سوره هود آیه ۳۵ تا ۳۷ | ۱۲ رمضان ۱۴۳۷
دست خدا بسته نیست. اگر قرار باشد کسى با اختیار خود کفر را برگزیند، اکنون که مؤمن است، از خدا بخواهد و به حضرات معصومین علیهم السلام متوسل شود تا با ایمان از دنیا برود. فراموش نکنیم سخن امام صادق علیه السلام را که فرمود: دعا، قضایى را که از آسمان نازل شده و به سختى محکم گردیده، برمىگرداند.»حتّى اگر پیامبر و امام هم به انسان خبر دهند که بىایمان مىمیرد، باز امکان تغییر وجود دارد، به شرط آنکه خود شخص از سر صدق و راستى به حضرات معصومین علیهم السلام رجوع کند و بخواهد نجات یابد.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۳۵ تا ۳۷| شنبه ۱۳۹۵/۰۳/۲۹ | ۱۲ رمضان ۱۴۳۷
أمْ یَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ اِنِ افْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ اِجْرامی وَ أنَا بَریءٌ مِمّا تُجْرِمُونَ (35)
مىگویند: ]پیامبر[ به خدا دروغ بسته است. بگو اگر به خدا دروغ بسته باشم، گناهش بر من است و من از گناهان شما بیزارم.
وَ أُوحِیَ اِلى نُوحٍ أنَّهُ لَنْ یُوْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ اِلّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَفْعَلُونَ (36)
به نوح وحى شد از قوم تو، جز کسانى که تا کنون ایمان آوردهاند، کسى ایمان نمىآورد؛ پس از آنچه مىکردند، غمگین نباش.
وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأعْیُنِنا وَ وَحْیِنا وَ لا تُخاطِبْنی فِی الَّذینَ ظَلَمُوا اِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ (37)
کشتى را زیر نظر ما و طبق وحى ما بساز و با من درباره ستمگران سخن مگو که آنان غرق خواهند شد.
روایت امروز
قَالَ الرِّضَا علیه السلام مَنْ زَارَنِی عَلَى بُعْدِ دَارِی وَ مَزَارِی أتَیْتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ فِی ثَلاثَهِ مَوَاطِنَ حَتَّى اُخَلِّصَهُ مِنْ أهوالِهَا اِذَا تَطَایَرَتِ الْکُتُبُ یَمِیناً وَ شِمَالا وَ عِنْدَ الصِّرَاطِ وَ عِنْدَ الْمِیزَان»[1]
از امام رضا علیه السلام روایت شده است که فرمود: «هر کس مرا با دورى خانهام و مزارم زیارت کند، در روز قیامت در سه موقف به سراغش مىآیم تا او را از هول و هراس آن مواقف نجات بخشم : هنگام پرواز نامههاى اعمال به دست راست و چپ؛ در کنار صراط و در کنار میزان.»
عَنْ عَبْدِ الْعَظِیمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِیِّ قَالَ: قُلْتُ لأبِی جَعْفَرٍ علیه السلام قَدْ تَحَیَّرْتُ بَیْنَ زِیَارَهِ قَبْرِ أبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام وَ بَیْنَ زِیَارَهِ أبِیکَ علیه السلام بِطُوسَ فَمَا تَرَى فَقَالَ لِی مَکَانَکَ ثُمَّ دَخَلَ وَ خَرَجَ وَ دُمُوعُهُ تَسِیلُ عَلَى خَدَّیْهِ فَقَالَ زُوَّارُ أبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام کَثِیرُونَ وَ زُوَّارُ قَبْرِ أبِی بِطُوسَ قَلِیلُون»[2]
از حضرت عبد العظیم حسنى روایت شده است: به امام جواد علیه السلام عرض کردم: متحیّر ماندهام که قبر حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام را زیارت کنم، یا در طوس قبر پدرت علیه السلام را زیارت نمایم، نظر شما چیست؟ حضرت فرمود: اندکى صبر کن و همین جا بایست تا بازگردم. بعد به اندرون رفت و با چشمى گریان که اشک بر رخسار مبارکش مىریخت بیرون آمد و گفت: زوّار قبر ابا عبدالله علیه السلام بسیارند، ولى زوّار پدرم علیه السلام در طوس اندکند.»
از آیت الله مرعشى نجفى نقل شده است :
شب اول قبر یکى از علماء، برایش نماز لیله الدّفن خواندم، همان نمازى که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. پرسیدم: اوضاع چطور است؟
او که راضى و خوشحال به نظر مىرسید، رفت توى فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهاى دور صحبت کند، شروع کرد به تعریف کرد. وقتى از خیلى مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگى و سبکى از بدن خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسى را از تنت درآورى. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون، به طور کامل مىدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پایم، صداهایى مىآید؛ صداهاى رعبآور و وحشتافزا! صداهایى نامأنوس که مو بر بدنم راست مىکرد. به زیر پایم نگاهى انداختم. از مردمى که مرا تشیع و تدفین کرده بودند، خبرى نبود. بیابانى بود، برهوت با افقى بىانتها و فضایى سرد و سنگین. دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک مىشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشى که زبانه مىکشید و مانع از آن مىشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف مىزدند و مرا به یکدیگر نشان مىدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع به لرزیدن کرد. خواستم جیغ بزنم، ولى صدایم در نمىآمد. تنها دهانم باز و بسته مىشد و داشت نفسم بند مىآمد. بدجور احساس بىکسى و غربت کردم. خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسى را ندارم….
همین که این افکار را از ذهنم گذراندم متوجّه صدایى از پشت سرم شدم؛ صدایى دلنواز، آرامش بخش، روحافزا و زیباتر از هر موسیقى دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نورى را دیدم که از آن بالا بالاهاى دور دست به سوى من مىآمد. هر چقدر آن نور نزدیکتر مىشد، آن دو نفر آتشین، عقبتر مىرفتند تا بالاخره ناپدید شدند.
نفس راحتى کشیدم و نگاه دیگرى به بالاى سرم انداختم. آقایى را دیدم از جنس نور؛ نورى چشمنواز و آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمىتوانستم حرفى بزنم و تشکرى کنم، امّا خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود، سر حرف را باز کرد و پرسید: ترسیدى؟
من هم به حرف آمدم: بله آقا ترسیدم؛ آن هم چه ترسى! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید، زهره ترک مىشدم و خدا مىداند چه بلایى سر من مىآوردند.
بعد به خودم جرأت داده، پرسیدم: راستى، نفرمودید که شما چه کسى هستید.
آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهى سرشار از عطوفت، مهربانى و قدرشناسى به من مىنگریست، فرمود: من على بن موسى الرضا هستم. شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید، من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد؛ این اولین مرتبهاش بود، 37 بار دیگر هم خواهم آمد.
قطعآ حضور و سرزدن امام به انسان در عالم برزخ، همراه با گشایش و رفع گرفتارى خواهد بود.
أمْ یَقُولُونَ افْتَراه؛ طبق نظر برخى مفسران این آیه گرچه در میان آیات مربوط به حضرت نوح آمده، خطاب به پیامبر اسلام است؛ یعنى همان طور که کافران به پیامبران گذشته تهمت زدند، به شما هم مىزنند و مىگویند شما به دروغ خود را فرستاده خدا مىخوانید و به خداوند دروغ مىبندید.
قُلْ اِنِ افْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ اِجْرامی؛ خداى تعالى به پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله مىفرماید: به آنان بگو: من اگر دروغ گفته باشم، گناه آن بر خود من است، امّا شما به خاطر بتپرستى قطعاً گناهکار هستید؛ زیرا آنچه را با عقل و فطرت خود مىفهمید حق است، انکار مىکنید.
خداى تعالى در سوره «الحاقه» مىفرماید :
وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الاْقاویلِ * لاَخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمینِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتینَ * فَما مِنْکُمْ مِنْ أحَدٍ عَنْهُ حاجِزینَ * وَ اِنَّهُ لَتَذْکِرَهٌ لِلْمُتَّقینَ )[3]
«اگر سخن دروغى بر ما مىبست، با قدرت او را مىگرفتیم سپس شاهرگش را مىبریدیم و هیچ یک از شما نمىتوانست مانع شود و این (قرآن) مایه تذکّر و یادآورى براى پرهیزکاران است.»
بنابراین اگر قرار باشد پیامبر چیزى به خدا ببندد، خداوند او را مواخذه مىکند. بىتردید قرآن کریم وحى پروردگار است و به هیچ وجه سخنان شخص پیامبر نیست. وحى یعنى اتصال خاصى که پیامبر به خدا دارد و از طریق آن، خداوند آنچه را لازمه هدایت بشر است، به ایشان مىفرماید و حضرت همان را بر زبان مىآورد. به همهى پیامبران الهى وحى مىرسید. وحى خواب نیست؛ گرچه خواب پیامبر با دیگران فرق دارد و عین بیدارى است؛
«أنام و لا تَنامُ قَلبى»
«مىخوابم امّا قلبم بیدار است.»
وَ أُوحِیَ اِلى نُوحٍ أنَّهُ لَنْ یُوْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ اِلّا مَنْ قَدْ آمَن؛ خداى تعالى به حضرت نوح فرمود: از میان قوم تو، جز آنان که پیش از این ایمان آوردند، کس دیگرى ایمان نمىآورد. در واقع خداى تعالى به جناب نوح خبر مىدهد که قوم تو با اختیار خود شرک را انتخاب کردهاند و دیگر هیچ کدامشان ایمان نمىآورند.
توضیح بیشتر: خداى تعالى مىداند که هر کس در آینده چه کارهایى مىکند. پس اینکه مىگویند :
مى خوردن من حق ز ازل مىدانست گر مى نخورم علم خدا جهل شود
این شعر مغالطه است؛ چون آنچه خدا با علم ازلى مىداند این است که هر کس با اختیار خود کفر را انتخاب مىکند یا ایمان را؛ کار خوب مىکند یا کار بد. پس آنچه به حضرت نوح وحى شد، به معناى این نیست که خدا براى آنها کفر و شقاوت را حتم کرده است. خداى تعالى براى آنان و براى همهى بشر چنین خواسته که مختار باشند و اکنون خبر مىدهد که هیچکدام از آنان ایمان نمىآورند و آنها که ایمان آوردهاند، با اختیار خود، باقى مىمانند و به کفر باز نمىگردند.
فَلا تَبْتَئِسْ بِما کانُوا یَفْعَلُون؛ حضرت نوح امید داشت قومش حق را قبول کنند و احتمال تأثیر در تبلیغش مىداد،لذا از شقاوت آنها ناراحت مىشود، امّا خداوند مىفرماید آنان تصمیم خود را گرفتهاند. قطعآ اگر مىآمدند، خداوند قبولشان مىکرد، امّا خودشان بناى آمدن نداشتند.
اگر کسى در خواب ببیند که عاقبت به شرّ مىشود و سرانجام کافر و مشرک از دنیا مىرود، یا به او بگویند بىایمان مىمیرد، باید چه کند؟
اولا: باید دانست که خواب به هیچ وجه حجت نیست؛ وحى نیست، حتّى اعلام هم نیست؛ چه بسا تعبیراتى غیر از آنچه شخص گمان مىکند، داشته باشد.
ثانیاً: دست خدا بسته نیست. اگر قرار باشد کسى با اختیار خود کفر را برگزیند، اکنون که مؤمن است، از خدا بخواهد و به حضرات معصومین علیهم السلام متوسل شود تا با ایمان از دنیا برود. فراموش نکنیم سخن امام صادق علیه السلام را که فرمود: دعا، قضایى را که از آسمان نازل شده و به سختى محکم گردیده، برمىگرداند.»[4] حتّى اگر پیامبر و امام هم به انسان خبر دهند که بىایمان مىمیرد، باز امکان تغییر وجود دارد، به شرط آنکه خود شخص از سر صدق و راستى به حضرات معصومین علیهم السلام رجوع کند و بخواهد نجات یابد.
مولا على علیه السلام بارها به ابن ملجم فرمودند: تو قاتل من هستى. ابن ملجم مىگفت: مرا بکشید که چنین نکنم.
امّا قصاص قبل از جنایت ممنوع است و اگر حضرت او را مىکشت، حجتى نزد خدا نداشت.
آن شقى، از خوارج بود که در نهروان ابتدا مقابل مولا على علیه السلام ایستاد و قصد جنگ داشت، امّا منصرف شد، با این حال دشمنى خود را رها نکرد و دست از عقیده فاسدش برنداشت. بىشک اگر بناى خوب شدن داشت و به دامان مولا مىچسبید، حضرت نجاتش مىداد. حتّى وقتى ضربه بر فرق امیر المؤمنین زد، اگر تقاضاى بخشش مىکرد، حضرت او را مىبخشید.
امیر المؤمنین علیه السلام به او فرمود آیا من بد امامى براى تو بودم؟ گفت: آیا تو مىتوانى کسى را که جایگاهش آتش است، نجات دهى؟ یعنى من جهنّمى خلق شدهام و هیچ کس نمىتواند نجاتم دهد. این یعنى اعتقاد به جبر.
هنگامى که حضرت زینب به او فرمود طبیب آوردهایم و پدرم بهبود مىیابد، با کمال بىشرمى گفت: من شمشیرى به هزار درهم خریدهام و هزار درهم براى زهرآلود کردن آن پرداختهام.
بنابراین هیچ کس جز به اختیار خود، خوب یا بد نمىشود؛ پس کسى نباید به خود تلقین کند که براى من عاقبت به شرّى نوشته شده است و دیگر نمىتوانم خوب شوم. این وسوسهى خطرناک شیطان است که مىخواهد بدین وسیله انسان را از رحمت پروردگار ناامید کند و از درگاه او بازگرداند.
وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأعْیُنِنا وَ وَحْیِنا؛ «فلک» یعنى کشتى. خداى تعالى به جناب نوح فرمود: کشتى را زیر نظر ما و طبق آنچه به تو وحى مىکنیم، بساز و دیگر درباره ستمکاران با من گفتگو نکن که آنان غرق خواهند شد.
وَ لا تُخاطِبْنی فِی الَّذینَ ظَلَمُوا؛ خداوند در اینجا کفّار و مشرکان را «ظالم» مىخواند؛ چراکه شرک به خدا، بزرگترین ظلم است.
(یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللهِ اِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظیمٌ )[5]
«اى پسرم! به خدا شرک مورز که شرک، ستمى بزرگ است.»
(وَ الْکافِرُونَ هُمُ الظّالِمُونَ )[6]
«و کافران همان ستمکارانند.»
خداى تعالى به جناب نوح دستور مىدهد درباه کفّار با من سخن مگو؛ یعنى تقاضاى نجات آنان را مکن. این عبارت، خبر از آینده است که جناب نوح از خدا درخواست نجات فرزندش را کرد، امّا خداوند فرمود «انّه لیس من اهلک» او از اهلبیت تو نیست.
ویژگىهاى کشتى نوح
پس از دستور خداوند، نوح شروع به ساختن کشتى کرد. مدت ساخت آن، حداقل 80 سال و طول و عرض آن 400 در 250 متر و ارتفاع آن 40 متر گفته شده است. سه طبقه داشت ـ تا هفت طبقه هم براى آن گفتهاند ـ یک طبقه مخصوص مؤمنان یک طبقه براى حیوانات و یک طبقه براى پرندگان.
خداوند به حضرت نوح فرمان داد از هر حیوانى، نر و مادهاى بیاورد. طبق قول معتبر، آب تمام زمین را فرا گرفت و محدود به منطقهى خاصى نبود. لذا همهى حیوانات خشکى از بین رفتند، مگر همان جفتهایى که نوح در کشتى سوار کرد.
وقتى جناب نوح کار ساخت کشتى را آغاز کرد، قوم او با آنکه از این کار نگران شده بودند و مىترسیدند، شروع به استهزاء و اذیت او نمودند. مولانا در این باره مىگوید :
نوح اندر بادیه کشتى بساخت صد مثلگو از پى تسخُر بتاخت
در بیابانى که چاه و آب نیست مىکند کشتى چه نادان ابلهیست
آن یکى مىگفت اى کشتى بتاز و آن یکى مىگفت پرش هم بساز
آن یکى مىگفت: دنبالش کژ است و آن یکى مىگفت: پشتش کژ مَژ است
آن یکى مىگفت: پالانش کجاست؟ و آن یکى مىگفت: پایش کژ چراست؟
آن یکى مىگفت: کاین مَشکى تهیست وآن یکى مىگفت: این خر بهر کیست؟
آن یکى مىگفت: جو چون مىخورد؟ ورنه بارت کى به منزل مىبرد؟
آن یکى مىگفت: بى کارى مگر یا شدى فرتوت و عقلت شد ز سر
او همىگفت این به فرمان خداست این بچربکها نخواهد گشت کاست
گاهى شبانه مىآمدند و کشتى را خراب مىکردند، امّا پس از دعاى حضرت نوح، خداوند به او فرمود سگى را به پاسبانى آن بگمار! چون چنین کرد، شبها سگ برایش پاسبانى مىداد و وقتى مهاجمان حمله مىکردند، سگ پارس مىکرد و نوح با چوب آنها را فرارى مىداد.
امام رضا علیه السلام
امام رضا علیه السلام در ذیقعده سال 148 در مدینه متولد شد و در 30 صفر سال 203 بدست مامون به شهادت رسید. عمر شریفش 55 سال و مدت امامتش 20 سال بود.
هدف مأمون از ولى عهدى امام این بود که اولا: حضرت را تحت نظر داشته باشد، مبادا شیعیان به رهبرى ایشان علیه او قیام کنند. ثانیاً: به مردم نشان دهد اگر امامان شیعه، پارسا و زاهدند، به خاطر این است که دنیا بسویشان رو نکرده، واِلّا اگر دنیا به دستشان برسد، فرقى با دیگران ندارند. ثالثاً: مىخواست با دسیسههاى مختلف از قدر و منزلت امام بکاهد، امّا همواره عکس آنچه مىخواست اتّفاق مىافتاد.
امام علیه السلام در راه مرو، از هر شهرى مىگذشت، استقبال مردم از ایشان حیرتانگیز بود و گاه معجزاتى از ایشان ظاهر مىشد.
هنگامى که امام رضا علیه السلام به نیشابور رسیدند، مردم اطراف ایشان را گرفته، درخواست حدیث کردند. حضرت که در کجاوه نشسته بود سرش را بیرون آورد و فرمود :
پدرم از پدرش و او از پدرش ـو همین طور تا فرمودندـ از رسول خدا صلّى الله علیه و آله از قول خداوند تعالى نقل فرمود :
«لا اِلهَ الّا الله حِصنی فَمَن دَخَلَ حِصنی أمِنَ مِن عَذابی! قالَ : فَلَمّا مَرّتِ آلرّاحِلَهُ نادانا: بِشُروطِها و أنا مِن شُروطِها»[7]
«لا اِلهَ الّا الله قلعهى من است و هر کس به این قلعه وارد شود، از عذاب من ایمن است. سپس هنگامى که مرکب ایشان حرکت نمود ما را صدا زد و فرمود: شرایطى دارد و من (امام) از شروط آن هستم.»
این روایت را 24 هزار نفر نوشتند و به همین دلیل به حدیث «سلسله الذهب» معروف شد. «لا اله اِلّا الله» براى کسى حصن خدواند است که «امامت» را بپذیرد. کسى که حقّانیّت ائمه اطهار علیهم السلام را بفهمد، ولى نپذیرد یا قدرت تحقیق داشته باشد و تحقیق نکند، مشکلات زیادى برایش بوجود مىآید.
نماز عید
روایت شده است که چون نزدیک عید شد، مأمون فرستاد خدمت امام رضا علیه السلام که باید به مصلى روید؛ نماز عید بگزارید و خطبه بخوانید. حضرت پیغام فرستاد که مىدانى من قبول ولایت عهد کردم به شرط آنکه در این کارها مداخله نکنم؛ مرا از نماز عید خواندن با مردم عفو کنید!
مأمون پیغام داد که من مىخواهم در این کار دلهاى مردم مطمئن شود به آنکه تو ولیعهد منى و فضل شما را بشناسند.
حضرت قبول نکرد، پیوسته رسول مابین آن حضرت و مأمون رفت و آمد مى کرد تا اینکه اصرار مردم در این کار بسیار شد، لاجرم حضرت پیغام فرستاد که اگر مرا عفو کنى، بهتر است و اگر عفو نمىکنى، من به همان شکل براى نماز مىروم که حضرت رسول صلّى الله علیه و آله و امیر المؤمنین، على بن ابى طالب علیه السلام مىرفتند.
مأمون گفت: به نماز به هر شکل خواستید، بروید. سپس امر کرد سرهنگان و دربانان و مردم را که اول صبح بر در خانه حضرت امام رضا علیه السلام حاضر شوند.
راوى گوید: چون روز عید شد، مردم در راهها جمع شدند؛ زنها و کودکان بر پشت بامها اجتماع کردند و همه در انتظار بیرون آمدن آن جناب نشستند. تمام سرهنگان و لشکریان بر در منزل آن حضرت حاضر شدند، در حالى که سوار بر ستوران خود بودند و ایستادند تا آفتاب طلوع کرد.
پس حضرت غسل کرد؛ جامههاى خود را پوشید؛ عمامه سفیدى از پنبه بر سر بست؛ یک طرف آن را در میان سینه و طرف دیگرش را مابین دو کتف خود افکند. قدرى بوى خوش استعمال نمود؛ عصایى بر دست گرفت و به موالى خود فرمود شما نیز آنچه من کردم، بکنید.
پس آنان در پیش روى حضرت بیرون آمدند و حضرت با پاى برهنه حرکت فرمود، در حالى که جامه را تا نصف ساق بالا زده بود. پس کمى راه رفت، آنگاه سر به سوى آسمان کرد و تکبیر عید گفت. موالیان نیز با آن حضرت تکبیر گفتند. جلوى منزل، وقتى سرهنگان و لشکریان، آن حضرت را به این هیبت دیدند، همگى مالهاى خود را بر زمین افکندند و به کمال خفّت و سختى کفشهاى خویش از پا بیرون آوردند.
«وَ کانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ کانَ مَعَهُ سِکّینٌ قَطَعَ بِها شَرابَهَ جاجیلَتِه»
و از همه بهتر، حال کسى بود که با خود کاردى داشت که بند کفش خود را بریده، پاى خود را بیرون آورد و پا برهنه شود.
راوى گفت: امام رضا علیه السلام بر در منزل تکبیرى گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند. چنان به خیال ما آمد که آسمان و دیوارها با آن حضرت تکبیر مىگویند و مردم از شنیدن تکبیر آن حضرت، شروع کردند به گریستن و ضجه کشیدن، به حدى که شهر مرو از صداى گریه و شیون به لرزه درآمد.
این خبر به مأمون رسید. او ترسید اگر آن حضرت به این کیفیت به مصلى برسد، مردم شیفتهى او شوند؛ پس نگذاشت آن حضرت برود. کسى را خدمت آن حضرت فرستاد که ما شما را به زحمت و رنج آوردیم؛ برگردید و خود را به مشقت نیفکنید! آن کس که هر سال نماز مىخواند، همان بخواند.
حضرت کفش خود را طلبید و پوشید و سوار شد و برگشت.[8]
مأمون براى اینکه از قدر و منزلت امام کم کند، علماى ادیان و مذاهب مختلف را دعوت کرد تا با حضرت مباحثه و مناظره کنند. ایشان در جلسهى مناظره که بسیار مفصل و طولانى بود با استدلالهاى قوى، بر همهى آنها فائق آمدند. خلاصهى این جریان در منتهى الآمال و مفصل آن در عیون اخبار الرضا آمده است و مطالعهى آن به دوستان عزیز سفارش مىشود.
پس از پایان همین جلسه بود که مأمون کینه حضرت را برداشت و از همان جا عزم خود را بر قتل ایشان جزم کرد.
منتهى الامال مىنویسد :
آیا عاقلى تصور مىکند که مأمون دنیاپرست که به جهت طلب خلافت و ریاست امر کند برادرش، محمّد امین را در کمال سختى بکشند و سرش را براى او آورند و در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب کند و امر کند به لشکریان خود که همه برخیزند و بر این سر لعنت کنند و جائزه خود را بگیرند. آیا چنین کسى که این قدر طالب خلافت و ملک است، امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو مىطلبد و تا دو ماه اصرار مىکند که من مىخواهم خود را از خلافت خلع کنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم؟ آیا جز شیطنت نکته دیگرى ملحوظ نظر او است؟ حال آنکه خلافت، قره العین مأمون بود. در حق سلطنت گفتهاند: «المُلک عقیم».
به راستى ملک عقیم است و اگر به کسى رسید، باید خیلى مراقب باشد. ایمان قوى لازم است تا بتوان از گزند آن در امان ماند. فرقى هم نمىکند نفوذ این قدرت چقدر باشد؛ همین که ده، پانزده چاکر پیدا شود، کار سخت مىشود.
[1] ـ وسائل الشیعه، 14، 551.
[2] ـ وسائل الشیعه، 14، 563.
[3] ـ الحاقه، 44 تا 48.
[4] ـ همان.
[5] ـ لقمان، 13.
[6] ـ بقره، 254.
[7] ـ بحارالأنوار 3، 7.
[8] ـ منتهى الآمال، باب زندگانى امام رضا علیه السلام.