سوره هود آیه ۳۲ و ۳۳ | ۹ رمضان ۱۴۳۷
امام علیه السلام خود را بنده خدا مىداند و تسلیم خداى تعالى است؛ یعنى مىگوید من در برابر تو کارهاى نیستم؛ هر چه تو برایم بخواهى راضى هستم. اگر بخواهى نجات یابم یا کشته شوم، تسلیمم. ایشان دعا مىکنند که از شرّ ظالم در امان بمانند، ولى تسلیم خدا هستند. از ما دعا کردن و از تو، هر چه صلاح باشد. دعا به معناى این نیست که هر چه خواستم، بشود.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره هود آیه ۳۲ و ۳۳ | چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۲۶ | ۹ رمضان ۱۴۳۷
قالُوا یا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأکْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا اِنْ کُنْتَ مِنَ الصّادِقینَ(۳۲)
گفتند: اى نوح! با ما جدال کردى و بسیار هم جدال کردى. آنچه را به ما وعده مىدهى، برایمان بیاور، اگر راست مىگویى.
قالَ اِنَّما یَأْتیکُمْ بِهِ اللهُ اِنْ شاءَ وَ ما أنْتُمْ بِمُعْجِزینَ(۳۳)
گفت: اگر خدا بخواهد آن را براى شما مىآورد و شما نمىتوانید مانع آن شوید.
روایت روز
عَن أبِی عَبْدِ الله علیه السلام قَالَ: مَنْ اُعْطِیَ ثَلاثاً لَم یُمْنَعْ ثَلاثاً مَن اُعْطِیَ الدُّعَاءَ اُعْطِیَ الإجَابَهَ وَ مَنْ اُعْطِیَ الشُّکْرَ اُعْطِیَ الزِّیَادَهَ وَ مَنْ اُعْطِیَ التَّوَکُّلَ اُعْطِیَ الکِفَایَهَ ثُمَّ قَالَ أ تَلَوْتَ کِتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ (مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ) وَ قَالَ (لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ) وَ قَالَ (اُدْعُونِی أسْتَجِبْ لَکُمْ)[1]
از امام صادق علیه السلام روایت شده: «به هر کس سه چیز دادند، سه چیز از او دریغ نکردند: به هر که دعا دادند، برایش اجابت نهادند؛ به هر که شکرگزارى دادند، فزونى نعمت بخشیدند و به هر کس توکّل داده شد، کفایت کار عطایش گردید. سپس فرمود: آیا قرآن را خواندهاى که مىفرماید: «و هر کس بر خدا توکّل کند، او را بس است» و فرمود: «اگر شکر کنید، براى شما بیفزایم» و فرمود : «مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم».
زیاد کردن خداوند، به حساب صلاح و مصلحتى است که خود مىداند؛ گاه این فزونى ظاهرى و گاه معنوى است. معناى توکّل این نیست که هر کس هر چه دلش خواست، مىشود، بلکه خداوند آن طور که صلاح بداند، بندهاش را کفایت و از او دفاع مىکند.
قالُوا یا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأکْثَرْتَ جِدالَنا؛ جناب نوح قرنها قوم خود را به خداپرستى دعوت کرد و آنان انکار کردند.
(قالَ رَبِّ اِنّی دَعَوْتُ قَوْمی لَیْلاً وَ نَهارآ * فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائی اِلّا فِرارآ * وَ اِنّی کُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أصابِعَهُمْ فی آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ وَ أصَرُّوا وَ اسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبارآ * ثُمَّ اِنّی دَعَوْتُهُمْ جِهارآ * ثُمَّ اِنّی أعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أسْرَرْتُ لَهُمْ اِسْرارآ * فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ اِنَّهُ کانَ غَفّارآ)[2]
«گفت: پروردگارا! من شب و روز قوم خود را دعوت کردم، امّا دعوت من جز بر گریزشان نیفزود و هر گاه دعوتشان کردم که آنان را بیامرزى، انگشتان خود را در گوشهایشان کردند و لباسشان را بر سر کشیدند و اصرار کردند و به شدت تکبّر نمودند. سپس آشکار و پنهان به آنان گفتم. گفتم از پروردگارتان آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است.»
در چند آیه مىفرماید :
(قالَ نُوحٌ رَبِّ اِنَّهُمْ عَصَوْنی وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ یَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ اِلّا خَسارآ)[3]
«نوح گفت: اینان از من نافرمانى کردند و از کسانى پیروى کردند که اموال و فرزندانشان جز بر زیانشان نیفزود.»
سرانجام پس از سالیان دراز، دعوت و انکار، قوم نوح تیر آخر را انداختند تا او را ناامید کنند. گفتند: اى نوح! تو بسیار با ما جدل کردى؛ اکنون دیگر حرف بس است و وقت عمل فرا رسیده، اگر راست مىگویى، عذابى را که وعده مىدهى، بر ما نازل کن!
جدال یا مجادله؛ یعنى محکوم کردن طرف مقابل با سخنان و ادلهى خود او، که مىتواند خوب یا بد باشد. قرآن کریم درباره جدال نیکو مىفرماید :
(ادْعُ اِلى سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی هِیَ أحْسَنُ )[4]
«با حکمت و اندرزى نیکو مردم را به راه پروردگارت فرا بخوان و با آنان با نیکوترین روش مجادله کن!»
مجادله احسن یعنى حق گفتن و از حق دفاع کردن. جدال غیر احسن یا بد، مناقشه در حق و مغالطه در برابر آن است. این فن را بعضى به صورت خدادادى دارند و بعضى هم با آموختن و تمرین، بدست مىآورند. مقصود قوم نوح از «جادَلتَنا» این بود که ما درست مىگوییم و تو اشتباه مىکنى.
استقامت در خیرخواهى
مؤمن در راه خود خستگىناپذیر است؛ یعنى از امر به معروف و نهى از منکر و نصیحت کسانى که باید نصیحت شوند، دستبردار نیست؛ چه تأثیر بگذارد و چه نگذارد. این به معناى لجاجت و کینهتوزى نیست، بلکه دلسوز مردم است. از سر دلسوزى و خیرخواهى، راه و چاه را نشان مىدهد. پدر مادر هم باید با زبان خوش و نصیحت، فرزند خود را پند دهند و نگویند: «هر چه مىگویم در گوشش فرو نمىرود». برادران و دوستان هم باید در مواقع لزوم همدیگر را نصیحت کنند.
قوم نوح او را بسیار اذیت کردند؛ مسخرهاش کردند؛ تهمتهاى ناروا به او دادند، امّا مؤمن نباید عقب بنشیند؛ چون تکلیف الهى بر عهده دارد و باید نصیحت را دامه دهد.
قالَ اِنَّما یَأتیکُمْ بِهِ اللهُ اِنْ شاء؛ گاه در برابر هشدارها و نصیحتهاى مؤمن، مىگویند: چرا کسانى که این همه گناه مىکنند، بلایى برسرشان نمىآید؟
پاسخ آنها همان است که جناب نوح به قوم خود گفت: «خداوند هر زمان بخواهد، عذاب مىفرستد».
حضرت نوح نگفت من بر شما عذاب مىفرستم. هیچ کس، حتّى پیامبر خدا هم نمىتواند به خدا دستور دهد. او به مردم هشدار مىدهد و اثر گناه و نافرمانى را به آنها گوشزد مىکند، خداوند هر زمان صلاح بداند اثر گناه را محقق مىکند.
وقتى گناه زیاد مىشود، ممکن است بلا بر فرد یا جامعه نازل شود، امّا این بلا فقط دست خداست و هنگامى که عذاب خدا آمد، راه گریزى از آن نیست.
از مغز سر تا پنجهى پا، همه لشکر خدا و مأمور اویند؛ اگر خدا بخواهد، مرضى مىفرستد که هیچ دکترى علت آن را نمىفهمد؛ اگر هم بفهمد، نمىتواند درمانش کند و همه درمانده مىشوند. تمام سلولهاى بدن، لشکر خدایند؛ هر کدام را بخواهد طورى از کار مىاندازد که هیچ دارویى نمىتواند آن را درمان کند؛ مؤمن و کافر هم ندارد، لکن این امر براى کافر، عذاب و گاه هشدار است، تا شاید به خود آید و توبه کند، امّا براى مؤمن، کفّارهى گناهان یا ترفیع درجه است.
وَ ما أنْتُمْ بِمُعْجِزین؛ جناب نوح گفت: هنگامى که عذاب خدا بیاید، هیچ راه فرارى از آن ندارید. پسرش گفت: مىروم بالاى کوه، امّا هر چه بالاتر رفت، آب هم بالاتر آمد تا غرق شد.
هر کس هر چقدر هم قدرت داشته باشد، نمىتواند در برابر خدا بایستد و از قهر او بگریزد. اگر بمب هستهاى هم بسازد، هنگامى که خدا بخواهد عذاب نازل کند، تمام آنها علیه خودش عمل مىکنند. مبادا کسى گناه کند و خوشحال باشد که خبرى نشد! خداوند مهلت مىدهد تا موقع خود.
حکایت
بعد از آنکه منصور داونیقى، دومین خلیفه عباسى به قدرت رسید، هر کس را مخالف خود مىدید یا گمان مىکرد تهدیدى برایش محسوب مىشود، قلع و قمع کرد؛ از جمله بسیارى از سادات حسنى را به طور دلخراشى به قتل رساند. پس از مدّتى به فکرش رسید که یکى از اصلىترین دشمنانش، امام صادق علیه السلام است؛ به همین دلیل چند مرتبه ایشان را از مدینه به بغداد احضار کرد و بارها نقشه قتل حضرت را کشید، امّا هر بار به دلیلى موفق نمىشد تا سرانجام امام را با زهر به شهادت رساند.
محمّد بن ربیع، وزیر دربار منصور مىگوید :
منصور روزى در کاخ سبز نشست. روزهایى را که در این کاخ مىنشست، روز کشتار مىنامیدند. پیش از آن، امام صادق علیه السلام را از مدینه به بغداد فراخوانده بود. منصور تمام آن روز را در آن کاخ بسر برد تا شب شد و مدّتى نیز از شب گذشت. در این موقع پدرم، ربیع را خواست.
گفت: مىدانى من چقدر به تو علاقه دارم. وقتى پیشآمدى مىکند، قبل از آنکه زن و فرزندم اطّلاع یابند، از تو چارهجویى مىکنم.
پدرم مىگوید: گفتم: این لطف خدا و شماست به من و اینکه من نهایت خیرخواهى را درباره شما دارم.
گفت: صحیح است. هم اکنون برو پیش جعفر بن محمّد، پسر فاطمه زهرا علیها السلام، در هر حالى که بود، بدون اینکه بگذارى وضع خود را تغییر دهد، او را بیاور!
با خود گفتم: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ راجِعُون» واقعا چه پیش آمد بدى! اگر من آن جناب را بیاورم، با این خشم که منصور دارد، او را خواهد کشت و آخرتم برباد مىرود. اگر بهانهاى بیاورم و این مأموریت را انجام ندهم، من و اولادم را خواهد کشت و اموالم را تصرف مىکند. اکنون بین دنیا و آخرت قرار گرفتهام، ولى دلم به دنیا متمایل شد.
محمّد گفت: پدرم ربیع مرا که از همه فرزندانش سختگیرتر و بىرحمتر بودم، خواست و گفت: برو پیش جعفر بن محمّد. در نزن؛ از دیوار بالا برو که لباس خود را تغییر ندهد. ناگهان بر او وارد شو و به همان حالى که هست، آن جناب را بیاور!
هنگامى که من رفتم، چیزى از شب باقى نمانده بود. نردبان گذاشتم و از دیوار وارد خانه آن جناب شدم. وقتى وارد اطاقش شدم، مشغول نماز بود؛ پیراهنى بر تن داشت و حولهاى بر کمر بسته بود.
نمازش را که سلام داد، عرض کردم: بفرمایید امیر المومنین شما را مىخواهد.
گفت: بگذار لباسهایم را بپوشم. گفتم: به من اجازه ندادهاند. فرمود: اجازه بده بروم غسل کنم و خود را تمیز نمایم. گفتم: غیر ممکن است. وقت خود را نگیرید، من نمىگذارم این وضع را کوچکترین تغییرى بدهید.
همان طور سر و پاى برهنه، با همان پیراهن و قطیفهاى که داشت ایشان را آوردم. مقدارى که رفت، از راه رفتن بازماند و سخت خسته شد. دلم به حال آن جناب سوخت. عرض کردم سوار شوید. سوار قاطر یکى از همراهان من شد. بالاخره پیش ربیع رفتم. شنیدم منصور به پدرم مىگفت: دیر کرد، و پیوسته او را به عجله وادار مىنمود. همین که چشم پدرم به جعفر بن محمّد افتاد، بر آن حال گریهاش گرفت.
ربیع مردى شیعه مذهب بود. امام صادق علیه السلام فرمود: ربیع مىدانم تو به ما خانواده علاقه دارى. بگذار دو رکعت نماز بخوانم و دعا کنم!
عرض کرد بفرمایید. دو رکعت نماز مختصر خواند. پس از نماز دعایى کرد که نفهمیدم چه بود، ولى دعایى طولانى بود. منصور پیوسته در این مدت ربیع را سرزنش مىکرد و به عجله وادار مىنمود.
همین که دعاى طولانى امام تمام شد، ربیع بازوى آن جناب را گرفته، پیش منصور برد. داخل ایوان که رسید، ایستاد و لبهایش به دعایى حرکت کرد که من نشنیدم. او را وارد کرد. مقابل منصور ایستاد.
منصور گفت: جعفر تو دست از حسد و ستمگرى خود و آشوب بر بنى عباس بر نمىدارى؟ خداوند پیوسته تو را گرفتار حسد و رنج مىکند، ولى به آرزوى خود نخواهى رسید.
فرمود: به خدا سوگند از آنچه مىگویى، بىخبرم و چنین کارى نکردهام. در زمان حکومت بنى امیه که مىدانى آنها از همهى مردم با ما و شما دشمنتر بودند و هیچ حقّى در حکومت و جانشینى پیغمبر نداشتند، به خدا قسم من برایشان آشوبطلبى نمىکردم و از طرف من گزندى به ایشان نرسید، با ستمى که به من روا مىداشتند، چگونه چنین کارى را حالا مىکنم با اینکه تو پسر عموى من و نزدیکترین خویشاوند من هستى و از همه بیشتر به من لطف و مرحمت دارى؟
منصور ساعتى سر به زیر انداخت. روى نمدى نشسته بود و در طرف چپش بالشى قرار داشت. زیر نمد، شمشیرى دو سر پنهان کرده بود که هر وقت در آن کاخ مىنشست همیشه همراهش بود.
رو به جعفر بن محمّد علیهماالسلام نمود و گفت: اشتباه مىکنى و خلاف میگویى. پشتى را کنار زد، از پشت آن کیفى که محتوى نامههایى بود، خدمت امام انداخت. گفت این نامههاى تو است که براى خراسانیان نوشتهاى و آنها را دعوت به بیعت با خویشتن کردهاى تا بیعت مرا بشکنند.
فرمود: به خدا قسم چنین کارى نکردهام و این کار را صحیح نمىدانم. راه و روش من چنین نیست.
منصور دوباره سر به زیر انداخت و دست به دسته شمشیر گرفته، مقدار یک وجب آن را خارج کرد.
با خود گفتم این مرد را کشت «اِنَّا لِلَّه» امّا آن را به جاى اول برگردانید.
گفت: جعفر حیا نمىکنى از پیرى و نسبتى که با پیامبر دارى از دروغ گفتن و اختلاف بین مسلمانان؟ مىخواهى خونریزى شود و آشوب بپا کنى؟
فرمود: اینها نامههاى من نیست؛ نه خط و نه مهر من بر آنها نیست.
منصور به اندازه نیم متر شمشیر را خارج نمود. گفتم از بین برد این آقا را. با خود تصمیم گرفتم اگر درباره آن جناب به من دستورى داد، اطاعت نکنم؛ زیرا چنین خیال مىکردم خواهد گفت این شمشیر را بگیر و جعفر را بکش. تصمیم داشتم اگر چنین دستورى داد، خود او را بکشم؛ گرچه باعث کشتن خود و فرزندانم شود. از کردار قبل خود پیش خدا توبه مىکردم.
مرتب او حضرت صادق را سرزنش مىکرد و امام عذرخواهى مىنمود تا بالاخره شمشیر را کشید و فقط مختصرى از آن باقیماند.
با خود گفتم دیگر او را خواهد کشت. باز شمشیر را در غلاف نمود و ساعتى سر به زیر انداخت. آن گاه سر برداشت و گفت: خیال مىکنم تو راست میگویى. سپس گفت: ربیع! جامهدان را بیاور!
جامهدان را که در محل مخصوصى بود آوردم. گفت دست در آن کن و محاسن ایشان را عطرآگین نما! جامهدان پر از عطر بود. دست داخل آن نمودم و محاسن امام را که سفید بود، عطرآگین نمودم بطورى که سیاه شد.
به من گفت: ایشان را سوار بر یکى از بهترین مرکبهاى سوارى خودم کن و ده هزار درهم به او بده و تا منزلش با احترام از او مشایعت کن. وقتى به منزل رسید، مخیرش کن؛ اگر خواست با احترام پیش ما بماند و در صورتى که مایل نبود، برگردد به مدینهى جدش رسول خدا. ما از پیش منصور خارج شدیم. من خیلى خوشحال بودم که امام صادق علیه السلام از دست او سالم بیرون آمد و از تصمیم منصور تعجب نمودم که بالاخره به کجا منتهى شد. وقتى وسط خانه رسیدیم، گفتم: آقا من در شگفتم از تصمیمى که او درباره شما گرفته بود و چگونه خدا شما را از دست او نجات بخشید. شنیدم پس از دو رکعت نماز، دعاى طویلى خواندید، ولى نفهمیدم چه بود و در موقع وارد شدن به صحن حیاط، باز لبهایتان بدعایى تکان خورد که نفهمیدم چه بود.
فرمود: دعاى اولى دعایى است که براى ناراحتى و گرفتارى خوانده مىشود. تا کنون آن دعا را براى کسى قبل از امروز نخوانده بودم. آن دعا را به جاى دعاهاى زیادى که پس از نماز مىخواندم، خواندم؛ زیرا من دعاهایى که بعد از نماز مىخواندم، مایل نیستم ترک شود، ولى دعایى که لبهاى خود را حرکت دادم، همان دعایى بود که پیامبر اکرم در جنگ احزاب خواند. بعد دعا را برایم ذکر کرد.
عرض کردم آقا از منصور نترسیدید، با تصمیمى که گرفته بود؟
فرمود: ترس از خدا مقدم است بر ترس از منصور. خداوند در دل من خیلى بزرگتر از منصور است.
ربیع گفت به واسطه این تغییر حالتى که منصور نسبت به حضرت صادق داد و آن خشم و غضبى که داشت، در یک ساعت تبدیل به احترام گردید که خیال نمىکردم نسبت به کسى انجام دهد، تصمیم گرفتم علت آن را بدانم. همین که منصور را تنها یافتم و مسرورش دیدم، گفتم یا امیر المومنین چیز عجیبى از شما مشاهده کردم. گفت چه چیز؟
گفتم: چنان بر جعفر خشم گرفتى که بر هیچ کس از قبیل عبد اللَّه بن حسن و دیگران خشم نگرفته بودى. خیال داشتى با شمشیر او را بکشى؛ اول به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون آوردى؛ بعد باز او را سرزنش کردى، به اندازه نیم متر شمشیر را خارج نمودى؛ بعد از سرزنش دیگرى، تمام شمشیر، جز مقدار کمى را خارج کردى، دیگر شکى در کشتن او نداشتم. بعد تمام آن ناراحتى برطرف گردید و خشنود شدى، به طورى که دستور دادى با غالیه مخصوص خودت که حتّى پسرت مهدى و ولى عهدت و عموهایت را اجازه نمىدادى از آن غالیه استفاده کنند، صورت و محاسنش را عطر آگین و سیاه نمایم و جایزه به او دادى و سوار بر مرکب مخصوص خود نمودى و مرا امر به مشایعت و احترامش کردى.
گفت: ربیع! نباید این مطلب را آشکار نمود. بهتر است پوشیده باشد. میل ندارم فرزندان فاطمه متوجّه شوند و بر ما فخر بفروشند و ما را ناچیز انگارند. همین گرفتارى که داریم ما را بس است، ولى از تو چیزى پنهان ندارم. ببین هر کس در خانه است، خارج کن. ربیع گفت هر کس در خانه بود بیرون کردم.
بعد گفت: برگرد کسى را باقى نگذارى. این کارها را کردم. وقتى آمدم، گفت: اکنون دیگر کسى جز من و تو نیست. اگر آنچه به تو مىگویم، از کسى بشنوم، تو و فرزندانت را به قتل مىرسانم و اموالت را مىگیرم.
گفتم: یا امیر المومنین به خدا پناه مىبرم!
گفت: خیلى مایل بودم جعفر بن محمّد را بکشم و تصمیم داشتم سخن او را نشنوم و عذر و پوزش او را نپذیرم. وضع او براى من با اینکه از کسانى نبود که با شمشیر قیام کند، از عبد الله بن حسن مهمتر بود. من در زمان بنى امیه او و پدرانش را شناخته بودم که اهل آشوب نیستند. همین که در مرتبه اول تصمیم کشتنش را گرفتم، پیامبر اکرم را دیدم بین من و او فاصله شد. دستهاى خود را گشود و تا آرنج بالا آورد. بسیار ناراحت و خشمگین بود به من.
در مرتبه دوم که شمشیر را بیشتر کشیدم، دیدم پیامبر خیلى به من نزدیک شد و تصمیم داشت اگر من گزندى برسانم، کار مرا بسازد. باز جرأت کردم و با خود گفتم این کار جنگیرهاست.
در مرتبه سوم که شمشیر را خارج کردم، پیامبر اکرم به من نزدیک شد؛ پنجههاى خود را گشود و دامن به کمر زد. چشمانش قرمز شده بود و کمال خشم از صورتش آشکارا بود. نزدیک بود مرا در پنجههاى خود بفشارد. به خدا ترسیدم اگر او را بیازارم، پیامبر مرا کیفر کند. دیدى که دیگر با او چه معامله کردم. مقام این فرزندان فاطمه زهرا علیها السلام را هر کس منکر شود، نادان است و از دین بهرهاى نبرده است. مبادا این جریان را کسى از تو بشنود!
محمد بن ربیع گفت: پدرم این جریان را پس از مرگ منصور برایم نقل کرد. من نیز پس از مرگ مهدى، موسى، هارون و کشته شدن محمد امین نقل کردم.[5]
امام علیه السلام خود را بنده خدا مىداند و تسلیم خداى تعالى است؛ یعنى مىگوید من در برابر تو کارهاى نیستم؛ هر چه تو برایم بخواهى راضى هستم. اگر بخواهى نجات یابم یا کشته شوم، تسلیمم. ایشان دعا مىکنند که از شرّ ظالم در امان بمانند، ولى تسلیم خدا هستند. از ما دعا کردن و از تو، هر چه صلاح باشد. دعا به معناى این نیست که هر چه خواستم، بشود.
ترس منصور از امام به خاطر این بود که مردم ایشان را دوست مىداشتند. بارها اعتراف کرده بود که امامت و خلافت حقّ اهل بیت است و مىدید مردم طالب ایشان هستند، با این حال ریاستطلبى و حبّ دنیا باعث مىشود انسان حق را بپوشاند و با آن مقابله کند.
السلام علیک یا جعفر بن محمّد ایها الصادق یابن رسول الله
[1] ـ کافى، 2، 65.
[2] ـ نوح، 5 تا 10.
[3] ـ نوح، 21.
[4] ـ نحل، 125.
[5] ـ بحارالأنوار، 47، 195.