند، بعد به مردم.
و قال علیه السلام: «وَ لْیَکُنْ تَأدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأدِیبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُوَدِّبُهَا أحَقُّ بِالإجْلالِ مِن مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُوَدِّبِهِمْ»
این آقا اگر خواست یاد مردم بدهد، باید ابتدا خودش سریرهاش را بر این قرار بدهد؛ سیرتش را بر این قرار بدهد، بعد به زبان به مردم یاد بدهد؛ یعنى در مرتبه اولى صد در صد خودش عامل باشد که نفسش پذیرفته باشد این کار را، بعد به زبان بیاورد؛ یعنى مىگوید: آقا! باید همهى شما وقت نماز جماعت حاضر بشوید، باید خود آن شخصِ گوینده، اول حاضر بشود، بعد به آقایان این حرف را بزند، امّا اگر خودش حاضر نمىشود، به آقایان بگوید، یک ظلمى است، تقریباً.
وَ لْیَکُنْ تَأدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأدِیبِهِ بِلِسَانِهِ» مؤدّب کردن مردم، اول به عمل آن شخص گوینده است؛ اول به فهم و شعور گوینده است، در مرتبه ثانى موقعى که بنا و سیرت و عزمش را بر این گماشت، آن وقت به مردم بگوید. شخص اول باید معلم خودش باشد، بعد معلم دیگران باشد. مادامى که خودش از این علم بهرهاى ندارد، کى مىتوان دیگرى را بهرهمند کند؟
«وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُوَدِّبُهَا أحَقُّ بِالإجْلالِ مِن مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُوَدِّبِهِمْ» کسى که خودش عمل کرد؛ کسى که خودش دانا شد، سپس گفت، این قیمتش بیشتر از کسى است که یاد مردم مىدهد. خودش هیچ چیز نمىفهمد، یاد مردم مىدهد؛ «نستجیر بالله» خودش عامل نیست.
معلم و واعظ، قبل از اینکه به مردم بگوید بخل نکنید؛ سخاوت داشته باشید، خودش باید سخاوتمند باشد؛ قبل از آنکه به مردم بگوید علم بیاموزید، خودش باید در پى علمآموزى باشد؛ قبل از اینکه به مردم بگوید امانتدار باشید، باید در سیره خود امانتدار باشد. منظور از سیره، غیر از تعلیم است؛ یعنى بر این روش قرار گرفته باشد. «وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُوَدِّبُهَا أحَقُّ بِالإجْلالِ مِن مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُوَدِّبِهِمْ» کسى که مشغول تهذیب خویش است، مورد احترام است تا کسى که از خودش غافل است و مىخواهد یاد دیگران بدهد؛ دیگران را ادب کند.
قیلَ یا نُوحُ اهْبِط؛ بنابر نظر بعضى مفسران؛ از جمله تسنیم، طوفان و آبگرفتگى فقط در محدوده زندگى قوم نوح یعنى حدود خاورمیانه اتّفاق افتاد و طبق نظر برخى دیگر، مثل المیزان، تمام زمین را آب فرا گرفت. هر کدام از این دو گروه براى خود شواهد و دلیلهایى دارند، امّا به نظر مىرسد با توجّه به جمعیت اندک جهان در آن زمان، سخن گروه اول صحیحتر باشد و دلیلى ندارد تمام زمین زیر آب رفته باشد.
«اهبط» یعنى فرود آى. پس از آنکه نوح بر کشتى قرار گرفت؛ کافران همه غرق شدند و کشتى در دل امواج کوهآسا حرکت مىکرد و بالا و پایین مىشد، به کوه جودى ـ که بعضى آن را نزدیک مکه مىدانند ـ رسید و لنگر انداخت؛ آب فروکش کرد و زمین پدیدار شد. خداوند به حضرت نوح فرمود: «اِهبِط» یعنى فرود آى. این خطاب، شبیه همان «اِهبِطوا» است که خداوند به آدم و حوّا، پس از رانده شدن از بهشت فرمود.
بهشت آدم، بهشت موعود پروردگار نبود، بلکه جایى در همین دنیا بود، امّا خصوصیات دنیا را نداشت؛ لذا در آنجا نیازى به غذا و آب نداشتند؛ زاد و ولد نمىکردند؛ مرض و غصهاى نبود. امّا وقتى به وسوسه شیطان، از درخت ممنوع خوردند، خداوند آنها را از آنجا بیرون کرد و گفت: «اهبطوا» یعنى از این جایگاه، پایین روید! پس به زمین آمدند و زمینى شدند؛ جهات حیوانى در آنها پدیدار شد؛ نیاز به خوراک و خواب پیدا کردند و گرفتارىها و ناراحتىهاى دنیا دامنشان راگرفت.
حضرت نوح مثل آدم نبود، امّا روال زندگىاش پس از طوفان تفاوت بسیارى کرد و زندگى جدیدى آغاز نمود. تا پیش از این با کفّار و مشرکان سر و کار داشت و اکنون همهى اهل زمین مؤمن بودند؛ در آن وقت، شبانه روزِ ایشان در محنت و غم مىگذشت، حالا مثل اینکه در بهشت قرار گرفتند؛ لذا از این جهت بر عکس آدم و حوّا بودند.
بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَکاتٍ عَلَیْک؛ خداوند فرمود: «با سلام و برکاتى از جانب ما فرود آیید!» همه فرود آمدند و مشغول زندگى جدید و کشت و زرع شدند. «سلام» از نظر ظاهرى یعنى شما از بلا جستید و به سلامت رسیدید. از نظر باطنى، سلام پروردگار موجب آرامش معنوى خاص مىشود.
«برکات» یعنى به زودى خداوند تمام آنچه لازمهى زندگى شماست فراهم مىکند؛ یعنى زودتر از قاعده عادى و طبیعى، محصولات کشاورزى در اختیارتان قرار مىگیرد. از نظر باطنى، برکات یعنى موفقیّت بیشترى براى عبادت و توجّه به خداى تعالى خواهید داشت. برکت به معناى خیر مستمر است.
وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَک؛ خداوند ابتدا سلام و برکات خویش را متوجّه حضرت نوح فرمود و بعد، مؤمنانى که با او سوار کشتى شدند. برکت براى آنان این است که زندگى خوبى در پیش دارند؛ زاد و ولد مىکنند و از میان فرزندانشان، افراد صالحى بوجود مىآید.
وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ یَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ ألیم؛ برخى از نسل همین مؤمنان نجات یافته، به انحراف مىروند و پس از بهرهمندى از نعمتهاى خدا، دوباره به کفر باز مىگردند؛ به همین دلیل مبتلا به عذاب دردناک مىشوند.
آنچه خداوند مىفرماید، خبر از آینده است؛ یعنى خبر مىدهد که برخى از مردم، با اختیار خود کافر و گناهکار شده، مستحق عذاب مىشوند. این خبر از آینده به معناى جبر نیست؛ یعنى آنان مجبور نیستند حتماً گمراه شوند؛ اجبارى در کار نیست. به فرموده امام صادق علیه السلام :
«لا جَبْرَ وَ لا تَفْوِیضَ وَ لَکِنْ أَمْرٌ بَیْنَ أَمْرَیْن»[2]
«نه جبر محض است و نه واگذار شدن به خود، بلکه چیزى بین این دو است.»
«تفویض» یعنى خداوند ما را آفریده و به حال خود رها کرده است؛ یعنى دست خدا بسته است و اگر هم بخواهد، نمىتواند کارى بکند؛ این غلط است. انسانها مختارند، ولى همه چیز به خودشان واگذار نشده است؛ اراده خداوند بر اختیار انسان غالب است.
جبر هم در کار نیست؛ یعنى این طور نیست که هر کس مجبور باشد خوب یا بد شود یا این کار را بکند یا نکند.
مثالى که بارها گفتهایم این است که فرض کنید کسى، سر طنابى را به دست کسى مىدهد و به او مىگوید: با این طناب هر کارى مىخواهى بکن!
این شخص مىتواند با این طناب بیچارهاى را از چاه نجات دهد و مىتواند بىگناهى را دار بزند، امّا سر دیگر طناب دست خود اوست؛ یعنى هر گاه اراده کند، آن را مىکشد و آن شخص را در تصمیم خود ناکام مىگذارد.
بنابراین با وجود اختیارى که انسان دارد، هر زمان خدا اراده کند، قدرت انسان محدود و خواست خدا غالب مىشود.
اگر تیغ عالم بجنبد ز جاى نبرد رگى تا نخواهد خدای
البته اگر کسى طالب خداى تعالى باشد؛ قدم در راه معرفت و محبّت او بگذارد؛ بخواهد ایمانش بیشتر شود؛ خدا را بیشتر دوست بدارد و به او نزدیکتر شود، نه تنها خداوند جلوگیرى نمىکند، بلکه او را کمک مىکند. کافى است از خدا بخواهد و از شرّ شیطان و نفس به او پناه ببرد.
کسى نگوید از خدا خواستم و کمکم نکرد! تقصیر از خود انسان است؛ بى شک او کمک مىکند، امّا زمان لازم است. چطور اگر کسى بخواهد دکتر و پروفسور شود، باید سالها زحمت بکشد؟ کسب معرفت خداى تعالى زحمت بسیار بیشترى دارد؛ به یکسال و دو سال نیست؛ این نیست که یخ بشکند؛ در حوض بنشیند و عارف شود ـ برخى این قصه را براى باباطاهر درآوردهاند ـ قرار خداى تعالى این نیست. سالها زحمت و خلاف نفس لازم است.
تِلْکَ مِنْ أنْباءِ الْغَیْب؛ «أنباء» یعنى اخبار. آنچه خداوند از سرگذشت نوح در قرآن بیان کرده، در تورات و انجیل نیست. المیزان طى چند صفحه، قصه نوح در تورات را آورده است و در ترجمه جلد بیستم، مىتوانید آن رامطالعه کنید.
بنابران پیامبر اسلام صلّى الله علیه و آله از تورات و انجیل نیاموخته بود، بلکه اینها همه خبرهاى غیبى بود که تا پیش از این هیچ کس، حتّى پیامبر از آنها خبر نداشت و خداوند به او وحى فرمود؛ چراکه علم غیب را خدا باید بدهد. هر چقدر خدا عنایت کند، ایشان هم مىداند، نه بیشتر. در سوره جن مىفرماید :
(عالِمُ الْغَیْبِ فَلا یُظْهِرُ عَلى غَیْبِهِ أحَدآ * اِلّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ )[3]
«داناى غیب او است و هیچ کس را بر غیب خود آگاه نمىکند، مگر پیامبرى را که برگزیده است.»
نُوحیها اِلَیْک؛ «وحى» در قرآن به معانى مختلفى آمده است؛ از جمله الهامى که به حیوانات مىشود تا به حساب غریزه خود زندگى کنند. در سوره نحل مىفرماید :
(وَ أوْحى رَبُّکَ اِلَى النَّحْلِ أنِ اتَّخِذی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتآ وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا یَعْرِشُونَ )[4]
«و پروردگارت به زنبور عسل وحى کرد که از کوهها و درختان و داربستهایى که مردم مىسازند، خانههایى بساز!»
عجایب فراوانى در زندگى زنبور عسل وجود دارد و از آن عجیبتر، زندگى مورچههاست. هر یک از این آفریدهها، عجیبتر و شگفتانگیزتر از دیگرى هستند. تعداد زیادى مورچه در کف دست جا مىگیرند؛ برخى از آنها آن قدر کوچکند که به سختى دیده مىشوند، امّا هر کدام، زندگى پیچیده اجتماعى و دسته بندىهاى طبقاتى براى خود دارند.
بنابراین یک نوع وحى، غریزهاى است که خداوند به حیوانات مختلف آموخته است.
نوع دیگر وحى، ارتباط خداى تعالى با پیامبران است که روشهاى مختلفى دارد. ابتدا باید دانست که خداوند جسم نیست و مکان ندارد؛ در آسمان عرشى براى خود نساخته که بر آن بنشیند؛ او خالق جسم و فوق آن است؛ خالق ملائکه و فوق آنهاست. خداى تعالى را مىتوان به «واجب الوجود» معنا کرد؛ یعنى آن که وجودش از خودش است و به همهى موجودات وجود بخشیده.
وقتى مىگوییم به همه وجود داده؛ یعنى همراه آنهاست. همان طور که همراه پیامبر است، همراه دیگران، حتّى کفّار و گناهکاران هم هست. ما این همراهى را درک نمىکنیم، امّا پیامبر، به خاطر تربیت خداى تعالى و زحماتى که با تعلیم پروردگار کشیدند، این معنا را متوجّه شدهاند؛ یعنى مثل آفتاب برایشان روشن است که خدا همراهشان است.
این همراهى قابل دیدن نیست؛ چون اصل وجود و هستى، با چشم دیده نمىشود، بلکه با تعقل و با قلب، درک مىشود ـ نه این قلب صنوبرى که ظهور آن است ـ در حقیقت با روح مىتوان همراهى خدا را فهمید.
پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله از عالم حس بیرون رفته، معیّت پروردگار کاملاً برایشان روشن بود. ما فقط اشکال و صورتها را مىبینیم، ولى ایشان علاوه بر اینکه افراد را مىبینند و مىشناسند، در عین حال از شکل گذشته، توجّه به وجودى دارند که موجودات را مىچرخاند. در واقع ایشان ابتدا خود راشناخت؛ معیّت پروردگار با خود را فهمید و هر لحظه متوجّه این معنا شد، سپس آن را در دیگر موجودات نیز درک کرد.
امّا وحى، نوعى ارتباط خاص است که وجود و همراهى واجب الوجود را با التفات خاصترى، بیش از آنچه بوده، خدا به او فهماند. این عنایت ویژه و التفات خاص، از علم و معرفتى که پیامبر به خدا داشت، بالاتر است و اصلاً صحبت از خواب نیست.
به عبارت دیگر، پیامبر در اثر توجّه به معیّت پروردگار، چیزهایى را مىفهمید، امّا چیزهاى دیگرى وجود دارد که فهم آن، نیاز به التفات خاصترى است و باید از حال بشرى و مادى بیرون آید؛ لذا موقع وحى از حال عادى خارج مىشدند و حال جدیدى بر ایشان عارض مىشد؛ گاه سر به دامن على علیه السلام مىگذاشتد؛
گاه تکیه مىداند و گاهى که وحى سبکتر بود، حال عادىشان تغییر زیادى نمىکرد. جبرئیل بعضى اوقات به صورت بشر بر پیامبر نازل مىشد؛ گاه به همان صورت ملکى مىآمد و گاهى هم پیامبر فقط صداى او را مىشنید. جبرئیل از نظر مقام و رتبه، از پیامبر پایینتر است.
تا زمانى که از محسوسات و مادیات بیرون نرویم، متوجّه این معانى نمىشویم. بیرون رفتن از محسوسات هم به سادگى ممکن نیست. ابتدا باید از خدا خواست و بعد هم سعى زیاد لازم دارد؛ باید شبانه روز از خدا بخواهیم معرفت خود را نصیب فرماید. انتظار نداشته باشید همین امروز یا به این زودى حاصل شود.
باز شدن در؛ یعنى زیاد شدن فهم و بالا رفتن از محسوسات که اگر حاصل شود، آدمى به جایى مىرسد که دیگر صورتها مانعش نیستند. این چیز آسانى نیست؛ این نیست که مثل درویشها دور هم بنشیند؛ شعر بخواند؛ سر تکان دهند و یا على بگویند و گمان کنند مست شدهاند، بعد هم بگویند از این عالم بیرون رفت. نهایت این کارها مشتى مکاشفات است که فرق چندانى با خواب ندارد.
آنچه ما مىگوییم و در پى آنیم، فهمى است که خداى تعالى باید نصیب کند؛ راهى جز عنایت خود او وجود ندارد و کارى از دست ما بر نمىآید، جز طلب شبانهروزى. همهى افراد هم طالب آن نیستند. این راه، سختىها و فراز و نشیبهایى دارد که هر کسى قدم در آن نمىگذارد.
فَاصْبِرْ اِنَّ الْعاقِبَهَ لِلْمُتَّقین؛ به راستى پیامبر اسلام صلّى الله علیه و آله سختىهاى زیادى، هم پیش از بعثت و هم بعد از آن تحمّل کردند؛ سختىهایى که از طاقت بشر بیرون است. حضرت نوح 950 سال مردم را دعوت کرد؛ قوم او خیلى اذیتش کردند؛ کتکش زدند، ولى پیامبر ما مىفرماید: «هیچ پیامبرى به اندازه من اذیت نشد» یعنى پیامبر در طول 23 سال، به اندازه نزدیک به هزار سال حضرت نوح اذیت شدند.
این بخاطر فهم بالاى حضرت و نافهمى کفّار قریش است؛ مثل کسى که فرزندش را در حال سوختن مىبیند، امّا فرزند به خیال خود در راحتى و خوشى است؛ هر چه مىگوید، او نمىفهمد و حرف گوش نمىدهد. پیامبر این گونه براى مردم دلسوزى مىکرد؛ مىدید آنها در چه وضعى بسر مىبرند و با دست خود، خودشان را نابود مىکنند. او با رحمت واسعهى الهى مىخواست آنها را بیرون آورد، ولى آنان از سر نافهمى قبول نمىکردند. خدا مىفرماید استقامت کن که عاقبت از آن متقین است. «فَاصْبِرْ اِنَّ الْعاقِبَهَ لِلْمُتَّقین»
فضایل امیر المؤمنین علیه السلام
معجزات و فضائل مولا امیر المؤمنین علیه السلام در موضوعات مختلف ظاهر و ثبت شده است؛ درباره حیوانات، زمینها، نباتات، اموات، اخبار غیبى از گذشته و آینده و… در نهج البلاغه و کتابهاى دیگر برخى اخبار حضرت از آینده آمده است.
مرحوم فاضل عراقى، مؤلف کتاب «دار السلام» که سالها افتخار شاگردى و درک حضور شیخ مرتضى انصارى را داشته، ماجراى عجیبى از کرامات شیخ نقل مى کند. وى مى گوید :
در سال 1260 هجرى که شیخ به کربلا مشرف مىشود، شخصى از اهل سماوات که قریهایست در کنار فرات (بین بصره و کوفه) خدمت شیخ رسید. پس از سلام و دست بوس، عرض کرد: تو شیخ مرتضى هستى؟
شیخ فرمود: بله. عرض کرد: عقاید شیعه را به من یاد بده.
فرمود: تو کیستى؟ قضیه چیست؟ و چه عاملى باعث شده که درصدد تحقیق درباره عقاید شیعه برآمدهاى؟
عرض کرد: به قصد صله ارحام به یکى از روستاهاى اطراف مىرفتم. در بین راه شیرى را دیدم که مرکبم از بیم آن از حرکت بازماند. متوسل به ابوبکر شدم؛ صدا زدم یا صدیق، اثرى ندیدم. دست به دامان عمر زدم؛ صدا برآوردم یا فاروق، خبرى نشد؛ فریاد زدم یا ذالنورین و از عثمان استمداد کردم، خبرى نشد؛ به على بن ابى طالب دخیل شده گفتم: یا اخا الرسول و زوج البتول یا ابالسبطین ادرکنى و لاتهلکنى. ناگاه سوارى حاضر شد که نقابى بر صورتش بود، شیر متوجّه سوار شد و در حالى که خود را بر اسبش مالید، راه بیابان را در پیش گرفت. او به جلو و من در عقب او مىرفتم. با این که اسب او به آرامى و اسب من به سرعت مى دوید، معذلک به او نمىرسید. سوار در محلىتوقف کرد و به من گفت : دیگر خطرى متوجّه تو نیست و این راه را ادامه بده.
گفتم: فدایت شوم، تو کیستى که مرا از این مهلکه نجات دادى؟
گفت: همانم که او را خواندى؛ منم اخو الرسول و زوج البتول و ابوالسبطین، على بن ابیطالب.
عرض کردم: فدایت شوم، مرا به راه راست هدایت کن.
فرمود: اعتقادات خود را درست کن.
عرض کردم اعتقادات درست چه باشد؟
فرمود: اعتقادات شیعه.
عرض کردم: مرا بیاموز.
فرمود: به شیخ مرتضى انصارى مراجعه کن.
گفتم: چنین شخصى را نمىشناسم.
فرمود: ساکن نجف است و نشانههایى را که درباره او داد، همهشان در وجود شما مشهود و متبلور است. حال اعتقادات شیعه را به من بیاموز.
شیخ فرمود: مبنى و ریشه اعتقادات شیعه این است که على بن ابیطالب علیه السلام را خلیفه و جانشین و وصىّ بلافصل حضرت پیغمبر صلّى الله علیه و آله بدانى و بعد از او فرزند ارشدش حسن، پس از او فرزند دیگرش حسین و یک یک ائمه علیهم السلام را برشمرد تا به امام دوازدهم حضرت مهدى عجّل الله تعالى فرجه منتهى شد. اعمال عبادى هم نماز و روزه و حج و خمس و زکاتند که فروع دین محسوب مى شوند و مرد عرب تمامى را پذیرفت و یکى از مریدان شیخ انصارى گردید.
معجزه ای دیگر
جویریه بن مسهر می گوید چون میخواستم از شهر خارج شوم امیر المومنین به من گفت در راه به شیری برخورد میکنی. گفت یا مولایی [5]چه کنم؟ حضرت فرمود: از طرف من به او سلام کن و بگو از طرف من امان داری.
جویریه می گوید از شهر که بیرون آمدم سمت چپ راه ناگهان شیری به طرفم آمد پس گفتم ای شیر امیرالمومنین به تو سلام می رساند و گفت که من از طرف ایشان امان دارم.
شیر ادب کرد و سپس پنج مرتبه همهمه کرد و بعد رفت. وقتی به نزد امیرالمومنین آمدم و حکایت را باز گفتم حضرت گفت او گفته است: ازطرف من به وصی محمد سلام برسان.
[1] ـ نهج البلاغه، حکمت 70.
[2] ـ کافى، 1، 160.
[3] ـ جن، 26 و 27.
[4] ـ نحل، 68.
[5] مدینه المعاجز جلد یک صفحه 114