سوره مریم آیه ۷۷ تا ۸۰ | جلسه ۳۲
حتی آنها هم که راه کج میروند، اگر به قلب خود رجوع کنند، حق را درمییابند. خداوند دائم توجه و آگاهی میدهد؛ سخنان انبیاء و ائمه و مؤمنان پیوسته به گوششان میرسد، امّا اعتنا نمیکنند.
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
تفسیر سوره مریم | آیه ۷۷ تا ۸۰ | چهارشنبه ۱۳۹۹/۰۷/۱۶ | جلسه ۳۲ | آیت الله سید علی محمد دستغیب
أَ فَرَأَیْتَ الَّذی کَفَرَ بِآیاتِنا وَ قالَ لَأُوتَیَنَّ مالاً وَ وَلَداً (۷۷)
آیا دیدی کسی را که به آیات ما کافر شد و گفت: مال و اولاد به من خواهند داد.
أَطَّلَعَ الْغَیْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً (۷۸)
آیا از غیب خبر دارد یا از خدای رحمان عهدی گرفته؟
کَلاَّ سَنَکْتُبُ ما یَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا (۷۹)
هرگز! به زودی آنچه را میگوید مینویسیم و عذابی ادامهدار به او میدهیم.
وَ نَرِثُهُ ما یَقُولُ وَ یَأْتینا فَرْداً (۸۰)
و آنچه را میگوید از او ارث میبریم و تنها نزد ما میآید.
«أَ فَرَأَیْتَ» آیا دیدی «الَّذی کَفَرَ بِآیاتِنا» کسی را که به آیات ما کافر شد؟ «وَ قالَ لَأُوتَیَنَّ» گفت: به من داده میشود «مالاً وَ وَلَدا» اموال و فرزندان. (77)
«أَطَّلَعَ الْغَیْبَ» آیا از غیب آگاه شده «أَمِ اتَّخَذَ» یا گرفته «عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً» عهد و پیمانی از خدای رحمان؟ (78)
«کَلاَّ» هرگز چنین نیست! «سَنَکْتُبُ ما یَقُولُ» آنچه را میگوید به زودی مینویسیم «وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا» و عذابی طولانی و ادامهدار به او میدهیم. (79)
«وَ نَرِثُهُ ما یَقُولُ» و آنچه را میگوید (از مال و اولاد) از او به ارث میبریم «وَ یَأْتینا فَرْداً» و تنها نزد ما میآید. (80)
أَ فَرَأَیْتَ الَّذی کَفَرَ بِآیاتِنا وَ قالَ لَأُوتَیَنَّ مالاً وَ وَلَدا؛ از امام باقر علیهالسلام روایت شده: مقصود آیه عاص بن وائل، یکى از استهزاء کنندگان اسلام بوده. خباب بن ارت، طلبى از او داشت و وقتی در پی آن آمد، عاص گفت: مگر شما معتقد نیستید که در بهشت طلا و نقره و حریر است؟
گفت: بله معتقدیم.
گفت: پس موعد من و تو همان بهشت. به خدا قسم آنجا ثروتمند مىشوم، بیش از ثروتى که در دنیا دارم.[1]
این منحصر به یک نفر نیست. همۀ کافران و مشرکانی که ثروت و ریاستی دارند، میگویند همان طور که اینجا مالدار و بزرگیم، اگر قیامتی در کار باشد، همین زندگی و بزرگی را داریم.
أَطَّلَعَ الْغَیْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْدا؛ خدای تعالی میفرماید: آیا آنها آنقدر بالا رفتند که غیب میدانند؟ آیا مراحل معنوی را طی کردند که میگویند اگر خبری باشد ما هم چنین و چنان داریم یا از پروردگار عهدی گرفتهاند و خدا عهد بسته در عالم برزخ و قیامت به آنها مال و اولاد بدهد؟
کنایه از اینکه آنها بتها را مؤثر میدانند و اینقدر فکر و روح خود را پایین آوردهاند که بت میپرستند، چطور میتوانند از غیب خبر داشته باشند؟
آنها که غرقِ دنیا هستند و همۀ فکر و ذکرشان مال و متاع دنیاست، آیا میتوانند از غیب اطلاع یابند یا با خدا رابطه داشته باشند؟ خدای آنها همین ثروت و کرسی و کسانی است که اطرافشان هستند.
کَلاَّ سَنَکْتُبُ ما یَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا؛ عمری که آدمی در اینجا صرف میکند، آخرتش را رقم میزند؛ اگر مؤمن و خداجو باشد، ابدالآباد در روح و رضوان است؛ اگر هم پشتپا به عقل و فطرت زد و با آنکه حقیقت را فهمید، مالپرستی و دنیاپرستی کور و کرش کرد، ابدالآباد در عذابهای سخت است. این چیزی است که خودش تهیه کرده و آنجا نشانش میدهند.
خدای تعالی در مقابل عمل خوب، نعمتهای بهشتی و روح و رضوان قرار داده. چطور وقتی کسی آب و نان میخورد، سیر میشود، مؤمن هم وقتی قرآن و نماز میخواند، روحانیت و فرح پیدا میکند.
اگر هم دوستی غیر خدا در فکر و دل کسی باشد و همۀ عمر دنبال آن باشد، همیشه در عذاب است. اینجا هم عذاب میکشد، امّا خود را مشغول میکند و به نفهمی میزند.
وَ نَرِثُهُ ما یَقُولُ وَ یَأْتینا فَرْدا؛ آخرِ کارِ انسان این است که هرچه دارد، میگذارد و بهسوی خدای تعالی بازمیگردد.
هرچه داشت، از عنایات پروردگار بود و دستِآخر هم خداوند وارث حقیقی او میشود. سرانجام یکه و تنها نزد پروردگارش میرود، در حالی که نه شفیعی دارد و نه دوستی جز او. اگر هم شیاطین و کفّار دوستانش باشند که همه با هم در عذاب و آتشاند.
کسانی هم که ظاهراً خود را مسلمان میدانند و باطناً در پی تخریب دین هستند و میخواهند مردم را به بیدینی سوق دهند، سرانجامی جز آتش ندارند؛ امثال معاویه و یزید و دیگر حاکمان بنیامیّه و بنیعباس.
لعین بن لعین
یزید علناً سگباز و شرابخوار بود و هرفسادی میکرد. معاویه هم میدانست پسرش چه موجود خبیثی است، امّا از مردم بیعت گرفت.
امام حسین علیهالسلام چه به کربلا میآمد و چه نمیآمد، با یزید بیعت نمیکرد و یزید او را میکشت. خودش فرمود اگر با یزیدِ شرابخوار و قمارباز بیعت کنم، فاتحۀ اسلام خوانده است.«علی الاسلام السلام».
رفتن امام به کربلا بهخاطرِ امر به معروف و نهی از منکر بود تا به مردم بفهماند یزید چه اعجوبۀ لعینی است و اسلام و مسلمانی آنچه او و پدرش میگویند، نیست. اینها کجا و امامت مسلمانان کجا؟
اربعین
از امام حسن عسکری علیهالسلام نقل شده:
«عَلَامَاتُ الْمُؤْمِنِ خَمْسٌ صَلَاهُ إِحْدَى وَ الْخَمْسِینَ وَ زِیَارَهُ الْأَرْبَعِینَ وَ التَّخَتُّمُ بِالْیَمِینِ وَ تَعْفِیرُ الْجَبِینِ وَ الْجَهْرُ بِ«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»[2]
«پنج چیز از نشانههاى مؤمن است: خواندن ۵۱ رکعت نماز واجب و نافله، زیارت اربعین، انگشتر در دست راست کردن، پیشانى بر خاک ساییدن و بلند گفتن «بسم اللّه الرحمن الرحیم».
بلند گفتن «بسم اللّه الرحمن الرحیم» در نمازهای ظهر و عصر مستحب مؤکد است و در نمازهای صبح و مغرب و عشا واجب.
مشهور است که حضرت زینالعابدین علیهالسلام در روز اربعین با کاروان اسرا به کربلا رسیدند. اجساد شهدا روز سوم یا چهارمِ پس از شهادت با کمک گروهی از بنیاسد دفن شدند و حضرت زینالعابدین علیهالسلام با طیالارض آمدند و هرکدام را معرفی کردند.
وقتی یزید علیهالعنه اهلبیت امام حسین علیهالسلام را بهعنوانِ اسیر در مجلس خود وارد کرد و سر مقدس امام حسین علیهالسلام را در تشت گذاشت، جسارتهایی کرد. شیخ عباس قمی در منتهیالآمال مینویسد:
چون ابوبَرْزَه اَسلمى که حاضرِ مجلس بود و یکى از صحابه حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآله بود، نگریست که یزید چوب بر دهان مبارک حضرت حسین علیهالسلام مىزند، گفت: اى یزید، واى بر تو! آیا دندان حسین را به چوب خیزران مىکوبى؟! گواهى مىدهم که من دیدم رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله دندانهاى او را و برادر او حسن علیهالسلام را مىبوسید و مىمکید و مىفرمود: شما دو سیّد جوانان اهل بهشتاید، خدا بکشد کُشندۀ شما را و لعنت کند قاتِل شما را و ساخته از براى او جهنّم را.
یزید از این کلمات در غضب شد و فرمان داد او را بر زمین کشیدند و از مجلس بیرون بردند.
جناب زینب دختر امیرالمؤ منین علیهماالسلام برخاست و خطبهای خواند که قسمتهایی از آن چنین است:
هان اى یزید! آیا گمان مىکنى که چون زمین و آسمان را بر ما تنگ کردى و ما را شهر به شهر مانند اسیران کوچ دادى، از منزلت و مکانت ما کاستى و بر حشمت و کرامت خود افزودى و قرب خود را نزد حضرت یزدان زیاد کردى که از این جهت آغاز تکبّر و تنمّر نمودى و بر خویشتنبینى بیفزودى و یکباره شاد و فرحان شدى که مملکت دنیا بر تو گرد آمد و سلطنت ما از بهر تو صافى گشت؟ نه چنین است اى یزید، عنان بازکش و لختى به خود باش مگر فراموش کردى فرمایش خدا را که فرموده:
﴿وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ﴾
«گمان نکنند آنان که کفر ورزیدند که مهلت دادن ما ایشان را بهتر است از براى ایشان، همانا مهلت دادیم ایشان را تا بر گناه خود بیفزایند و براى ایشان است عذابى مُهین.»
اى پسر طُلَقاء! آیا طریق عدالت است که زنان و کنیزان خود را در پسِ پرده دارى و دختران رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله را چون اسیران شهر به شهر بگردانى؟
آنگاه یزید با حاضران مشورت کرد که با این جماعت چه کنم؟ آن خبیثان گفتند تمام را با تیغ درگذران.
نعمان بن بشیر که حاضر مجلس بود گفت: اى یزید! ببین رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله با ایشان چه میکرد، آن کن که رسول خدا کرد.
وقتى اهل مجلس یزید این کلام را گفتند: حضرت باقر علیهالسلام شروع کرد به سخن و در آن وقت دو سال و چند ماه از سن مبارکش گذشته بود. پس حمد و ثنای خداى را گفت و رو کرد به یزید فرمود:
«اهل مجلس تو در مشورت رأى دادند به خلاف اهل مجلس فرعون در مشورتِ فرعون با ایشان در امر موسى و هارون؛ چه آنها گفتند: «اَرْجِهْ وَاَخاهُ» و این جماعت رأى دادند به کشتن ما و براى این سببى است.
یزید پرسید سببش چیست؟
فرمود: اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و این جماعت اولاد حلال نیستند و نمىکشد انبیاء و اولاد ایشان را مگر اولادهاى زنا. پس یزید از کلام بازایستاد و خاموش گشت.
علامه مجلسى رحمه اللّه در جلاءُ العُیون فرموده: یزید امر کرد اهلبیت رسالت علیهمالسلام را به زندان بردند و حضرت امام زینالعابدین علیهالسلام را با خود به مسجد برد و خطیبى را طلبید و بر منبر بالا کرد. آن خطیب ناسزاى بسیار به حضرت امیرالمؤ منین و امام حسین علیهماالسلام گفت و یزید و معاویه علیهمااللعنه را مدح بسیار کرد.
حضرت امام زینالعابدین علیهالسلام او را ندا کرد:
«وَیْلَکَ اَیُّهَااْلخاطِبُ اِشْتَرَیْتَ مَرْضاهَ اْلمَخْلوُقِ بِسَخَطِ الخالقِ فَتَبَوَّء مَقْعَدُکَ مِنَ النّارِ»
«واى بر تو اى خطیب! براى خشنودى مخلوق، خدا را به خشم آوردى. جاى خود را در جهنم مهیّا بدان.»
حضرت على بن الحسین علیهالسلام فرمود اى یزید! مرا رخصت ده بر منبر بروم و کلمهاى چند بگویم که موجب خشنودى خداوند عالمیان و اجر حاضران گردد.
یزید قبول نکرد. اهل مجلس التماس کردند که او را رخصت ده که ما مىخواهیم سخن او را بشنویم.
یزید گفت: اگر بر منبر برآید مرا و آل ابوسفیان را رسوا مى کند.
حاضران گفتند: از این کودک چه بر مىآید؟
یزید گفت: او از اهل بیتى است که در شیرخوارگى به علم و کمال آراستهاند. چون اهل شام بسیار مبالغه کردند، یزید رخصت داد.
حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى اداء کرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى و اهلبیت او فرستاد و خطبهاى در نهایت فصاحت و بلاغت ادا کرد که دیدههاى حاضران را گریان و دلهاى ایشان را بریان کرد.
پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آباء عِظام خود را یاد کرد که خروش از مردم برخاست و یزید ترسید مردم از او برگردند. مؤذّن را اشاره کرد که اذان بگوید.
چون مؤ ذّن «اللّه اکبر» گفت، حضرت فرمود: از خدا چیزى بزرگتر نیست.
چون مؤذّن گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الا اللّهُ» حضرت فرمود پوست و گوشت و خون من به این کلمه شهادت مىدهند.
چون مؤذن گفت: «اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّه» حضرت فرمود: اى یزید! بگو این محمّد صلّیاللّهعلیهوآله که نامش را به رفعت مذکور مىسازى جدّ من است یا جدّ تو؟ اگر مىگویى جدّ توست دروغ گفته باشى و کافر مىشوى و اگر مىگویى جدّ من است، پس چرا عترت او را کشتى و فرزندان او را اسیر کردى؟
آن ملعون جواب نگفت و به نماز ایستاد.
چون یزید از انگیزش فتنه بیمناک شد و از شماتت و شناعت اهلبیت علیهمالسلام خوى برگرداند، طریق رفق و مدارا با اهلبیت پیش گرفت و نگاهبانان را از مراقبت ایشان برداشت و آنان را در حرکت و سکون به اختیار خودشان گذاشت.
گاهگاهى حضرت زینالعابدین علیهالسلام را در مجلس خویش مىطلبید و قتل امام حسین علیهالسلام را به ابن زیاد نسبت مىداد و او را بر این کار لعنت مىکرد و اظهار ندامت مىکرد، امّا اینهمه به جهت جلب قلوب عامّه و حفظ ملک و سلطنت بود، نه اینکه در واقع پشیمان و بدحال شده باشد؛ زیرا نقل کردهاند که یزید مکرّر بعد از قتل حضرت سیّدالشهداء علیه آلاف التحیه و الثناء موافق بعضى مقاتل در هر چاشت و شام سَرِ مقدّس آن سرور را بر سرخوان خود مىطلبید و مکرّر بر بساط شراب مینشست و مغنّیان را احضار میکرد و ابن زیاد را به جانب دست راست خود مینشاند.
سیّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سجاد علیهالسلام روایت کرده از زمانى که سر مطهر امام حسین علیهالسلام را براى یزید آوردند، یزید مجالس شراب فراهم مىکرد و آن سر مطهّر را حاضر مىساخت و در پیش خویش مىنهاد و شُرب خمر مىکرد.
روزى رسولِ سلطانِ روم که از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس حاضر بود. از یزید پرسید اى پادشاه عرب! این سر کیست؟
یزید گفت: تو را با این سر حاجت چیست؟
گفت: چون من به نزد ملک خویش باز شوم، از هر کم و بیش از من پرسش مىکند مىخواهم قصّه این را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شریک گردد.
یزید گفت: این سر حسین بن على بن ابىطالب است.
گفت: مادرش کیست؟
گفت: فاطمه دختر رسول خدا صلّیاللّهعلیهوآله.
نصرانى گفت: اُف بر تو و بر دین تو! دین من از دین شما بهتر است؛ چه آنکه پدر من از نژاد داود پیغمبر است و میان و من داود پدران بسیار است و مردم نصارى مرا به این سبب تعظیم مىکنند و خاک قدم مرا به جهت تبرّک برمىدارند و شما فرزند دختر پیغمبر خود را که با پیغمبر یک مادر بیشتر واسطه ندارد، به قتل مىرسانید! این چه دین است که شما دارید؟
یزید فرمان داد او را بکشند تا در مملکت خویش مرا رسوا نسازد.
نصرانى چون این بدانست، گفت: اى یزید آیا مىخواهى مرا بکشى؟ گفت: بلى. گفت: بدان که من شب گذشته پیغمبر شما را در خواب دیدم. مرا بشارتِ بهشت داد. من در عجب شدم اکنون از سِرّ آن آگاه شدم.
پس کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. سپس سر مبارک را برداشت و به سینه چسباند و مىبوسید و مىگریست تا او را شهید کردند.
در کامل بهائى است که در مجلس یزید ملکالتّجار روم که عبدالشّمس نام داشت حاضر بود. گفت: یا امیر! قریب شصت سال باشد که من تجارت مىکردم. از قسطنطنیّه به مدینه رفتم و ده بُرد یمنى و ده نافه مِشک و دو من عنبر داشتم. خدمت حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآله رفتم او در خانه اُمّسلمه بود.
انس بن مالک اجازه خواست، من به خدمت او رفتم و این هدایا که مذکور شد، نزد او نهادم. از من قبول کرد و من هم مسلمان شدم. مرا عبدالوّهاب نام کرد، لکن از خوف ملک روم اسلام را پنهان داشتم.
در خدمت حضرت رسول صلّیاللّهعلیهوآله بودم که حسن و حسین علیهماالسلام آمدند. حضرت رسول ایشان را بوسید و بر پای خود نشاند. امروز تو سر ایشان را از تن جدا کردهاى و قضیب به ثنایاى حسین علیهالسلام که بوسهگاه رسول خداست میزنی؟
بدان در دیار ما دریائى است و در آن دریا جزیرهاى و در آن جزیره صومعهاى و در آن صومعه چهار سُم خر است که گویند عیسى علیهالسلام روزى بر آن سوار شده بود. آن را به زر گرفته در صندوق نهاده، سلاطین و امراى روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه کنند و حریر آن سُمها را تازه کنند و آن کهنه را پارهپاره کرده به تحفه برند. شما با فرزند رسول خود این مى کنید؟
یزید گفت: بر ما تباه کرد. پس دستور داد عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان به کلمه شهادت گشود و اقرار به نبوّت حضرت محمّد صلّیاللّهعلیهوآله و امامت حسین علیهالسلام کرد و لعنت بر یزید و آباء و اجداد او نمود، بعد از آن او را شهید کردند.
[1] ـ تفسیر قمى، ۲، ۵۴.
[2] ـ روضهالواعظین، ۱، ۱۹۵.