تفسیر سوره هودرمضان المبارک ۱۳۹۵-۱۴۳۷

سوره هود آیه ۳۸ تا ۴۰ | ۱۳ رمضان ۱۴۳۷

شوخى و مزاح، مسخره کردن نیست و این‌ها با هم فرق دارند؛ به شرط آنکه قصد طرفین کوبیدن و تنقیص هم نباشد، ولى اگر کسى بخواهد دیگرى را خرد کند و ارزش او را در چشم دیگران پایین بیاورد، مرتکب حرام شده است؛ چراکه به او توهین کرده؛ مسخره‌اش نموده و مؤمن را پایین آورده است. این کار حتّى اگر به عنوان شوخى هم باشد، حرام است. فرقى هم نمى‌کند پدر با فرزندانش چنین کند یا زن و شوهر با هم، یا اقوام و دوستان.

فیلم جلسه

 


صوت جلسه

متن تفسیر
   

 

 بسم اﷲ الرحمن الرحیم

 

تفسیر سوره هود آیه ۳۸ تا ۴۰ | یکشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۳۰ | ۱۳

 

 

 

 

وَ یَصْنَعُ الْفُلْکَ وَ کُلَّما مَرَّ عَلَیْهِ مََلأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ اِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإنّا نَسْخَرُ مِنْکُمْ کَما تَسْخَرُونَ (۳۸)

نوح کشتى مى‌ساخت و هر گاه اشراف قومش بر او مى‌گذشتند، او را مسخره مى‌کردند. مى‌گفت: اگر ما را مسخره مى‌کنید، ما هم شما را همین طور مسخره خواهیم کرد.

 

فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتیهِ عَذابٌ یُخْزیهِ وَ یَحِلُّ عَلَیْهِ عَذابٌ مُقیمٌ (۳۹)

به زودى مى‌فهمید به چه کسى عذاب خوارکننده مى‌رسد و عذاب جاودان دامنگیرش مى‌شود.

 

حَتّى اِذا جاءَ أمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فیها مِنْ کُلِّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَ أهْلَکَ اِلّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ اِلّا قَلیلٌ (۴۰)

تا زمانى که فرمان ما رسید و تنور فوران کرد. گفتیم از هر حیوانى یک جفت و نیز خانواده‌ات ـ مگر کسى که وعده عذابش رسیده است ـ و مؤمنان را سوار کن و جز اندکى با او ایمان نیاورده بودند.

 

روایت امروز

 

سه روایت از امام جواد علیه السلام نقل مى‌شود؛

 

«إیّاکَ وَ مُصاحَبَهُ الشَّریرِ فَإنَّهُ کَالسَّیْفِ المَسلُولِ یَحْسُنُ مَنْظَرُهُ وَ یَقْبَحُ آثَارُهُ»[1]

«بپرهیز از همنشینى با شرور. او به شمشیر کشیده مى‌ماند که منظرش نیکو و آثارش زشت است.»

 

«شریر» یعنى کسى که واجبات را انجام نمى‌دهد: مرتکب حرام مى‌شود و ظلم مى‌کند. شمشیر مسلول، شمشیر برهنه است که برق مى‌زند و زیباست، امّا چون دست ظالمى بیفتد، بى‌گناهان را از دم تیغ مى‌گذراند. بعضى افراد، ظاهرى زیبا و خوب دارند، امّا باطنشان زشت و خراب است؛ یعنى اهل انجام واجب و ترک حرام نیستند. همین کار بتدریج باطن انسان را بد مى‌کند. نگویید برخى افراد به واجب و حرام اعتنا ندارند، امّا آدم‌هاى خوبى هستد؛ ممکن است برخى ویژگى‌هاى خوب داشته باشند، ولى کسى که به شرعیات اعتنا ندارد، از خدا دور است یا بتدریج دور مى‌شود.

 

(ثُمَّ کانَ عاقِبَهَ الَّذینَ أساوُا السُّوأى أنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِوُنَ )[2]

«سرانجام آنان که به کار زشت پرداختند این شد که آیات خدا را تکذیب کردند و آن را به تمسخر گرفتند.»

 

«کَفى بِالمَرءِ خِیانَهً أنْ یکونَ أمینآ لِلخَوَنَهِ»[3]

«در خیانت مرد همین بس که امین خیانتکاران باشد.»

 

خیانت ممکن است در اموال، آبرو، عیوب و اسرار مردم صورت گیرد. هر کس امین خیانتکار باشد، خائن است.

 

«الْمُومِنُ یَحْتاجُ اِلى ثَلاثِ خِصال: تَوفیقٌ مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ واعِظٌ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُولٌ مِمَّنْ یَنْصَحُهُ»[4]

«مؤمن همیشه محتاج سه خصلت است؛ توفیق از حق تعالى؛ واعظى از درون که پیوسته او را موعظه کند و نصیحت‌پذیرى از کسى که او را نصیحت مى‌کند.»

 

توفیقٌ من الله؛ یعنى از خدا بخواهد او را بر هر خیرى موفق کند؛

 

«اللّهُمَّ وَفِّقْنِا لِما تُحِبُّ وَ تَرضى وَ جَنِّبنَا عَمّا لا تُحِبّ»

«خدایا ما را به انجام آنچه دوست مى‌دارى و رضایت دارى، موفق کن و از آنچه نمى‌پسندى دور بدار!»

واعِظٌ مِنْ نَفْسِهِ؛ واعظ، همان فطرت اولیه است که هنوز آلوده نشده. به محض آنکه شخص خطایى مى‌کند یا خیال بدى در ذهنش مى‌آید، همین فطرت او را نهیب مى‌زند و وادار به استغفار مى‌کند.

قَبُولٌ مِمَّنْ یَنْصَحُه؛ اگر کسى نصیحتش مى‌کند، مى‌داند که او خیرخواه اوست و نمى‌خواهد او را به بند بکشد، بلکه مى‌خواهد آزادش کند و در راه راستش قرار دهد؛ پس قبول مى‌کند.

وَ یَصْنَعُ الْفُلْکَ وَ کُلَّما مَرَّ عَلَیْهِ مَلأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْه؛ حضرت نوح به دستور پروردگار شروع به ساختن کشتى کرد، امّا در طول این هشتاد سال که ساخت کشتى طول کشید، هر روز گروهى از کافران مى‌آمدند و چیزى به او مى‌گفتند و مسخره‌اش کردند.

استهزاء یا مسخره کردن؛ یعنى اسناد دادن شخص به جهالت و بلاهت. این کار در اسلام حرام است؛

(یا أیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أنْ یَکُونُوا خَیْرآ مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أنْ یَکُنَّ خَیْرآ مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أنْفُسَکُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالاْلْقابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ اْلإیمانِ وَ مَنْ لَمْ یَتُبْ فَأُولئِکَ هُمُ الظّالِمُونَ )[5]

«اى کسانى که ایمان آورده‌اید! هیچ گروهى، گروه دیگر را مسخره نکند؛ شاید آنان بهتر از اینان باشند و نه زنانى زنان دیگر را؛ شاید آنها بهتر از این‌ها باشند و از یکدیگر عیب‌جویى نکنید و با لقب‌هاى زشت همدیگر را نخوانید، چه ناپسند است نامگذارى به فسق، بعد از ایمان، و آنان که توبه نکردند، ستمکارند.»

 

شوخى و مزاح، مسخره کردن نیست و این‌ها با هم فرق دارند؛ به شرط آنکه قصد طرفین کوبیدن و تنقیص هم نباشد، ولى اگر کسى بخواهد دیگرى را خرد کند و ارزش او را در چشم دیگران پایین بیاورد، مرتکب حرام شده است؛ چراکه به او توهین کرده؛ مسخره‌اش نموده و مؤمن را پایین آورده است. این کار حتّى اگر به عنوان شوخى هم باشد، حرام است. فرقى هم نمى‌کند پدر با فرزندانش چنین کند یا زن و شوهر با هم، یا اقوام و دوستان.

قوم نوح مى‌خواستند حضرت نوح و پیروانش را محدود و ارزش آنها را کم کنند؛ آنان را از خود برانند و افراد بى‌ارزش و پست نشان دهند؛ به همین دلیل به آنها نسبت‌هاى کم‌عقل، زودباور و رذل مى‌دادند. در این میان کشتى ساختن نوح در وسط بیابان هم بهانه خوبى به دستشان داده بود.

قالَ اِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَإنّا نَسْخَرُ مِنْکُمْ کَما تَسْخَرُون؛ جناب نوح به آنان فرمود: اگر ما را مسخره مى‌کنید، ما هم به زودى شما را مسخره مى‌کنیم.

سؤال: آیا مسخره کردن کافران براى جناب نوح و مؤمنان جایز است یا خیر؟

جواب: چون آنان به هیچ وجه بناى ایمان آوردن نداشتند، جناب نوح فرمود: ما پاسخ مسخره کردن‌هاى شما را مى‌دهیم و شما را مسخره مى‌کنیم، امّا در پاسخ به استهزاء آنان گفت: به زودى مى‌فهمید که عذاب خوارکننده براى کیست.

برخى، از این آیه استفاده کرده‌اند که اگر کسى دیگرى را مسخره کند، طرف مقابل مى‌تواند به عنوان مقابله به مثل، او را مسخره کند. امّا باید بدانیم که توهین و فحاشى، غیر از مسخره کردن است و به هیچ وجه، حتّى در مقام مقابله به مثل، جایز نیست. پس اگر کسى نسبت زشت به کسى داد، طرف مقابل نمى‌تواند این کار را با او بکند. فقط مى‌تواند از او شکایت کند تا تعزیرش کنند یا حد بر او بزنند.

در برخورد با افراد مسخره کننده، بهترین کار، نصیحت کردن است. قرآن کریم در توصیف مؤمنان مى‌فرماید:

(وَ اِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرامآ)[6]

«و چون بر لغو مى‌گذرند، بزرگوارانه از آن مى‌گذرند.»

«کراما» یعنى نصیحت کردن پنهانى.

(وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلامآ)[7]

«و چون نادانان آنها را صدا زنند، گویند: سلام.»

«سلام» یعنى از جانب من هیچ تعرضى به شما نمى‌رسد. در هر صورت مسخره کردن مؤمن، حتّى اگر او شروع به این کار کرده باشد، ناپسند و جایز شمردن آن مشکل است.

حضرت نوح در تلافى مسخره کردن قومش گفت: به زودى مى‌فهمید که عذاب خوارکننده و همیشگى به چه کسى مى‌رسد.

خداى تعالى در سوره نوح مى‌فرماید :

(وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاْرْضِ مِنَ الْکافِرینَ دَیّارآ * اِنَّکَ اِنْ تَذَرْهُمْ یُضِلُّوا عِبادَکَ وَ لا یَلِدُوا اِلّا فاجِرآ کَفّارآ * رَبِّ اغْفِرْ لی وَ لِوالِدَیَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِیَ مُوْمِنآ وَ لِلْمُوْمِنینَ وَ الْمُوْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظّالِمینَ اِلّا تَبارآ)[8]

نوح گفت: «پروردگارا هیچ یک از کافران را بر زمین باقى مگذار * اگر آنان را باقى گذارى، آیندگان را گمراه مى‌کنند و جز بدکار و کافر نمى‌زایند * پروردگارا من و پدر و مادرم و هر مؤمنى که به خانه‌ام مى‌آید و مردان و زنان مؤمن را بیامرز و بر ستمکاران جز هلاکت میفزا!»

نفرین کردن کافر و ظالمى که مى‌خواهد مسلمانان را از میان بردارد، هیچ اشکالى ندارد؛ مثل اسرائیل. بناى آنها این است که هیچ مسلمانى بر زمین نباشد و همه جا تحت سلطه خودشان باشد. امّا بیشتر مردم دنیا اگر حق را ببینند، قبول مى‌کنند؛ فرقى هم نمى‌کند اهل کجا باشند، شاید در میان همین یهودیان اسرائیل هم کسانى باشند که اگر حق برایشان واضح شود، تسلیم شوند، امّا سرانشان چنین نیستند.

بنابراین ما مى‌گوییم: خدایا! کسانى که در پى هدایت نیستند و جز گمراه کردن مردم، بناى دیگرى ندارند، اگر قابل هدایت نیستند، نابودشان بفرما!

حَتّى اِذا جاءَ أمْرُنا وَ فارَ التَّنُّور؛ «فارَ» یعنى فوران کرد. هنگامى که کشتى آماده شد، خداوند به نوح فرمود از هر حیوانى، جفتى بردار. مطابق تفسیر، حضرت نوح به فرمان خدا صدا زد و از همه‌ى گونه‌ها، یک جفت نر و ماده نزد او حاضر و سوار کشتى شدند؛ از حیوانات، پرندگان، حشرات و حتّى نباتات و گیاهان.

(وَ لَقَدْ أرْسَلْنا نُوحآ اِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فیهِمْ ألْفَ سَنَهٍ اِلّا خَمْسینَ عامآ فَأخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ * فَأنْجَیْناهُ وَ أصْحابَ السَّفینَهِ وَ جَعَلْناها آیَهً لِلْعالَمینَ )[9]

«و ما نوح را به سوى قومش فرستادیم و او در میان آنان 950 سال درنگ کرد. سرانجام طوفان، آنان را فرا گرفت، در حالى که ستمکار بودند. پس او و اهل کشتى را نجات دادیم و این را نشانه‌اى براى جهانیان گرداندیم.»

 

وَ أهْلَکَ اِلّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْل؛ خداى تعالى به نوح فرمود : اهل بیت خود را هم سوار کشتى کن، مگر کسانى که وعده هلاک به آنان رسیده است؛ یعنى همسر و فرزندش.

سرانجام عذاب خدا نازل شد و آب از آسمان و زمین باریدن و جوشیدن گرفت. ابرهاى سیاه و متراکم برفراز آسمان، مثل ناودان مى‌بارید و از زمین آب مى‌جوشید تا اینکه همه‌ى زمین را آب فرا گرفت. در تورات و انجیل هم قضیه طوفان نوح آمده است.

 

حضرت امام جواد علیه السلام

 

امام جواد علیه السلام امام نهم ما شیعیان در سال 195 دیده به جهان گشودند و در نه سالگى به امامت رسیدند، مدت امامتشان  17 سال بود و در سال 220 به دست همسرشان امّ الفضل و به توطئه‌ى معتصم عباسى به شهادت رسیدند.

امامت حضرت، پیش از سن بلوغ، نشانه و اعجازى براى ایشان بود. در واقع خدا مى‌خواست قدرت خود را نشان دهد؛ از این رو کسى را که ظاهراً در سنین کودکى بود، امام و راهنماى بندگانش قرار و تمام علوم و قدرتى را که لازمه امامت است، به ایشان عطا فرمود. گاه بعضى افراد براى پرسیدن مسأله‌اى مى‌آمدند و قبل از مطرح کردن آن، حضرت جوابشان را مى‌داد.

مرحوم حاج شیخ عباس قمى در منتهى الآمال مى‌نویسد :

هنگام شهادت امام رضا علیه السلام آن جناب در مدینه بود و بعضى شیعیان از امامت آن جناب در کودکى، تأمل داشتند، تا آنکه علما و افاضل شیعه از اطراف عالم به حج رفتند و بعد از مناسک حج، خدمت آن حضرت رسیده، از وفور معجزات، علوم و کمالات ایشان اقرار به امامت آن منبع سعادات نمودند و زنگار شک و شبهه از آیینه خاطرهاى خود زدودند، حتّى شیخ کلینى و دیگران روایت کرده‌اند که در یک مجلس یا در چند روز متوالى، سى هزار مسأله از مسائل سخت و پیچیده از آن معدن علوم و فضائل سوال کردند و همه، جواب شافى شنیدند.

 

شفاى نابینا

 

قطب راوندى از محمّد بن میمون روایت کرده است: در ایامى که حضرت جواد علیه السلام کودک بود و جناب امام رضا علیه السلام هنوز به خراسان نرفته بود، سفرى به مکه نمود. من نیز در خدمت آن حضرت بودم. چون خواستم بازگردم، خدمت آن حضرت عرض کردم: مى‌خواهم به مدینه بروم، کاغذى براى ابو جعفر محمّد تقى علیه السلام بنویسید تا من ببرم. حضرت تبسمى فرمود و نامه‌اى نوشت.

من آن را به مدینه آوردم و در آن وقت چشمان من نابینا بود. پس خادم، حضرت محمّد تقى را آورد در حالى که در مهد جاى داشت. من نامه را به آن جناب دادم، حضرت به خادم فرمود: مُهر از نامه بردار و کاغذ را باز کن! پس او مهر را برداشت و نامه را مقابل آن جناب گشود. حضرت آن را ملاحظه کرد، آنگاه فرمود: اى محمّد! احوال چشمت چگونه است؟

عرض کرم: یابن رسول الله! چنان که مشاهده مى‌فرمایید چشمم علیل گشته، بینایى از آن رفته است.

حضرت دست مبارک به چشمان من کشید از برکت دست ایشان چشمان من شفا یافت. پس من دست و پاى آن جناب را بوسیدم و از خدمتش بیرون آمدم در حالى که بینا بودم.[10]

گشوده شدن در

ابالصلت گوید: چون امام رضا علیه السلام از نزد مأمون بازگشت و آثار زهر در جبین مبارکش هویدا بود، به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خود داخل گردید و فرمود در سراى را ببند. رنجور و نالان بر فراش خویش تکیه فرمود.

چون آن امام معصوم بر بستر قرار گرفت، در سرا را بستم و در میان خانه، محزون و غمگین ایستاده بودم، ناگاه جوان خوشبوى مشگین مویى را در میان سرا دیدم که سیماى ولایت و امامت از جبین نورانى‌اش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان به جناب امام رضا علیه السلام بود.

به سوى وى شتافتم. سوال کردم از کدام راه داخل شدید؟ من که درها را محکم بسته بودم؟

فرمود: آن قادرى که مرا از مدینه به یک لحظه به طوس آورد، از درهاى بسته داخلم ساخت.

پرسیدم شما کیستید؟

فرمود: منم حجت خدا بر تو، اى ابوالصلت! منم محمّد بن على. آمده‌ام پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و وداع کنم. آن گاه در حجره‌اى که حضرت امام رضا علیه السلام آنجا بودند، رفت.[11]

 

عمر بن فرج رخجى گفت: به حضرت امام محمّد تقى علیه السلام گفتم: شیعیان شما ادعا مى‌کنند شما وزن و میزان آبى را که در دجله است، مى‌دانید.

حضرت فرمود: حق تعالى قدرت داد علم این را به پشه‌اى بدهد یا خیر؟

گفتم: قدرت دارد.

فرمود، من نزد خداوند تعالى گرامى‌ترم از پشه و از بیشتر خلق او.[12]

 

خدایى که قادر است از هیچ، همه چیز بیافریند؛ آن که این کرات و کهکشان‌هاى بى‌شمار را خلق کرده است، آیا مى‌تواند علوم امامت را به کسى که نُه سال بیشتر از عمر شریفش نگذشته است، عطا کند یا خیر؟ قطعآ مى‌تواند.

على بن خالد گوید: زمانى در سامرا بودم و شنیدم مردى از شام که ادعاى نبوت کرده، در قید و بند کرده‌اند و در اینجا حبس نموده‌اند.

من رفتم در آن خانه که او را آنجا حبس کرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبّت کردم تا مرا نزد او بردند. چون با او تکلّم کردم، او را صاحب فهم و عقل یافتم. از او پرسیدم قصه تو چیست؟

گفت: من در شام، در موضع معروف به رأس الحسین علیه السلام عبادت مى‌کردم. شبى در محراب عبادت مشغول ذکر خدا بودم که ناگاه شخصى را نزد خود دیدم.

به من فرمود: برخیز! برخاستم و مرا کمى راه برد؛ ناگاه دیدم در مسجد کوفه هستم.

فرمود: این مسجد را مى‌شناسى؟

گفتم: بلى این مسجد کوفه است. پس نماز خواند و من با او نماز خواندم. سپس بیرون رفتیم و مرا کمى راه برد؛ دیدم در مسجد رسول خدا صلّى الله علیه و آله هستیم. سلام کرد بر رسول خدا صلّى الله علیه و آله و نماز خواند و من هم نماز خواندم. سپس با هم بیرون آمدیم. مقدار کمى راه رفتیم، دیدم در مکه هستم. پس طواف کرد و طواف کردم با او. دوباره بیرون آمدیم و کمى راه آمدیم، دیدم در همان محراب عبادت، در شام هستم و آن شخص از نظر من غائب شده است.

من در تعجب ماندم تا یکسال گذشت. چون سال دیگر شد، باز آن شخص را دیدم که نزد من آمد. من از دیدن او مسرور شدم. مرا خواند و با خود برد به همان موضعى که در سال گذشته برده بود.

چون مرا به شام برگرداند و خواست از من جدا شود به او گفتم: تو را قسم مى‌دهم به حق خدایى که این قدرت را به تو داده است، بگو تو کیستى؟

فرمود: من محمّد بن على بن موسى بن جعفر علیهم السلام هستم.

من این حکایت را براى شخصى نقل کردم. این خبر کم کم به گوش وزیر معتصم، محمّد بن عبدالملک زَیّات رسید. او دستور داد مرا در قید و بند کردند و به عراق آوردند و حبس نمودند؛ چنان که مى‌بینى. به علاوه بر من بستند که ادعاى پیغمبرى کرده‌ام.

راوى گفت: به آن مرد گفتم میل دارى قصه تو را براى محمّد بن عبدالملک بنویسم تا بر حقیقت حال تو مطلع شود و تو را رها کند؟

گفت: بنویس. پس من نامه‌اى به محمّد بن عبدالملک نوشتم و شرح حال آن مرد محبوس را درج کردم. چون جواب آمد، دیدم همان نامه خودم است. در پشت آن نوشته بود: به آن مرد بگو: به همان کسى که تو را در یک شب از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و از مکه به شام برگردانده، بگو بیاید از زندان بیرونت آورد.

من از مطالعه جواب نامه خیلى غمگین شدم و دلم به حال آن مرد سوخت. روز دیگر، صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه باخبر کنم و به صبر و شکیبایى سفارش کنم. چون به در زندان رسیدم، دیدم پاسبانان و لشکریان و مردمان بسیارى به سرعت تمام گردش و جستجو مى‌کنند. گفتم: چه خبر است؟

گفتند: مردى که ادعاى نبوت مى‌کرد و در زندان حبس بود، دیشب مفقود شده و هیچ اثرى از او نیست. نمى‌دانیم به زمین فرو رفته یا مرغ هوا او را ربوده است.

على بن خالد گفت: فهمیدم که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام به اعجاز او را بیرون برده است و من در آن وقت زیدى مذهب بودم و چون این معجزه را دیدم، امامى شدم و اعتقادم نیکو شد.[13]

 

مکافات عمل

 

هنگامى که خلافت به متوکل عباسى رسید، چند ماه از خلافت او که گذشت بر محمّد بن عبدالملک غضبناک شد؛ جمیع اموال او را گرفت و او را از وزارت عزل ساخت.

محمّد بن عبدالملک در ایام وزارت خود، تنورى از آهن ساخته، آن را میخکوب کرده بود، به طورى که سرهاى میخ‌ها بیرون بود. هر که را مى‌خواست عذاب کند، در آن تنور مى‌افکند تا به تیزى میخ‌ها و تنگى مکان، به سخت‌ترین وجه معذب و هلاک مى‌شد.

چون متوکل بر محمّد غضبناک شد، امر کرد او را در همان تنور آهن افکندند. محمّد چهل روز در آن تنور معذب بود. روزى کاغذ و دوات طلبید و شعرى براى متوکل نوشت. آن روز فرصت نشد نامه را به متوکل برسانند و روز دیگر که نامه به وى رسید، فرمان داد او را از تنور بیرون آورند، امّا چون نزد تنور رفتند، محمّد را مرده یافتند.

دنیا دار مکافات است؛ «هر چه کنى به خود کنى، گر همه نیک و بد کنى».

 

السلام علیک یا ابا جعفر یا محمّد بن على ایها التقى الجواد

 

[1] ـ منتهى الآمال.

[2] ـ روم، 10.

[3] ـ منتهى الآمال.

[4] ـ همان.

[5] ـ حجرات، 11.

[6] ـ فرقان، 72.

[7] ـ فرقان، 63.

[8] ـ نوح، 26 تا 28.

[9] ـ عنکبوت، 14 و 15.

[10] ـ منتهى الآمال، احوال و معجزات امام جواد علیه السلام.

[11] ـ منتهى الآمال.

[12] ـ همان.

[13] ـ همان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
ضبط پیام صوتی

زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است