سوره هود آیه ۴۱ تا ۴۳ | ۱۴ رمضان ۱۴۳۷
کارى که با نام خدا شروع نشود، شاید در ظاهر سودمند باشد، امّا در باطن، اساسى ندارد؛ زیرا توجّه به خداى تعالى در آن نبوده است. لذا مؤمن باید در آغاز هر کارى بسم الله بگوید؛ بدین ترتیب کار خود را به خداى تعالى واگذار کرده، بتدریج از همین راه متوجّه مىشود که وجود، قدرت و همهى کارهایش وابسته به اوست. این فهم، لذّت بى حدى دارد. بهترین کیفها و بهترین دقایق عمر، اوقاتى است که انسان بفهمد هیچ کاره است و خدا همه کارهاش است.
وقتى اخلالى در زندگى انسان به وجود مىآید، باید کمى فکر کند، بیند بخاطر چیست؟ مبادا وقتى معصیتى از کسى سر مىزند و به خاطر آن گرفتار مىشود، بگوید: «حال که چنین شد، بدتر مىکنم؛ نماز و روزهام راترک مىکنم!» این کارها وضع انسان را بدتر مىکند و اگر هم وضع مادىاش خوب شود، عالم برزخش خراب مىشود. نباید نصیحت خیرخواهان را پشت گوش انداخت و در پى یک اشتباه، مرتکب اشتباه دیگر شد!
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۴۱ تا ۴۳ | دوشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۳۱ | ۱۴ رمضان ۱۴۳۷
وَ قالَ ارْکَبُوا فیها بِسْمِ اللهِ مَجْراها وَ مُرْساها اِنَّ رَبّی لَغَفُورٌ رَحیمٌ(۴۱)
[نوح] گفت: در آن سوار شوید که حرکت و لنگر انداختنش به نام خداست. پروردگار من آمرزنده و مهربان است.
وَ هِیَ تَجْری بِهِمْ فی مَوْجٍ کَالْجِبالِ وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ کانَ فی مَعْزِلٍ یا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنا وَ لا تَکُنْ مَعَ الْکافِرینَ(۴۲)
و آن کشتى آنان را در میان امواجى مانند کوهها حرکت مىداد و نوح، فرزندش را که در کنارى بود، صدا زد که اى پسرم! با ما سوار شو و با کافران مباش!
قالَ سَآوی اِلى جَبَلٍ یَعْصِمُنی مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أمْرِ اللهِ اِلّا مَنْ رَحِمَ وَ حالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکانَ مِنَ الْمُغْرَقینَ(۴۳)
گفت: به زودى به کوهى پناه مىبرم که مرا از گزند آب نگه مىدارد. گفت: امروز در برابر فرمان خدا هیچ نگهدارندهاى نیست، جزکسى که [خدا به او] رحم کند، و موج میان آن دو جدایى انداخت و او از غرقشدگان گشت.
روایت روز
مولا على علیه السلام فرمود :
«بَادِرِ الفُرْصَهَ قَبْلَ أنْ تَکُونَ غُصَّهً»[1[
«فرصت را غنیمت شمار قبل از آنکه اندوه به بار آورد.»
گاه فرصتهایى پیش مىآید که مىتوان از آنها استفاده کرد؛ قرآن خواند؛ نماز خواند؛ مطالعه کرد، امّا انسان وقت خود را به بطالت مىگذراند و با خواب، حرفهاى بیهوده یا تماشاى تلویزیون، آنها را از دست مىدهد و آن حال از بین مىرود و اندوه فرصت بر باد رفته براى انسان مىماند.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله فرمود :
«اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ: شَبَابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ، وَ صِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ، وَ غِنَاکَ قَبْلَ فَقْرِکَ، وَ فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ، وَ حَیَاتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ»[2[
«پنج چیز را قبل از پنچ چیز غنیمت شمار؛ جوانى پیش از پیرى؛ سلامتى پیش از بیمارى؛ بىنیازى قبل از نیازمندى؛ فراغت پیش از اشتغال و زندگى پیش از مرگ.»
کسى که قدر فرصت عمر را ندانست و کارى براى خود نکرد، بعد مرگ دست به دامن دوستان و فرزندانش مىشود تا آنها کارى برایش کنند. «در جوانى مستى در پیرى سستى پس کى خداپرستى»
امیر المؤمنین علیه السلام فرمود :
«خُذْ مِنْ نَفْسِکَ لِنَفْسِکَ وَ تَزَوَّدْ مِنْ یَوْمِکَ لِغَدِکَ وَ اغْتَنِمْ عَفْوَ الزَّمَانِ وَ انْتَهِزْ فُرْصَهَ الإمْکَانِ»[3]
«از خودت براى خودت بهره گیر؛ از امروزت براى فردا توشه بردار؛ غنیمت شمار گذر زمان را و غنیمت دان فرصت را.»
از نیرو و اعضاء و جوارحت براى روز مبادا یعنى عالم برزخ و قیامت استفاده کن.
وَ قالَ ارْکَبُوا فیها؛ هنگامى که کشتى آماده شد و آب از آسمان بارید و از زمین جوشید، جناب نوح فرمان سوار شدن بر کشتى را صادر کرد و گفت: «با نام خدا حرکت کنید و لنگر اندازید!» اولین پیامبرى که در آغاز کارهایش نام خدا را بر زبان مىآورد، جناب نوح بود.
اگر قرار است از این دریاى پر تلاطم، به سلامت و آسودگى بگذریم، باید به کسى وصل شویم که همهى کارها دست اوست؛ همهى ما به او بندیم و همه چیز وابسته به اوست؛ او خداى یکتاى قادر تعالى است. لذا فرمود:
«بِسمِ اللهِ مَجراها وَ مُرساها».
از آن پس همهى پیامران و مؤمنان در آغاز کارهایشان «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتند و بنام خدا، کارهایشان را آغاز کردند.
در روایت از امیر المؤمنین علیه السلام نقل شده است :
«اِنَّ رَسُولَ الله صلّى الله علیه و آله حَدَّثَنِی عَنِ الله عَزَّ وَ جَلَّ أنَّهُ قَالَ: کُلُّ أمْرٍ ذِی بَالٍ لا یُذْکَرُ بِسْمِ اللَّهِ فِیهِ فَهُوَ أبْتَرُ»[4]
رسول خدا صلّى الله علیه و آله از جانب خداى عزّ و جلّ فرمود : «هر کار قابل توجّهاى که در آن «بسم اللَّه» گفته نشود، ناقص و بریده است».
«اَبتَر» یعنى دم بریده و بىفایده. کارى که با نام خدا شروع نشود، شاید در ظاهر سودمند باشد، امّا در باطن، اساسى ندارد؛ زیرا توجّه به خداى تعالى در آن نبوده است. لذا مؤمن باید در آغاز هر کارى بسم الله بگوید؛ بدین ترتیب کار خود را به خداى تعالى واگذار کرده، بتدریج از همین راه متوجّه مىشود که وجود، قدرت و همهى کارهایش وابسته به اوست. این فهم، لذّت بى حدى دارد. بهترین کیفها و بهترین دقایق عمر، اوقاتى است که انسان بفهمد هیچ کاره است و خدا همه کارهاش است.
امام صادق علیه السلام فرمود:
چه بسا شیعهى ما در آغاز کار «بسم الله الرحمن الرحیم» نگوید؛ در نتیجه خدا به گرفتارى و بلا دچارش کند تا متوجّه شود و شکر و ثناى خدا را بجا آورد و خداوند، ننگ و تقصیر ترک بسم اللَّه را از او بزداید!
عبد الله بن یحیى خدمت امیر المومنین علیه السلام وارد شد و در مقابلش صندلى بود. امیر المومنین علیه السلام به او دستور نشستن داد و او هم روى آن نشست. ناگهان صندلى کج شد و عبد الله با سر به زمین افتاد. سرش شکست و استخوان سرش اندکى نمایان شد و خون جارى گشت.
امیر المومنین علیه السلام دستور داد آب آوردند و خون را از او شست. آن گاه فرمود: نزد من بیا! سپس دست مبارک بر زخم گذاشت، در حالى که او از درد، بیتاب شد. حضرت دست بر زخم کشید و آب دهان بر آن مالید. بلافاصله زخمش خوب شد؛ گویى هیچ جراحتى به او نرسیده است.
امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: اى عبد الله سپاس خدا را که بخشش گناهان شیعیان ما را به گرفتارى آنها در دنیا مقرر داشت تا طاعتشان سالم ماند و مستحق ثواب باشند.
عبد الله گفت: اى امیر المؤمنین به من فایده رساندى و آموختى. اگر صلاح مىدانید به من بشناسانید گناهى را که به خاطر آن، در اینجا گرفتار بلا شدم تا بدان باز نگردم؟
فرمود: به خاطر این بود که هنگام نشستن «بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» نگفتى و خدا از تو، این بىادبى و ترک وظیفه را با آنچه به تو رسید پاک کرد. آیا ندانستى که رسول خدا صلّى الله علیه و آله فرمود: خداى عزّ و جلّ فرموده است: هر کار مهمى که در آن بسم الله گفته نشود، ابتر است؟
گفتم: پدر و مادرم به قربانت! از این پس آن را ترک نمىکنم.
فرمود: در این صورت بهرهمند شوى و بدان خوشبخت گردى.[5]
اِنَّ رَبّی لَغَفُورٌ رَحیم؛ اگر خطا و گناهى کردیم و مستوجب گوشمالى پروردگار شدیم، به دامان مغفرت و رحمت او پناه مىبریم که او آمرزنده و مهربان است.
خالق و مربّى ما، خداى تعالى است و کسى نمىتواند غیر او را خالق و پرورش دهنده خود بداند، حتّى پدر و مادر. خداوند مخلوقات خود را دوست مىدارد و پیوسته آنها را از گزند حوادث حفظ مىکند. کودکى که از مادر متولد مىشود، تحت نظارت خداوند قرار مىگیرد تا زمانى که قدرت دفاع از خود را پیدا کند و پس از آن نیز خداست که او را حفظ مىکند.
تا به حال، او همهى ما را از جهت ظاهرى و باطنى تربیت کرده، رشد داده است؛ یعنى اعمال خوب ما را باعث پرورش ما قرار داده است. او ایمان به ما داد، تا آنجا که هر کدام، به حد خود او را مىشناسیم. این خدا، غفور و رحیم است؛ مىآمرزد و سریع الرضاست و با کمترین خطا، بندهاش را توبیخ نمىکند. اگر دوست امیر المؤمنین به خاطر فراموشى بسم الله همان دم زمین خورد و سرش شکست، این در واقع عنایت و نعمت خدا به او بود؛ زیرا تا آخر عمر بسم الله را فراموش نکرد. کسى که با حضرات معصومین علیهم السلام رفت و آمد دارد و محبّت ایشان در دلش نشسته، باید بیش از اینها مراقب باشد.
کسى که اهل مسجد، نماز و عبادت است، اگر گرفتارى و بلایش زیاد است یا زندگىاش خوب نیست، به خاطر این است که خدا مىخواهد او را متذکر سازد؛ اگر زندگى محدود به همین دنیا بود، بله؛ امّا منحصر به این نیست؛ لذا باید شدائد و سختىها را ببیند تا مست و مغرور نشود و متوجّه خدا گردد.
از مظاهر غفران و رحمت پروردگار همین است که با تذکرات و تنبیهاتى اجازه نمىدهد مؤمن در عذابها و گرفتارىهاى سخت عالم برزخ بیفتد یا فریب نفس و شیطان را بخورد.
وَ هِیَ تَجْری بِهِمْ فی مَوْجٍ کَالجِبال؛ کشتى نوح در میان امواج بزرگ و کوهآسا حرکت مىکرد و این طرف و آن طرف مىرفت.
وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ کانَ فی مَعْزِل؛ «مَعزل» یعنى کنار. قبل از اینکه کشتى حرکت کند و آب از کوهها بگذرد، حضرت نوح چشمش به فرزندش افتاد که در کنارى بود.
تقدم و تأخر آیه بر اساس اهمیّت آن چیده شده است، نه بر اساس زمان وقوع؛ یعنى حرکت کشتى در میان امواج بزرگ، بعد از گفتگوى جناب نوح با فرزندش بود، لکن به جهت اهمیّت، مقدم بر آن شد.
یا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنا وَ لا تَکُنْ مَعَ الْکافِرین؛ فرزند نوح سوار کشتى نشد. نوح او را صدا زد و گفت: با ما سوار کشتى شو!
جناب نوح به فرزندش نگفت از کافران مباش، بلکه گفت: «همراه کافران مباش!» لذا عبارت «لا تَکُن مَعَ الکافِرین» آورد، نه «من الکافرین» علت آن هم این بود که فرزند نوح نزد پدر اظهار ایمان مىکرد، امّا باطنآ کافر بود و حضرت نوح بنابه خواست پروردگار متوجّه این مطلب نبود.
نوح گمان مىکرد استثنایى که خداوند درباره نجات اهلش فرموده، مربوط به همسرش مىشود، چون او ایمان نیاورد و هلاک شد، امّا خبر نداشت فرزندش نیز با کافران است و جزء هلاک شدگان قرار مىگیرد. البته اگر توجّه کرده بود، مىفهمید، ولى شاید خدا خواست بدینوسیله او را امتحان کن. به حساب مقام نبوت جناب نوح، ترک اولى براى او بود. لذا خطاب رسید :
(اِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أهْلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صالِحٍ )[6]
«او از اهل تو نیست او عمل غیر صالح است.»
به حساب ظاهر و طبق وظیفه پدر و فرزندى کار جناب نوح غلط نبود. وظیفه هر پدرى این است که دلسوز فرزندش باشد؛ او را از خود نراند؛ نگذارد در انزوا قرار گیرد و کارى نکند که از دین برى شود. باید با اخلاق خوب و محبّت او را جذب کند، ولى باید حد این کار را هم نگه داشت؛ یعنى اگر فرزندى از پدرش اتومبیل خواست، لازم نیست پدر قرض کند و وام بگیرد تا بتواند خواسته او را تأمین کند.
والدین باید تا آنجا که ممکن است، فرزندان خود را زیر بال و پر بگیرند و طبق دین حق و ایمان راستین آنان را تربیت کنند، ولى اگر نشد؛ یعنى پدر همهى تلاش خود را کرد، امّا فرزند به راه کج رفت و نااهل شد، در اینجا پدر و مادر باید صبر کنند؛ شکر خدا بجا آورند و از او طلب مغفرت نمایند. «پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد» البته نباید از رحمت پروردگار ناامید باشند.
قالَ سَآوی اِلى جَبَلٍ یَعْصِمُنی مِنَ الْماء؛ «سَآوى» یعنى مأوا مىکنم، جا مىگیرم. «یَعصِمُنی» از ریشه عصمت به معناى نگه داشتن است.
وقتى خداى تعالى هشدارى به انسان مىدهد تا او را متوجّه سازد یا کسى او را نصیحت مىکند، باید نصیحتپذیر باشد و متوجّه هشدار پروردگار گردد، نه این که بگوید: «من از همه بهترم و هیچ اشتباهى ندارم».
وقتى اخلالى در زندگى انسان به وجود مىآید، باید کمى فکر کند، بیند بخاطر چیست؟ مبادا وقتى معصیتى از کسى سر مىزند و به خاطر آن گرفتار مىشود، بگوید: «حال که چنین شد، بدتر مىکنم؛ نماز و روزهام راترک مىکنم!» این کارها وضع انسان را بدتر مىکند و اگر هم وضع مادىاش خوب شود، عالم برزخش خراب مىشود. نباید نصیحت خیرخواهان را پشت گوش انداخت و در پى یک اشتباه، مرتکب اشتباه دیگر شد!
قالَ لا عاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أمْرِ الله؛ نوح گفت: امروز هیچ نگهدارندهاى از امر خدا نیست. فرمان خدا این است که هر کس سوار کشتى نشد، از بین برود.
در گذشته، گاه مرضهاى واگیردار شیوع پیدا مىکرد و دامن مردم را مىگرفت. در این بلاها، بعضى فرار مىکردند و به شهرهاى دیگر پناه مىبردند، امّا در بین راه به همان مرض یا به دلایل دیگر مىمردند. عدهاى دیگر متوسل به دامان اهل بیت شده، دعا و استغفار به درگاه خدا مىکردند و بلا دفع مىشد. منظور اینکه فرار از بلا، اگر با اتکا به قدرت خود باشد، غلط است، ولى اگر فرار بسوى خدا باشد؛ یعنى رجوع به جایى کند که بلا از همان جا آمده، این صحیح است.
گاه بلا، بصورت اختلافات اجتماعى پیش مىآید و مردم دسته دسته مىشوند. در این مواقع، اگر کسى به یقین رسید یا اهل خبره بود و توانست از قرآن و سنّت تکلیف خود را بشناسد، به یقین و تکلیف خود عمل کند، ولى اگر دچار تردید و تحیّر شد و شک کرد، باید به خدا رجوع کند و از او هدایت و راهنمایى بخواهد. همچنین به کسانى که از ایمانشان مطمئن است، رجوع کند و با آنها همراه شود تا خدا به او رحم کند.
وَ حالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکانَ مِنَ الْمُغْرَقین؛ همین طور که نوح با فرزندش سخن مىگفت و او قبول نمىکرد، موجى آمد و بین پدر و پسر حائل شد و پسر را غرق کرد.
امام هادى علیه السلام
امام على بن محمّد الهادى علیه السلام در نیمه ذى الحجه سال 212 هجرى در روستاى صریا در نزدیکى مدینه چشم به جهان گشود و سوم رجب سال 254 در 42 سالگى در سامراء توسط معتز عباسى به شهادت رسید. مدت امامتش 33 سال بود و همچون پدر بزرگوارش در کودکى عهدهدار امامت شیعیان گردید.
متوکل بنابه گزارش جاسوسان، امام هادى علیه السلام را از مدینه به سامرا تبعید کرد و تحت نظر گرفت؛ زیرا وحشت زیادى از ایشان و شیعیانشان داشت. همچنان که همهى خلفا از قدرت نفود ائمه مىترسیدند و وحشت داشتند مبادا شیعیان قیام کنند و حکومتشان را بر باد دهند. در این سفر امام عسکرى علیه السلام نیز همراه پدر بود.
نشانه هاى سه گانه امامت
قطب راوندى روایت کرده از هبه الله بن ابى منصور موصلى که گفت: در دیار ربیعه، کاتبى بود نصرانى از اهل کفرتوثا، نام او یوسف بن یعقوب بود. بین او و پدرم صداقت و دوستى بود. پس وقتى وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسید که براى چه در این وقت آمدى؟
گفت: مرا متوکّل طلبید و نمىدانم براى چه مرا خواسته، الّا آنکه من سلامتى خود را از خدا خریدم به صد اشرفى و آن پول را بر خود برداشتهام که به حضرت على بن محمّد بن رضا علیهماالسلام بدهم.
پدرم گفت: در این قصد موفّق خواهى شد.
نصرانى بیرون رفت به سوى متوکّل و بعد از چند روز، خوشحال و شاداب به سوى ما برگشت. پدرم گفت: خبر خود را براى ما نقل کن!
گفت: به سامرا رفتم و هرگز به آنجا نرفته بودم. در خانهاى فرود آمدم و با خود گفتم: خوب است این صد اشرفى را برسانم به ابن رضا علیه السلام پیش از رفتن به نزد متوکّل و پیش از آنکه کسى مرا بشناسد. برایم معلوم شد که متوکّل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از بیرون آمدن و ملازم خانه است.
با خود گفتم: چه کنم؟ من مردى هستم نصرانى، اگر سؤال کنم از خانه ابن الرضا علیه السلام، ایمن نیستم از آنکه این خبر زودتر به متوکّل برسد و این باعث شود زیادتى آنچه را که من از آن مىترسیدم، پس فکر کردم ساعتى در امر آن، پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را و بگردم در شهر و بگذارم خر را به حال خود هر کجا خواهد برود شاید در این بین مطّلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنکه از احدى سؤال کنم.
پس پولها را در کاغذى کردم و در کیسهى خود گذاشتم و سوار خر خود شدم. آن حیوان به میل خود مىرفت تا آنکه از کوچه و بازار گذشت تا رسید به در خانهاى ایستاد. هر چه کوشش کردم که برود، از جاى خود حرکت نکرد.
به غلام خود گفتم: بپرس این خانه کیست؟ گفتند: خانهى ابن الرضا علیه السلام است.
گفتم: الله اکبر، به خدا قسم این دلیلى است کافى. ناگاه خادم سیاهى از خانه بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تویى؟ گفتم : بلى. فرمود: فرود آى. فرود آمدم. مرا در دهلیز نشاند و خود داخل خانه شد. من در دل گفتم این هم دلیلى دیگر. از کجا این خادم اسم مرا دانست و حال آنکه در این شهر کسى مرا نمىشناسد و من هرگز داخل این شهر نشدهام.
خادم بیرون آمد و گفت: صد اشرفى که در کاغذ کردهاى و در کیسه گذاشتهاى بیار. من آن پول را به او دادم و گفتم: این دلیل سوم.
خادم برگشت و گفت: داخل شو! وارد شدم بر آن حضرت در حالى که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى یوسف! آیا وقت هدایت تو نرسید؟ گفتم: اى مولاى من! ظاهر شد براى من از برهان، آن قدرى که در آن کفایت است.
فرمود: هیهات تو اسلام نخواهى آورد، لکن پسر تو اسلام مىآورد و او از شیعهى ماست. اى یوسف! همانا گروهى گمان کردهاند که ولایت و دوستى ما امثال شما را نفع نمىبخشد، دروغ گفتند. والله امثال تو را هم نفع مىبخشد! برو به سوى آنچه براى آن آمدهاى؛ پس آنچه را دوست مىدارى خواهى دید.
یوسف گفت: به سوى متوکّل رفتم و رسیدم به آنچه اراده داشتم و سپس برگشتم.
هبه الله راوى گفت: من ملاقات کردم پسر او را بعد از موت پدرش و به خدا قسم او مسلمان و شیعهى خوبى بود. مرا خبر داد که پدرش بر حال نصرانیّت مرد و او اسلام آورد و بعد از مردن پدرش مىگفت: من بشارت مولاى خود هستم.[7]
[1] ـ نهج البلاغه، نامه 31.
[2] ـ امالى طوسى، 526.
[3] ـ غرر الحکم و درر الکلم، 360.
[4] ـ وسائل الشیعه، 7، 170.
[5] ـ بحارالأنوار، 73، 305.
[6] ـ هود، 46.
[7] . منتهى الآمال 2، 191 و 192.